کلَ‌گپ

۰۵/۱۱/۱۳۸۷

vesti - سایت خبری روسی

 

همینطور که دارم صبحانه‌ام را میخورم که ترکیبی است از قهوه و تکه‌ای حلوا، چشم دوخته‌ام به مضمونی که در تلوزیون نشان داده میشود. مزه حلوا، گاهی بر اطلاعات داده شده تلوزیون چیره میشود؛ ترکیبی است از گندم خوردشده، پودر بادام، عسل و البته دارچین و هل. این حلوا جانشین نانی شده که از آرد سفید تهیه میشه و من هم بخاطر رعایت برنامه خاصی، جای عزیزانی چون برنج و نان را با چیزای دیگه‌ای همچون همین حلوا و بلغور پر کرده‌ام.

طبق معمول صبح‌ها تلوزیون رو با استفاده از اینترنت روی کانال " وستی - آنلاین"، کانال خبری بیست و چهار ساعته روسی میذارم. بعد از اخباری که بخشی از سمفونی خبری جهان و تیترهای عمومی آنهاست، بعضاً اخبار و اطلاعاتی داره که مختص روسیه هست؛ از برف و بوران سنگینی که در ساخالین یا ایرکوتسک همه امور عادی زندگی روزانه مردم رو مختل کرده تا استفاده از برخی مواد شیمیائی جانشین نمک برای از بین بردن یخ‌های محل عبور عابرین پیاده و جاده‌ها.

امروز شنبه هست و طبق معمول همیشه‌گی بعد از اخبار برنامه ویژه دارند و اینبار درباره سیر شکل‌گیری و تحولاتی که آموزش عالی و دانشگاه‌ها و نقش فلان و بهمان فرد در این مسیر صحبت میشود. در حالیکه سرگرم دو کار همزمان، یعنی خوردن صبحانه و دیدن تلوزیون هستم، بخش دیگری از ذهنم " خودم " را مورد خطاب قرار داده و میگوید: چکار داری میکنی؟ با چنین ترکیبی، نه مزه صبحانه رو می فهمی و نه مفهوم چیزائی رو که می شنوی! خوب دقت کن به ترکیب و مزه‌ای که در دهانت می گذاری، اونا رو خوب بجو و ببین آیا اندازه‌های مورد استفاده در تهیه حلوا درست هست یا نه. مزه اونو با قهوه رو ببین؛ آیا این دو تا با هم جور در میان یا اینکه بهتره اونو به همراه چای بخوری؟ اصلاً یک لحظه فکر کن که چه ربطی میتونه اخبار بهم‌ریخته و متنوع تلوزیون با کارکرد چنین اطلاعاتی که از مزه حلوا به مغز مخابره می کنی، برقرار باشه؟ چرا مزه غذا رو به سم نگرانی‌هایی آلوده میکنی که در معصومانه‌ترین نقشی که میتوان برای رسانه‌های عمومی قائل شد، از حماقت و نابخردی‌ای ناشی میشه که سیر تحول رسانه‌ای داره دنبال می کنه.

در حالیکه بخشی از ذهنم خودش را در نقش قاضی قرار داده و بر سیر چندگانه اموراتی دقت می کنه که هم‌اکنون وجودم درگیر آن هست، به اجزاء خبرها می اندیشم؛ به نقش و عملکرد لرمانتف، پوشکین، لومونوسف، فلان و بهمان شاهزاده، فلان و بهمان تزار روسیه و فلان شخصیت علمی و سیاسی و غیره که در مسیر تحولات علمی روسیه تأثیرگذار بودند؛ خب، چرا میباید این اطلاعات را درون مغزم بگنجانم؟ چه رابطه‌ای میتونه بین این اطلاعات و عادتم - و عادت عمومی - به جذب خودبخودی و بی‌هدف اطلاعات وجود داشته باشه؟

شانس میارم که قهوه‌ام تمام میشه و مجبور میشم یکی از کارها را تمام کنم؛ خوردن صبحانه را! درست مثل دوران کودکی، وقتی در اوج لذت از خوردن صبحانه مورد علاقه‌ام یعنی، نان و حلوا ارده و چای شیرین بودم، چایی‌ام تمام میشد و من که هنوز لقمه‌ای در دهان داشتم قادر نبودم آنرا بدون گرما و شیرینی لذت‌بخش چای قورت بدم، نگاه تمنای خودم را به سوی مادرم میکشاندم و ناگهان با تحکم وی روبرو میشدم که این دومین چای شیرینی بود که خورده‌ای و دیگه بسه و برای خواهران و برادرانت هم باید چای بریزم و خواهش و تمنایم شاید تنها به نصف استکان چایی کم‌رنگ خلاصه میشد که بخاطر تلخی، نمیتوانست جرعه مناسبی برای حسن ختام شکوه‌مندانه صبحانه باشد.

