کلَ‌گپ

۰۹/۰۴/۱۳۸۲

آخرين ماههاي اقامتم در هند با دختري آشنا شدم كه فرانسوي بود. اون و يه چندتائي ديگه از همكلاسي هاش تو خونه اي زندگي مي كردند كه همه ما اونا رو بعنوان ” سرونت كوارتير “ - آپارتمانهايي براي خدمتكارها ـ مي شناختيم. اتاقهائي كه در جنب خانه و در حياط پشت و در ادامه طبقات خانه مورد نظر ساخته ميشد تا خدمتكاران هرطبقه تو اون زندگي كنند. اما صاحب خانه هاي آن محلات ـ محله كارمندان وزارت دفاع و محله دوستان جديد ـ ترجيح ميدادند كه آن اتاق ها رو به دانشجويان خارجي و يا پناه جويان وابسته به سازمان ملل كرايه بدن و از اين طريق پولي بيش از حقوق يه كارمند معمولي بدست مي آوردند. باري، ماري تو يكي از اين اتاقها و طبقه دوم زندگي مي كرد و زابينا و سابين در اتاقي بالاتر. هرسه اينها براي آموختن زبان هندي به دهلي آمده بودند تا از اين طريق و با استفاده از امكان تحصيل يه زبان خارجي غيراروپائي در طي يكسال، گشت و گذاري هم در هند داشته باشن. معمولاً زندگي اينها هم خيلي ساده و خلاصه ميشد از خورد و خوراكي در حد بخور و نمير. با اينهمه پيش مي آمد زمان هائي كه آخر هفته يه غذائي راه مي انداختند و چندتائي ديگه از همكلاسي ها و يا دوستان ديگري رو دعوت كرده و خلاصه بزمي براه مي انداختند. ماري، ميشه گفت دختري جهان گرد بود. پيش از آن زمان دوسالي در شوروي و هم در مسكو و هم در لنين گراد زندگي ميكرد. به شوخي ميگفت: حالا اين هيكل چاقالويم رو نگاه نكن. رفته بودم بالرين بشم. اما تو اونجا همه كاري كردم غيراز بالريني!! راست ميگفت. از اون هفت خط ها بود. نه در جنبه كلاه بردارانه اش. در واقع بايد بگم همه فن حريف بود. خيلي كم پيش مي آمد كه من در ماركت وسط محله مون گير كنم. اما هربار هم كه آنجا ميرفتم، يكي دوتائي از دوستان بودند كه باهاشون مي نشستيم و احتمالاً يه غذائي هندي مثل : ” چانا باتورا“ يا ” ماسالا دوسا“ ئي ميخورديم. اين غذاها البته خيلي ارزان بودند و حتي نسبت به جائي كه آنرا مي خريدي، باز ميشد تفاوت قيمت جدي اي رو ديد. در يكي از همين ديدارها بود كه با ماري آشنا شدم. تو هر حرفي كه پيش مي آمد، نيشش تا بناگوش باز ميشد. خوش سروزبون و در باره همه چيز صحبت ميكرد. يكي از دوستامون اينجا و اينجا اينطور گفته بود كه انگار باهاش خوابيده. و خلاصه همه اش دور و برش مي پلكيد. ناگفته نذارم كه دوست شدن با دختراي غربي يكي از راههايي بود كه بچه هاي ايراني براي خروج از هند روش حساب باز مي كردند. ازدواج و در پي آن گرفتن ويزاي كشوري اروپائي، آرزوئي بود كه به درجات مختلف ذهن خيلي ها رو به خودش مشغول ميكرد. ماري هم كه آنچنان آشنائي به اين روحيه نداشت، با دست و دلبازي تمام با همه دوست ميشد. خودش بعدها ميگفت: نميدوني اين بچه هاي شرقي خيلي باحالند. دنيائي از محبت و احساسات. برعكس آنچه كه در مورد مردان شرقي ميگند، اينها عموماً آماده اند كه زن ها رو به پادشاهي برسونند. ميگم: البته شايد در مورد زن ها و دختران غربي اينطور باشن. اما همين ارتباط گيري تو با مردان مختلف، براحتي براي دختران شرقي ممنوع ميشه. آنها در يك محاسبه ناخودآگاه طوري رفتار مي كنند كه انگار همه اين امور براي شما عادي و براي بقيه غيرعادي است. وضعيت من طوري بود كه مكانيسم دوست يابي براي دريافت ويزا در من كارگر نبود. من چنين مشكلي نداشتم. و همين بهترين فضائي رو ساخته بود كه ماري ميگفت: يه چيزائي هست كه الان نميتونم بگم. اما فكر ميكنم كه تو با اين بچه ها فرق داري. جريان چيه؟ من گفتم: چيز زيادي ندارم كه بگم. فقط يه جمله اي به روسي بهت ميگم و فكر مي كنم برات كافي باشه. نگاهي بهم كرد و گفت: يعني تو شوروي هم بودي؟... خوب همين زمينه اي شد كه خودشو با من راحت تر و نزديك تر احساس ميكرد. منو براي ميهماني آخرهفته خودشون دعوت كرد. وقتي فرداش يه بطر ويسكي و چندتائي آبجو خريدم و با خودم بردم، نگاهي با خنده بطرفم انداخت و گفت: يعني اينها رو خريدي كه منو مست كني و بعله؟؟؟ گفتم: نه بابا، فكر كردم من دارم دست خالي ميام. بد نيست يه چيزي با خودم بيارم. آن شب با بچه هاي زيادي تو جمع آنها آشنا شدم. اكثراً هم از كشورهاي غربي آمده بودند. با كمك ماري و زابينا غذائي درست كرديم و خلاصه بزن و بكوبي و اينها كه يهو ماري رو به من كرده و به روسي گفت: بريم پائين. من آبجو ها رو گذاشته ام كه خودمون بنوشيم. من اوكي دادم و در حاليكه بقيه با چشماني گشاد شده نگاهمان ميكردند، زابينا گفت: به به چشم ما روشن. حالا ماري يكي رو ميبره خونه اش! و رو بمن گفت: مواظب خودت باش. هركي رفته خونه ماري تا حالا سالم برنگشته... آن شب ساعتها با هم صحبت كرديم و وقتي بهش ميگم: خيلي ها خيال مي كنند كه اولاً دست يابي به تو سخته و بعدش دلشون ميخواد با تو بخوابند... خنديد و گفت: اي بابا، ما رو بگو كه سگ دو ميزنيم يكي گير بياريم! حالا چرا راحت حرف دلشونو نمي زنن؟ گفتم: اين ديگه از رازهاي شرقي است. تو بايد تو نگاهشون و توي حركاتشون بخوني. مثلاً اگه از بين يه جمع فقط يكي هست كه هميشه تو رو به غذائي دعوت ميكنه، بدون كه بقيه حساب خودشونو دارن و مجاز نيستند كه بطرف تو نزديك بشن... صداي غش غش خنده ماري چهارتا ساختمان آنطرف تر رو هم به لرزه در آورده بود. ميگه: اينو گفتي ياد يه مردي افتادم كه همان هفته اول ورودم به دهلي باهاش آشنا شده بودم. اين طرف يه هندي بود كه هراز گاهي ميامد توريست كمپ. ـ توريست كمپ يه جائي بود كه اتاقك هائي براي خواب در اختيار توريست ها و به قيمت خيلي ارزان قرار ميداد مثلاً شبي دو دلار و اينها و دوش و توالتش عمومي بود. براي خيلي از اين جوونهاي غربي، جائي ايده آل و ارزان بود. ـ خيلي راحت باهاش دوست شدم. اون با موتورش منو اينطرف و آنطرف دهلي ميبرد و هرجا هم ميرفتيم حساب غذا و اينها رو هم ميداد. من هم از خدا خواسته و با خودم فكر ميكردم عجب آدم دست و دل بازي. يكي از اين شب ها بود كه با يه جوون نيوزلندي آشنا شدم. پسر با حالي بود و اصلاً از همان لحظه اي كه ديده بودم، بخودم گفتم : من بايد امشب با اين بابا بخوابم. وقتي حرف هامون گل انداخته و يه چند پيكي هم ويسكي زديم، ميخواستيم برم تو اتاق آن پسره كه يهو سروكله اين مرد هندي پيداش شد. رو به من كرده و گفت: تو ميخواي با اون بخوابي؟ گفتم: اين چه سواليه. من هركاري دلم بخواد مي كنم. به تو چه؟ مرد هندي در جواب گفت: يعني ما اينجا مسخره دست تو بوديم، هرحا ميرفتيم خرج تو رو من ميدادم و حالا تو ميري با يكي ديگه؟ گفتم: يعني تو پول غذامو ميدادي كه با تو بخوابم؟ بابا جون قيمت من خيلي بيشتر از اين هاست. لااقل مي گفتي تا نرخ خودمو بهت بگم... وقتي جامونو انداختيم و من پائين و اون هم رو تختش خوابيده بود، گفت: اگه دلت ميخواد ميتوني بياي كنارم بخوابي... البته اگه شيطوني نكني!!! البته درباره شيطوني خودش هيچ چيزي نگفت! روزي كه رسوندمش فرودگاه، ميگفت: دنيا خيلي كوچيكه. شايد يه روزي همديگه رو ديديم. من گفتم: البته اگه آنوقت آنقدر گنده نشده باشي كه منو يه ضرب بتوني قورت بدي... ديدارهاي بعدي ام با دوستان ديگه از جمله آلماني ها و يك بالرين سوئدي كه بيش از چهار سال در ايالات جنوبي هند مشغول تحصيل رقص هاي هندي بوده رو سرفرصتي ديگه مي نويسم.

در اين بخش يه چيزهائي نوشته بودم در رابطه با سياست هاي پناهندگي دولت هلند و عدم انطباق آن با عادي ترين مباني عقلي و حسي و رفتارهايي كه ميشه بعنوان رفتارهاي انساني ازش نام برد... بعدها اگه حالي بود، ممكنه دوباره اين موضوع رو بنويسم. فعلاً كه تمام آن نوشته ـ كه بجاي خودش خيلي هم بيجا بلند بود!! ـ پريده هوا. تا ببينم بعدش كي و چگونه حالي براي نگارش به اين جنبه هاي نابود كننده انرژي شكل خواهد گرفت.

