کلَ‌گپ

۲۴/۰۳/۱۴۰۰

یادداشت های "آمیرزا تقی خان جنگلی" - مرگ هیچ کودکی عادی نیست!

 


   اگرچه در آن دورانی که من کودکی هایم را میگذراندم، مرگ کودکان عادی شده بود. بسیاری از خانواده ها خصوصاً در میان آنانی که فقر مزمنی گریبانگیرشان بود، مرگ کودکان بمثابه مشیتی الهی تعبیر میشد. برای خانواده ما که تولد دوازده کودک را شاهد بود، این کابوس بالای سری همه ما پرسه میزد و ماتم و مرگ ناخواسته کودکان تلخ و ناگوار بر خانواده سایه انداخته بود آنگونه که شش نفرشان نتوانستند سرپیچ تند نوزادی و کودکی را پشت سر بگذارند.

   از میان آنها که صحنه زندگی خانواده ما را ترک کرده بودند، من شاهد سه موردش بودم. در دو مورد نگاه به گهواره خالی، چشمانم را پر اشک می کرد. هر دوی آنها نام "جمال" بر خود داشتند. یکی، تا هشت ماهگی و آن دیگری در دو ماهگی صحنه را ترک کردند. با "جمال" هشت ماهه بشدت اخت شده بودم. او بعداز من بدنیا آمده بود. پای گهواره اش نشستن و تکان دادن آن دلپذیرترین کار زندگی من بود. تازه سه سالم تمام شده بودکه ناگهان متوجه این واقعه بزرگ طبیعی شده بودم، از شکم مادرم بچه ای بیرون آمد؛ شور زایدالوصفی در خود حس می کردم.

   مادرم بچه را محکم توی گهواره می بست. نوزاد با گرداندن سر خود نسبت به حضور تک تک اعضاء خانواده واکنش نشان میداد. هنوز دو ماهش نشده بود که دیگر صدا، حرکات و واکنش های مرا می شناخت و با لبخند رویش را به هر طرفی که من حضور داشتم میکشاند. گاهی لبهای و گردنش را پاک میکردم که از ریزش آب دهانش و حرکت آن به سوی گردنش کثیف میشد. عطر دلپذیر کودکانه اش در حاشیه گلو و گردن، که بوی ترشک میداد، مرا به بوسیدنهای بی پایان ترغیب می کرد. "جمال" با خنده هایش پاسخگو بود. اگر بالای سرش بودم با چرخاندن سر و چشمانش به من نگاه می کرد. من هم با چرخاندن سرم و حرکت به اینطرف و آنطرف گهواره، او را به جستجوی بیشتر می کشاندم.

   وقتی برادر بزرگم از مدرسه می آمد، جمال سر میکشید و حتی اگر خواب هم بود بیدار میشد! برادرم بی هیچ مکثی کتابهایش را به سویی پرت می کرد و در اولین فرصت دستانش را از لای قنداق توی گهواره بیرون می کشید. بوئیدن کف دستش و بوسیدنش را خیلی دوست داشت. با دستش به صورتم چنگ می انداخت و من و اون با فاصله سنی سه ساله رشته هائی از پیوند عاطفی بین خودمان را می بافتیم.

   وقتی برادران دیگرم به طرف مدرسه حرکت می کردند، من با جمال تنها می شدم. عباس برادرم که دو سالی از من بزرگتر بود هنوز به مدرسه نمی رفت اما، از همان اولین ساعات گذرانش به کوچه و حیاط خانه منتهی میشد. من برای او همانی بودم که جمال برای من. اما، حال دیگر من وقتم را کمتر با او میگذراندم.

   ناگهان چند روزی جمال بی حال شده بود. شیر یا آب قندی که مادرم به او میداد، بالا می آورد. بعداز کمی گریه و بی تابی، مادرم او را از گهواره بیرون می کشید و در لای قنداق سبکی می پیچید و یا در بغل و یا روی پای خود با تکان ملایم او را به خواب می کشاند.

   به من دستور اکید دادند که مزاحم خوابش نشوم. مادرم میگفت: اگه بیدار بشه دیگه نمی تونه بخوابه و اگه نخوابه دیگه حالش خوب نمیشه.