شیرینی یادآوری این خاطره باعث میشود که بخش دوم مشغله ذهنم نیز رشته امور را از دست داده و از جمع‌آوری اطلاعاتی بی‌معنی که بدرد هیچ‌کارم نمی خورد - حتی نمیتواند مایه مباهات و یا اظهار فضل باشد در میان دوست و آشنا که، میدانید دانشگاه و آموزش عالی در روسیه قدمتی چندین صد ساله داره؟ طبعاً با فضل‌فروشی جاه‌طلبانه دیگری روبرو خواهم شد که بگوید: اصلاً علوم عالیه از همان ابتدای شکل‌گیری بشریت در سرزمینی سازمان یافته که من و ما از آن دیار هستیم و در آن قوام فیزیکی یافته‌ایم...

باری، دو بخش از امور ذهنم خلاص شده و اما هنوز به این سوال پاسخ نداده‌ام که چرا به این عادت مضحک روزانه میدان میدهم که تلوزیون را روشن کنم و خودم را در معرض تهاجمی قرار دهم که قصد و غرض از انتشار اطلاعات و اخبار و احادیث، نه دادن ایده‌ای مناسب به ذهنم برای یک زندگی خردورزانه، یا عاقلانه بلکه برای فروش آن بنجُل‌هایی است که تحت عنوان خبر و تفسیر به ما قالب می کنند. اینکه اوباما روی فلان کاغذ را امضاء کرده - در لحظه نگاه به دستانش، متوجه میشوم که او هم مثل همه چپ‌دستان جهان، دست جمع‌شده و قلم‌گرفته‌اش را بالای سطر و نوشته قرار میدهد! - و انگار این امضاء است که مهم است و نه آن تخلفاتی که بیش از هفت سال دستگاه سیاست‌گذاری در آمریکا دنبال کرده و اینکه همین امام‌زاده‌ای که انگار اخیراً بدنیا آمده، خود بخشی از همان ساختار سیاست‌گذاری بوده و ...

میدانم هیچ قول و قراری نمیتوانم با خودم بگذارم که روزهای دیگر، صبحانه‌ام را بی دغدغه بی‌صدائی و بی‌تصویری بخورم و از آن لذت ببرم؛ میدانم که اگر گریزی باشد از رادیو، تلوزیون و یا حتی اینترنت، نمیتوان از وحشت نبود سروصدا در حول و حوش خود رهائی یافت و حتماً صدائی را درون دستگاهی به جنب و جوش می آورم و مغزم را به مواد اعتیاد ابدی‌اش می سپارم که شاید بهتر باشد این گفته را بیش از اینها مورد بازبینی قرار دهم که: همه ما محصولاتی شکل‌گرفته، زاده‌شده، تربیت‌یافته و اسیر سر و صدا هستیم و در آن باقی خواهیم ماند.

 


۰۴/۱۱/۱۳۸۷

درباره بحران!

درباره بحران اخیر مالی اقتصادی و متعاقباً سیاسی، یکی از دوستام تصویر جالبی ارائه داده و میگفت: اگه تمام اقتصادی که به نام اقتصاد سرمایه داری و اقتصاد واقعی یعنی اونی که به تولید، توزیع و بخش‌های مربوطه مشغوله رو بخواهیم با همه نواقصی هم که داره، عکسی ازش بگیرییم و بعدش این عکس رو با فتوشاپ هی بالا و پائین کنیم و حالاتش رو تغییر بدیم، میرسیم به اقتصادی که بعنوان اقتصاد مجازی معروف هست. حالا این اقتصاد مجازی و این بازی با فتوشاپ نقش و تأثیرگذاری و زدن به نعل وارونه رو از دست داده و تمام چهره بی‌پایه‌اش معلوم شده. از یک طرف تمام اقتصاد به اصطلاح واقعی هم بخاطر ادغام با آن بخش تصویری از خودش، دچار چنان گیر و گرفتاری‌هایی شده که بدون تصاویرش قادر به زندگی نیست. لذا، از یه طرف چشممان باید بطور مشخص با اقتصاد واقعی درگیر بشه و از سوی دیگر باید تمام ضررهای آن بخش دیگر در بحش اولیه رو هم بجان بخریم. نتیجه منطقی آن هم چنان خواهد بود که توقعات غیرواقعی به سقوط‌هایی بشدت واقعی منجر خواهند شد.