۰۵/۰۴/۱۳۸۲

مدتي است كه روال بيدار شدن در صبح زود مجدداً به سراغم اومده. شايد اين خصيصه ناشي از وجود اثراتي از كاراكتر پرندگان در ناخودآگاهم هست. يا شايد يه گوشه كناري از ژني كه حضرتش در كار خارق العاده با مامان جانمان داشته، موادي موجود بوده كه بابا جان مان بعداز خوردن ” خوتكا“ و يا سوپ ” چي چي ني “ و چه ميدانم يه چيزي تو اين مايه ها، در آن كار گذاشته. بهرحال هرچه هست اثرش امروزه داره ميداني براي ابراز وجود پيدا مي كنه. همچين كه يه خورده هوا روشن ميشه، من بيدار ميشم. حالا هم پرده هاي كركره اي ام كشيده است هم يه پرده ضخيم عهد بوقي هم روش گذاشته ام ـ پرده اي كه از همسايه هاي پيرم به من به ارث رسيده. آخه اونا بعداز 59 سال زندگي مشترك و در پي مريضي شديد زن خانواده، ترجيح داده بودند كه بقيه عمر را در خانه سالمندان بگذرانند. كه متاسفانه زندگي مشتركشان در آنجا از چند ماه هم تجاوز نكرد و زن، كه با غرور خاصي از ناشناخته بودن بيماري اش صحبت ميكرد و اينكه حتي محققين آمريكائي نيز از شناسائي آن باز مانده اند؟! بالاخره در اوج بي اطلاعي از بيماري خود، درگذشت. تا يادم نرفته يه نكته ديگه اي هم در مورد مرد خانواده بگم: ماشين اين بابا رو هم يه چند هفته اي پيش از دزدي ماشين من دزديده بودند. خودش البته خيلي خوشحال بود. چون ميگفتش كه بايد بره بخاطر 75 سالگي اش دوباره امتحان رانندگي بده كه حوصله اش رو نداشته. شركت بيمه البته بعداز پيداشدن جنازه ماشينش، يه هزار ايروئي بهش خسارت داده. ماشينش همه صدايرو نمي ارزيد خدائيش ـ خوب، چي داشتم مي نوشتم؟ انگار داشتم در مورد بيداري صبح زود صحبت مي كردم. باري، در چنين مواقعي يه سري ميزنم به بالكني كه مشرف هست به جلوي خونه ام. همان جائي كه ماشين ها پارك هستند. هميشه اين وسوسه گريبانم رو ميگرفته كه نگاه كنم اگه احياناً كسي داره ماشيني رو ميدزده، اونو ديده باشم. خيلي دلم ميخواد قيافه كسي رو ببينم كه داره ماشيني رو مي دزده. – البته نميدونم چرا آن روزي كه ماشين خودم دزديده شد، اصلاً اين اشتياق به سراغم نيامد. شايد دستي وراي همه اين قضايا دركار بوده تا من بي حوصله وايستم جلوي اين مانيتور و اون بابا هم به حال و فرصت ماشين ما رو بلند كنه، البته نه يه ضرب، بلكه در حركتي غلطان و گريزان... باري، بيداري صبح امروز را نيز مثل روزهاي قبل دنبال كردم. با وقت كشي. انگار اين وقت يه چيز اضافه اي هست كه آدم تا ميتونه ميبايد اونو نابود كنه. فكرش رو بكنيد: اگه هركدام از اين ثانيه همانقدر جون داشتند و يا ما قادر به درك و حس جاندار بودنشان مي بوديم، آيا هيچگاه با اين بي رحمي و بي تفاوتي آنها را مي كشتيم؟ قضيه اصلاً هم مربوط نيست به اينكه بگويم وقت طلاست. چنين فكري خيلي احمقانه است. اين دو از اساس قابل مقايسه نيستند چه رسد به اينكه يكي را با ديگري بخواهيم تميز دهيم. آني كه وقت را طلا ميداند، در واقع طلا را ارزشمند تر از وقت ميداند و همين بهترين دليل براي حماقتش خواهد بود. چون اون حاضر ميشود كه طلا بگيرد و وقت بدهد. البته اگه ازش بپرسند: آيا حاضري بقيه عمرت را بدي و مثلاً فلان قدر طلا بهت بديم، لبخندي زده و اين معامله را مسخره معني خواهد كرد. اما مگه بقيه چكار ميكنند؟ همه در تلاشند تا هرچه ميتوانند ثانيه و دقيقه و گاه تمام عمر بدهند و نه طلا، بلكه لقمه ناني براي نمردن بگيرند. همه اين قواعد البته نمودار جامعه اي است كه بشر قرن بيست و يكم و محصول انديشه فشرده شده و شعور شكل يافته در طي دهها هزار سال و يا حتي به سخني ديگر شايد به صدها هزار سال ... مي باشد. لم دادن روي مبل، همراه با سيبي كه از سر بيكاري دارم گاز مي زنم ـ بعضي وقتها بخاطر بي توجهي من، اين سيبها قبل از اينكه به دندانهايم برسند، پوسيده ميشوند. من آنها را مي خرم و بعدش يادم ميره كه مثلاً توي يخچال سيب دارم. بعدش هم جنازه اش را از يخچال در آورده و دور ميريزم. حالا هم دارم يكي رو از مرگ در پوسيدگي نجات ميدم تا لااقل ذراتش بتونه مدتي ديگه در بدن من نيز به حياتش ادامه بده. شايد ريشي كه چندروز ديگه در ميارم، اثراتي از اين سيب رو با خودش داشته باشه، كي ميدونه مواد غذائي در بدن ما به كجاها ميرن؟ بهرحال داشتم همراه با لم و لمباندن سيب به معده ام، به برنامه اي عاميانه از كانالي اوكرائيني نگاه ميكردم. بعداز آشنائي با آخرين دوست دخترم كه اوكرائيني است ـ همسر يكي از دوستانم كه اونم اوكرائيني است و دوره انتظار براي گرفتن خروج قطعي از خاك هلند و يا ادامه زندگي با استرس در هلند را ميگذرانند، وقتي بهش گفتم كه آخرين دوست دخترم، گفتش: يعني اين ديگه آخري است و بعدش دوست جديد نمي گيري؟ يا اينكه اين رشته بصورت زنجيره اي دنبال خواهد شد؟ گفتم: آخري واسه اين گفته ام كه آخرين نفري بوده كه باهاش دوستي داشته ام كه همزمان گاهي روي يه تخت و در كنار هم نيز مي خوابيم. وگرنه، در طي شبانه روز براي هركسي پيش مي آيد كه دوستان جديدي پيدا مي كنند. حالا چه زن باشند و چه مرد. لبخند مرموزش بگونه اي بود كه انگار ميگفت: خر خودتي، ميدانم كه حتي يك ثانيه هم غافل نخواهي بود، اگر كه زني به تو با نگاهش و يا با حرفش اوكي بده كه بري طرفش. آنوقت آن يكي ميشه آخرين... اين قضيه البته سردرازي داره و من كماكان دارم از مسير اصلي صحبتم كه از ابتدا به دليلي ديگه بوده، دور ميشم. بهرحال داشتم به يه برنامه لوس انتخاب زوج بين دختران و پسران جوان نگاه مي كردم كه انگار برنامه اي تكراري از برنامه هاي روز قبلي شان بوده. حالا ما كه آشنائي مان به زبان روسي به اندازه كافي آب كشيده هست، وقتي ميخواهي اوكرائيني رو بفهمي، انگار بخواي با يكي از كردهاي مناطق كردستان عراق صحبت كني كه مثلاً در سالهاي قضيه ملا مصطفي بارزاني يه چند سالي در ايران بوده و حالا سالهاست از ايران دوره و بعدش حتماً هم تلاش داره حرفهاش رو به فارسي به تو بگه. و تو بايد در تركيبي از عربي و كردي و فارسي، بفهمي كه طرف چي گفته. قضيه ما هم شده بود عينهو همين مسئله. من خودمو ول كردم و يه گوشه اي از مغزم و ضمير ناخودآگاهم رو مامور كردم به فهميدن آنچيزهائي كه در برنامه ميگذشت. بدون اينكه بخواهم شش دانگ حواس رو بذارم واسه آن حرف هاي لوس و اداهاي مسخره... واسه همين هم بوده كه پرواز خيالم منو به يه فيلم سينمائي خانوادگي دعوت كرد كه از لابلاي خاطراتم در زمان زندگي در تاشكند در كله ام بايگاني كرده بود. اگه بخوام عين فيلم رو بگم، طبعاً كسي چيزي متوجه نميشه. اما بخاطر احترام به همان تك و توك آدمي هم كه به اين سايت شايد مراجعه كرده، من ترجيح ميدم كه يه چيزهائي از آن دوران رو طرح كنم. بعداز قضاياي پخش و پلا شدن جمهوري هاي سابق شوروي و جابجا شدن آنها از حقوق استانداري به جمهوري هاي مستقل، تعدادي ايراني با پادرمياني برخي از افراد تلاش كردند تا براي دانشگاههاي ازبكستان و از جمله مستقر در تاشكند از ميان خيل علاقه مند به تحصيلات عاليه در ايران، مشتريهايي رو جذب كنند. بصورت آزمايشي يه چند نفري به تاشكند آمدند. از جمله يه پسر جوان و سه دختر در سنين مختلفي بين بيست و يكساله تا بيست و هفت ساله. فرد بيست و هفت ساله، خودش را فردي مذهبي ميدانست و هرچه بود روسري اش روبراه بود. دوتا دختر ديگه اما افرادي بودند كه بدون اصرار خاصي از مذهبي بودن، بي حجاب بودند. من با آنها از طريق همان پسر جوان آشنا شدم كه باهاشون در يك خانه اي مشتركاً زندگي ميكرد كه از طرف دانشگاه و رابط شان در اختيار آنها قرار داده شده بود. كاشف به عمل آمد كه علارغم اينكه اين افراد حاضرند هزينه دانشگاه و خوابگاهشان را بپردازند، با اينهمه براي تطبيق قضايا لازم هست كه برخي ادارات در رابطه با مهاجرين نيز مداركي در اختيار آنها قرار دهند. اين جوان حتي شنيده بود كه ميتواند بخش اصلي هزينه را نيز در پي دريافت مداركي دال بر پناهندگي در ازبكستان، صرفه جوئي كند. بهرحال هرطور بوده، گذرش افتاد به سوي من و مناسباتي كه بهرحال برميگشت به قضاياي صليب سرخ شوروي و دريافت مدارك اقامت و از اين قبيل. اين شرحي عام بوده از مناسبات من با اين دانشجويان. اما از آنجائي كه من و دوست دخترم كه بعدها نامش به همسرم تبديل شد ـ چه تحول بزرگي!!! ـ در اين دوران با هم زندگي مي كرديم، فكر كردم كه شايد بشه با كمك وي، به پروسه يادگيري زبان اين بچه ها نيز كمكي كرده باشم. و در عين حال فكر نكنند كه بين ما افراد مقيم آنجا و اين افرادي كه از ايران آمده اند، ديوار بزرگي وجود داره. دوستي من و همسرم با آنها ويژگي چندگانه اي بخود گرفت. از سوئي آن پسر جوان خودش را به من و بطور كلي دوستان ديگري كه در آنجا مقيم بودند، نزديك تر احساس ميكرد. از سوي ديگر همسرم در برخورد با دختران مربوطه خيلي راحت توانست براي خود جايگاه خاصي بدست بياورد. و اما حوادثي كه امروز ذهنم را به خود مشغول كرده بود: همسرم ـ حالا ديگه همسر سابقم بگم بهتره! ـ آرايشگر بود. روزي آن پسر پيش من اومده و بهم گفت: اجازه ميدي ” يانا “ موههايم رو اصلاح كنه؟ گفتم: چيه مگه ميخواي باهاش بخوابي كه از من اجازه ميگيري؟ اون شغلش سلمانيه. اگه خودش حالشو داشته باشه، خوب برو از خودش بپرس. من اينجا چه كاره ام؟ شايد فكر مي كني كه من بايد بهش بگم كه سرتو رو مجاز هست اصلاح كنه يا نه؟ بابا جان اينجا آرايشگر دختر و پسر كه نداريم. اتفاقاً بيشتر آرايشگران براي مردان، دخترا هستند. خلاصه طفلي با خجالت تمام نشسته بود روي صندلي و ” يانا “ هم كه در اينگونه مواقع حسابي بل ميگرفت، هي سربسرش ميذاشت. فكرش رو بكنيد: دختركي هفده ساله با اين جوان بيست و پنج ساله عين يه بچه برخورد ميكرد. بالاخص با سوالاتش در مورد چگونه گي گذران روزمره اش تو اون خونه اي كه با سه تا دختر ديگه هست... يكبارهم ” يانا “ بهم گفت: هيچ ميدوني چقدر زور زدم تا با اين دخترا در مورد چگون گي آرايش و قضاياي رعايت امور بهداشتي در رابطه با پوستشان صحبت كنم؟ بابا اينها با اين سن و سالشون انگار هيچي از اين قضايا نميدونن. نميدوني وقتي باهاشون در مورد رابطه جنسي و ارگاسم و اينها صحبت مي كردم، چشماشون گرد شده بود. هر سه تاشون رنگ پريده داشتند بهم نگاه ميكردند. ... بعدش ازم پرسيد: من فكر نكنم دخترا تو ايران ديگه اينقدر نسبت به اين قضايا ناآشنا باشن. من كه مدتها بود از محيط ايران و اينها دور بودم، فقط اشاره كردم كه خيلي از اين افراد ترجيح ميدن اينگونه مسائل رو بعنوان مسائلي كاملاً شخصي و براي خودشون نگه دارن. مثلاً اگه رابطه اي داشته اند و اينها. واسه همين، آنها ترجيح ميدن نقش يه دختر باكره رو بازي كنند تا اينكه مثلاً در حضور ديگران از تجربه هاي جنسي خود صحبت بميان بيارن. بالاخص كه بطور رسمي هيچكدامشان نامزد و يا شوهر نداشتند. اما قضيه فقط به همين جا ختم نمي شد، آنها در موارد بسيار نشون ميدادن كه انگار هيچي از امورات نمي دونن. و ” يانا “ هم كه انگار سوژه مناسبي گير آورده، مدام پيش اونا بود. خودش ميگفت كه خيلي علاقه مند شده تا با آن كه از همه بزرگتره و مذهبي هست رابطه اش رو محكم تر كنه. ميگفت: اگر چه وي به زيبائي آن دوتا نيست، اما خيلي مهربان هست. و ” يانا “ هم تمام تلاشش اين بود كه اونو ترغيب كنه كه مثلاً ابروهاشو مرتب كنه و صورتشو بند بندازه و نميدونم لبهاشو ماتيك بزنه. حتي يه بار ديدم كه رفته يكي از اين شالهاي روسي رو خريده و برده واسه اش و ميگه: حالا كه خودتو مجبور ميدوني شال بذاري، لطف كن اينو هم امتحان كن. براستي آن دختر با آن شال، زيبائي ساده و متناسبي داشت. داستان پيك نيك رفتن هايمان بماند براي بعدتر. آنهم وقتي كه ” يان “ حتي در خيابان هم يه شلوارك چسبان مثل اين دوچرخه سواران اروپائي ميشد، واي بحال آن بيچاره ها كه اونو تو لباس دو تيكه ميديدن كه مياد براي آب تني. براستي هيچ كس حق داره جامعه اي رو براي چگونه گي برخورد با تن و بدن خود زير اما و اگر بذاره؟... - به شما حق ميدم كه بگين: حالا تو هم با اين نتيجه گيري اجتماعي ات. خاطره ات رو بگو و برو پي كارت بابا... اهه!!!