   من در تمام آن دقایق در کنارش دراز می کشیدم، در انتظار بیدارشدنش آرام آرام خودم به خواب می رفتم. آنگاه ناگهان با صدای جیغ و گریه بچه از خواب بیدار می شدم.

   سرخک، آبله یا این و آن مریضی انگار بالای سر این کودک در پرسه بودند. بدنش داغ داغ بود و مادر و گاه که پدرم در خانه بود، با دستمالی خنک سر و صورتش را خنک می کردند. لحظاتی ناب برای من که بوسه ای به صورتش و لبهایش و چشمانش بنشانم و او، با خنده ای بی رمق پاسخ میداد.

   چند روز بعد، مادرم روی گهواره را با چادری پوشاند و ... بچه دیگر در تشکچه اش نبود. او به فرشته ای کوچک که در کتاب نقاشی برادرانم دیده بودم، بدل شده بود. لخت، با بدنی گوشت آلود و بدون شباهت به چهره های ملکوتی آن کودکان. گریه برادر بزرگم و مادرم بی پایان بود و اما، ثمره آن محبت بیشتر به من.

   برای ساکت کردن برادر بزرگ، جای مرا که در کنار پدرم جایی ابدی و غیرقابل تعویض بود، به رختخواب برادرم منتقل کردند. برادرم انگار میخواست با دستان بزرگ و جوانش مرا از هرگونه احتمال خطر حفظ کند، تمام شب در هر تکان من بیدار میشد و مرا می بوسید و من دیگر عادت کردم که بدون حضور او به خواب نروم و تنها دو دقیقه کافی بود تا وقتی صورتم را دست میکشید و موههایم را مرتب می کرد، به خواب بروم.

   رفتن "جمال" دوم زمانی رخ داد که من بچه ای هشت ساله بودم.

   اینبار در خانه مادربزرگ. مثل همیشه حد فاصل جابجائی برای خانه ای دیگر و مستاجری جدید، موقتاً در خانه مادربزرگ زندگی می کردیم. خانه مادربزرگ بغیر از شلوغی دلنشین، مدیریت سلطنت خانم مادرخوانده مادرم را هم بمثابه حجم خانه در خود داشت. با دستورات او "سادات" عمه من که کارهای خانه را انجام میداد و ضمناً حفاظت و نگهداری او نیز به وظایف گسترده مادربزرگ افزوده شده بود، خانه را بدون هرگونه نقصی جمع و جور میکرد.

   در همین خانه بود که "جمال" دوم به صحنه زندگی وارد شده بود. من خودم نیز نام بچه دیگری را یدک می کشیدم که در فاصله کوتاه چند روزه ای بعد از زایمان فوت کرده بود. زندگی در خانواده ما داستان غریب و فاقد نظم خاص بود. من که در ششمین ماه حاملگی مادرم بدنیا آمده بودم، تنها با کمک و مدیریت مطلق مادربزرگ توانسته بودم جانی بگیرم و به رشته های پنهان زندگی بند شوم؛ حال با کودک دیگری مواجه شده بودم که نام جمال قبلی را بر او نهاده بودند. (انگار پدر و مادر من یک جدول نام گذاری بدست شان رسیده بود که میباید خانه هایش و نام هایش را پر کنند!) 

   "جمال" دوم در دو ماهه کوتاه زندگی خود هیچگاه قادر به شناسائی اطرافیان نشد. نشستن پای گهواره اش و تکان دادن آن با انگشت شست پا – طوری که از مادرم یاد گرفته بودم و می دیدم چطور در حین پاک کردن برنج، تمیز کردن سبزی، پختن غذا روی چراغ سه فتیله ای و ... همزمان گهواره را هم تکان می داد؛ من هم در حین نوشتن مشق هایم گهواره را تکان می دادم.

