کلَ‌گپ

۰۵/۰۹/۱۳۸۲

گردش جمعی

در احاطه خیالاتم برای قدم زدن میروم. همه آنها دورم حلقه زده اند. درست مثل یه تیم فوتبال راه می رویم. البته نه بصورت ردیف پشت هم. حالت حرکت ما بیشتر بصورت توده ابر هست. گاهی همچون خرچنگ از پهلو میخزیم و گاهی چون شهابی تیز به جلو و حتی حالاتی نیز وجود دارند که درست مثل حرکت هواپیمائی در اون بالاها که حتی میتوان آنرا همچون حرکت اسپرمی مجسم کرد که انگار زیر میکروسکوپ می خزد. هربار تصمیم می گیرم با یکی از خیالاتم خلوت کنم، سروکله دیگران پیدا میشود. چاره ای نیست. پذیرفته ام که میباید با همه آنها همزمان همراه گردم. باید قبول کنم آنها نیز حق دارند خود تعیین کنند که آیا مایلند با من سخن بگویند یا نه. قدم زدن جمعی ما را تصویر خندانی برجای میخکوب میکند. یکی را می بینم که مشغول پاک کردن شیشه ویترین مغازه ای است. خودم را از توی چشمانش می بینم. به خودم لبخند میزند. برایش دست تکان میدهم. بیشتر شبیه سلام و علیکی صبحگاهی است. دخترکی هشت نه ساله از کنارم میگذرد. من و تمام خیالاتم تصویر بسیار مبهمی را در ذهنش گذاشته ایم. درست مثل حالتی است که انگار ماشینی با سرعت یک میلیون کیلومتر در ثانیه از بغلش گذشته باشد. تنها ترکیبی بسیار مبهم از رنگهائی مبهم تر بجا مانده. آه، آن بچه مرا دید. دارد با خودش سبک و سنگین می کند آیا گریه کند و مادرش را صدا کند، یا اینکه... آها، این مرده چرا رفت پشت کلاهش پنهان شد؟ آها، اومد بیرون... چه بامزه... بچه می خندد. اثرات ترس از چهره اش دور شده. من و اون داریم همدیگر رو می بینیم. اون منو با تمامی حجم خیالاتم می بیند. خیالاتم نیز دست از سرم برداشته و دارند با بچه بازی میکنند. نگاه متعجب مادر مرا بخود می آورد. او هنوز دارد با سوالش کلنجار میرود. دخترکی مرا می بیند. : " این مرده چرا برای خودش می خندد؟" وقتی برمیگردم تا نگاهی دیگر به دخترک بیاندازم، نگاهم به اندام دختر و چشمان خیره مردی در کنار خیابان بهم گره می خورند. نمیدانم کدام را به مغزم بسپارم. نه قادرم از لذت نگاه به اندام زیبای دختر خشنود شوم، و نه میتوانم نگاه سرزنش بار آن مرد را تحمل کنم. خیالاتم دیگر حسابی از من عقب افتاده اند. اگر چه هنوز هستند که در مسیر قدم زدن به من می پیوندند. انگار سر هر پیچ و هر گوشه ای یکی دوتا منتظر هستند. با اینهمه ترکیب آنها قابل شمارش نیست. ما همچنان بصورت یک توده بی شکل و مه آلود حرکت می کنیم. آها، آن مرد مرا دید. او مرا میشناسد. ما هردو بخشی از خیالات این شهرک هستیم. هردو مثل روح این شهرکیم و در خیابانهای خیال انگیز آن در حرکت. حرکات هردوی ما برای یکدیگر قابل فهم است. دستانم سوالی را برایش پرت میکنند. دستان او نیز به دستانم جواب میدهد. چشمانمان شاهد شعبده های دستانمان هستند. دستم از دستانش در باره قلبش می پرسد. دستانش حرکت لاقیدانه ای از خود نشان میدهد. دستانش اگر چه در اغلب اوقات در جیب هایش مخفی هستند، اما درست مثل متخصصین امور درباره همه چیز نظر میدهد. فعلاً که داره به هوا اشاره میکنه و احتمال بارندگی را نمایش میده. زنی زیبا روی از کنارم گذشت، او اصلاً مرا ندید. نگاهش از بغل گوشم گذشت حتی نزدیک بود گوشهایم را خراش دهد. آنها در فاصله ای چندمتر دورتر روی لباسی زنانه فرود آمدند. ناگهان متوجه خیال زن شدم که بدون توجه به عابران آن بلوز زنانه را برداشته و همانجا درست پشت ویترین آنرا پوشید. این حرکت را چنان به سرعت انجام داد که نفهمدم کرست به تن داشت یا نه. خیال زن با دستانش لبه های لباس زنانه را روی زانویش بالا و پائین میکرد، حتی رنگ لباس را نیز تیره تر و یا روشن تر می کرد. دستان خیالش به سراغ سینه های زن رفتند – تازه متوجه سینه های زن شدم. اگر چه سینه هایش زیر پلیوری مخفی شده، اما نک سینه اش براحتی بسوی لباس پشت ویترین رفته و در جای بسیار مناسبی قرار گرفت. دستان خیال زن، سینه هایش را بالا گرفته و محل تماس بسیار ملایم سینه هایش را از جلوی لباس زنانه نمایان ساخت. خیال زن از خوشحالی قهقه ای سر داد و موج باقی مانده از آن روی زن تبسمی را بجای گذاشت. او زیباتر از آن لحظه ای بنظر می رسید که نگاهش از بغل گوشم گذشته بود. یکی از خیالاتم ماموریت یافت تا بتواند با خیال زن رو هم بریزد. میدانم که نگاهم در ناخودآگاه زن جای گرفته. او شاید در زمانی دیگر مرا ببیند. نگاهی را که با تحسین تمام به او و بازی خیالاتش خیره شده بود. لباس به من نگاه می کند. به او لبخند میزنم و بهش می فهمانم که بخت با او یار بوده که چنین زن زیبارویی لحظه ای هرچند کوتاه اجازه داده تا او بدنش را در آغوش گیرد. نه، دیگر خیابان جای من نیست. آنقدر به گوشه و کنار این شهرک آشنایم که حتی مرگ و میر کاشی های پیاده رو را نیز میتوانم بیاد بیاورم. حتی دوران کودکی و نوجوانی و جوانی و اولین بچه ای را که فلان و بهمان دخترک فروشنده سوپرمارکت بدنیا آورده. خیالاتم که فکرم را پیشاپیش خوانده اند، با سرعت هرچه تمامتر بسوی کوره راه جنگلی پر میکشند. بارها بهشان گفته ام که ملاحظه ام را بکنند. انگار حواسشان نیست که وجودی مادی هستم و نمیتوانم با همان سرعت و همان مکانیسمی حرکت کنم که آنها از آن بهره میگیرند. خنده شورانگیز خیالاتم را می شنوم. آنها از جنگل خوششان می آید. از اینکه روی هرشاخ و برگی مکث می کنند و در لابلای درختان کاج قایم موشک بازی می کنند، سربسر تک و توک عابری میذارن که گاهی باهاشون برخورد می کنیم. حتی سراغ دارم خیالاتی که بدون ترس دستی بطرف سگهای عابر دراز میکنند. هرچند سگ ها از روی ترس خودشان رو کنار می کشند و شروع به واق واق می کنند، اما صاحبانشان مجبور می شوند بعنوان جایزه، خنده ای و یا حتی معذرتی را بسوی خیالاتم و من حواله کنند و آنگاه یکی از خیالاتم، موذیانه از لای چشمانم بسوی عابر – اگر زنی باشد و احتمالاً جوان – خیره شده و پیشاپیش او را از معذرت خواهی وا میدارد. تر و فرزترین خیالاتم از من جلو افتاده اند. رسیدن بدانها کاری است کارستان. مثل اینکه مجبورم عجله کنم. خوب... تا بعد و حرف و حدیثی دیگر.