۰۴/۰۴/۱۳۸۲

وقتي به ده پانزده سال پيشتر از اينها فكر مي كنم، به خودم ميگم: اون روزها انگيزه تو از نوشتن در دفترهايي كه نامشان دفتر يادداشت هاي روزانه بوده، چه بود؟ آيا هيچ گاه در ذهنت اين جمله شكل مي گرفت كه مثلاً فرد مشخصي به سراغ نوشته ات بياد و اونو بخونه؟ واقعيت اين است كه حتي يك لحظه را سراغ ندارم كه به اين نكته فكر كرده باشم. دليلش هم واضح هست. وقتي فردي ديگر را مجسم مي كنم، خودبخود در شكل و پوزيسيون خاصي قرار گرفته و با طرف مقابل به بحث مي نشينم. در چنين حالتي، ديگه خودم نيستم. بلكه تصوير معيني از خودم را نقش بازي مي كنم. در همين راستا بوده كه براي غلبه بر اين ضعف و يا هرچيزي كه بشه نامشو گذاشت، در كنار گزارش نويسي هاي حزبي و سازماني، نامه هاي من متولد شدند. عليرغم اينكه من در دفترم برخي يادداشت ها مي نوشتم ـ كه در آن سعي ميكردم انديشه هاي بهم ريخته ام رو در شكلي ادبي سرهم بيارم و بدونم بالاخره چه مرگمه – نامه هائي رو براي يك دوتا از دوستانم مي نوشتم. در اين نامه ها سعي مي كردم مشغله هاي مختلف ذهني و روزمره ام را منعكس كنم. اين نامه ها هيچ وقت در پاسخ به انگيزه متعارف مكاتبات نبودند. يعني اينكه خبري بگيرند و خبري بدهند و از اين قبيل. آنها انعكاس دهنده دلمشغولي هاي همان زمان نگارشم بودند. بعدها و وقتي كه دوباره و با جديت بيشتري نامه نگاري هايم را دنبال كردم، احساس مي كردم كه نه نامه نگاري و نه نوشتن در دفاتر شخصي، هنوز قادر نيستند مرا تسكين دهند. درد، درست مثل حالتي از خارش هست كه تو بالاخره نميداني مركزش كجاست. درون مغزت اينور و آنور مي پري، با اين همه نميتواني بالاخره آنرا به زبان متعارف و قابل نگارش در بياري. به تصاوير مراجعه ميكني. سعي ميكني تا آنچه كه در ذهنت غيرقابل دستيابي است، با تصاوير براي خودت حلاجي اش كني. با اين همه باز هم آخر راه خسته و مونده باقي مي ماني. نوشتن داستان واره، نوشتارهاي پراكنده، تصوير گري از يك يا چند حادثه، تبديل اشتياق شخصي خود در شكل و شمايل يك تابلو... همه اينها اگر چه لحظه اي آنتراكت برايت بوجود مي آورند، اما فردا روزي ديگر و روالي جديد به خود ميگيرد و تو كماكان در دامش اسير مي ماني. امروزه در برابرت صفحه اي قرار گرفته كه نوشته هايت را در آن جاي ميدهي، اما مثل سابق به فلان قسمت كمد وسايل و نوشته هايت سپرده نميشود. تو آنرا در هوا به پرواز در آورده و اينبار ديگرانند كه پرنده را به ميهماني دلهايشان دعوت مي كنند. اينكه همه دل ميدهند و نوشته را بدون قضاوت و حتي در تجسمي از نگارنده و نوشته، ميخوانند شايد زياده خواهي باشد. چرا كه بهرحال اين وسيله در راستاي مفهومي كالا گونه پا به عرصه وجود گذاشته. بهمين دليل تاثير ناخودآگاهي روي همه كارهائي ميذاره كه با توجه به استفاده از اين وسيله موجوديت مي يابند. در همين راستاست كه نوشته خواه ناخواه كالائي مي شود كه ميبايد نه تنها معيارهاي متعارف بازار را رعايت كند، بلكه قابليت رقابت و جذب مشتري نيز داشته باشد. با اينهمه نوشته را به هوا پرت مي كني. و هيچ دليلي نمي بيني كه انتظار داشته باشي اگر برحسب تصادف هم كه شده كسي اين نوشته را ببيند، بتواند تو را و لحظه نگارشت را درك كند و تو بشود و آن نوشته را خود بنويسد. چه، خود ديگر همان لحظه نيستي و آن كسي كه آن نوشته را نوشته بود، ديگر وجودي خارجي ندارد و تو هربار و هرروز متولد شده اي. پس، براستي ديگر چه ضرورتي به نگارش هست؟ وقتي توئي كه آنرا مي نويسي، در لحظه اي دورتر، ديگر همان نيستي؟ و اين ” همان “ چه مفهومي ميتواند داشته باشد؟ اگر كه احياناً برخي تكيه كلام هايت و برخي اشكال نگارشي ات و حتي ذهنيتي كه در تو شكل ميگيرد و يا حباب هائي از انديشه كه در تو حيات لحظه اي مي يابند، تنها شباهت هائي عام بهم داشته باشند؟ آيا راه ديگري براي تعيين تكليف با فراز و فرود ذهن و درك جنب و جوش دائمي و بي پايان انديشه وجود دارد؟ راهي كه ربطي به نگارش، گويش، و اساساً نمود بيروني نداشته باشد؟ آيا مراقبه همان راه حل نيست؟ و آيا مراقبه ميتواند ترجمه كلامي همه آن حس هائي باشد كه سيگنال هايش را در مغز شناسائي مي كني؟ يا اينكه ساكت شدن مغز از ترجمه كلامي فعل و انفعالات دروني است؟ گيرندگان نامه هايت شايد يكي از وجوه ترا و در پاسخ به فلان و بهمان سوال مي بينند. اما نميتوان انتظار داشت كه ديگري ترا زندگي كند. كمااينكه خود نيز عموماً در زندگي كردن در ديگران ناموفق بوده اي. ديوار ضخيم ” من “ در هر فرد اجازه نميدهد يگانگي و جريان همزمان زندگي در انسانها برقرار گردند. و صداي شرشر حيات بيكسان در گوش ها طنين افكن شود. همه اينها هم هيچ ربطي به نگارش ندارند. نگارش، مامان بازي ساده لوحانه دوران كودكي است كه تمامي موجوديت زندگي خانواده را در سفره اي خلاصه مي كند كه در گوشه اي از حياط خانه و يا سركوچه پهنش ميكردي و با چندعروسك و چوب و چكال همه اداهاي روال روزمره زندگي را در آن هويت مي بخشيدي. ابعاد زندگي همچون اقيانوسي است كه نمي توان آنرا در طشت كلام و يا ادبيات وارد كرد. اگر دست از اين كار بشوئيم، شايد بتوان لحظه اي هم كه شده در گوشه اي از اقيانوس آب تني كنيم.

۰۲/۰۴/۱۳۸۲

ديروز وقتي داشتم از پياده روي بر ميگشتم، دوران پيري خودم رو ديدم. هموني كه همسايه ماست. عينهو خودم ولي يه بيست سالي پيرتر. با هم كمي قدم زديم و از زمين و زمان صحبت كرديم. آهنگ حركتش كند بود و اگر چه هيچ وقت از رو نميره - عينهو خودم كه انگار نه انگار يه سن و سالي رو پشت سر گذاشته ايم - نزديكياي خونه رسيده بوديم كه از يه مجموعه كوچك جنگي رد ميشه. بهم ميگه: حيف كه ديگه بنيه اش رو ندارم، وگرنه مي پريدم بالاي اون درخت گيلاس كه وسط اين درختاست. مزه اي ميده گيلاسي كه خودت بچيني و پولي هم بابتش ندي. وقتي چشمهايمان به هم برخورد، ديدم مي خنده. گفتم چرا مي خندي؟ گفت: فهميدم كه تو هم دلت ميخواد اين كار رو بكني. حرفي نزدم. اما چشمام جوابش رو داده بود. امروز سن و سالم رو گذاشتم خونه و با خودم يه ظرف برداشتم كه درپوش داره. رفتم ميان همان درختان و بعدش هم بالاي درخت. بيست دقيقه اي نشده بود كه ظرفم تا نيمه پر از گيلاس شده بود. ناگفته نذارم كه از هر سه دونه كه مي چيدم، يكي مزدم بود. خلاصه در حين جابجا شدن بودم كه سطلكم افتاد پايين. اين ديگه از اون بد شانسي ها بود. با اينهمه اومدم پائين و دوباره سطل رو برداشته و باز از درخت بالا رفتم. يكساعت و نيمي روي اين شاخه ها جابجا ميشدم. گاهي مجبور مي شدم روي شاخه هاي بسيار ضعيف با ترس و لرز وايستم تا يه دونه گيلاسي كه در فاصله اي دورتر از دستم قرار داره، بچينم. بعداز اومدن به خونه و شستن دست و رو و خلاصه تي شرت و اينها، سن و سالم رو پوشيدم و لم دادم روي مبل و ... آخ چه مزه اي ميده گيلاس هاي محصول شيطنت دوران نوجواني. هرچه باشه از اون آلوچه هاي نارس ” باغ ارمني“ - پشت پاترم سازي رشت يه زماني چنين باغي بود. حالا نميدونم اونجا هم خانه سازي كرده اند يا نه. - بامزه تر كه هست. بفرمائيد گيلاس تازه ميل كنيد!!!