   بوسیدن، لمس کف دستان جمال، نوازش سرش و کنار زدن موههای نرم و کودکانه اش و ... هیچ واکنش خاصی بر نمی انگیخت. من که در فاصله تولد او فوت "جمال" قبلی توانسته بودم با کودکی های خواهرم جای خالی بچه قبلی را پر کنم، حال نگهداری و بودن در کنار جمال جدید، برایم بیشتر یک وظیفه قلمداد میشد تا پیوندهای عاطفی با کودکی هایش.

   چند روزی بود که بچه درون گهواره ناآرامی می کرد. دانه های سرخک تمام چهره اش را گرفته بود. به دستور مادربزرگ بچه را از گهواره به تشکچه ای منتقل کرده بودند. روی بدن لخت اش ملحفه ای می انداختند و مادرم با دستمالی تر بدن تب کرده اش را آرام می کرد. بچه حتی گریه هم نمی کرد و این عمق تراژیک صحنه را آنچنان غلیظ میکرد که مادر بدون اینکه اختیار چشمانش را داشته باشد اشک می ریخت. اشکهای من در حالی که هیچ تصوری از موضوعیت آن نداشتم و تنها تحت تأثیر اشک های مادرم شکل میگرفت، روی صورتم حرکت می کرد و روی دفتر مشقم می ریخت.

   ناگهان مادر بزرگ مرا صدا زد و گفت: این دو قران رو بگیر و بدو برو پیش احمدآقا بقال و دو تا قرص افتالیدون بگیر و بیار. اگه نداشت برو سر میدان و از مغازه حاج اسماعیل بگیر.

   همینطور که بطرف در حیاط خانه می رفتم، ناگهان صدای جیغ مادرم رو شنیدم. مادربزرگ به تندی رو به من کرده و گفت: بدو دیگه، چرا این پا و آن پا می کنی؟ من در را پشت سر خودم بستم. اما در ناخودآگاهم احساس کردم بچه مرده. با اینهمه همانطور که اشکهایم سرازیر بودند، به طرف مغازه احمدآقا رفتم. احمدآقا که چشمان اشکبار مرا دید گفت: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ کسی تو رو اذیت کرده؟ گفتم: نه احمدآقا، مادربزرگم منو فرستاده که از شما افتالیدون بگیرم برای برادرم که مریض هست.

   احمدآقا انگار متوجه شد و گفت: من اُفتالیدون نمی فروشم که. اما خب، بیا من چند تا توی کمد برای خودم دارم. دو تا قرص به دست من داد که هیچ شباهتی به رنگ فیروزه ای اُفتالیدون نداشت. بعدش یه آب نبات چوبی هم به من داد و گفت: این هم مال خودت، بعداً از پدرت پولش رو میگیرم. دیگه گریه نکن. زود برو خونه.

   نمیدانم چقدر طول کشید. اما وقتی رسیدم به خونه، از "جمال" روی تشکچه خبری نبود. از پدر هم. مادرم در گوشه ای نشسته بود و با پاهای دراز شده صورتی رنگ باخته و بی حال؛ انگار چشمه اشکهایش خشک شده باشد.

   مادربزرگ روی تشکچه شال خوش رنگی انداخته بود. بالای بالش کنار تشکچه، یک کاسه آب و کاسه ای برنج گذاشته بودند. من قرص ها رو به مادر بزرگ دادم و مادر بزرگ در حالیکه منو می بوسید و با دستمالش صورتم را پاک می کرد گفت: برو حالا به مشق هایت برس. غصه نخور. جمال الان بین فرشتگان آسمان داره می خنده و به تو نگاه می کنه!

   عکسی از من و "عزیز" مادرم، سال 1353

 


۱۸/۰۳/۱۴۰۰

از یادداشت های "آمیرزا تقی خان جنگلی" یادهایی از دوران کودکی و نوجوانی!

 



   چهارده سالم بود و کلاس هشتم با دو تا امتحان تجدیدی در شهریور ماه، مردود شده بودم. روزی که جواب امتحانات رو گرفتم، شوکه شده بودم و ناراحتی و غم ناشی از احساس تحقیر از رد شدن، امانم رو بریده بود. شب، علیرغم کمبود وسائل خواب، از مادرم خواستم تا یک پتو به من بدهد و با همان روی حصیر ایوان کوچک اتاق مستأجری سعی کردم بخوابم. فکر اینکه چطور در هفته بعد برای ثبت نام مجدد به دبیرستان بروم و چطور در چشم دوستانم تحقیر خواهم شد، خواب از چشمان ربوده و جایش را با اشک پر کرده بود. ریزش اشک ها، چانه هایم را سبک کرد و هق هق فروخفته ای جایش را پر کرد.

