کلَ‌گپ

۰۶/۰۷/۱۳۸۵

مذاکرات پنهانی، نقض حقوق انسانها!

در روزنامه‌ها و سایت‌ها و حتی در اخبار بسیاری از رسانه‌های خبری اروپا با اشاره به ملاقات یکی دو روزه اخیر سولانا و لاریجانی، اشاره میکنند که طرفین مذاکرات را رضایت‌بخش می دانند. این اخبار آنچنان با خونسردی و بصورت واقعیتی معمول بیان میشود که بندرت ذهن را بخودش مشغول میکند که: براستی در پای میز مذاکرات، چه حرفهائی رد و بدل میشود؟ چرا بیش از یکسال و اندی است که طرفین مدام با هم مذاکره میکنند و هر کدام برخی برداشت‌های عمومی و غیره را مطرح میکنند و قس‌علیهذا. طبیعی است که در پای میز مذاکره – خدا میداند آنها در آنجا درباره چه چیزی مذاکره میکنند! چه بسا لاریجانی و سولانا با هم تخته میزنند و بقیه می نشینند به چرتکه‌انداختن روی این مسئله که چقدر با این یا آن حرکت میتوان ضرر کرد و یا بهره بیشتری به جیب زد.

باری، در این میان یک حق بسیار معقول و انسانی در میان هست که براحتی نادیده گرفته میشود و رسانه‌ها نیز تمام تلاششان این است تا ما به همان اجزاء سر و دم بریده‌ای که برایمان انتخاب میکنند، قانع باشیم. بطور مثال همین لاریجانی و یه مشت افراد خودفروخته که برایشان حیات و ممات نه روی کره زمین و نه مردم در سرزمین ایران، کمترین ارزش و اهمیتی ندارد، چگونه و در چه رابطه‌ای میتوانند نقش مذاکره‌کننده رو ایفا کنند و اصولاً در این مذاکرات چی میگن؟ و چرا مردم نباید بطور مثال شاهد مذاکرات مستقیم و علنی طرفین باشند؟

شاید در طول تاریخ سیاه دیپلماسی دهه‌های اخیر تنها و تنها یک مورد رو شاهد بودیم که یوشکا فیشر وزیر امور خارجه آلمان سر میز شام رسمی یقه رامسفلد رو گرفته و ازش خواست مدرک و سندی محکمه‌پسند ارائه دهد که این جنگ ضرورت دارد! – بگذریم از اینکه جنگ مفید و مضر نداریم! هرچه هست جنگ نماد بربریت انسان هست. اما در این مورد مربوطه، یکی از بازی‌های متعارف دیپلماتیک که معمولاً با کراهت تمام و با بی‌شرمی جا افتاده در بنیان‌های ذهن سیاست‌مداران به افتخار یکدیگر و به سلامتی هم می نوشند، کسی پیدا شد و شاید یکبار برای تمام زندگی خود از مبنائی به مسئله نگاه کرد و آن رو مطرح کرد که در هیچ بخش از محاسبات متعارف نمی گنجید...

در طول یکسال و اندی گذشته مدام طرفین مذاکرات با ایران روی این یا آن بند به توافق و یا تخالف میرسند و از این مضحکه بی‌حد که انگار حق ما چیزی است در حد همان هورا کشیدن برای یک مشت ابله مثل احمدی‌نژاد که با حضور خود عملاً ثابت میکند دنیای سیاست چه دنیای بی‌سروپا و خرفتی است.

ناگفته نگذارم که من بهیچ‌وجه این توهم رو دامن نمی زنم که انگار سولانا و یا لاریجانی در جبهه‌های مختلف و گاه رودرروی یکدیگر هستند. همه مهره‌های کوچک و بزرگ بازی سیاسی دنیا که تمام توجه و تلاششان برای بقا در هرم قدرت در هر اندازه‌ای که میتوان متصور شد، میباشد خواه ناخواه به مجموعه‌ای متصل بوده و سرشان بهرحال در یک آبشخور فرو میرود؛ چه اسمش پاپ باشد، احمدی‌نژاد، خامنه‌ای، بوش، شرکت‌های نفتی، تسلیحاتی و یا اینترنتی و فلان و بهمان. جهانی که مصالح و منافع عموم‌بشری آن در نهایت شفافیت و اتفاقاً برای آموزش عمومی پیش میرود، با جهانی که این موجودات عجیب‌الخلقه با تمام وجود در جهت حفظ و دامن‌زدن بهم‌ریختگی‌های آن هستند، بنیاداً متفاوت است. انسانهای جهانی مسئول، نه تنها به حس مسئولیت خود می پردازد، بلکه وظیفه خود و سایرین میداند تا در جهت هماهنگی‌های بیشتر و بهتر، یکدیگر را در مشکلات و حل آن سهیم گرداند.

نمایندگان کشورهای اروپائی و بطور کلی کشورهای " متهم " به مدنیت و تبعیت از دموکراسی، با پذیرش پیش‌برد پنهانی زد و بند با امثال نمایندگان جمهوری اسلامی نشان میدهند که همه اینها از یک سنخ و دسته هستند و نه چیزی بیش و نه کم.


۳۰/۰۶/۱۳۸۵

آتش‌سوزی بازداشتگاه موقت فرودگاه آمستردام اکتبر ۲۰۰۵

فیلم گزارش کمیته...

لینکی که در بالا گذاشته‌ام، انیمیشن و فیلمی است که کمیته بررسی علل آتش‌سوزی در مجتمع سلول‌های ویژه برای بازداشتی‌هائی است که بطور موقت در زندان بودند تا به دلیل رد تقاضای پناهندگی‌شان به کشورهای متبوعه خود عودت داده شوند، تهیه دیده و متناسب با بررسی خود و با استفاده از آن، دولت را و بالاخص دو تن از وزیرانش را بطور مستقیم و یک نفر دیگر را بطور غیر مستقیم مسئول مرگ و عواقب ناشی از این آتش‌سوزی دانسته است. این فیلم البته به زبان هلندی است؛ با اینهمه فکر کردم شاید در همان حد از تصاویر و انیمشین قابل استفاده و گویا باشد.

شاید در میان هزاران حادثه مرگ و بکش و بزن و بگیر که به میمنت امکانات گسترده رسانه‌ای و وسائل ارتباط جمعی، بسرعت به روی سفره‌های ما انداخته میشوند، حادثه فوق جایگاه آنچنان تکان‌دهنده‌ای را به خود اختصاص ندهد. قصد من هم از انعکاس آن، به هیچ‌وجه چنین نتیجه‌گیری‌ای نیست و یا حتی مقایسه با یک عده مزور و دغل‌باز که خودشان را در مضحکه‌ای با نام مدیریت جامعه ایران قرار داده و مثلاً نتیجه بگیرم که: ببینید اگر وزیری کار خودش را درست انجام ندهد، نه تنها استیضاح بلکه با سرافکندگی به معذرت‌خواهی خواهد افتاد و از این قبیل...

نه، چنین کاری نخواهم کرد. همه اینها نیز جز یک فورمالیسم مضحک چیز دیگری نیست. وقتی در این دنیای مسخره عده‌ای نظامی که اصل و اساس زندگی روزمره‌شان تمرین مداوم برای کشت و کشتار و تبعیت کورکورانه از یکدیگر و سلسله مراتب و همه این مزخرفات هست تا تبعیت از مدالها و نشان‌ها و لباس و غیره، به میدان می آیند و مثلاً " دموکراسی " در تایلند را میخواهند نجات دهند... قضیه برای همه روشن میشود که در چه جهان عجیب و غریبی زندگی میکنیم!

با اینهمه انعکاس این فیلم به این دلیل هست که جنبه دیگری از قضیه را مطرح کنم. در تمام گزارشی که حتی متهم هست به تند و صراحت و بی‌ملاحظه‌گی مفرط، اما می بینیم که برای آنها قضایائی مطرح هست که ربطی به بنیان‌های اصیل انسانی ندارد. آنها وزرائی را که وظایف خود را درست انجام نداده‌اند به زیر سوال برده‌اند؛ شهردار آن منطقه را بخاطر اجازه ساختمان‌سازی و بدون توجه و دقت لازم نسبت به نُرم‌های مورد نظر برای چنین کاری، جزء مسئولین و جوابگوی قضیه شناخته‌اند و آخرالامر وزیر امور مهاجرین را که به اندازه کافی به نقش و تأثیر تجربه تلخی که زندانیان پشت سر گذارده‌اند نکرده و با آنها بی‌برنامه و با خشونت رفتار شده و از این قبیل.