۲۹/۰۳/۱۳۸۲

درباره دزدي هائي كه برام اتفاق افتاده

امروز اتفاق واقعاً غيرمنتظره اي برام رخ داد. دلم ميخواد اونو يه طوري ثبت كنم. هرچند از آن گونه اتفاقاتي است كه در بن ذهن و حافظه ام جائي روشن و كاملاً محكم رو به خودش اختصاص داده. امروز، يكي از دوستام اومد سراغم تا هم به زعم خود منو براي دزدي ماشينم تسكين بده و هم طبق معمول بشينيم و تمام رشته هاي گره خورده جهان رو تا آنجائي كه ذهن و زبانمان مي كشه و گشنه گي مجال ميده، باز كنيم. هوا زياد جالب نيست. با اينهمه بهش ميگم، بيا بزنيم بيرون. من خيلي دلم ميخواد كه برم براي پياده روي و حتي اگه شده يه خورده سوار ماشين بشم. خلاصه بهر نحوي بود اونو راضي كرده و با هم رفتيم بيرون. در بين راه هم رو موضوع فيلم ماتريكس و قراري براي ديدن اين فيلم به زبان آلماني - كه دوستم بهش آشنائي مناسبي داره ـ با هم گذاشتيم. همينطور كه از جاده پيچ در پيچ به سوي يكي از پاركينگ هاي وسط جنگل داشتيم ميرونديم، من ماشيني رو ديدم كه از جلو و در فاصله پنجاه متري داره مياد. بهش ميگم: ببين، انگار ماشين منه ها... اهه، راستي راستي ماشين منه ا...ا. ا. شماره ماشين منه.. چه بي خيال داره واسه خودش ميرونه ناكس...؟ معطل نكرديم و سريع برگشتيم. هنوز به فاصله سي چهل متري ماشينم نرسيده بوديم كه انگار راننده اون متوجه شده و خلاصه پا گذاشت رو گاز و بي انصاف داشت شيره اش رو در مياورد. خلاصه، ما هم گذاشتيم پشتش. اما، ـ اين اما رو فقط اونائي كه در اروپا زندگي كرده اند واقعاً مي فهمند! ـ فكر مي كنيد، اگه مثلاً بهش برسيم و احياناً بتونيم بگيريمش و يا اگه مثلاً درگيري پيش بياد، و با توجه به اينكه اونا دو نفر بودند و ما هم و احتمالاً مشكلي براي ما و يا اونا پيش بياد، پليس بدون بروبرگرد، ما رو مقصر خواهد دونست. پليس ميگه: اين وظيفه ماست كه نظم رو حفظ كنيم. شما تنها حقي كه دارين اينه كه از طرف شكايت كنيد و اگه احياناً هم اونو دستگير كردين، بايد نه به ماشين و نه به طرف دست بزنيد تا ما براي تحقيق بياييم. - حالا چطوري بهشون اطلاع بديم، خدا ميدونه. چون حتماً بايد به آقاي دزد گفت: راستي، شما تلفن موبيل ندارين؟ اگه اشكالي نداشته باشه، بدين من به پليس زنگ بزنم. و يا بگيم: شما لطفاً يه لحظه اينجا مونده و اگه مايليد به يك موسيقي از تو نوارهام گوش بدين، تا من تلفني پيدا كرده و به آقايون اطلاع بدم...ـ خوب، از آنجائي كه ماشين مال منه و آقا دزده هم هيچ ابائي نداره كه براي درگير نشدن در بره، هي مي گازه و در جاده اي كه از 50 كيلومتر بيشتر نميتونه بره، بيش از صد و ده تا ميرونه. دوستم ميگه: بهتره به پليس بگيم كه ماشين تو رو ديده ايم و ... خلاصه از اين طريق حداقل اينكه محدوده و مسير حركتش رو در اختيار پليس بذاريم. با اين توصيف كه احتمالاً آنها ماشين رو يه جائي خلاصه ول ميكنند و ميرن. رفتيم اداره پليس. اومدم بگم چي شده، بهم ميگن: لطفاً برين تو صف. وقتي ديدن كه خيلي پاپيچ ميشم، اسم خيابوني كه اونا رو ديده ام رو پرسيده و خلاصه گفتند كه يكي ديگه مياد تا شما اطلاعات خودتونو در اختيارش بذارين... اطلاعات در اختيار گذاشتن و تمام اين ادا و اطوارها، برامون چيزي حدود دو ساعت آب خورد. اونوقت نوشته ها شونو كه از گفته هامون درست كرده بودند، دادند كه ما امضاء كرده و بعدش گفتند: بفرمائيد خونه و نگران نباشيد. ميگم: ما رو بگو كه خيال ميكرديم بهتر كار شما رو به خودتون بسپاريم و مثلاً كمكي باشيم. حالا انگار نه انگار ما موضوعي شده ايم براي كارهاي اداري تون؟ پليس هم در اومد كه : نه اشتباه نكنيد، ما سعي ميكنيم بدون سروصدا و بدون پانيك، قضيه رو طوري دنبال كنيم كه نه تنها ماشين شما رو بلكه كل باندشونو دستگير كنيم. گفتم: نكنه قضيه 53 پناهنده چيني در كار هست؟ - آخه اونا ميدونستن كه اين بيچاره ها رو دارن با يه ماشين يخچال مخصوص گوشت از مرض بلژيك و انگليس رد ميكنند و در تمام اين مدت براي شكار تمامي اعضاء باند، عملاً آن بيچاره ها رو به كشتن دادند و بعدش هم يه چند تائي رو دستگير كرده و خلاصه يه دو سالي هست كه داره پرونده اشون هي ميره به اين دادگاه هي به آن يكي... ـ جالب بود كه سيم جيم كردن شون طوري بود كه انگار ما هستيم كه مورد سوء ظن هستيم. تصور اينكه يكي ماشينت رو دزديده باشه و با خيال راحت و در محدوده چند كيلومتري شهركي كه تو زندگي مي كني و بسوي شهركت در حركت باشه و اونو ببيني و طرف عين خيالش نباشه كه انگار اين ماشين رو دزديده! حتي نمره اش رو هم عوض نكرده. حالا من مونده ام و يك آمار ديگه به مجموعه عمليات دزدي كه براي من اتفاق افتاده و در همه اونا من كاملاً بي اختيار شاهد دزدان عزيز بودم. يكبار در هند و توي اتوبوس كيفم رو از دستم كشيدند. اونم درست لحظه اي بود كه ميخواستم بپرم از اتوبوس پائين. - آخه تو هند اتوبوس ها تو ايستگاه نگه نميدارن و همينطور در راه و با سرعت كم هم مسافر سوار مي كنند و هم پياده..- كشور عجايبي است والله. مورد ديگه باز هم در هند بود كه دوچرخه ام رو دزديدند و تا من از طبقه سوم و از پلكان هاي پيچ در پيچ بيام پائين، طرف دوچرخه ام رو سوار شده و دور شده بود. يك بار وقتي كه در تاشكند و تو بالكن خونه ام خواب بودم، متوجه صدائي شدم. بالكن خونه ام پنجره بندي شده و بسته هست و من در طبقه سوم زندگي مي كردم. طرف تا طبقه سوم از توري هاي فلزي پنجره هاي همسايه ها بالا اومده بود تا شلوار لي يكي از دوستانم رو كه گذاشته بوديم خشك بشه بدزده. من بيدار شدم رفتم جلوي پنجره. از تعجب شاخ در آوردم! يكي درست روبرويم وايستاده و حالا شلواره رو پرت كرده پائين. گشتم دنبال يه چيزي كه اگه شده با اون بزنمش. اما جز بنكه هاي شيشيه اي چند كيلوئي كه براي ترشي و اينا استفاده ميكرديم، هيچي جلو دستم نبود. حتي فكرش هم خنده ام ميگيره. در يه لحظه به خودم گفتم: اگه من اونو بزنم به سرش، بيچاره نه تنها با همين ضربه ناقص ميشه، بلكه از همين بالا مي افته پائين. وقتي دوباره برگشتم بطرفش، با نگاهي ملتمس از من عذرخواهي ميكرد و ميگفت كه اونو ببخشم و بذاره كه اون بره. من دوستم رو هم صدا كردم و با دوست دخترم كه دور خودش يه ملحفه پيچيده بود، رفتيم كه بيرون از خونه بگيريمش!! اما وقتي رفتيم ديديم جا تره و بچه نيست. شلوار رو هم برداشته. هرچه باشه واسه اون حرص كمي نخورده بود بيچاره. بعداز چند روز اونو ديدم. بهم قول داد كه شلوار رو مياره. من البته هنوز منتظرم!!! مورد ديگه در افغانستان برام اتفاق افتاد. هنوز نميدونم كه اينه ميشه بعنوان دزدي بيان كرد يا نه. يه بابائي رو مدتي فرستادند كه هراز گاهي كه خوابگاه دانشجويان تعطيليه، بياد تو خونه مون و چون تو اتاق من يه تخت اضافه بود، تو اتاق من بخوابه. من يه مقداري پول داشتم كه هرازگاهي اگر احياناً كسي از ايران مي اومد و احياناً پول و پله اي نداشت، بهش كمك مي كردم. و در عين حال خودش شده بود يه كمك خرچي براي خودم. يه بار اومدم ديدم كه يه پانصد افغاني از پول هام كمه. درست يه چندروز ديرتر ديدم كه حتي نسبت به آخرين شمارشم باز يه چيزهائي كمه. حالا اين مقدار شايد مثلاًهربار يه چند دلاري و در مجموع به سي دلار هم نمي رسيد كه ازم كش رفته بود. اما در افغانستان اين پول برام حكم ثروتي رو داشت. خلاصه اين از آن رمزهائي شده كه هميشه به خودم گفته ام: فقط من و خدا مي دونيم كه اين پول كم شده و تنها همان خدا و يكي ديگه كه اينو برداشته ميدونه كه طرف كي بوده! و حالا هم انگار مي بايد جريان دزدي ها حتماً با برخورد من با آقاي دزد مصادف بشه. انگار نميشد حالا طرف يا ماشين رو پرتش ميكرد يه گوشه اي و يا فقط خبرش بما ميرسيد كه از خيرش بگذريم. خلاصه ـ اونم بعداز يه ساعت نوشتن مگه ميشه گفت، خلاصه!!!! - اينكه ما انگار ميبايد با قضيه دزدي ها هم درگير سبك و سنگين كردنهاي ايدئولوژيك باشيم و حتماً پاي تبعيت ما از اخلاقيات معيني هم بياد وسط. اينه كه فكر مي كنم، هرنوع از دست دادني خيلي بده. هرچند بدست آوردن ها رو خيلي سريع بهشون عادت مي كنيم...بايد قدر آن چيزهائي كه داريم رو واقعاً بدونيم. از جمله كساني رو اين مجموعه هچل هف ما رو وقت ميذارن و ميخونن. من جداً شرمنده شان هستم.

۲۸/۰۳/۱۳۸۲

باد شديدي داره بيرون غوغا ميكنه. ميخواستم برم يه خورده قدم بزنم. سكوت و شب و تاريكي، تركيب ويژه اي هستند كه سنگيني تنها ئي رو عميق تر كرده و درون انسان رو بيش از پيش در غوغاي خود فرو مي بره. تنهائي شايد پهلو به پهلوي هراس ميزنه و حتي كورسوي نوري كه بر روي آب استخر طبيعي وسط پارك كوچك محله مان منعكس ميشه، باز تاب نمياره و در پي چند موج بدرون تيره گي آب فرو ميره. با اينهمه زيبائي سهمگيني است. اما باد، همراه خود زمزمه رگباري را نيز به گوشم ميرساند. ترجيح ميدهم بقيه قضايا را از روي بالكن تعقيب كنم. خاموشي پي در پي چراغ خانه هاي لانه زنبوري مجتمع روبروي ما، بمن ميگويد، برو به گوشه ديگري از اين كره خاكي و ببين كه ديگران شمع را با چه لجاجتي روشن نگه ميدارن. اينبار وب گردي ام باز مرا به شهر زادگاهم ميبرد. چندتائي جوان، در عين چشمي به بيرون و گذر روزمره حوادث، گاهاً درونشان را نيز زير گامهاي سنگينشان زير و رو مي كنند. يكي شعر ميگويد و آن ديگر از تلاطمات دروني جواني صحبت مي كند كه از سوئي زندگي هنوز پيش رويش گسترده نشده و ديگري اما دلمشغولي هاي ديگري دارد همچون صوراسرافيل. صحنه غريبي است. انگار بر فرصت بهاري به دشت داده شده و هر امكاني براي ابراز وجود داده شود، صدها موجود سرسبز از زمين سر بر مي آورند. هيچ كدامشان شايد آرزوي درختي سهمگين و با سايه هائي به ابعاد تمام زمين را با خود حمل نمي كنند و حتي شايد ميتوان گفت تنها آرميدني و جائي براي تنفسي و همنوائي با جان عاشق خود را طلب مي كنند. و حتي گاهي مي بيني كه همين را نيز نمي خواهند. تنها نگران لگدمال شدني هستند كه اسبان وحشي بر آنها مي كوبند. آيا براي يك زندگي هارمونيك، حتي همين قدر هم خرد حاكم نيست تا نفسي از جوانان گرفته نشود؟ وبلاگ ها در هر گوشه و كنار مي رويند و انگار كه حرف هاي چندين هزار ساله ميخواهد بر زبان اين سبزواره جاري شده و نوائي تازه در سپهر گيتي سر دهد. نميدانيد چه لطفي دارد، مشتاقانه به اين تلاش شيرين زندگي نگريستن. راستي، نميدانم آخه چه مرضي داشت آن بابائي كه ماشين فكسني منو دزديد؟!!!!

اين بلاگر جديدي كه در صبحانه معرفي كرده بودند، چيز بسيار جالبي هست. ديروز يه سري بهش زدم و براي امتحان يه وبلاگي با نام مستقيم ” كل گپ “ درست كردم. هم طراحي صفحه اش و هم برخي علائم و اديتورش و خلاصه خيلي چيزاش بهتر از بلاگ اسپات عمل ميكنه. البته اين بلاگ اسپات بيچاره خيلي ها رو نويسنده!!! كرده و شده يه دفتر خاطراتي كه نقش و موقعيتي وارونه به خودش گرفته. ـ آخه خودمونيم، پيشترها ما دفتر خاطرات مي نوشتيم و در بهترين حالت به دوست دختر و يا دوست پسرمان مي داديم بخونند. اما حالا تو اين صفحه مي نويسيم و خيلي كم پيش مياد حتي در حد اديت هم كه شده اونو يه بار ديگه بخونيم. انگار پرده دري فعلاً مزه بيشتري ميده. بهرحال اين بلاگ اسپات حال اگر چه مثل جاده خاكي بوده. اما بدون اون هيچكس نميتونه جاده آسفالته درست كنه. هرچند هردوي اين جاده ها فعلاً دارن همين جوري ميگردن تا ببينند كه بالاخره به كجا بايد برسن. فعلاً كه تمام اين گونه نگارش ها ترجمان همان شعر معروف است كه ميگفت: ” ... خود راه بگويدت كه چون بايد رفت... از نكات جالب ديگه اي كه در مورد اين بلاگر ميشه گفت، اينه كه تمام تغييرات توي تمپلت رو ميشه به فارسي وارد كرد. و اون آنها رو پشتيباني ميكنه. لازم نيست آدم بره اينور و آنور و يه مشت عدد و علائم بنويسه تا مثلاً بشه ” آتقي “ . و همه اين كارها رو ميشه تو صفحه فرونت پيج انجام داده و بعدش هم يه كپي از تغييرات رو برداشت و گذاشت جاي اين حاج آقاي تمپلت انتخابي تو سيستم. يه نگاهي بهش بندازين بد نيست.