۰۳/۱۱/۱۳۸۷

فرخنده - 1

( این نوشته‌ای خواهد بود دنباله‌دار با مضمونی که میتوان آنرا داستانی بر پایه یادها و خاطرات زندگی و اقامت در افغانستان نامید. شاید این نوشته بارها و بارها تغییر کند و سیری نه آنچنان منطقی و مناسب را دنبال نماید. تلاشی است که برای پاسخ و یا بهتر بگویم برای غلبه بر یک حس ناشناخته دنبال می کنم؛ حسی که دست از سرم بر نمیدارد و ساعات تنهائی و خلوتم را با قدرت تمام در کنترل و احاطه خود میگیرد. باشد که ثمره این تلاشم، کم و بیش در دلتان جای گیرد.)

 

بخش اول

 

سه ساعتی از پرواز گذشته بود و حال هواپیما داشت با دور زدن اطراف فضای فرودگاه زرنج خودش را برای فرود آماده میکرد. چنددقیقه‌ای از پرواز نگذشته بود که یکی از کارکنان هواپیما از کابین بیرون آمده و او را که در فضای سرد و یخ‌زده پشت هواپیمای باری نظامی روی نیمکتی چسبیده به دیواره هواپیما نشسته بود، صدا کرده و به کابین برد.

در لحظاتی که در آن فضای کم‌نور و سرد و کم و بیش خفه نشسته بود، هزاران فکر و خیال و موضوع به ذهنش هجوم آورده بودند. آفتابی که در بیرون می درخشید، گرمائی که در شهر کابل بیداد میکرد، سرمائی که در این حد و ارتفاع از زمین و در این هواپیما وجود داشت و ... به آن سربازانی فکر میکرد که شاید بارها و بارها بر روی این نیمکت‌ها یا کف هواپیما نشسته و هربار در جائی تخلیه شدند تا برای دفاع از حکومت‌شان و یا برای دفاع از سیاستی که رهبرانشان اننخاب کرده بودند، پس از گذراندن ماهها و سالها و یا شاید خیلی زودتر و اینبار یا بعنوان زخمی و یا کشته برگردانده شوند.

فضای داخل هواپیما تاریک بود و وی قادر نبود همه وسائلی را شناسائی کند که در آن قرار دارند. چندین بسته بزرگ که بیشتر شبیه اسلحه و مهمات بودند و با دهها بشکه که شاید بنزین و یا مواد شیمیائی و یا چیزای دیگری بودند، محموله هواپیما را تشکیل داده و در این فضا جای گرفته بودند.

وقتی معرفی‌نامه‌اش که به مُهر و امضاء فرمانده پروازهای نظامی بود را به یکی از کارکنان هواپیما نشان داد، همه با تعجب به آن ورقه نگاه میکردند. شاید برایشان عجیب بود که فرمانده پرواز به این راحتی اجازه داده تا فردی آنهم تبعه کشوری دیگر با چنان محموله‌ای بسوی مرز و شهر زرنج پرواز کند.

چهره خلبان با آن سبیل جمع و جور و آن موههای آراسته‌اش یکبار دیگر جلوی چشمش آمد. وی لبخندی زده و گفت بود: راستش فکر کردم که این مشاور روس اینجا چکار میکند و چه میخواهد. اصلاً باور نمی کردم که تو ایرانی باشی!

سعید لبخندی زده و گفت: فکر نکنم آنقدر به روس‌ها شبیه باشم.