اما، جای این سوال هنوز خالی است: آخر چرا باید عده‌ای درون آن زندان بوده باشند؟ آیا این افراد که صرفاً بخاطر تقاضای پناهندگی در این کشور بودند و بعد که تقاضای آنها رد شد میبایست درون زندانها و بصورتی به بند کشیده میشدند که برای فرار حتی از آتش هم امکان نداشته باشند؟

من وقتی این جنبه از زندانی‌کردن را با فردی مقایسه میکنم که مسئول فروش مواد شیمیائی به حکومت عراق بوده و عامل کشتار کردها و دقیقاً هم میدانسته که جنایتی را دارد مرتکب میشود و مدتها در عراق بوده و بعدها و پس از سقوط حکومت عراق برای اینکه به دست کشور دیگری نیافتد با تلاش ویژه دولت هلند به هلند آورده شده و در تمام مدت پیش و پس از محاکمه در ویلائی که دولت در اختیارش گذاشته، زندگی میکرد و میکند.

حتی فردی که همکار و همراه و تهیه‌کننده تمامی امکانات برای " خان " پدر سلاح هسته‌ای پاکستان هست نیز نه تنها با بهترین امکانات چه در هلند و چه در فرانسه زندگی میکند، بلکه با صراحت تمام نیز مطرح میکرد که با " خان " کماکان در تماس بوده و داشتن سلاح اتمی برای پاکستان و یا حتی ایران را هم امری طبیعی و حق آنها میداند...

طبیعی است وقتی رودخانه‌ای مسموم باشد، در هر گوشه و کنارش میتوان مرگ حیوانی را شاهد بود که بعداز نوشیدن آب رودخانه، در گوشه‌ای جان می سپارد و یا موجودات درون رودخانه نیز و یا گیاهان اطراف و ... اساس مناسبات اجتماعی در جهان امروز آنگونه هست که چنین پدیده‌هائی را میتوان هر روزه شاهد بود. تأسف بزرگ این است که حتی آنجائی که میخواهند نواقص گسترده این جهان بهم‌ریخته را حتی برای منافع خود نیز تا حدودی مرمت کنند، کمترین توجه‌ای به انسان نمیکنند. از خود نمی پرسند: چرا میباید چنین وظایفی برای فلان و بهمان وزیر قائل بود؟ چرا باید عده‌ای به صرف تقاضای پناهندگی برای عودت‌دادن در زندانها باشند...

با کمال تأسف باید تأکید کنم که هم‌اکنون بیش از ۵۸ کودک در مجموعه افرادی قرار دارند که جرم‌شان تقاضای پناهندگی از دولت هلند بوده و حال، درون سلول‌های زندان قرار دارند تا دولت مثلاً جامعه دموکرات هلند، آنها را در آشفته‌بازاری دیگر و بصورتی مخفیانه به کشورهای متبوعه‌شان عودت دهد. از میان این کودکان هستند افرادی که در همین کشور هلند بدنیا آمده و در واقع‌امر تابعیت این کشور میباید بطور اتوماتیک به آنها تعلق گیرد. اما، وزیر مربوطه میگوید که: این درست هست، اما اگر قرار باشد والدین‌شان از این کشور خارج شوند، غیرانسانی و غیراخلاقی خواهد بود که آنها را از والدین‌شان جدا کنیم!؟ و یا میگوید: والدین نمیتوانند بنام فرزندان‌شان اقامت هلند بگیرند و ...

یازده نفر از زندانیان مجتمع موقت جنب فرودگاه سخیپُل • شیپ هُال • نیز به مجموعه کشته‌شدگانی اضافه شدند که در آشفته‌بازار کنونی جهان در هر گوشه و کنار جز مرگ و نابودی، انگار راه دیگری برای سروسامان گرفتن ندارد.

باشد تا آن روزی که انسان‌ها به دوران کنونی همچون گذرگاهی تلخ در تاریخ نگریسته و ارزش‌های عمیق زندگی با یکدیگر و در بطن طبیعت را با عشق و محبت متقابل پیش برند.


۲۴/۰۶/۱۳۸۵

پاسخ به " زمانه "!

آیا کار با رادیو " زمانه "، پاسخی در خور به زمانه هست؟ بمناسبت پایان موعد تقاضای همکاری با " زمانه "

حدود یکماه و نیمی هست که رادیو اینترنتی و حالا رادیو موج کوتاه و ماهواره‌ای " زمانه " شروع به کار کرده. اگر به فعل و انفعالاتی که به شکل‌گیری آن منجر شده بخواهیم بپردازیم، باید گفت که حدود دو سه سالی هست که ریشه راه‌اندازی چنین رسانه‌ای نشانده شده بود.

شاید تکرار مکررات باشه، اما برای اینکه بتونم راستای عمومی پاسخ خودم به آن سوال بالا را پیدا کنم، اشاره‌ای به این مجموعه میکنم.

در سالهای بعداز " یازده سپتامبر " و اجرای برنامه جابجائی قدرت در افغانستان و بعد در عراق، یکی از معضلات پیش‌روی تکیه به نیروئی نمادین بود تا بتوانند آنها را بعنوان نماینده بخش مدنی جامعه مورد نظر بعنوان راه‌اندازان جامعه جدید مطرح کنند. برای افغانستان که در طی سالیان دراز جنگ باصطلاح آزادی‌بخش – با استفاده البته از معجون پیچیده‌ای از نیروهائی که فقدان درک از آزادی از تمام اجزاء فکر و عمل‌شان نمایان بود – چنین نیروهائی بنحوی از انحاء شکل گرفته بودند. شاید در میان آنها نمونه‌ای مثل " احمدشاه مسعود " نمونه خاصی بود از فردی که انگار بازمانده انقلابیونی بود که عدالت‌پژوهی را با جنگ‌های پارتیزانی در هم آمیخته بود. خب، چنین فردی پیش از همه قضایا از میانه برداشته شد تا راه برای کنفرانس برلین گشوده شود و بعدش نیز در لندن تجمع دیگری بمیدان آمد که از میان آنها یکی دو تائی نخست‌وزیر عراق و بعدها رهبران احزاب و آخرالامر عناصر خودفروخته و غیره بدر آمدند.

مسئله ایران و پر کردن حلقه سه‌گانه تغییر رژیم در اطراف روسیه، تا بدانجائی پیش رفت که از سویی نیروهای سیاسی ایرانی به تکاپو افتاده تا خود را بنحوی از انحاء بعنوان آلترناتیوهای احتمالی معرفی کنند و در این راستا تشکل اتحاد جمهوری‌خواهان ایران از یک طرف – عمدتاً به پیشنهاد و حمایت دولت‌های اروپائی – و منشور ۸۱ از سوی انگلیس و آمریکا سریعاً راه‌اندازی شده و همزمان نیروهای دموکرات از نگاه و زاویه‌ای چپ به مناسبات آتی جامعه ایران، جمهوری‌خواهان لائیک و دموکرات را راه‌اندازی کردند.

فعل و انفعالاتی از این دست و نمایاندن آلترناتیوی در برابر تغییر احتمالی رژیم، علیرغم همه انتقاداتی که برای تحولات سازمان‌یافته از بیرون و با حمایت و یا عملیات نظامی دنبال میشد، با اینهمه خواهان رسمیت‌یابی و کسب وجهه‌ای عمومی در نظر و نگاه دول غربی بود.

چنین پتانسیلی طبعاً از نگاه و توجه جمهوری اسلامی نیز دور نماند و خود نیز به میدان عمل وارد شده و تا آنجائی که قادر بود در راستای شکل‌دهی اپوزیسیونی از درون خود پیش رفت.