امروز از ساعت پنج و نيم صبح داشتم با اين صفحه ور ميرفتم و بعدش نوشته پائيني رو نوشتم. وقتي اين كارا تمام شد سري زدم به اخبار و احاديث كه ببينم ديگه اين اراذل و اوباش چه در شكل و شمايل موتورسواران انصار خامنه اي و چه در شكل و شمايل پليس شيك و پيك فرانسه، چه دسته گل جديدتري به آب داده اند. واقعاً دنياي سياست و آنچه كه بمثابه سياستمداران جلوي چشم ما ميان، يكي از يكي بي پرنسيب تر و كثيف تر هستند. يه طرف توني بلير رو براي مضحكه قرار دادن پارلمان و هيئت دولت و در همين زمينه مردم رو، دارن به محاكمه ميكشن. تو ايتاليا برلوسكوني رو به جرم رشوه دادن و خفه كردن صداي يه قاضي در بيش از هيجده سال پيش دارن محاكمه ميكنند - يعني اينكه فكر نكنيم كه اينها همين چند ساله اخير بوده كه فاسد شده اند!!! - از طرف ديگه جورج بوش در مظان اتهامه. كسي كه براي شركت در ميهماني اش وروديه دوهزار دلاري مي پردازن تا بتونند دوباره اونو انتخاب كرده و پول هاي كلان تري به جيب بزنند... از طرف ديگه مي بيني كه وزيري رو در فرانسه دارن محاكمه ميكنند در جائي كه رئيس جمهورش هم با همه پزهاي مكش مرگ ماي خودش، دستش در گير قضاياي رشوه دادن و گرفتن هست. اين قضيه اصلاً چپ و راست هم نمي شناسه. فرانسوا ميتران هم دستش درگير بوده. حالا فقط مونده بود كه مجاهدين اين وسط تو دست و پا بمونند و مثلاً به جرم احتمال عمليات نظامي، وردارن با بوق و كرنا اونا رو دستگير كنند. من البته نمي دونم تو دم و دستگاه شون چه خبره. اما فكر نكنم كه بيش از زد و بند بين فرانسويان و برخي سردمداران رژيم ، اونا اهل نارو و خطا و اينها باشن. وقتي همه اين قضايا رو دنبال كردم و بعداز دوشي و يه قهوه اي و اينها، خواستم با ماشينم كالسكه اي رو براي برادرزاده ام ببرم به يه شهر ديگه اي كه در آلمان هست، ديدم اي بابا، جا تر است و بچه نيست. البته نه تنها كالسكه، بلكه ماشين بنده هم نيست. حالا شمائي كه احياناً اين نوشته رو مي خونين فكرشو بكنين كه چه حالي بهم دست ميده؟ انگار يه خورده از اين ناهنجاري هاي روزمره در جهان سهم ما هم بوده. شايد زياده دل خوش بودم؟ نميدونم. پليس ميگه: اگه ماشين رو پيدا كرديم، حتماً بهت خبر ميديم. ميگم: خوب معلومه! مهم اين قسمت نيست، مهم اينه كه پيداش كنيد. و ميدونم كه سر شماها فعلاً خيلي شلوغه... آخه از شما چه پنهان، اين روزها پليس مخصوصي در جريان تعقيب و گريز، كشف كرده كه يه راهبه اي در گوشه اي از يه صومعه كوچولو در يه روستاي پرت، يه جند تا يا شايد يه چند ده تا مرغ مظنون به بيماري مرغي كه در هلند شايع هست، رو پنهان كرده. و حالا نه تنها ميخوان اونو زنداني كنن، بلكه تمام حرفي رو كه مطرح مي كردن اينه كه اون آيا مجازه با لباس راهبه گي در آنجا بمونه يانه!!! خود راهبه هم ميگفت: اين مرغ ها مريض نيستند. و اونا صرفاً براي جلوگيري ميخوان اين مرغ ها رو بكشن. و همه ميدونيم كه صنايع مربوط به مرغداري در كشاكش درگيري هاي بازار در اروپا مي بايد حمايت بشه و حداقل از مريضي بيشتر جلوگيري بشه. خوب چه نيروئي بهتر از پليس براي حفاظت از منافع آنها و چه كساني بهتر از آن راهبه براي محكوم شدن و چه موجودي بهتر از آن مرغ ها براي سوزاندن... حالا شما فكر مي كنيد براي ماشين فكسني من، كسي هم دل خواهد سوزاند؟ ميترسم فرداي پيدا شدن ماشين، ازم بخوان خرج كسي رو كه ماشينم رو دزديده بدم و تا پروسه كارهاي اداري رو دنبال كنند...

در حاليكه دور و برم حسابي شلوغ بود، راهم رو از بين تعدادي جوان كه بيشتر شبيه محصلين دبيرستان بودند، ادامه دادم و خودم رو به نزديكي هاي سكوئي رسوندم كه عده اي داشتند در آنجا سخنراني مي كردند. افرادي كه دور و برم بودند، اكثراً قيافه هايي عجيب و ناآشنا داشتند. طوري كه احساس ميكردم، انگار كه اونها رو از شهرستانهاي اطراف به اينجاورده اند و حال دارند براشون سخنراني مي كنند. ناگهان مهين بهم نزديك شد. چند قدم آنطرف تر پروانه بود. هردو شون به همان جواني كه آخرين بار ديده بودمشون. مهين رو بمن كرده و گفت: - ” نميدوني چقدر خوشحالم وقتي شنيدم كه برگشتي. خيلي از بچه هاي ديگه هم برگشته اند.“ - ” تو چطور منو شناختي؟ من خودم فكر مي كردم كه منوهيچ كس بجا نياره.“ - ” فكر مي كني كه قيافه ات خيلي فرق كرده؟ نه بابا جان. نگاه كن، اونجا پروانه وايستاده. مي بيني؟ اونم هيچ فرق نكرده.“ - ” خودمونيم. حالا هيچي بهش نگي. من فكر مي كردم كه پروانه رو سال 67 اعدام كردند. آخه شنيده بودم كه با بچه هاي اقليت رفته بود و افتاده بود زندان. نميدوني چقدر خوشحالم كه اونو سالم مي بينم. البته ناكس انگار زندان بهش ساخته جوان مونده.“ - ” شنيدي كه بچه هاي جزب و سازمان هم دفتر زده اند؟ “ -“ نه؟ كجا دفتر زده اند؟ كي زده؟ اينهائي كه من ميشناسم كه اهل اين جور كارها نيستند. “ -” نه اينكه اونائي كه از خارج اومده اند. بچه هائي كه تو ايران بودند و توي دانشگاه هسته هاي مخفي درست كرده بودند. اونا ستاد زده اند. نميخواي بري پيش شون؟ “ - ” والله چي بگم. راستش باورم نميشه كه همه چيز تغيير كرده. آخه ميدوني، خيلي وقت ها ميشه كه هنوز جلومو تو خيابون ميگيرن. دوسه باري كه بطور مخفيانه اومده بودم ايران، واسه همين شناسائي خيابوني، مجبور شده بودم كه كل ماموريتم رو رها كرده و از كشور خارج بشم.“ - ” ميدونم. اينجا كه همه ميدونستند تو اومده بودي.“ - ” جدي ميگي؟ ما رو بگو خيال مي كرديم كه داريم مخفي ميريم و مخفي برميگرديم.“ - ” اونو ميشناسي؟ “ - ” نه، كيه؟ “ - ” خسرويه ديگه. همون كه يه زماني قهرمان شطرنج بود.“ با خودم فكر ميكنم حالا چه وقته بگم من همون اوايل كه تو كتابخانه كودك توي باغ محتشم شطرنج بازي مي كرديم، هميشه از خسرو مي بردم. بهش نگاهي مي كنم . خودشه . ناكس هيچ تغيير نكرده انگار. درست همان قيافه و همان لباس ها. مهين دوباره برگشته و گفت: - ” ميدوني كه اونا دفتر حزب رو راه انداخته اند.“ - ” خسرو رو ميدونم كه توده اي شده بود. اما منظورت از اونا، ديگه كيا هستند؟ “ - ” اي بابا، مكرم رو ميگم ديگه با اكرم. دوتا خواهرا. مگه يادت رفته؟ - ” مگه ميشه كه من مكرم رو فراموش كنم؟“ مهين خنده اي كرد. من اما در لابلاي حافظه هاي دورم مي گردم. اولين باري كه مكرم رو ديده بودم، هنوز ده سالش هم بزور ميشد. تازه اومده بودند تو محله ما و مادرش فقط زماني به اون و خواهرش اجازه ميداد بيان باغ محتشم كه با من و حميد بياد. يا روزهائي كه قطعاً ميدونست من ميرم براي كمك به كتابخانه كودك ، اونو ميفرستاد اونجا كه بياد كتاب كودكان بگيره و همونجا بخونه. روزي كه تيم فوتبال دختران رو راه انداخته بوديم تا با تيم ما بصورت تمريني بازي كنه، اكرم جزء يارهاي اصلي بود و اما مكرم رو بازي نمي گرفتند. قيافه بغض آلودش يادم نميره كه بهم نزديك شده بود و طوري نگاهم ميكرد كه كاري براش بكنم. من هم هيچ فكري به ذهنم نمي رسيد. هم قدش هنوز كوچيك بود و هم اينكه يارهاي دختران تكميل بود. در يه لحظه، دستم را بطرف داور تكان دادم و گفتم: ”من جامو با مكرم عوض مي كنم. بذار اون تو دروازه جاي من بازي كنه.“ تمام بچه هاي تيم ما كه تيم پسران كتابخانه بوديم، صداي اعتراضشون در اومد. اما چون دروازه باني زياد مهم نبود، قبول كردند. و الحق كه مكرم هم حسابي اينطرف و آنطف شيرجه ميرفت... مهين ميگه: - ” نگاهش كن. مكرم رو ميگم. مي بيني، انگار نه انگار بچه هاش همقد همونائي هستند كه داره براشون بلبل زباني مي كنه. مي بيني پسرا چطور دورش كرده اند؟ نميخواي باهاش سلام و عليكي بكني؟ فكر كنم خيلي خوشحال خواهد شد ببينه كه تو برگشته اي.“ - ” نه فكر نكنم. از همان موقعي كه بهم اطلاع داد كه ميخواد توده اي بشه، بحثمون شده بود. و بعدش كه فهميدم بخاطر رابطه اش با خسرو بوده كه رفته بود طرف حزب. فقط به خواهرم پيغام داده بود كه برم براي عروسي اش. من كه نرفتم. فكر كنم از من دلخور شده. خسرو هم همينطور.“ - ” چه حرف ها ميزني تو؟ مكرم هزاران بار از تو صحبت كرده. حتي قبل از ازدواج با خسرو، همه اش مونده بود كه احساس خودش نسبت به تو رو چطور واسه خودش حل كنه.“ - ” احساسش نسبت به من؟“ - ” خوب معلومه. همه ميگفتند كه نه تنها اون تو رو دوست داره، بلكه تو هم اونو دوست داري. چي فكر مي كردي؟ همه ميگفتند رابطه تو و اون برادر خواهري هست؟ تو تمام تظاهرات دستش تو دست تو بود...“ - ” چه حرف هائي مي زني؟ من فقط مواظب بودم كه گم و گور نشه...“ - ” والله عزيز من ، همه اونائي كه دست دوست دختراشونو و يا زناشونو محكم نگه ميدارند، ميترسند كه مبادا اونا گم و گور بشن!“ - ” اما جدي ميگم. احساسم نسبت به اون آنگونه نيست كه تو فكر مي كني.“ - ” ولي مكرم نظر ديگه اي داشته و داره. اون ميگفت: وقتي تو بعداز شكستن سرش تو تظاهرات، چنان اونو بغل گرفته بودي و با ...“ راست ميگه. اين مهين انگار تو كله خودم هست. همه چيز رو درست همانطوري ميگه كه خودم ميدونم. من اونروز مكرم رو طوري بغل گرفتم كه احساس ميكردم دلم ميخواد اونو توي تنم جاي بدم تا مبادا كسي بهش آسيب برسونه. وقتي كه بهم گفتند ميخواد ازدواج كنه، سرم سياهي رفت. حالا اونجا وايستاده. جرئت نمي كنم برم طرفش. چه فكر مي كنيد. بعد از اين همه سالها. حتماً آنقدر تغير كرده ام كه حتي براي مصاحبت ساده هم براش جذبه اي نداشته باشم. مهين اما بدون اينكه چيزي بهم بگه با صداي بلند اونو صدا ميكنه: ”مكرم! مكرم، بيا ببين كي برگشته!“ مكرم مياد طرفم. نمي تونم باور كنم. همان دخترك با همان چهره اي كه انگار تلنگري بهش بخوره، ميزنه زير گريه. ميخوام چيزي بگم. دستشو ميذاره روي لبهام و منو به سكوت دعوت مي كنه. خسرو از همان بالا داره نگاهمون مي كنه. احساس خاصي دارم. از يك طرف خودم رو معذب حس مي كنم و از سوي ديگه دلم ميخواد مكرم رو در آغوش بگيرم و تمام حرف هائي رو كه آن سالها بايد بهش ميزدم، تو گوشش زمزمه كنم. هنوز مزه آغوشش رو نچشيده بودم كه گفتند شلوغ شده. و يه عده اي موتور سوار و حزب الهي دارند ميان طرفمون... صداي موتور قطع نميشه. هي گازش رو زياد تر ميكنه. انگار موتوري كه هزار بار استارت خورده و روشن نشده، حال طرف داره انتقام ميگيره. نه از موتور، بلكه از من فلك زده كه موتورشو درست نزديك گوشم داره روشن ميكنه. از تخت ميام پائين. هوا تازه روشن شده. اصلاً حواسم نيست كه چقدر خوابيده ام. شايد سه چهار ساعت بيشتر نبوده. چطور ميشه فهميد كه همه آن چيزهائي رو كه اينچنين بوضوح ديده بودم، فقط خواب بودند؟ واقعاً كسي باور ميكنه؟