خلبان تأکید کرد که قسمت بار هواپیما خیلی سرد هست و او میباید بهرحال دو سه ساعتی سرما را تحمل کند. بدستور خلبان، دو تا از سربازهای نگهبان هواپیما به سوی ماشینی رفتند که وسائل و کارتن‌های سعید در آن قرار داشت. آنها بدون اینکه اجازه دهند صافی راننده ماشین دفتر سازمان به هواپیما نزدیک شود، خود وسائل را به درون هواپیما برده و با طناب‌های مخصوص به دیواره هواپیما بستند. کارتن‌‌ها را که معلوم بود ودکا روسی هستند، نزدیک کابین و زیر نیمکت‌‌ها جای داده و آنها را محکم کردند. خلبان با خنده گفت: نکنه اینا رو میخوای ببری ایران بفروشی!؟

سعید گفت: والله من از اصل وسائلی که دارم برای مرز می برم خبر ندارم. فکر کنم رفقایمان برای اینکه مجبور نباشند واسه میهمانی‌هاشون از الکل‌های دست‌ساز و یا قاچاق استفاده کنند، اینارو سفارش داده‌اند. البته فکر کنم اگه شما خواسته باشید میتونیم یکی رو به افتخار شما همین‌جا باز کنیم!

خلبان تشکر کرد و بعداز تکان دستی، به سوی کابین رفت تا هواپیما رو برای پرواز آماده کند.

صافی باور نمی کرد که بالاخره پس از چندین بار رفت و آمد به فرودگاه نظامی، ارسال محموله و پرواز سعید اینبار انجام شود. با خوشحالی گفت: رفیق سعید، خیلی خوب شد؛ فکر نمی کردم که خلبان قبول کنه. خودت که میدونی، اونا برای بردن رفقا ایراد نمی گیرند اما افراد با وسائل رو قبول نمی کنند. حالا ما هم شانس آوردیم که هواپیمای اینا انگار محموله‌هایی مخصوص داره که جا برای وسائل ما هم داشتند.

با اشاره یکی از کارکنان سعید از قسمت پشت هواپیما وارد شد و در جائی نزدیک به کابین هواپیما نشست و کمربند مخصوص پرواز را بست. فضا آنگونه که خلبان می گفت سرد نبود. شاید کمی خنک بود و چنین حدی از خنکی در مقایسه با گرمائی آنهم ساعت ده صبح که در فرودگاه بیداد میکرد، واقعاً نعمتی بود.

صافی سوار ماشین شده و بدستور گروهبانی از محوطه پرواز خارج گردید. همه نشانه‌‌ها حاکی از آن بود که سعید اینبار پس از چندین بار آمدن به فرودگاه و صحبت با خلبانهای مختلف، بتواند به زرنج پرواز کند.

 

تنها چند دقیقه لازم بود تا سعید بتواند خود بخشی از فضای صمیمی توی کابین گردد. تصوری که میتوانست در ذهن سعید از کابین باشد، اموراتی بسیار رسمی و کارهائی کلیشه‌ای بودند که معمولاً آنها را در فیلم‌های سینمائی و عموماً فیلم‌های هالیوودی دیده بود. اما در این کابین، حرف و صحبت به تنها چیزی که توجه نشان نمیداد پرواز و ملزومات آن بود. اگرچه قاعده نانوشته‌ای از سلسله مراتب برقرار بوده و رعایت میشد و خطاب افراد به هم با القاب خاص نظامی و یا احترامات خاصی همراه بود اما موضوع صحبت‌ها مرزهای تصنعی چنین قاعده‌ای را شکسته بودند.