جوامع اروپائی و از جمله آنان دولت هلند در راستای طرحی عمومی‌تر نسبت به تحولات احتمالی در ایران به سهم خود تلاش نمود تا در چنین فرآیندی هرچند محدود و مختصر اما نقش مناسبی ایفا نماید. طرح حمایت از رسانه‌ای تصویری و بطور کلی در راستای گسترش تفکر و اندیشه دموکراتیک – با مضامینی که مورد نظر جامعه اروپائی باشد و نه فلان و بهمان دولت مشخص – در همین دوره یعنی حدود سال ۲۰۰۳ شکل گرفت. کمیسیون خارجی پارلمان هلند که عمدتاً زیر نظر احزاب اکثریت، یعنی احزاب تشکیل‌دهنده دولت بودند، این طرح را بمیان کشیدند. خانم فرح کریمی نیز که بعنوان عضو کمیسیون خارجی از سوی حزب چپهای سبز میباشد، با نقشی فعال‌تر این طرح را دنبال نمود. این طرح در زمان مباحثه در پارلمان با مقاومت‌هایی از سوی جناحی از حزب لیبرال روبرو شد. بطور مشخص وزیر خارجه دولت تا آنجائی که میتوانست سعی نمود این طرح را منتفی نماید و آخرالامر با اختصاص حدود ۱۵ میلیون یورو در سال برای چنین حمایتی آنهم بعداز بررسی‌های کارشناسی بیشتر موافقت نمود.

نوع نگاه به امر تغییر رژیم با توجه و تأیید نسبت به آن سیاستی که دولت آمریکا دنبال میکرد، علیرغم تأیید عملی دولت راست میانه هلند، با اینهمه بخشاً با انتقادات و واکنش‌هایی همراه بود. اوج این اختلافات بالاخص در واکنش به وضعیت تابعیت خانم " آیان هرشی‌علی " بصورتی علنی نمایان شد. دولت هلند و بخش قدرتمند حزب لیبرال هلند بطور مشخص از این سیاست فاصله گرفته و اگرچه مسئله " هرشی‌علی " با جابجائی از پیش تنظیم شده وی به آمریکا به پایان رسید، اما دولت هلند در پی اعتراض حزب کوچکی از ائتلاف، سقوط کرده و حال منتظر انتخابات پیش از موقع می باشد.

" رادیو زمانه " بخشی از آن بودجه‌ای است که زمانی قرار بود بطور اساسی به راه‌اندازی یک تلوزیون منجر شود. وزارت خارجه هلند طرح مربوطه را به مزایده گذاشته و از سازمانهای اجتماعی و برنامه‌ریزان مختلف رادیویی و رسانه‌ای دعوت نمود تا برای دریافت بودجه و پیشبرد سیاست مورد نظر وزارت امور خارجه در این مزایده شرکت کنند. بخشی بزرگی از این بودجه عملاً به ارگان‌های مختلفی اختصاص یافت که خود پیش‌تر از اینها در جامعه هلند از طرق گوناگون سوبسید دریافت می کردند. سازمانهائی که عمدتاً سازمانهای هلندی و برای اقلیت‌های ساکن در هلند راه‌اندازی شده‌اند. با اینهمه بیشترین بخش این بودجه در اختیار یکی از سازندگان برنامه‌های رادیو تلوزیونی قرار گرفت که از نظر جایگاه تهیه برنامه به گرایش لیبرال مسیحی مشهور است. (NCVR) . این بنگاه رسانه‌ای کار تهیه و مدیریت و سایر امور مربوطه در این زمینه را در اختیار سازمانی قرار داد که بعنوان یک سازمان حرفه‌ای و مستقل معرفی میشود. اگرچه سیاستی که پیشه کرده و مناسبات و کاری که دنبال میکند، ربطی به استقلال ندارد. " پرس نو " – که چیزی مثل، زمانه – رسانه هم معنی میشود – کارش سازماندهی رسانه‌های منطبق با شرائط کشورهای بحرانی است. تا زمانی که کشورهای شرق و سوسیالیستی وجود داشتند این سازمان به کار در آنها و برای آنها مشغول بود. هم اکنون بخشی از فعالیت‌های این سازمان به کشورهای همجوار ایران، تا کشورهای حاشیه بالکان و خود بالکان اختصاص دارد.

این سازمان بنوبه خود با کمک و مشورت برخی ایرانیان مقیم هلند سعی نمود از چهره‌های با سابقه در امور رادیوئی بهره گرفته و رادیو را سامان دهد. طراح اولیه رادیو " زمانه " بنا به هر دلیلی، بهرحال نتوانست با تأمین‌کنندگان بودجه رادیو به توافق برسد. در همین زمان بود که " پرس نو " با پخش آگهی استخدامی در سایت‌های فارسی‌زبان نیاز خود به خبرنگار ارشد را اعلام نمود.

بقیه قضایا تا آنجائی که معلوم شده، بدین‌صورت پیش رفته که از میان حدود هفتاد نفر متقاضی آنها با آقای مهدی جامی به توافق رسیده و کار سازماندهی رادیو و راه‌اندازی آن را به عهده ایشان گذاشتند. آقای جامی نیز بعداز برخی مسافرت‌ها و مشورت‌ها و غیره، ترجیحاً سعی نمودند بجای سازماندهی رادیو با تصور و تلقی اولیه‌ای که در این مورد وجود داشت، آنرا بگونه‌ای غیر متمرکز و بصورت ترکیبی شکل دهد. رادیو زمانه، اگر چه مبنای اصلی و اولیه کار هست، اما ترکیب آن بیشتر رسانه‌ای است و چندصدائی آن، ترکیبی است از نوشته، اینترنت، وبلاگ، خواننده، شنونده، گوینده و آخرالامر مدیریت.

اینکه در حال حاضر دولت هلند با حمایت از چنین رسانه‌ای قصد انجام چه کاری دارد، هنوز روشن نیست. حمایت مالی پشت این برنامه آنقدر نیست که با بزرگ‌نمائی آن بی‌جهت تهمتی را شامل دست‌اندرکاران رادیو نماییم. جمهوری اسلامی براحتی میتواند دهها برابر چنین بودجه‌ای را با انواع ترفند و با هزاران نام پشت سر فرد یا افرادی قرار داده و مثلاً برایشان سایت و رادیو و حتی تلوزیون مستقل راه بیاندازد. حتی هستند بسیاری سازمانهای اجتماعی با نام‌های بی‌ربط که میتوانند چند بازی استقلال و امثالهم را راه بیاندازند. اما، از آنجائی که حامی اصلی مالی رادیو " زمانه " وزارت امور خارجه هلند هست و این وزارت‌خانه نیز فعلاً و تحت مسئولیت دولت راست میانه به چنین کاری مبادرت ورزیده، امر مهمی است که بدانیم چه سیاستی را قرار است دنبال نماید.

 

اما بپردازیم به بخش دیگر این بحث یعنی ساختار رسانه – زمانه و مدیریت آن و اینکه چه برخوردی میتوان با چنین پدیده‌ای داشت.

مدیر مسئول رسانه که بنظر نقش سردبیری این مجموعه رسانه‌ای را هم به عهده دارد، در یکی از پست‌های وبلاگی زمانه، اعلام کرده که برنامه دعوت به همکاری با زمانه را تا ۱۵ سپتامبر دنبال کرده و بعداز آن تا اوایل سال آتی میلادی با همان ترکیب به کار مشغول خواهد بود.

اینکه در دوره فعلی چنین کاری و چنین تصمیمی قابل درک هست، تردیدی نیست. بهرحال استخوان‌بندی این ساختار به‌جای خود جدید باید در حالتی از سکون نسبی شکل گیرد. معمولاً بسیاری از اشکال دیگر رسانه‌ای از جمله رادیو، تلوزیون، روزنامه و غیره، سعی نموده‌اند اشکال دیگر کار را نیز وارد نقش اصلی فعالیت خود نمایند. بطور مثال تلوزیون در کنار کار خود به نشریه، و سپس به اینترنت روی آورده و سعی کرده با استفاده از امکانات آن، خود را در بعد و سطح گسترش دهد. رادیوها نیز سعی کرده‌اند همراه با کار خود سایت‌های اینترنتی دائر و بخشی از مطالب خود را در آن منعکس نمایند. تفاوت کار " زمانه " بیشتر در آن است که اساس را اگر چه به نقش گسترده رادیو قرار داده، اما ساختار خود را بدون ارجحیت معینی تلفیقی از همه این رسانه‌ها گذاشته است. و طبعاً آنچه را که در سایت و در تقسیمات گوناگون آن می بینیم، بنحوی از انحاء در رادیو نیز خواهیم دید. برنامه‌سازان رادیو خواه نا خواه خود بخشی از کار سایت را نیز به عهده میگیرند.