۲۶/۰۳/۱۳۸۲

فكر كنم راه ديگري نباشه. تنها و تنها ميبايد مكث كرد. مكثي طولاني و عميق. با نگاهي همه جانبه و دقيق. بايد پيش از اينكه به هر تصويري راه بدهم درون ذهنم رخنه كند، ميبايد تا مدتي جلويشان را بگيرم. بايد تنها و تنها به همه آن تصاويري راه دهم كه دقيقاً و متاثر از عملكرد حواس مستقيم خودم و در تماس مستقيم خودم سيگنال هايشان را به مغزم و ذهنم ارسال مي كنند. مدتي است كه خودم را در گير تصاويري نموده ام كه سايرين بصورت هاي جسته و گريخته و مبهم به اكناف دنيا ارسال مي كنند. اين تصاوير در ذهن جا باز كرده و خود زمينه ساز تصاويري متقابل و يا همگرا ميگردند و بدينسان روند حضور تصاوير مداوم تر و عميق تر جا خوش مي كنند. وقتي صحبت هاي فلان فردي را كه در عرصه فيزيك كوانتوم بحثش را مطرح مي كرد، در ذهنم قرقره مي كنم، احساس خاصي بسراغم مي آيد. آن لحظاتي را بياد مي آورم كه تماماً گوش بودم و از شكل دهي نكاتي كه او آنرا توضيح ميداد، سرشار از شعف شده بودم. او نيز درگير بودن انسان امروزي به تصاوير را تشريح مي كرد. در توضيح نقش كوانتوم در زندگي روزمره انسانها ميگفت: از يكي از دانشجويانم پرسيدم: تاكنون كلينتون را ديده اي؟ - معلومه آره. وي دوباره پرسيد: در تماسي مستقيم و از نزديك؟ دانشجو گفت: نه. اونو تو تلوزيون ديده ام. - تو چي تو تلوزيون ديده اي؟ - من تصويرش رو مي بينم و به سخنراني اش گوش ميدهم. و از اين قضايا... - اما، تو تلوزيون كه چيزي نيست. آيا غيراز اين است كه پشت تلوزيون، يه مشت سيم و شيشه و پلاستيك و از اين قبيل وسائل هستند؟ و بعد به صحبت هايش ادامه ميدهد كه ما آنچنان به جهان تصورات خود عادت كرده ايم كه حتي سوال در مورد چنين باورهايي، خود به شجاعتي خارق العاده نيازمند مي شود. و در فرازي ديگر از سخنانش ميگويد: آنچه كه ميتواند بصراحت و تا حد قابليت تجسم و درك امروزين ما از هستي بيان كنيم اين است كه انگار تماميت هستي، گردش و حركت پيچيده و مداوم انرژي هست و بس. حتي همه آنچه را كه حواسمان بصورت واكنش به مغز مخابره مي كند، خود روند شكل دهي تصاوير است. مغز، مهمترين وسيله براي تصوير سازي هاست... ( آيا موضوعي بنام ماتريكس ـ جدا از همه آن بازي هاي احمقانه اي كه خاصه سينماي پول ساز آمريكائي است – نميتواند تداعي همين حالت باشد؟ ) بهرحال بنظر چاره ديگري نباشد. اگر همه آنچه را كه ما در زندگي دنبال مي كنيم، تداخل، تركيب و يا بازي با تصاوير گوناگون بوده و شكل دهي و بالا و پائين كردن آنهاست، چرا ميدان را براي تصاويري كه جنبه هائي همگون تر با روند حيات ارگانيسم مان دارد، را دنبال نكنيم؟ شايد مجبور باشم براي چنين تمركزي، مدتي نسبت به روند دريافت اطلاعات ـ كه متاسفانه در وجه عمومي خود نمود تصاوير ساخته شده توسط اين و آن است – هشيار تر برخورد كرده و اگر مشكل است كه تمامي دريچه ها را براي نفوذ چنين امواجي بست، لااقل آنرا در محدوده معيني قرار دهم. با اين همه همين دور و برا خواهم بود.

۲۴/۰۳/۱۳۸۲

مطلبي كه از وبلاگ ميهن برداشته و حالا اينجا ميذارم.

متني رو اينجا گذاشته بودم كه فكر كردم، بهتره اونو بردارم. گاهي شوخي هم حد و حدودي داره. شايد خلقم تنگ شده بود از اينهمه در گير شدن دوستانم به امر سياست و برخوردهائي عادي و حتي گاهاً عاميان نسبت به قضايا. خوب، حالا كه ديگه اينو برداشتم. تا اگه احياناً اگه كسي اينو خونده باشه و حتماً به من اعتراض خواهد كرد. چه خيالي است.

۲۲/۰۳/۱۳۸۲

يك نامه دررابطه با ستايش زندگي

همانطوري كه قول داده بودم، قرار بر اين شده بود كه در اين قسمت چيزهائي را وارد كنم كه مربوط ميشد به نامه من كه براي يكي از دوستان فرستاده بودم. حال اين نوشته را كه ديروز در اينجا نوشته و بصورت اعجوج و معجوج نشان داده ميشد، يكبار ديگر به اين صفحه ارسال مي كنم. شايد توفيري حاصل گردد. تا چه پيش آيد!!! ستايش زندگي ژانويه 1999 دوست بسيار عزيزم، با سلام. لطفاً قبل از اينكه از دست اين و آن خودكشي كني، لطف كرده و دست نگه دار؛ تا من يكي را پيدا كنم كه گيرنده نامه هايم باشد و ضمناً آنها را با همان اشتياقي بخواند كه تو ميخواندي. پس از آن هربلائي ميخواهي ميتواني سر خود بياري و يا حتي سر آنهائي كه مايلي از دستشان خلاص گردي. اصلاً چطوره كه اول اون يا اوناي ديگه را خودكشي!!!! كني، بعد اگه كماكان مصمم باقي ماندي، بلائي سرخود بياري؟ باري، از ساعت 5،30 صبح بيدارم و مثل ارواح در تاريكي پرسه ميزنم. ترديدي نيست كه در طبيعت هر روحي جسمي رو يدك ميكشه. فكر ميكنم ارواح از ماندن در تاريكي خسته شده و از طريقي در جسم امثال من و تو حلول مي كنند. – البته در مورد تو ترديد دارم كه فقط يه روح حضور داشته باشه. با توجه به اعمالي كه بعضاً به تو تحميل ميشن، فكر مي كنم كه ارواح مشكوك و مخفي ديگه اي نيز درونت حضور دارن و شايد لازم باشه از تله اي مثل تله موش استفاده كرده و آنها رو سر بزنگاه شكار كرد – باري، روحي كه در من جاخوش كرده، منو از كله سحر تا حدود ساعت هفت و نيم صبح به ميهماني عجيب و غريبي برد. اين مهماني همان كنگره سازمان بود و روح من در تمام اين دوساعت اخير داشت در مورد ساختار سازمان، گذشته و حال و آينده اعضاء و غيره سخنراني ميكرد. شايد در فرصتي ديگر ازش آن سخنراني رو بگيرم و يا يه نسخه ضبط شده اش در مغزم رو برداشته و از روش تايپ كنم و اگه خواستي براي تو هم بفرستم. خلاصه اين روح ما رو همينطور سرگردان در وسط اتاق نگه داشته و يا با قدم زدن، به گوش دادن فرمايشات عجيب و غريب خود واداشته بود. ديگه حسابي از دستش كلافه شده بودم. ازش خواستم اگه ميشه يه آنتراكتي بدهد. و اون هم بيكار ننشسته و يكي از فانتزي هاي لوندم رو برام احضار كرد. فانتزي مربوطه ابتدا با ناز و ادا و اينها شروع به استريپ كرد و با اينكارش انگار كه از هرگوشه و كنار بدنم هويج دربياد، شروع كردم به باد كردن و كج و معوج شدن. بعضي از امحاء و اعشاء ما كه انگار نه انگار ما مالكش هستيم، شتابزده از جاش بلند شده و نه سلامي و نه عليكي، همينطور زل زده به صحنه. راستش بي خوابي ديشب حوصله اي برام نذاشته بود. و از طرف ديگه خسته بودم. با اينهمه در يك لحظه استثنائي به چشمان فانتزي ام چشم دوختم. در نگاه به اون هرچه بيشتر دقت مي كردم، بيچاره سريعتر رنگ و رويش را مي باخت و آهسته آب مي رفت. ياد حرفهاش افتادم و رفتارش با اين و آن. اين فكر عجيب و غريب به سراغم آمد كه انگار اون براي مضحكه كردنم گاهي بسراغم مياد و اساساً علاقه اي بهم نداره. واسه همين شروع كردم به طرح سوالاتي براش. اونم كه اصلاً واسه يه كار ديگري به ذهنم وارد شده بود، حوصله اش سررفته و جوابهام رو درست نميداد و گاهي هم تند ميشد و فرياد مي كشيد. خلاصه كارمان به دعوا كشيد و اون واسه اينكه كون منو بيشتر بسوزونه، جلوي چشم من و در ساختار ذهن من با يه نفر ديگه روهم ريخت و همينطور مشغول عشق بازي بودند كه من در چشم بهم زدني اونو محوش كردم. انگار نه انگار من خالقش هستم؟! احساس خوبي بهم دست داده بود كه حتي به فانتزي هايم اجازه نميدم كه بخوان با من رابطه اي از روي ريا و دروغ داشته باشن. خلاصه همينطور در حال دادن دسته گل به روحم بودم كه باز به ياد حرف هاي ديشب تو صحبت هايت در مورد خودكشي افتادم. باز هم اخلاقم عوض شد. بخودم گفتم: بهتره كه از اين فرصت هچل هف استفاده كرده و نامه اي برايت بنويسم. هرچند ميدانم كه اثرات دعوايم با فانتزي و خستگي جسمي و متعاقباً روحي ام بخاطر كم خوابي حتماً تاثيراتي روي اين نامه خواهد گذاشت. -همينطور كه دارم اين ها رو مي نويسم، ازپنجره به بيرون نگاه مي كنم. برفي سبك در حال باريدن هست. خداوندي خدا را در نظر بگير كه ان و گه طبيعت حسابي قاطي شده. چند روز پيشتر از اين در اسپانيا برف باريد. جائي كه گرماش در زمستان شهره خاص و عام هست. در حاليكه اينجا حدود هيجده درجه بود. من كه ديگه منتظر نمودهاي معين طبيعي در فواصل رسمي فصول نمي مانم. كه مثلاً تو تابستان آفتاب داشته باشيم و در زمستان برف بياد. هرچه پيش آمد خوش آمد. كلاغي با قارقارش حواسم رو پرت كرد. نميدونم دنبال چي ميگرده. از كله سحر بالاي درختي روبروي خانه ام و درست روي بالاترين شاخه اش نشسته و اگر چه يه طرف ديگه رو داره نگاه ميكنه، اما ميدونم كه تمام حواسش به طرف ساختمان ماست. و زاغ سياه ما رو چوب ميزنه. خدا نكنه كه اگه يه تيكه نون رو در بالكن بذاري، انگار پر سيمرغ آتش زدي، در چشم بهم زدني مياد و نون رو ورميداره متن كامل

۲۱/۰۳/۱۳۸۲

123

همانطوري كه قول داده بودم، قرار بر اين شده بود كه در اين قسمت چيزهائي را وارد كنم كه مربوط ميشد به نامه من كه براي يكي از دوستان فرستاده بودم. حال اين نوشته را كه ديروز در اينجا نوشته و بصورت اعجوج و معجوج نشان داده ميشد، يكبار ديگر به اين صفحه ارسال مي كنم. شايد توفيري حاصل گردد. تا چه پيش آيد!!!

۲۰/۰۳/۱۳۸۲

من اين نوشته را براي امتحان مي فرستم. فكر كنم كه هيچ تغيير آنچناني بوجود نيايد... تا ببينم قضايا به چه گونه پيش خواهند رفت.