خلبان گفت: رفیق، اسمت چیه؟

سعید خودش را معرفی کرد. خلبان خودش و معاونش را. چهار نفر دیگر توی کابین که به سعید نزدیک‌تر بودند با دست دادن خودشان را معرفی کردند. سوالات بیشتر حول مدتی بود که سعید در کابل زندگی میکرد و یا اموراتی که در ایران جریان داشت. کمک‌خلبان رو به سعید کرده و گفت: تا حالا شوروی بوده‌ای؟ در اونجا خیلی از رفقای شما هستند و کار و بارشان هم خیلی خوب هست؛ از رفقای توده‌ای گرفته تا سازمان شما. سعید جوابش منفی بود. خلبان و سایرین درباره تحصیلاتشان در شوروی، از دختران روس، از آرامش و سالهائی صحبت کردند که در دوران تحصیل گذرانده بودند. مسئول فنی پرواز گفت: اما از حق نمیشه گذشت که زیبائی دختران ایرانی رو در هیچ جای دنیا نمی تونی ببینی؛ من آن سالهائی که در ایران بودم و در دبیرستان درس میخواندم، اصلاً نمیتونستم تشخیص بدم که بالاخره عاشق کدوم دختر محله خودمون و یا اونائی هستم که در مسیر مدرسه می بینم! خلبان گفت: نکنه واسه همینه که رفتی با یه دختر تاجیک ازدواج کردی! مسئول فنی که شاید از چهره و جوانی‌اش نمیشد حدس زد وی اصلاً متأهل باشه گفت: خودت که میدونی عشق و عاشقی در شوروی برای ما افغانها و بطور کلی خارجی‌هائی که در شوروی تحصیل میکردند، بیشتر بخاطر جاذبه‌های جنسی شروع میشد. خب من که نمیتونستم با یه دختر روس ازدواج کنم و اونو بیارم تو افغانستان. حالا دختر تاجیک یا ازبک باز هم فرق داره و اونا خیلی راحت میتونند با ما کنار بیان. واسه همین هم تو که خانومم رو دیدی، خودش یه پا دختر ایرونی هست و از اینکه من هم اونو بخاطر شباهت و نزدیکی زبانی و فرهنگی ایرانی افغانی انتخاب کردم، کیف میکنه.

رو به سعید کرده و گفت: ما تو خونه‌مون سعی میکنیم بیشتر فارسی ایرانی صحبت کنیم تا دری! سعید هم جاافتادگی لهجه فارسی ایرانی فاروق رو تأیید کرد.

گپ و صحبت و چای و شیرینی و خاطرات آنقدر جا افتاده بود که سعید اصلاً متوجه نشد چطور به پایان پرواز و زمان فرود رسیده‌اند.

ناگهان هواپیما با فشاری شدید به پشت و بالا کشیده شد. فرهادجان خلبان هواپیما رو به کمک‌خلبان کرده و گفت: چی شده، چرا هواپیما رو عقب کشیده‌ای؟ کمک‌خلبان که ترس و نگرانی صدایش با رنگ‌پریدگی چهره‌اش همراه شده بود گفت: نگاه کن ببین ما کجا هستیم؟ داشتیم میرفتیم تو آسمان ایران... اینجا بود که همه نگران و ساکت شدند. خلبان که خود کنترل کامل هواپیما را به عهده گرفته بود بعداز چرخش و مانوری هواپیما را در خط مناسب برای فرود و چرخش بالای فرودگاه زرنج قرار داده و آنرا به آرامی به سوی باند خاکی کشاند.

لحظه‌ای که هواپیما توقف کرد خلبان رو به سعید و سایرین کرده و گفت: یعنی میخواستین بدون تعارف رفیق سعید همینطوری بریم به کشورشون؟! بهتر بود بهش میگفتین تا شاید خودش ما رو دعوت کنه! فاروق تو صحبت خلبان دویده و گفت: خودمونیم خوب از تیررس پدافندهای ایرانیها در رفتیم! بی انصافها اصلاً فکر نمی کنند که فرودگاه ما درست نزدیک مرز هستش و ما واسه دور زدن ممکنه یه چند صدمتری بریم تو فضای اونا.

یکی دیگر از کارکنان کابین در حالیکه وسائل نقشه‌برداری‌اش رو جمع میکرد گفت: چرا به رفقای خودمان نمی گی که فرودگاه رو درست در کنار مرز درست کردند اونم فرودگاه نظامی رو! خب معلومه که اونا هم مرزهای هوائی‌شونو با پدافندهای مخصوص مسلح می کنند که بطور اتوماتیک حتی پشه رو تو هوا میزنه!

 

سعید از خلبان و بقیه کارکنان هواپیمای نظامی تشکر کرد و به قسمت بار برگشت. خلبان هم همراهش آمده و به سربازانی که برای تخلیه بار آماده میشدند دستور داد تا بارهای او را روی چرخ‌های مخصوص قرار داده و به بیرون هواپیما و آنجائی که سعید دستور میده، منتقل کنند. بعداز دستوراتش رو به سعید کرده و گفت: تو چه وقت به کابل بر میگردی؟ سعید گفت: هنوز اطلاعی ندارم. فکر نکنم حتی رفقامون بدونند که من امروز زرنج میام. بهرحال اگه امکانش باشه فکر کنم امروز و یا حداکثر فردا برگردم کابل.