 

با همه این تفاصیل هنوز این سوال برایم باقی مانده که: آیا کار با " زمانه "، پاسخ مناسبی است به زمانه؟

در واکنش به آگهی اولیه " زمانه "، من هم خودم را معرفی کردم. اما از آنجائی که نسبت به تیتر مورد نظر درخواست مربوطه مشکل داشتم به شماره تلفنی که زیر آگهی بوده زنگ زده و با شخص مربوطه صحبتی داشتم.

نکته حاشیه‌ای آنکه من بنا به شرائطی دیگر با همان فرد در تشکلی در هلند و مشخصاً در آمستردام فعالیت مشترکی را دنبال میکردم. و چون نام وی برایم آشنا بود در زمان تلفن به وی اشاره کردم که من او را می شناسم و ... اما شخص مورد نظر احتمالاً به این ایده رسیده بود که انگار من میخواهم پلی از آن آشنائی به این شغل بزنم! و بنحوی صحبت را دنبال کرد که انگار بگوید: خب، حرف حسابت چیست؟! من هم البته برایش توضیح دادم که این اشاره من بخاطر آن است که حرف زدن با کسی که میشناسم، فکر کردم شاید برای شما هم جالب باشد که طرف مقابل را بجا بیاورید!

باری سوال من در مورد " روزنامه نگار ارشد " با وی به جائی نرسید. من مطرح کردم که آیا منظور شما برای مدیریت رادیو هست یا کسی که مثلاً مدارک روزنامه‌نگاری را تا مرحله دکترا و غیره گذرانده؟ ایشان توضیحاتشان در همان حدی بود که در آگهی قرار داشت که: شخص صاحب تجربه کار رادیوئی باشد و به فارسی و اوضاع سیاسی کشور ایران آشنائی حرفه‌ای داشته باشد.

بهرحال تقاضای من برای همکاری، بعداز فاصله ای یکی دو ماهه با نامه‌ای همراه بود با امضاء رئیس " پرس نو " و آن دوست سابق که: ما از میان متقاضیان یکی غیر از شما را انتخاب کرده و با این وصف مایلیم نظر شما را در مورد احتمال همکاری آتی با گروه جدید را بدانیم که آیا آنها میتوانند برای همکاری به شما مراجعه کنند یا نه...

من جواب مثبت به این خواسته دادم. تا اینجای قضیه کار کماکان در تصوری کلاسیک از کار رادیویی بود. تجربه کار سیاسی و رادیوئی من بگونه‌ای بود که بهرحال برای چنان شیوه‌ای از کار کلاسیک همخوانی داشته باشد. برای من از زاویه دیگری – تا آنجائی که بر میگردد به اهداف عمومی وزارت خارجه هلند پشت این تأمین بودجه – این موضوع حل‌شده بود که: وقتی میدانی یا میتوانی حدس بزنی آنها چه میخواهند، آنگاه میتوانی از این امکان بهره گرفته و در راستای فعالیتی فرهنگی و شکل‌دادن پلی ارتباطی بین ملزومات و تجارب زندگی شهری و مدنیت موجود در جوامع غرب، با تبلور فرهنگی جامعه‌ای مثل ایران که همبستگی اجتماعی و علائق فرهنگی و ساختاری مردم میتواند ترکیب بسیار مناسبی از نوع نوینی از زندگی اجتماعی را به میان بکشد.

اخباری که جسته گریخته به گوشم رسید و یا در وبلاگ‌ها و سایت‌ها خواندم و بعداز آن وقتی به اولین روزهای برنامه‌های رادیو زمانه گوش دادم، راستش مرا با تردیدهای اساسی همراه کرد. سفرهای آقای جامی به اینجا و آنجا و راه‌اندازی نشست‌های معارفه و مباحثه در مورد چگونه‌گی کار و غیره، مرا به تردیدهای دیگری کشاند. ادعاهای پشت راه‌اندازی این رسانه بگونه‌ای پیش رفت که انگار قصد دارد جای خالی رسانه‌های داخلی را پر کند. انعکاس همه آن چیزهائی که بطور غیر انسانی و غیرقانونی و حتی مضحک در ایران ممنوع اعلام میشوند در رادیو بعنوان اینکه: ما میخواهیم صدای، صداهای نشنیده در جامعه ایران شویم،... ما میخواهیم زبان وبلاگ‌نویسان و جوانان و این و آن و ... شویم... هر روز و هر لحظه مرا از تصور و تلقی مورد نظر درباره رادیو دور نمود.

تأکید به این نکته که ما نه اپوزیسیون جمهوری اسلامی که حتی‌الامکان ترجیح میدهیم تبدیل به صدایی شویم که مثلاً نقش فراسیاسی را ایفا کند، با دامن زدن به این توهم همراه هست که انگار جریان‌های سیاسی فی‌نفسه از بیماری خاصی رنج میبرند!؟ شما نمیتوانی از حقوق اجتماعی و مدنی و دموکراتیک و انسانی انسان صحبت کنی، و جمهوری اسلامی آنرا مغایر آن باصطلاح ارزش‌های خود نداند. در اینجا این، جمهوری اسلامی است که با تو مخالف است و نه تو مخالف وی. شما نمیتوانی در جامعه‌ای که رادیوی تو از آنجا پخش میشود و نه تنها مواد مخدر در آن آزاد هست بلکه انواع تشکل‌های حقوقی برای معتادان به درجات بالاتر مخدرات وجود دارد و از آنها و حقوق انسانی‌شان دفاع میکند، از این قضایا صحبت کنی و جمهوری اسلامی آنرا مغایر خود نفهمد. یا باید مانند ساکنان جزیره‌ای در وسط اقیانوس شوی و کارهایت ربطی به زندگی روزمره اطرافت نداشته باشد و در این حالت دچار تخیل و رویا شوی از نگاه تصاویر به برنامه‌سازی روی آوری؛ و یا باید خود را با تصاویری که در آن فضای بحرانی و زیر ساطوری جامعه ایران دلخوش کنی که انگار همان انعکاس ساده زبان جوانان زیر تیغ کافی است و ...

ترکیبی که تا کنون " زمانه " برای خود انتخاب نمود، بدون اینکه تحت‌تأثیر داوری خواسته باشم نافی ارزش‌های هر فردی باشم، اما نشان از سیاست معینی دارد. بهره‌گیری از پتانسیل وبلاگ‌نویسان برای کار رادیو را در یک تلقی ذهنی خاص، من خیانت به دنیای وبلاگستان میدانم! برای توضیح و توجیه این جمله حرف زیادی ندارم. تنها اشاره میکنم به اینکه، بسیاری هستند گسترش امر وبلاگ‌نویسی را بصورت معدنی می بینند که هرکدام تلاش میکنند برای مقاصد معینی از آن بهره بگیرند.

وبلاگستان اگر چه نمادی است از رسانه‌ای شدن زمزمه‌های فردی هر انسان و از همین منظر مملو از عطر زیبایی است که دنیای تخصصی نوشتن، گفتن، خواندن و غیره را دور ریخته و به این نظرگاه بیشتر نزدیک شده که: معیارهای ارزش‌گذاری بر اساس توانائی نگارش و غیره، هرچه باشد بدرد تقسیماتی میخورد که در سرهم‌بندی جوامع امروزین جهان شاید یه گوشه‌ای را به خود اختصاص دهد که بهرحال بخشی از آکواریوم موجودات پشت شیشه هستند. اما، انسان بمثابه موجودی حقیقی نه تنها قادر هست بیاندیشد، انتخاب کند و زندگی و حیات روزمره‌اش را پیش برد، بلکه بجای خود میتواند رویاهای بی‌نظیری را نیز در خود شکل دهد. وبلاگ جائی میشود برای چنان انعکاساتی.