۱۹/۰۳/۱۳۸۲

در ماههاي اخير عملاً كارم اين شده كه صبح ها وقتي از خواب بيدار ميشم - فرقي نمي كنه ساعت 6 صبح باشه يا هشت - ميرم سراغ اخبار تلوزيون و از آنجائي كه ميدونم هيچ تفاوت جدي نميتوان در مراكز ارسال خبر يافت، يكي را ميگيرم. همه آنها بلااستثناء در چنددقيقه بهت ميگن كه چند تفر در طي چندساعت گذشته كشته شده اند. ممكنه كه يكي خبري رو در اولويت قرار بده و ديگري ديرتر بگه، اما بهرحال جنس خبرهاي ارسالي شان يكي است. واسه همين، سه تا پنج دقيقه كافي است براي همه بلايائي كه به سر مردم جهان داره مياد. بعدش ميرم سراغ اينترنت. يه نگاهي به نامه اي يا اي ميلي اگه بود مي اندازم و بعدش باز سراغ يكي دوتا از نشريات اينترنتي كه آنها هم كم و بيش مثل چندقلوهاي رژيم سابق شده اند. منبع خبري شان عمدتاً بي بي سي هست و منبع بي بي سي هم روزنامه هاي اين جناحي و آن جناحي در ايران و حتي گاهي تيتر بي بي سي و اين يكي دوتا نشريه اينترنتي دقيقاً يكي هستند. ناچاراً به پديده نوين دنياي نگارش يعني وبلاگ ها روي ميارم. اين احساس بهرحال در نگاه به وبلاگ ها وجود داره كه نه با حرفه اي ها سروكار داري و نه با آنچنان آماتورهائي كه بيگدار به آب بزنند. ضمناً اين نكته نيز بهرحال در اين قضيه وجود داره كه برخي ها فراتر از حرف هاي رسمي رو در اينجا منتقل مي كنند. بعضي از نوشته ها واقعاً نشان از توانائي هاي بسيار دلپذير داره. بعضي ديگر از اين امكان بصورت وسيله ارتباطي استفاده مي كنند. هم اكنون ميتوان براحتي عده اي را تشخيص داد كه ديگه به دوستان ثابت تبديل شده اند. بطور مداوم نوشته هاي منتشره در وبلاگ هاي يكديگر رو مي خونند و براي نوشته هاي يكديگر نظر ميدن و حتي گاهي پيش مياد كه انگار به هم زنگ زده اند. مثلاً در يكي از اين وبلاگ ها ديده ام كه نويسنده نوشته: يكي هست كه به آماري در فلان و بهمان مورد دسترسي داشته باشه؟؟؟ ... انگار داره تلفني صحبت مي كنه! البته همه اين قضايا در فضاي وبلاگ امكان پذير هست. چيز غريبي كه در كنار اين قضايا با آن روبرو ميشي، نوشته هايي هست كه بعنوان نظر ارائه ميشه. احساس اينكه يه عده اي بالاي سرت هستند و با متراژ معيني نوشته ات را سبك و سنگين مي كنند، هميشه برايم هول برانگيز بوده. اينكه نه تنها نتواني آنچه كه در كله ات شكل ميگيرد رو بنويسي، و در عين زمان و در طي روندي پيچيده، عملاً در تلاش خواهي بود تا به دلخواه آن ناظران افكارت را سمت دهي. با اينهمه صفحه نظرخواهي فضاي مجازي عجيبي است. - مجازي دانستن آن بخاطر عدم حضور طرفين در مباحثه اي مستقيم و چشم در چشم هست و نه فقدان هرنوع حضور مشخص! - يك نوشته تبديل ميشود به آب و آتش. دل كسي را خنك ميكند، دل ديگري را ميسوزاند. قلب يكي به تپش مي افتد و آن ديگري گره در ابرويش مي افتد. هرازگاهي مي بيني نظراتي را كه بنيان نگرش نويسنده را قلقلك مي دهد و اما عمومي ترين واكنش ها مربوط به همانهائي است كه كاري همچون بده بستان مي كنند. سري ميزنند و ميخواهند كه به صفحه آنان سري زده بشه. براستي چرا اينطوري است؟ آيا نگارش، انعكاس آنچه كه در ذهنمان شكل ميگيرد - خواه در واكنش به پديده اي واقعي در پيرامون ما باشد، خواه ناشي از عدم انتطباق آرزومندي هايمان با روندهاي عام - هست يا خود وسيله اي براي برطرف كردن نقيصه اي ديگر؟ نقيصه اي همچون عدم درك متقابل و يا عدم درك اجتماعي؟ چرا اين قضيه فقط شامل نويسندگي است؟ مثلاً تصور كنيم كه فردي براي تماس با سايرين خواسته باشد آهنگي بنوازد و يا آوازي بخواند و يا نقاشي كند و يا ... شايد بخاطر نزديكي زبان و توانائي نگارش باشه؟ باري، وبلاگ ها نيز راه عجيبي را طي مي كنند. شايد تركيبي باشند از امكان دوست يابي، چات روم ها، نگارش آزاد و غير رسمي و رهاننده قلم و كلمه از دست تخصصي نويسان و وسيله اي براي نزديكي بيشتر انسانها. چه خوب ميشد اگر هر انساني براي استفاده از كلمات سهميه اي داشت. آنوقت فكر نكنم اينقدر سر هيچ و پوچ كلمات را استفاده مي كرديم. اينطور نيست؟

۱۶/۰۳/۱۳۸۲

آيا هيچگاه شاهد تولدي بوده ايد كه انساني با سني بالاي پنجاه سال داره پشت سر ميذاره؟ بعداز ظهر زنگ زده و گفتش كه اگه حالشو دارم، چيزهائي رو كه ميخواستم بهش بدم، با هم از تو انباري خونه ام يا از تو خونه ام برداريم و ببريم به خونه اش. بيش از بيست و چهار سال زندگي باصطلاح مشترك، حال داره پاورچين پاورچين حركت ميكنه. ابهام و ترس از برداشتن قدمهاي اوليه باعث شده بود كه در اين سالهاي آخري حسابي شكسته بشه. آن مرد شوخ و شنگ، وقتي داشتم از جلوي در خونه ام نگاهش ميكردم كه داشت از ميان پارك روبروي ساختمان ما مي آمد، احساس كردم كه شانه هاش افتاده. ماههاي اخير ترديد سختي در دلم افتاده بود. آيا او درختي خواهد بود كه شگفتگي بهار را در جان خود حس كند، يا اينكه همچون درختي بدون بار و بر، زندگي آرامي را دنبال كرده و تنها دل به جوشش دروني اش خواهد داد؟ چندروز اخير درگير اسباب كشي بود. طعم تلخ جدائي را در عمل خيلي پيشتر از اينها چشيده بود. شايد چندسالي است كه هيچ رشته اي او را به روال زندگي برهمان احساسي كه پيش از اينها نسبت بدان داشت، وصل نمي كرد. حالا كه داره وسائلي رو جمع و جور ميكنه، حتي الامكان تلاش ميكنه كه از تو خونه مشترك چيزي بر نداره. بچه ها و مادرشون بالاخره از آن وسائل استفاده مي كنند. هرچند آنها هم سعي مي كنند كه بخاطر تنها شدن پدر خانواده تا آنجائي كه ميتوانند منافع و خواسته هاي اونو در نظر بگيرن. زن در فاصله اي كه داشتيم برخي از وسائلش را در ماشينم ميگذاشتيم، بمن نزديك شده و گفت: بعداز اينكه اينها رو بردين، بياين نهار خونه. ميگم نه من كار دارم. شايد اونم با من بياد خونه. شما منتظر ما نباشين. و اون هم در فرصتي خودش رو بمن نزديك كرده و ميگه: راستي، اتاقش چطوره؟ ميگم: خيلي خوب و جادار. يه سالن بزرگه كه از اتاق نشيمن من بزرگتره. با آشپزخونه اي بزرگ. ميگه: خوب خدا رو شكر. همسايه هاش چطورن؟ ميگم: تو كه اونو ميشناسي، خيلي زود با همسايه ها گرم ميگيره. زن در حاليكه تلاش ميكنه نگراني واقعي اش را خيلي بزرگتر جلوه بده، ميگه: براش نگرانم. راستش خيلي پاپيچ ميشه. شايد اينطوري براش بهتر باشه. من كه از مدتها پيش با صراحت تمام به هردوشان گفته بودم كه ميبايد از هم جدا بشن و حداقل فرصتي بدن به همديگه كه بدون پا پيچ شدن متقابل، به زندگي شون فكر كنند و به آرامش بچه ها؛ سعي ميكنم طوري متوجه اش كنم كه همه چيز به خوبي و خوشي خواهد گذشت. نميدانم درونش چه خبر هست. چهره اش كه يه الهي شكري گفت. امروز بعداز اينكه يه سري وسائل رو برديم خونه اش، دوباره آوردمش خونه و كوكو بادمجاني رو كه تو يخچال داشتم گرم كرده و يه غذاي حاضري براش آماده كردم. بهش ميگم اگه رفتي بيرون، دوباره برگرد اينجا و تا تو بياي من شام درست مي كنم. وقتي داشت ميرفت گفتش كه منتظرش نباشم. اگر چه دلم نمياد در اين روزها و اين شرائط تنهاش بذارم. اما ترجيح ميدم تنها در كنارش باشم و بذارم خودش آرام آرام و پاورچين و پاورچين راه بيفته. نميخوام وضعيتي رو كه در زندگي متاهلي اش داشته، حال با جابجائي زنش با من و يا هر فرد ديگر بگونه اي ديگر دنبال كنه. اگه ولش كني خيلي راحت بهت لم ميده و بدش نمياد كه يه سري كارهاش رو ديگران براش بكنند. كارهايي كه هميشه زنش براش انجام ميداد. در جواب يكي از آشنايان كه با نگراني بهم زنگ زده بود و از حالش مي پرسيد، گفتم حالش خوبه. هواشو دارم. بالاخره هرچه باشه برادرمه.

۱۵/۰۳/۱۳۸۲

حدودهاي ظهر بود كه اومد. چون ميدونه من كجا هستم، هروقت كه به در خونه ام نزديك ميشه، از تو پنجره دستي تكان ميده و ديگه زنگ نميزنه. بيشتر وقت هائي كه در خونه ام بازه، مياد تو. اما امروز جلوي در موند. يه هفته پيش بود كه گفته بودم، اي كاش از كارگرائي كه داشتند خونه ام رو زير و رو ميكردند فيلم ميگرفتم. اون اومده بود پيش من كه يه قهوه اي با هم بنوشيم. هراز گاهي مياد. خودش ميدونه كه همراه حضورش چه فضائي رو شكل ميده. وقتي نگاهم به شيشه زرين و درخشان چشمش تلاقي ميكنه، حتي يه ثانيه هم طول نمي كشه كه چهره اش شكفته ميشه و خون به صورتش هجوم مياره. نسكافه رو ميذارم كنارش و پاكت شير مخصوص قهوه رو. ميدونم كه چهار برابر اندازه معمولي قهوه و شير، شكر مي ريزه. همينطور كه داره قهوه اش رو هم ميزنه، ميگه: ميتونم يه سيگار وردارم. و طبق معمول من هم همان جمله هائي رو ميگم كه هميشه گفته ام: چرا از من اجازه ميگيري؟ تو كه ميدوني تو اين خونه هرچي بخواي خودت ميتوني ورداري. با اينهمه تربيت كاملاً كلاسه شده خانوادگي بهش اجازه نميده كه عليرغم سركشي كنوني اش و بريدن از تمامي رفتارهاي متعارف و انتخاب يك زندگي كاملاً رها و آزاد، اين جملات رو بيان نكنه. وقتي افسوس منو در مورد فيلم برداري شنيد، گفتش كه خودش اين كار رو خواهد كرد. خانه اش درست سه طبقه پايين تر از خانه من و درست در همان امتداد هست. هفته ديگه مي افتند به جان خونه اش و تمام ديوارهاي بيروني شو كه بعضي ها از عايق هاي غيربهداشتي استفاده شده، با لباس هاي مخصوص واكرده و به سرعت در يه كانتينر سربسته ميذارن و بعدش هم يه سري چارچوبهاي آماده رو ميارن و خلاصه تا غروب كارشونو تمام مي كنند. قرار بوده كه از اين صحنه فيلم بگيره. بالاخص از بچه هائي كه از ساعت هفت صبح مي افتند به جون خونه و در عرض يه ساعت يه طرف خونه ات رو كاملاً آب و جارو مي كنند. بعد دسته ديگه ميان و با آرامش و خيلي منظم همان جا رو برات از نو درست مي كنند. سرعت كارشون و تقسيم كار و خلاصه همه آمد و شدهايشان، خيلي جالب هست و خودش جذبه اي داره براي فيلم شدن. امروز دوربين رو آورد. ميدونه كه واكنشم به بعضي از حرفهاش چه جوريه. ميگه: من دارم براي يه سه چهار روز ميرم مسافرت. با تعجب و دلخوري ميگم: كجا؟ ميگه: ميرم طرف هاي جنوب آلمان و سعي مي كنم تا دوشنبه بيام. و من هم بدون اينكه دست خودم باشه، ميگم: اوه نه چقدر طولاني؟ مي خنده. بعد حرفم رو تصحيح كردم و آرزوي سفر خوشي براش كردم. با اينهمه قول داد كه بعداز برگشت حتماً يه سري بهم بزنه چون براي همان فيلم ها يه سري سوالاتي داشت مشكلاتي رو از سر گذروند. با هم روبوسي مي كنيم و اون در حاليكه دستي تكان ميده دور ميشه. چندتائي از كارگرا ميان جلوي در خونه ها و نگاهش ميكنند. دختركي جوان با موههاي بافته كه تيپ مدل پانكي داره و بافته هاي ثابت هستند، با چشماني درخشان و زيبا و ملاحت دلنشين، همينطور كه داره ميره با همه سلام و عليك ميكنه و هراز چندگاهي برميگرده و دستي تكان ميده. دوست پسرش پائين منتظرش هست. براي هم دستي تكان ميديم. بهش سفر به خير ميگم. با خنده تشكر ميكنه. رسيده نزديك دوستش. با هم دستي تكان ميدن و بطرف ماشينش ميرن. فكر كنم سگ بزرگش رو گذاشته پيش همسايه. از آنجائيكه هيچ احتمالي نيست كه در نگاه به تپه روبروي خانه ام و يا سوي ديگر بالكن او را در حاليكه داره سگش را براي قدم زدن ميبره ببينم، اصلاً رغبت نمي كنم كه به جلوي بالكن برم.