خلبان تأکید کرد که احتمال زیاد داره غروب همان روز مجبور باشند به طرف کابل برگردند.

در حین صحبت و خروج از پشت هواپیما سعید متوجه برزو و محمدخان و " خان بلوچ " شد. فکر نمی کرد که رفقایش از آمدن اون اطلاع داشته باشند. دستی برایشان تکان داد و اونا رو به خلبان نشان داد و گفت: فکر کنم رفقایمان آمدند دنبالم. میشه دستور بدین وسائل رو به آنجا ببرند. خلبان با اشاره به نگهبانان خواست تا به ماشین ایرانیها اجازه بدن به هواپیما نزدیک بشه. وقتی ماشین نزدیک شد با رفقا دست داده و گفت: این هم رفیقتان که صحیح و سالم تحویل شما میدیم! ضمناً فکر می کنم که امروز ما به کابل بر میگردیم؛ اگه کاری بود میتونین مستقیماً با من تماس بگیرین.

 

ادامه دارد...


۲۱/۱۰/۱۳۸۷

دلتنگی‌های آدمی!

 

تقریباً در پایان سومین ماهی هستم که با پدیده‌ای جدید در فراز و فرود جسمم آشنا شده‌ام؛ مشکل رگ و قلب و خون و سایر تبعات آن. اولین بار در روزائی که توی کمپینگ برلین بودم، با یه هشدار خیلی جدی روبرو شدم. چیزی نزدیک به ایست قلبی و بعدش که بقول گفتنی، با سلام و صلوات و گذاشتن اهرم و بلندشدن موقتی و نفسی تازه، هنوز دو سه ماهی نشده بود که متوجه شدم نه تنها بیش از صد متر نمی تونم بدوم، بلکه از پیاده‌روی عادی عاجزم که بیشتر به عادتی برام تبدیل شده تا ورزش و یا آرامش و گردش در جنگل و اینا. بسیاری روزا و خصوصاً آن زمانی که وقت داشتم اما نمی تونستم برم برای پیاده‌روی، انگار یه چیزی گم کرده‌ام. همین حالت رو، یعنی گرفتگی سینه و داغ‌شدنش و اجبار به ماندن و نفس‌تازه‌کردن و اینا رو در سفری که به نروژ در آخر ماه سپتامبر داشتم هم تجربه کرده بودم. اما در آنجا فکر میکردم بخاطر سربالائی‌ها و تپه‌ ماهورهاست که اینطور میشم.

صحبت با دکتر عمومی و رفتن پیش دکتر متخصص و عکس برداری و فیلم‌برداری و بعدش گذراندن آنژیو بالاخره برام مشخص کرد که پای گرفتگی رگ و پیشرفته‌بودنش تا 95 درصد هستش که در میانه. خب، برای چنین قضایائی برنامه‌ای گذاشتند و حالا بعداز سه ماهی که گذرونده‌ام بزودی میرم تا بقول عبدالقادر بلوچ بالونی در رگهایم هوا کنم و یه چیزی بذارم تو رگهام که بهش فنر میگن.

البته در کنار همه اموراتی که بیشتر شبیه نوش‌دارو بعداز مرگ سهراب هستش، رفته‌ام پیش یه دکتر طب سنتی بنام ارشد میرزا که کارش ملهم از شیوه طب بوعلی‌سینائی، ارگان‌تراپی است و خودش هم تخصص در تغذیه داره. ایشون در قراری که باهاش داشتم و بعداز نگاهی – محتملاً عمیق – بدان و گرفتن نبض در چند جای دستم و اینها تأکید کردند که مشکل به هیچ‌وجه از قلبم نیست و بد به دلم راه ندهم که قلبم – حالا نه خیلی دقیق! – صافه و اگه خونم غلیظه و زود جوش میارم بر میگرده به کبد و جگر و صفرایم که هی ترش میکنه و هی می سوزه و ...

خب، در اینجور مواقع باز هم آدم می افته در بحثی کاملاً خودویژه که قربانش برم در جهان امروز نمیتوان از این گونه مباحثات گریز زد و یه زندگی عادی کرد که شاید آرزوئی است: آب بی فلسفه خوردن!