رسانه، برای خود وظیفه تعیین میکند و مابه‌ازای آن رابطه‌اش را با مزد و مقیاس و معیار و اندازه‌ها و ارزش‌ها هماهنگ میکند. رسانه، حتی برای نظرخواهی هم یک نفر را باید بالای صفحه بگذارد تا فکر کند و بگوید که: آیا این نظر شایسته انعکاس در رسانه هست یا نه؟ رسانه باید آخرالامر به کسی که بابت همه این قضایا پول میدهد، پاسخگو باشد.

مسئول رسانه " زمانه " در یادداشتی اشاره‌ای داشت به یکی دو تا از انتخاب‌های خود و منجمله یکی دو تائی نام هم به آن اضافه کرد. از سوی دیگر وقتی به نوشته‌های زمانه نگاه میکنم و برخی بخش‌ها رادیوئی‌اش را گوش میدهم، فکر میکنم نه تنها هیچ انطباقی با شعارهای مطروحه در اینجا و آنجای زمانه ندارند، بلکه بعضی از این برنامه‌ها از ابتذال وحشتناکی رنج میبرند. حتی آنجائی که مثلاً مباحث فلسفی در جریان هست، با نوع خاصی از کلمات قصار عجیب و غریب و پر طمطراق مواجه‌ایم که نمیدانم معیارهای انتخاب آنها برای انعکاس چیست؟

حال که به اینجا رسیده‌ام و امروز یعنی ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۶ هست، فکر میکنم نشستن در گوشه‌ای و خوردن نان و ماست خود و سر در گریبان همان صفحه محدودی که نامش وبلاگ هست فرو بردن برایم گواراتر است از مجموعه‌ای که تاکنون هیچ تصویر روشنی از خود و اهدافش و اعمالش و اینها نمی دهد و آنجائی هم که به تشریح برخی قضایا می پردازد، بنظر آدرس عوضی میدهد.

ناگفته‌های این رسانه برایم اینها هستند: علت عدم توافق بین مسئول سابق با تأمین‌کنندگان بودجه چه بود؟

دوم: ساختار کنونی و طرح اولیه رسانه – زمانه چه هدفی را دنبال میکند؟

سوم: چه نقش و ارتباطی برای این رسانه با نقش رسانه در جامعه ایران میتوان قائل شد؟ آیا زمانه میخواهد این تلقی را دامن زند که جامعه ایران میباید از حقوق خود برای بهره‌گیری از همان رادیو و تلوزیونی که بودجه‌اش از محل درآمدهای جامعه تأمین میشود، صرف‌نظر کند؟ کاری که سالیان سال توسط بی بی سی، و بسیاری رادیو و تلوزیون‌های وابسته به دول دیگر نیز انجام شد؟ یعنی دامن‌زدن به بی‌اعتمادی نسبت به رسانه‌های داخلی و این تصور که انگار مردم هیچ نقش و وظیفه‌ای در تصحیح اعمال رسانه‌های داخلی ندارند و برای تنظیم جایگاهی مناسب برای چنان رسانه‌هایی موظف به هیچ کاری نیستند.

بعنوان مثال در این زمینه، به همان موسیقی زیرزمینی ایران اشاره میکنم. حق داشتن امکان آزاد در جامعه برای بهره‌گیری از موسیقی، میباید در جامعه نه تنها به رسمیت شناخته شود، بلکه رسانه‌های عمومی و منجمله رادیو و تلوزیون بمثابه بخشی از امکانات عمومی و اجتماعی باید در خدمت و تأمین راستاهای صحیح چنین فعالیت هنری و فرهنگی در اختیار جوانان قرار گیرد. دلخوش کردن جوانان به اینکه صدایشان در بیرون منعکس میشود، این نظر را بیشتر تحکیم می بخشد که انگار رادیو و تلوزیون تیول دستگاه تبلیغاتی حاکم بوده و مردم اگر میخواهند به فعالیت‌هایی دست زنند بروند در اینجا و آنجای دنیا یک حمایتی چیزی برای خود پیدا کنند.

 

این نوشته رو بدون کار بیشتر و جدی همینطور میذارم در وبلاگم. – این همان خصوصیتی است که وبلاگ را از رسانه‌های تخصصی با هر نام و تلقی‌ای که از خود ارائه میدهند، مجزا میکند! اینکه بتوان نوشته‌ای را در آن گذاشت و اگر احیاناً کسی به آن زمزمه‌های روی کاغذ روی آوردند آنرا بعنوان زمزمه بخوانند و حس کنند و دیگر هیچ.


۲۱/۰۶/۱۳۸۵

چه کسی مسئول اعدام " کبرا رحمان‌پور " است؟

در گوشه و کنار دنیای مجازی، اینجا و آنجا عکسی از " کبرا رحمان‌پور " همراه با شرحی دردآلود از تمنای او برای حفظ جان خود قرار گرفته. از سوی دیگر، در دنیای حقیقی انسانها درگیر جنگ همه‌جانبه‌ای هستند که نامش را زندگی نامیده‌اند. " کبرا رحمان‌پور " را نه دست‌اندرکاران حکومت، بلکه قواعد بازمانده از قعر تاریخ، از درون بربریت انسان، از فراموشی مطلق خرد میخواهد از بین ببرد. برای جهالت انسانی، " کبری رحمان‌پور " خطرناک هست. نه اینکه بیچاره با این تن نحیفش، با آن ترس و التهابش قادر باشد کمترین خطری برایشان ایجاد کند؛ آنها برای تداوم هستی نابخردی، بربریت، جهالت احتیاج به جنایت دارند. باید خونی تازه به رگ‌های سنت و عقاید و حماقت ریخته شود تا شاید چند صباحی دیگر به هستی حقیرانه خود ادامه دهند.

" کبری رحمان‌پور " را نه فقط تفکرات اسلامی، نه فقط قوانین و قواعد و مزخرفاتی بنام اعتقاد و این گونه قضایا، بلکه هر آن اندیشه‌ای از بین می برد که برایش قوانین بالاتر از ارزش وجودی انسان است؛ برایش، هستی ابزاری است در خدمت تداوم یک مشت افکار بیمارگونه که وجودشان را مسخ کرده است.

هر بار که سر به سجده بریم، باید بدانیم که " کبری رحمان‌پور " را چند میلیمتر به سوی طناب دار رانده‌ایم. هربار که دستمان را به ضریح امامزاده‌ای میزنیم، باید بدانیم که داریم استحکام طناب را آزمایش میکنیم. هربار که چشممان را می بندیم تا مثلاً بقول خودمان – خیر سرمان – به مراقبه بنشینیم و خود را در هپروت غرق کنیم، باید بدانیم که چند ثانیه یا چند دقیقه به کراهت میدان داده‌ایم فعال‌مایشائی کند. هربار که کتابی را می گشائیم تا مثلاً رازی را درونش کشف کنیم، باید بدانیم که یک روز بر عمر تفکر مذهبی افزوده‌ایم که خود را به مندرجات فلان و بهمان کتاب بند کرده؛ هربار که صدایمان در می آید و بنام آزادی انسان، برایش آزادی اعتقادات مذهبی و دینی و باور و غیره نیز خواهانیم، باید بدانیم که با این پریشان‌گویی بر عمر نابخردی می افزاییم.

شاید " کبری رحمان‌پور " را بکشند. بالاخره چیزی در کتابها نوشته شده که نباید نقض شود؛ کتابهائی که کاری به کار انسان ندارند. و اگر انسانهای کرخت‌شده در کینه، انتقام، تنفر، عشق بی‌پایان به جنایت و خون و مرگ و اینها، مرگ را آرامشی برای خود می یابند، با اینهمه باید گفت: شاید روزی برسد، روزی که انسان از این همه کرختی ذهن خود، از اینهمه حماقت در اعمال و کردار و رفتار، از اینهمه حضور غیر مسئولانه، رفتار غیرمسئولانه خود طبعاً شرمنده خواهد شد. شاید در چنان روزی بتوان حس کرد، بودن حقیقی همراهی و همگامی انسانی نه در تبعیت از مرزهائی است که با کُد خاصی مثل قانون، یا اعتقادات و غیره مشخص شده، بلکه عنصر اصلی پیوند را عشق، خواست با دیگران بودن تأمین میکند.