   در میان هق هق آرام، ناگهان سوال و جواب پدر و مادرم را شنیدم.

   پدرم: - این چرا داره گریه می کنه؟ چی شده؟

   مادرم: - ولش کن، مثل اینکه رد شده. امروز قرار بود بره مدرسه جواب امتحاناتش رو بگیره.

   پدرم: - حتماً میدونی رد شده؟

   مادرم: - به من که چیزی نگفته. به برادرهاش هم چیزی نگفته. عباس فهمید و بهش گفت: یه سال ردی که زیاد مسئله ای نیست و اونم قهر کرده و رفته بیرون گرفته خوابیده.

   پدرم: - کلاس چند هست؟

   مادرم: - کلاس هشت.

   پدرم: - آووو... من که هنوز فکر می کردم کلاس دوم یا سوم هست. قد و قواره اش رو که نگاه کنی، هیچ کس نمی تونه بفهمه کلاس هشته. تازه، اینجوری میتونه امسال شاگرد اول هم بشه.

   ... از زمانی که پدرم بازنشسته شده بود، کار ثبت نام مدرسه من رو سپرده بود به برادر بزرگم و در سالهای دبیرستان خودم برای ثبت نام می رفتم.

   روز بعد، وقتی به آقای زندی ناظم مدرسه مراجعه کردم، نگاهی به لیست کلاس نهم انداخت و گفت: تو چرا اسمت اینجا نیست؟ گفتم: آقا با اجازه، من بخاطر تجدیدی هایم رد شدم... نگاه دلسوزانه اش انگار کلید چشمم بود و باز اشکهایم را از چشمانم سرازیر کرد.

   آقای زندی با ناراحتی و نگرانی از جایش بلند شد و به طرف من آمد و در حالی که سرم را نوازش می کرد گفت: اینقدر که شیطان هستی! چند بار بهت گفتم دست از شیطنت بردار و به درس و مشقت برس. از صبح تا غروب یا در حال فوتبال هستی و یا زیر میز در حال خواندن کتابهای داستان و پلیسی و این مزخرفات. بعدش با خنده گفت: امسال تو رو میذارم تو کلاسی که همه تازه وارد هستند و اگه شاگرد اول نشی، یک کتک حسابی خودم بهت میزنم. حالا بیا بریم پیش آقای حکمت جو – مدیر مدرسه – تا ازش اجازه بگیرم و تو رو تو کلاس خوبی بذارم.

   آقای حکمت جو وقتی اسمم رو شنید از جایش بلند شد و گفت: پسر جان ناراحت نباش. به پدر و مادرت هم چیزی نگو. من با معلم ها صحبت می کنم که مبادا چیزی تو کلاس بهت بگن... اشک هایم بدون هیچ مانعی سرازیر بودند و فین فین دماغم با هربار بالاکشیدن دهانم را به هق هق جدیدی میکشاند.

   آقای حکمت جو مدیر مدرسه که بشدت ناراحت بنظر میرسید از پشت میزش بلند شد و بطرفم آمد و در حالیکه سرم را می بوسید گفت: تو از شاگردهای خوب مدرسه ما هستی. عکس تو رو نمیذارم از روزنامه دیواری مدرسه بردارند.

   وقتی از مدرسه بیرون آمدم حس عجیبی داشتم. انگار تمام ناراحتی های ناشی از تجدید، ردی و مجدداً نشستن در کلاس هشتم از تمام وجودم دور شده باشد. رهائی از تمامی غصه هایم را از صمیم قلب مدیون پدرم، ناظم مدرسه و مدیر بودم. آنها بهترین استادان زندگی من بودند بی هیچ ادعائی و تنها با قلب های پر مهرشان.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?