قضیه طبع یا طبیعت هر فرد و هر ارگانیسم متشکلی مثل بدن انسان، موضوع اصلی نگاه آقای ارشد میرزاست به بدن انسان. او با بررسی ادرار – بصورت نگاه مستقیم به رنگ و شکل و احیاناً بویش – گرفتن نبض‌های مختلف بدن برای تشخیص کارکرد هر ارگانی – وی معتقد هست که هر ارگانیسمی در بدن انسان نبض مخصوص به خود و از ضرایب معینی پیروی می کند و میتوان با بررسی آن کارکرد ارگانیسم رو مشخص نمود. باری، ایشان مشکل بنده را ناهمگونی سیستم تغذیه‌ام با ملزومات بدنم دانسته و رژیم غذائی معینی رو برام مشخص کردند. بقول یکی از دوستان که میگفت: اگه یه رشتی رو از خوردن برنج و باقلاقاتوق و میرزا قاسمی و یا بطور مشخص بادمجان و سیر محروم کنی، یا حتی ماهی، یعنی که میتونی تمام اطلاعات سری و سیاسی و مبارزاتی و غیره رو ازش بگیری، بدون اینکه حتی یه ضربه شلاق بهش بزنی! حالا حکایت ما هم از آن حرفا شده! کنار گذاشتن این مواد و نان سفید و فعلاً قهوه و بطور کلی فراورده‌هایی که در اونا آرد بکار رفته و گوشت و مرغ و ماهی و لبنیات و انواع و اقسام میوه و اینا، - یکی میگفت: نکنه این آقا میرزا قصد جون‌ات رو کرده و خودت خبر نداری! – سیر و بادمجان و سیب زمینی و ... خلاصه این لیست بیشترش همان موادی است که ارزان‌تر در بازار گیر میاد تا اونائی که باید خورد و میتوان خورد که عموماً در مغازه‌های هندی و ارگانیک و غیره میشه گیرشان آورد.

بهم‌ریخته‌گی معده و روده و کارکرد بد و ناکارآمد کبد و سوختن مداوم صفرا و همه و همه به این معنی است که میباید برای به نظم‌آوردن اونا دوره سختی رو دنبال کنم و همراهش استفاده مرتب از قرص‌هایی است که آمیرزا داده و همراهش البته بهره‌گیری فراوان از آب و استفاده منظم ازش و شستشوی درون و برون و ... از قدیم هی میگفتن که نظافت نشانه ایمان هستش، حالا بنظر میرسه که نظافت درونی خیلی مهمتر از نظافت بیرونی بود و ما نمی دونستیم و این هم البته مثل عادت قبلی که در دوران کودکی بخاطر کمبودهای بی‌پایان مجبور بودیم فقط هفته‌ای یه‌بار بریم حمام و تنها تابستونا بود که رودخانه‌های کثیف و در عین حال جاری شهرمان رشت در خدمت شستشوی روزانه ما بود و حال، باید با بستن بیش از دو سه لیتر آب، هی دل و روده‌مان رو بشوئیم و به ارگان محترم کلیه‌مان آب برسانیم تا باعث بشه ساعت به ساعت، جلوی توالت‌های عمومی و خصوصی و بی‌ادبی نباشه جلوی شما، کنار هر درخت و تداوم فرهنگ هندی و اینا، صف کشیده و قضای حاجت نماییم که انگار داریم تقاص پس می دهیم به آنچه که قبلاً فکر میکردیم تمام مسائل پیرامونی از فاصله سی سانتی به خودمان تا شعاع هزار و دهها هزار کیلومتری به ما مربوط هست و باید اونا رو حل کنیم؛ حال اینکه امروزه داریم تمام هم و غم خودمان رو میذاریم به قضایائی که روند معکوس و درونی رو طی میکنه و خدا نکنه روزی برسه که مجبور باشیم مثل چارلی چاپلین که برای نظافت خونه حتی ماهی توی تُنگ آب رو هم لته کشیده بود، ما هم تک تک سلول‌های بدنمان رو داریم لته می کشیم و یا به نوکری‌شان اجیر شده‌ایم.

 

خب، فکر کنم دو هفته‌ای دیگه باید برم برای رفع دل‌تنگی‌هایم که کارش از دیدار و شنیدار و هم‌نشینی و همراهی و اینها گذشته و به قراردادن یه فنر محدود شده. کاری است آسان که متخصصین این کار آنقدر انجامش میدن که دیگه شده براشون مثل پنچرگیری از یه لاستیک دوچرخه!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?