کاش میشد حتی اگر شده یک نسل از بشر را، کودکانی که مثلاً در فلان و بهمان روز بدنیا می آیند، به حال خود رها کرد و آنها را از هرگونه آثار بازمانده از هزاران سال توحش انسانی بدور نگه داشت. تنها ناظری بود بر چگونه‌گی حیات روزمره‌شان و گذاشت آنها خود جهانی دیگر را آغاز کنند. جهانی که هیچ شباهتی با دیروزهای بشریت نداشته باشد.

ترس‌های کبرا، بخشی از زنجیرهائی است که هرکدام از ما حتی تک تک ما به دست و بال اون بسته‌ایم. همه ما با کبرا اعدام میشویم و شاید آنچه از ما می ماند موجودیتی خواهد بود صرفاً برای تبدیل عناصر مختلف طبیعت به تفاله‌هائی و بس...

فردا باید دسته گلی برای " کبرا رحمان‌پور " از جنگل اطراف بچینم و با تمام قلبم به او، به خود، به همه مردم جهان تقدیم کنم؛ چرا که بعداز کشتن کبرا دیگر چیزی از انسانیت باقی نخواهد ماند.

 


۱۹/۰۶/۱۳۸۵

یازده سپتامبر!

حدود ساعت دو و نیم بعدازظهر به وقت اروپا بود که تازه از بیرون اومده بودم. معمولاً این ساعتها یا به تهیه غذا مشغول میشم و یا اگه غذا داشته باشم، اونو گرم میکنم و خلاصه تا ساعت سه یا سه و نیم غذا میخورم. غذا برای نسلی که من در آن رشد و نمو یافته‌ام، بدون چاشنی خبر، حادثه و خوراک مغزی خیلی کم اتفاق می افته! به همین دلیل رفتم به سراغ تلوزیون و کانال سی ان ان رو گرفتم.

برگشتم به جستجوی غذائی، چیزی و یا وسائلی برای تهیه سالاد و اینها تا با غذایی که از روز قبل مانده بود همراهش کنم. الان یادم نیست لحظه دقیق پخش خبر مربوط به برخورد اولین هواپیما با برج‌های دو قلو چه وقت بود. هنوز تیتر خبری مناسبی برای آن به ذهن نمیرسید، جز اینکه منتظر باشیم تا اطلاعیه روشنی در این مورد داده بشه. من که بیشتر منتظر اطلاعاتی در مورد کشته‌شدن احمدشاه مسعود از مبارزان افغانی وابسته به جنبش شمال بودم که یکی دو روز پیشتر در پی ترور توسط دو نفر بعنوان مصاحبه گر به سراغش رفته و در آنجا وی را کشته بودند. هر دو مهاجم در همان محل کشته و این راز بعنوان رازی ناروشن هنوز هم باقی مانده است. بهرحال همه اخبار تا آن زمان تحت‌الشعاع موضوع برخورد هواپیما با برج قرار گرفته بود.

دوربین‌هائی در بالای ساختمان‌ها قرار داده بودند و با زوم کردن روی دودی که از ساختمان بر می خواست و هرازگاهی نزدیک‌شدن به پارچه‌هایی که از پنجره‌ها نشان داده میشد، ابعاد فاجعه را نشان میدادند.

زدن کانال‌های دیگر خبری نیز تفاوتی نمیکرد. انگار ارکستری از رسانه‌ها براه افتاده بود تا تصویر معینی را به ما نمایش دهد. کانالهای مختلف هلند و آلمان و بی بی سی و سی ان ان، همه و همه داشتند به همین موضوع می پرداختند.

در همین گیرودار بود که هواپیمائی دیگر از گوشه دیگری پیدا شد. خبرنگار میگفت: همینطور که می بینید در این مسیر هر روزه دهها و صدها هواپیما عبور میکنه و این اولین باری است که هواپیمایی... ناگهان هواپیمای بعدی نیز به ساختمان دوم اصابت کرد. دوربین انگار بر دوش کسی بود که ناگهان تکانی خورده و صدای جیغ و داد از گوشه و کنار بالکن آن ساختمان بلند به گوش میرسید.

دیگر هیچ شکی باقی نمانده بود که صحبت از حمله‌ای سازمان‌یافته است. اگرچه ساعات بعدی و حتی تا روز بعد نیز تمام هم و غم خبرگزاری‌ها روی این بود که این گونه حمله‌ها آیا ناشی از هواپیماربائی است و یا دستهای دیگری در کار هست که این هواپیماها را از مراکزی دیگر کنترل کرده و به سوی اهداف معینی هدایت میکند؟

همان شب در صحبتی که با یکی از دوستان داشتم، بحثی داشتیم از تحولی بزرگ در اشکال جنگ های کلاسیک. انگار از این ببعد هر وسیله‌ای که مورد استفاده عموم هست، میتواند بالقوه نقش سلاحی را داشته باشد که مراکز حکومتی، امنیتی و غیره قدرت‌ها را زیر ضرب قرار دهد بدون اینکه احتیاجی به لشکرکشی نظامی و غیره داشته باشد.

اوضاع در چندساله اخیر نشان داد که یازده سپتامبر نمایش بسیار نوینی بود از نقش ویژه رسانه در دنیای کنونی. تمام فعل و انفعالات، شستشوی مغزی، سمت‌دهی افکار عمومی جهان و از همه مهمتر پیچاندن قضایا بدان حدی که بالاخره کسی نفهمد که در اینجا چه نیرویی پشت این امورات بوده و قضایا تا چه حد نشان از برنامه‌ای سازمانیافته داشته و چگونه در پی این حوادث عرصه بسیار نوینی به صحنه اقتصادی و اجتماعی وارد شد که متاسفانه نه تنها پر هزینه، بلکه ضد روندهای مناسب اجتماع برای همگرائی و همراهی عمومی است. تروریسم عرصه گسترده‌ای را از امور اقتصادی، سازماندهی راستاهای امنیتی، فراهم کردن تبلیغ و ترویج و انستیتوهای فکر و غیره، تا امور اجتماعی همچون حقوق اجتماعی مردم، حقوق و آزادی‌های دموکراتیک و آخرالامر شکاف‌های مذهبی و اختلافات را به گونه‌ای تغییر داده که باعث شده در طی ۵ سال گذشته گردش سرمایه و سیر تند تحولات در راستای دامن زدن به ناامنی و درک مغشوش از امنیت و حفاظت و همراهی انسانی و غیره با سرعت بسیار زیاد بالا رود.

امروزه پیداکردن رشته‌های امید از لابلای اینهمه نمایشات رسانه‌ای برای دشمنی و تفاوت و تقابل و غیره کاری بسیار دشوار هست. دیگر برخی فعالیت‌های هواداران محیط زیست و غیره، هیچ احساسی را تحریک نمی کند. وقتی هر روزه جلوی چشمانمان از سوئی بمب‌گذاری و مرگ دهها انسان را با خونسردی تمام بگونه‌ای اعلام میکنند که برایمان علی‌السویه شده، و از سوی دیگر مردم را به ترس دائمی از حوادث غیر منتظره تهدید میکنند و در کنار همه اینها مشتی رجاله سیاسی که مدام در حال زد و بند پنهان و نمایشات ظاهری از سوی دیگر نمایش داده میشوند که انگار آنها در حل بر طرف کردن مشکلات هستند! مشکلات و بحرانهایی که خود در فرایند دیگری از پنهان‌کاری در مدافعه از ملزومات اقتصادی صاحبان مال و صنایع و قدرت و غیره باعث و بانی آن هستند.