چند سال پيش تعدادي از دوستانم براي گردش به شهرك ما آمده و با هم به محل تقاطع سه كشور بلژيك و هلند و آلمان رفتيم. صحبتي داشتم با يكي از دوستان. ميگويم: ما اينهمه تئوري مي بافيم و اين همه كتاب مي نويسيم و مي خوانيم و بحث و فحص مي كنيم كه بتوانيم رابطه اي عادلانه و معقول و متناسب با مجموعه خلقيات طبيعي افراد فراهم آوريم. اما در كنار ما اينهمه نمودار هست كه اين كار را در كمال آرامش و بدون كمترين سروصدائي انجام ميدهند. ميگويد: منظورت جامعه معيني است؟ ميگويم: نه. تو فقط نگاهي به همين درخت روبرويمان بيانداز. شيره اي كه با كار و زحمت بخش ريشه اين اندام جمع مي شود، اولاً بدون نقش آفريني بقيه اندام، چيز بدرد بخوري نيست. ثانياً همين محصول در متناسب ترين و دقيق ترين شكل خود در بين تمام اندام تقسيم ميشود. من حتي نخواسته ام كه ارگانيسمي از بدن انسان را براي مثال بياورم. هرچه بود، بهرحال درخت پيش رويمان بود. عادتي كه ما به ساختارهاي عملاً موجود اجتماعي كرده ايم، باعث ميشود كه در هرگونه از تلاش هايمان، شجاعت اينرا نداشته باشيم كه پايمان را حتي اگر شده چند سانتي متر آنطرف تر بگذاريم. امروز آنچه را كه عده اي بعنوان جمهوري خواهي فرياد ميزنند، در بهترين حالت نشان داده كه قادر نخواهد شد نه تنها عدالت را در جامعه گسترش دهد، بلكه در بالا بردن آگاهي انسان نسبت به خود و حوائجش نقشي ايفا كند. مگر اينكه خواسته باشيم اصل را بر اين پايه بگذاريم كه مي بايد بين بد و بدتر يكي را انتخاب كنيم. شايد گفته شود كه ميتوان همين ساختارها را خوب اداره كرد. آنوقت ميشود گفت: چه تضميني به اين كار هست؟ آنهم زماني كه مردم مي پذيرند مسئوليت خود در قبال مناسبات با سايرين را به عهده كساني ديگر بگذارند؟ بايد بپذيريم تا زماني كه در حيات روزمره جوامع بشري عده اي هستند كه همه روزه و يا حتي گاهاً شبها نيز در حال تمرين براي كشتار سايرين هستند، تا زماني كه اينهمه ارتش در جهان وجود دارد و تا زماني كه اينهمه سلاح در جهان هست،... صحبت از جامعه پيشرفته شكلكي بيش نيست. حرفي كه مايكل مور در حين دريافت اسكار گرفته بود اينجاست كه اهميت مي يابد: ... ما در جهاني تخيلي، با همه مسائل تخيلي و از همه آنها مهمتر رئيس جمهور تخيلي زندگي مي كنيم.... اگر روزي اين پرده از جلوي چشمانمان كنار رود، آنگاه متوجه خواهيم شد كه چگونه تمامي اعمال روزمره ما بنحوي از انحاء در تداوم چنين دنياي تخيلي - و بجاي خود تقلبي - نقش ايفا مي كرد.

۱۴/۰۳/۱۳۸۲

پاركي كوچك كه تشكيل شده از تعدادي درخت و محوطه بسيار بزرگ چمن، چند تائي درخت گردو و يكي دو تائي هم درخت گلابي جنگلي و آبگيري مصنوعي كه درست مثل يك استخر بزرگ هست، بين مجتمع مسكوني محل زندگي ام و خانه سالمندان قرار گرفته. ديروز چمن ها رو زده بودند و وقتي داشتم از كنار چمن هاي هرس شده مي گذشتم، بويي عجيب به مشامم رسيد. بوئي كه مرا به گيلان برد و نشان از بوي ” جوكول “ - اولين خوشه سبز برنج را در شمال به اين نام مي گويند. والله بالله نامش را به فارسي نميدانم ـ داشت. باور كنيد من درگير نوستالژي نيستم و اينطور نيست كه مثلاً يادهاي زندگي در شمال و ايران و از اين حرفها ملكه ذهنم باشد. اما هرازگاهي بوئي مرا تا في خالدون كودكي و نوجواني ام برده و من مسحور از لحظات زندگي در آن دوران مي شوم. با خود تصميم گرفتم، وقتي از بازار روز خريد كرده و دارم به خانه ام برميگردم، حتماً مكثي در كنار آبگير مربوطه داشته باشم. خريد در روزهاي سه شنبه و از بازار سبزي فروشها كه هفته اي يكبار به شهرك ما مي آيند، خالي از لطف نيست. تعداد زيادي از مشتريانش را خارجيان ساكن در شهر آخن آلمان تشكيل ميدهند و در كنار آن بسياري از ساكنان شهرك ما نيز اين روز را همچون روزي براي تفريح و گردش انتخاب كرده و بازار كل گپ و خنده و شوخي همه جا را فرا مي گيرد. اگر هوا هم ياري كرد و مثل اين روزها تا حد بيست و هشت درجه گرم باشد، ديگه چهره ها را با يك نمود مي توان ديد، باز و خندان. صداهائي كه مداوماً مرا از خريد عادي باز ميدارد، لهجه هاي مختلفي است كه مي شنوم. از ايراني هائي كه سر قيمت برخي از ميوه ها و يا سبزي جات با هم صحبت مي كنند و در مورد ارزاني و گراني اش و مقايسه با قيمت هاي سوپر ماركت ها، تا افرادي كه به زبان افغاني، روسي و يا هندي صحبت مي كنند. جالب ترين بخش قضيه در اين است كه گاهاً با همشهري هايم - رشتي ها و گيلاني ها - برخورد مي كنم. در چنين حالاتي خيلي كمتر اتفاق مي افتد كه ساكت بمانم. حتماً صحبتي بميان مي كشم. ديروز يكي از همين روزها بود. داشتم سر قيمت بادمجان با فروشنده صحبت مي كردم و در عين حال ازش در مورد آوردن باقلي پهن ـ باقلي مازندراني ـ سوال مي كردم، كه متوجه شدم زن و شوهر جواني در حاليكه دارند لباس هاي نوزادشان را در مي آورند، با هم سر قيمت بادمجان صحبت مي كنند. زن كه چهره اش نمود كامل يك زن روستائي گيلاني بود، با همه نشانه هاي كك مكي چهره اش كه بيشتر او را به نژاد اسلاو و روس شبيه ميكرد، ميگفت كه اين بادمجانها بخاطر اينكه درشت هستند، بدرد ميرزاقاسمي نمي خورند. مرد اما اصرار داشت كه بهرحال بهتر از اينه كه اصلاً نخرند. من هم طبق معمول اختيار از دست داده و مثل فضول محله وارد صحنه شدم و گفتم: اولاً بايد سلام كنم و بعدش اينه كه من خودم با همين بادمجان هميشه ميرزا قاسمي درست مي كنم. باور كنيد، خوردن همين اونهم در اين فصل بهتر از انتظار براي بادمجانهاي قلمي است كه بعداز كبابي شدن حسابي ميانش مي پزد... حرف ما طبعاً از آنجا سريعاً گذشت و رسيد به صحبت هايي از محل زندگي و امثالهم. آنها از يكي از شهركهاي اطراف در آلمان به اين جا آمده بودند تا هم در عين سياحت، يه چيزهائي هم بخرند. در مجموع يكي دو سالي بود كه در آلمان بودند و هنوز جواب اقامت و اينها نداشتند و منتظر بررسي هاي تكميلي بودند. با حالتي بسيار خوش و سرحال بعداز مصاحبتي خوب و آشنائي با آنها، چندبار ديگه هم بازار را بالا و پائين رفتم. خيلي از دوستان همشهري و يا دوستاني كه در طي دو دهه اخير باهاشان دوست شدم كه در آخن و يا اطراف زندگي مي كنند، معمولاً به شهرك ما مي آيند. با كوله اي بر پشت و ساكي در دست ـ انگار از جنگ برگشته و قحطي زده هستم كه اينهمه خريد كرده ام! - بسوي آبگير وسط پارك مي روم. در گوشه اي از پارك كه مسير حركتم نيز هست، چندتائي جوان هلندي و از مليت هاي ديگه نشسته و با هم در عين صحبت به صداي بلند دارند گراس مي كشند. از سوي ديگه، صداي موزيك ريتم تندي كه از ضبط صوتشان در مياد، تمام فضاي اطراف را در احاطه خود گرفته. با يكي از بچه هاي هلندي كه سالهاست مي شناسم، سلام و عليكي مي كنم. او و چند تا از دوستانش كساني هستند كه كله شونو از ته مي زنند. البته خودشونو به يه اسم ديگه معرفي مي كنند : خابارها . و موزيك ويژه اي هم گوش ميدن. دختراني كه طرفدار اين جريان هستند، فقط بخش وسط موههاشان از جلوي سر تا كمي مانده به پشت گردنشان را نگه داشته و دوره اش را با تيغ مي زنند. تيپ ظاهري شان عموماً به هم شبيه ميشه. آن آشناي هلندي، منو دعوت ميكنه كه يه پكي باهاشان بزنم. با خنده ازش تشكر مي كنم. يكي از نوجوانان در كنار اينها كه تازه گي قدي كشيده به نام ” بوا “ پاكستاني الاصل هست و يه زماني فوتبال بازي ميكرد، اونم باهاشان بود. هيچ خط فاصلي بين اين نوجوانان وجود نداشت. همه شان تنها ويژگي كه داشتند جوان بودنشان بود. با اينهمه فضاي بالاي سرم پر بود از صوت تند موزيك شان و عطري تركيب يافته از بوي گل محمدي، گراس و بوي ضخم ماهي. ما به رشتي به اين بو ميگيم: بوي سيم ساك . در اين آبگير هستند ماهي هائي كه گاهاً وزن شان شايد بيش از 5 كيلو باشه و حسابي بزرگ هستند. حتي وقتي تكه هاي نان را براي مرغابي ها ميريزي، آنها با قلدري به ميان مرغابي ها رفته و نان را مي قاپند. تركيب آكواريوم پارك ما با ميهماني جديد نيز روبروست. دو تا از غازهاي وحشي مصري كه در سالهاي قبلي نيز زمستان را در اينجا بسر برده بودند، همچون سال هاي قبلي اينبار نيز تخم گذاري كرده و حال شش تائي جوجه - والله جوجه كه چه عرض كنم، تقريباً به اندازه مرغ هاي بزرگ معلوم ميشن - در حول و حوش آنها مي چرخند. نكته جالب از رفتار اينها، اينه كه حالت خاصي قرار مي گيرند. غاز ماده با هوشياري تمام و در فاصله اي نزديك تر به محل قرار گرفتن آدمها در كنار آبگير مي ايستد و بقيه با فاصله اي دومتري از اون قرار ميگيرند. نر نيز از سوي ديگر جوجه ها را مورد حفاظت قرار ميدهند. هيچكدام از آنها بسوي آدمها حمله نمي برن. و يا احياناً صدائي از خود بيرون داده و بخواهند جوجه ها را به سوئي روانه كنند و مثلاً هشداري داده باشند. اما براحتي ميتوان چشمان تيز و كاملاً هوشيار اين نر و ماده را ديد كه حتي لحظه اي نيز از حواس جمع شان بيرون نمي آيند. تا زماني كه انساني در آن حوالي باشد، اين نگهباني ادامه خواهد داشت. مرغابي هاي آبگير كه تقريباً در اينجا خانه زاد هستند، تا فاصله نيم متري نيز به انسان نزديك مي شوند، اما اين غازها، بهيچ وجه. حال كه اين تصوير را در اينجا منعكس كرده ام، بد نيست از گوشه اي ديگر نيز صحبت كنم. در آنجا پيرمردي نشسته كه دارد ماهي ميگيرد. ميدانم كه او فقط براي وقت گذراني به اين كار مبادرت مي ورزد. يكي دو سال پيشتر از او پرسيدم: تو چرا اين ماهي ها رو بعداز گرفتن دوباره ولشان مي كني؟ ميگويد: آخه من كه اونا رو براي خوردن نمي گيرم. ضمناً دلم نميخواد اونا رو بكشم. اين هوبي - سرگرمي - من هست و من خيلي به ماهي گيري علاقه دارم. آنروز خون در تمام چهره ام دويده بود. احساس خفگي ميكردم. با خودم صحنه اي را مجسم كرده بودم كه موجودي قوي تر از انسان، هرروز بچه اي يا حتي خودمان را از گلو گرفته و از زمين بلند كند و بعد براي حفاظت و دلسوزي !!!! از ما، ما را ول كند. امروز نيز پيرمرد آن گوشه نشسته. نمي خواهم مزاحم اوقات تنهائي اش بشوم. هرچند ميدانم كه اون از خداش هست كه من برم پيشش و از زمين و زمان برام حرف بزند. ـ خودم فكر ميكنم، بد نيست با مسئولين اداره كار اينجا صحبت كنم كه اجازه بدن هرازگاهي برم پهلوي اين ها بشينم و اينها حرف بزنند و يه قيمتي هم تعيين كنيم مثلاً ساعتي فلان قدر و... البته شما هم حق خواهيد داشت براي خواندن اين اراجيف يه چيزي از من طلب كنيد!!!- از كنار آبگير دور ميشوم، با حالتي شنگول از بخور گراس كه در هواي دور و برم پخش بود و سرمست از نگاه به غازها و جست و خيز موذيانه ماهي ها در اطراف پيرمرد و نيافتادن به دام وي، تا بروم يكبار ديگه با نفسي عميق بوي جوكول را در مخيله ام زنده كنم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?