یازده سپتامبر اگر چه در نمایش بربریت انسانی و بحرانهای بنیادین ار مناسبات اجتماعی تنها پاراگراف بسیار کوتاهی از تمامی جنگ‌ها و کشت و کشتارهاست، با اینهمه بدلیل بهره گیری از پیچیده‌ترین دستاوردهای مدیریتی، فکر و ابزار و تکنولوژی از سویی و از سوی دیگر بهره گیری از امکانات و حضور برخی سنگرها در جبهه مخالف، چنان آنها را نیز در این کارزار بکار میگرد که مقابله و مبارزه با آن، هر روزه سخت تر و سخت تر میشود.

شاید آرزویی انسانی باشد که بالاخره روز پی ببریم که چه کسانی تمامی این بازی‌ها را سرهم کرده‌اند! اما بیشتر از آن دلم میخواهد در چنین سالگردی آرزو کنم روزگاری برسد که انسان در درون خود تمامی اثرات و نمایش تنفر و خشونت و تخالف و غیره را از دست بدهد.


۱۵/۰۶/۱۳۸۵

درباره فیلم کراش - Crash

چندروز پیش صحبتی داشتم با دوستی که اخیراً فیلم " کراش " - Crash – رو دیده بود. بین این دوست و دوستی دیگر که مشترکاً فیلم رو میدیدند، صحبتی پیش آمده بود در مورد صحنه خاصی از این فیلم؛ آنجا که پلیس بعنوان بازجوئی بدنی، به دست‌مالی یک زن سیاهپوست مشغول شده و شوهر وی علیرغم عصبیت، تلاش میکرد نسبت به این صحنه خونسرد باقی مانده و همسرش را به رعایت خواسته‌های پلیس ترغیب میکرد. دوست ِ دوستم میگفت: بنظر تو رفتار آن مرد غیرعادی است؟ یا چیزی که بیشتر ذهنی بنظر میرسه تا عملی واقعی؟ در ضمن تو بعنوان یک زن – اشاره به دوستم – فکر نمی کنی مردها نسبت به چنان نوعی از تجاوز به زن درک درستی ندارند و عمق تنفر زن رو نمی فهمند؟

دوستم با تأیید چنین حالتی برای زنان میگفت: وقتی یک مرد تلاش میکند بنا به هر وضعیتی که این امکان رو برایش توجیه میکند، از زور گرفته تا موقعیت، قدرت و حتی نقش و وظیفه اجتماعی مثل یک پلیس، برای زن کماکان حالتی بروز میکند که خود رو بشدت تحقیر‌شده حس کند و نسبت به آن واکنش بسیار عصبی داشته باشد. البته اینکه چه واکنشی از خود نشان میدهد، به شرائط بستگی پیدا خواهد کرد، اما عمق تنفر و احساس تحقیر بنظر من تفاوت خاصی ندارد.

این دوستم البته در مجموع فیلم رو مثبت و بیان‌کننده شکلی از زندگی آمریکائی ارزیابی میکرد که عمدتاً بخش تحتانی جامعه چه کارمندان و کارگران ساده گرفته تا مهاجرانی که در آنجا بنحوی مشغول به کار و زندگی هستند، بدون اینکه درک درستی از نقش دستگاههای اقتصادی و مونوپولیستی مالی داشته باشند، عملاً با یکدیگر درگیر شده و با دستان خود جهنمی برای خود بوجود می آورند.

این فیلم رو من حدود یکسال پیش دیدم و بعدها بخاطر دانلوود کردن آن برای یکی از دوستان یکبار دیگه اونو نگاه کردم. جدای از اینکه بخواهم به صنعت فیلم و سینما و بازی مالی بسیار گسترده‌ای که در این راستا جریان داره و طبعاً برای آن ملزومات و مصالحی هم مطرح هست، اشاره کنم باید بگویم که این فیلم بمثابه یک نظر، یک رمان، یک تصویر در ذهن من بشدت وارونه و در عین حال مملو از التقاط در طرح سوال و پاسخ و همچنین ایجاد سردرگمی در نگاه به گستره زندگی است.

در این روایت از زندگی در آمریکا – که میتونه در هر جامعه دیگه‌ای بعنوان مثال مطرح بشه – آدمها متأثر از شرائط زندگی و کار و اموراتی که با آن روبرو هستند، واکنش‌هایی گاه واقعاً متضاد از خود نشان میدهند. پلیسی وظیفه‌شناس ترجیح میدهد در مورد یا موارد معینی قضایا را نادیده بگیرد؛ آنانی که به دزدی مشغول هستند، در شرائطی دیگر به کمک عده‌ای پناهجو میروند؛ مردی که قضایای روزمره زندگی و حوادثی که برایش اتفاق می افتد را بدلیل درک خاصی از راسیست‌بودن آمریکائی‌ها و بی‌توجهی یک فرد دیگر نسبت به کار خود، در صدد قتل وی برآمده و بخاطر تیزهوشی بجای دخترش که گلوله‌های پوکه خالی را در تپانچه‌اش گذاشته، و دیدن نقش و تلاش دخترک آن مرد برای حفظ پدرش از مرگ، دچار شدیدترین تکان ذهنی شده طوری که تمام درد و رنج و کاری که در آن راستا میکرده رو پوچ می بیند...

همان پلیسی که به زنی تحت‌عنوان انجام وظیفه تجاوز میکند، در جائی دیگر به نجات جان وی اقدام میکند – که در این قسمت دیگه به هرچه فیلم آبگوشتی و هندی هم گفته زکی!؟ - ...

اجزای مختلف این فیلم سردرگم و پر از پرسناژها جز تلقین یک حس عمومی که: آدمها اساساً از قضاوت مبرا هستند، چرا که رفتارشان محصول شرائط بشدت متغییر آنان هست، کار دیگری ندارد. اما آیا این نتیجه‌گیری میتواند درست باشد؟

مهمترین ایراد این نتیجه‌گیری تغییر جایگاه بررسی عمل غلط، به عامل غلط هست. بعبارتی این کننده‌کار نیست که باید مورد قضاوت قرار گیرد، این عمل غلط و کار غلط هست که میباید در مدنظر باشد. اگر دست‌مالیدن به ارگانهای جنسی یک زن – جدای از نوع نگاهی که زن میتواند نسبت به ارگانیسم جنسی خود داشته باشد و یا نقشی که تابوی ارگانیسم جنسی میتواند روی او عملکرد داشته یا برایش موضوعی فرعی باشد – تحت‌عنوان بازجوئی بدنی یک کار شنیع هست، در هر حالتی و در هر جامعه‌ای و در هر نوع نگاهی از زندگی این کار است که شنیع است و نه اینکه بگوییم: خب، این پلیسی که اینکار را میکند، خودش هزارتا گرفتاری در زندگی دارد و برخی اعمالش را میتوان با اغماض نگریست. واکنش شوهر آن زن به قضیه، در واقع به تقدس قدرت و مأموران اجرائی آن نیز اساساً غلط هست. در برابر وی یک جرم اخلاقی، یک جرم رفتاری و یک نقض آشکار حقوق فردی یک انسان دارد روی میدهد. بحث روی این نکته نیست که مثلاً آن زن نه مایملک آن مرد هست و نه اینکه گفته شود، چنین سیاستی یعنی دندان روی جگرگذاشتن میتواند از بدخیم‌کردن قضایا جلوگیری کند. واکنش زن رفتاری طبیعی نسبت به کاری است که دارد در برخورد با وی بروز میکند. اعتراض وی، - بدون توجه به حد و میزان اعتراضش – یک حق انسانی وی هست. در اینجا کارگردان اما، رفتار پلیس را قضاوت میکند و به همین دلیل در سکانس‌های بعدی مجموعه‌ای از امورات را نشان میدهد که چگونه وی در چنبره زندگی بی‌روح و مضحک زندگی بهم‌ریخته شهری درگیر هست و بدینسان و طبعاً با این القائات که: کارش میتواند نادیده گرفته شود.

در کنار همه این قضایا که مدام بین بد و خوب در نوسان هستند و حتی یک مورد را نیز نمی‌توان یافت که فرد کننده‌ کار از این حالت پاندولی بیرون باشد، خود بخود انسان را به این نتیجه میرساند که در گستره زندگی اجتماعی اعمال خوب و اعمال بد نداریم چرا که عاملین کارهای بد و خوب، بهرحال محصول شرائط زندگی خود هستند. و چون چنین هدفی نیز در فیلم مطرح نیست که کل این سیستم ارتباطی را زیر سوال بگیرد، پس این سرنوشت محتومی در نظر گرفته خواهد شد که همه باید با آن بنحوی از انحاء کنار بیاییم.

 

در نگاهی به افراد نمایش داده شده در این فیلم می بینیم که آنها بگونه‌ای درگیر در تحتانی‌ترین اشکال محیط کار و زندگی‌اند. القاء چنین درکی که انگار این افراد بطور اتوماتیک به چنین محیط‌هایی مرتبط هستند، نوع خاصی از دیدگاه راسیستی در تقسیم اجتماعی کار را به ذهن وارد میکند که میباید بعنوان سرنوشتی محتوم پذیرفته شود. وقتی خدمتکاران در فیلم‌های هالیوودی را می بینیم، عموماً زنانی هستند آمریکای لاتینی که در بهترین حالت تنها بعنوان انسانهائی پذیرفته میشوند که انگار!؟ توانائی اینرا دارند که صاحبان خانه و کار خود را بعنوان یک انسان دوست داشته باشند!؟ و کشف این امر مهم، اینگونه تلقی میشود که انگار فلان و بهمان صاحب‌کار بطور اتوماتیک انسان هست و حال باید برای احتمال انسان‌بودن خدمتکاران فکری کرد! – این نکته بالاخص در سری فیلم‌هایی که اخیراً در ایران تهیه میشود بطور چندش‌آوری دنبال میشوند که اکثراً در خانه‌های پت و پهن چندتائی خدمتکار کار میکنند که اکثراً شهرستانی هستند...  - آذربایجانی هستند و یا شمالی –

بحث روی درک خاص پشت چنین سناریوهائی است و نه اتفاقی که در عمل بروز میکند. اینکه جامعه‌ای نسبت به شیوه تقسیم اجتماعی کار در بین افراد، سهم ویژه‌ای را برای ملیت‌های مختلف قائل هست، نشانه بیمارگونه‌ای از درک برتری‌طلبانه در چنان تقسیمی است و انعکاس آن در سناریوهای مختلف، به تحکیم این درک غلط دامن میزند.

حتی یک مورد هم نمیتوان سراغ گرفت که مثلاً در یک خانه‌ای که فردی آمریکای لاتینی زندگی میکند، یک خدمتکار آمریکایی سفید پوست کار کند و یا در ایران یک تهرانی خدمتکار یک خانه و خانواده شهرستانی باشد.

تکرار و بازتکرار چنین وضعیتی، آنرا تبدیل میکند به یک واقعیت غیرقابل تغییر و امری بدیهی. در فیلم کراش، بسیاری از عوامل و مباحثات و غیره، بصورت اموری بدیهی قلمداد میشوند و کارگردان پس از بهم ریختن کامل هر ذهن کنجکاو احتمالی در مورد نگاه به زندگی و جامعه و اخلاق و تقسیم کار و غیره، جایزه ویژه خود را در تالار اسکار میگیرد.

 


۱۲/۰۶/۱۳۸۵

آزادی برای آرش سیگارچی!

در سالگرد قتل‌عام زندانیان سیاسی در سال ۶۷

هرساله در چنین ماهی و هفته‌هایی بخش وسیعی از نیروهای سیاسی بازمانده از دو سه دهه اخیر مبارزه با حکومت جمهوری اسلامی، به سراغ جنایتی می روند که جمهوری اسلامی و بخش اصلی دست‌اندرکاران آن در کل دوران بقاء‌اش، در آن دست داشتند. آقای خمینی بعنوان دست‌اندرکار اصلی و دستوردهنده خاص آن، مشاورینی مثل رفسنجانی و خامنه‌ای و غیره، تا مسئولان امنیتی آن دوران از افرادی مثل حجاریان گرفته تا عناصر ریز و درشت دیگر و خلاصه کلام اینکه همه دست بدست هم دادند تا ماجراجویی‌های حکومت اسلامی در ایجاد و گسترش و بنیادی‌کردن بحران در خاورمیانه را بدینوسیله لاپوشانی کنند. آنها در هیچ دوره‌ای از مبارزات انتخاباتی تا شکل‌دهی انواع اپوزیسیون‌های مختلف کلمه‌ای در این باره و روندی که در زندانهای ایران گذشته مطرح نکرده‌اند. و این امر باعث شده تا تصوری بسیار ناروشن و بیشتر متأثر از دیده‌ها و شنیده‌هایی مطرح گردند که زندانیان و بازماندگان و بقولی نجات‌یافتگان درباره‌اش صحبت می کنند. در واقع با چنین تصاویری ما تنها با واقعه و حد خشونت و جدیت دستگاه حاکمه در به اجراگذاردن چنین واقعه و جنایتی روبرو میشویم. اما، از آن سوی قضیه، یعنی از سوی دست‌اندرکاران هنوز هیچ نشانه‌ای از علل و چگونه‌گی شکل‌گیری چنین تصمیمی بروز داده نشده.

مشکل قضیه در اینجاست که بزرگداشت هر ساله جنایت فوق بگونه‌ای پیش میرود که انگار این رفتار یک وجه کاملاً متفاوت از چگونه‌گی حیات و گذران روزمره ساختار حکومتی در ایران بوده است. نقض آشکار حق انسانها در زندگی اجتماعی آنقدر بنیادین و عمیق پیش برده میشود که دستگاه قضائی ایران با وقاحت تمام زندانی را به سراغ مثلاً روزنامه‌نگاران می فرستد و آن مزدبگیران نیز انگار برده‌گانی در خدمت این مجموعه باشند، از وی نمی پرسند و یا به وی گوشزد نمی کنند که بعنوان مثال، داشتن وکیل مدافع خواست فردی و چیزی نیست که متهم خود درموردش تصمیم بگیرد. این وظیفه‌ای هست که دستگاه قضائی باید مجری آن باشد و بس. آنها حق ندارند هیچ فردی را آنهم در فرودگاه دستگیر نمایند که مثلاً قرار است یا حتی در تلاش هست تا دستگاه حکومتی را سرنگون کند و یا در راستای مقابله و مبارزه سیاسی مثلاً با این یا آن سازمان یا افراد سیاسی و فلان و بهمان تماس میگیرد. اصلاً در اینجا حق مبارزه سیاسی است که از وی خواسته میشود که نادیده بیانگارد.

آنچه مرا واداشت تا درباره سالگرد جنایت ۶۷ بنویسم بیشتر بخاطر یادآوری درباره فردی است که هم‌اکنون درگیر با حبس و زندان در رابطه با تنها طرح این نکته بوده که چنین جنایتی توسط دستگاه قضائی در ایران بوقوع پیوسته و انسانهای بسیاری صرفاً بخاطر مقاومت در برابر ساختار عقب‌مانده حکومت جمهوری اسلامی در این عصر و زمانه، با چندسوال کوتاه و اما حساب‌شده برای توجیه تمایل خود به چنان کشتاری، به قتل رسیده اند. آرش سیگارچی نه تنها روال عادی زندگی‌اش را در این راه فدا کرده، بلکه جان برادرش نیز طعمه چنین ددمنشی شده و اگرچه بنا به روایت رویداد آن در تصادف جان باخته، اما انگیزه سفر وی همانا پی‌گیری جریان دادگاه و رسیدگی به کار آرش بوده است.

هستند از این سری افراد که جمهوری اسلامی و بالاخص همه آنهائی که امروزه خودشان را بعنوان اپوزیسیون آن معرفی کرده و خواهان نقش رهبری و یا نمایاندن آلترناتیوی برای جابجائی در دستگاه قدرت ایران هستند، میباید جوابگو نقش، اعمال خود و سایرینی باشند که در طی سه دهه سیاه‌ترین تاریخ مقابله با جوانان و مبارزین راه عدالت و آزادی را در کارنامه خود دارند.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?