۲۵/۰۸/۱۳۸۲

گربه وقتی از سرکار به خانه برگشتم آنقدر خسته بودم که بدون عوض کردن لباس همانطور افتادم رو تخت و در چشم بهم زدنی به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم، نمیتوانستم براحتی تشخیص بدم که چه مدت خواب بودم. درست از لحظه ای که بخودم آمدم، همه آن مسائلی به ذهنم برگشتند که پیش از خواب و در تمام مسیر محل کار تا خانه باهاش درگیر بودم. وقتی از سرکار برمیگشتم، انگار افکارم با ضربات رکاب دوچرخه ام هماهنگ شده بودند. با همان ضربات تصاویر در برابر چشمانم عوض میشدند. گاهی در مباحثه ای طولانی گیر میکردم و گفته های " اون " و " خودم " رو در برابر یکدیگر قرار میدادم. حال انگار خوابیدنم هیچ فاصله ای ایجاد نکرده چون سیرحوادثی که با آنها درگیر بودم با همان ریتم پیش از خواب در ذهنم رژه میرفتند. میتوانستم تشخیص دهم که همه جا تاریک است. برای اینکار حتی لازم نبود که چشمم را باز کنم. از شدت خستگی بالا و پائین کردن تصاویر خاطراتم، تصویر خودم در برابر دیدگان این و آن، " او " که انگار دوبال زرین هدیه گرفته و حال با آن به هرگوشه و کناری پر میکشه و من، که انگار پرهایم را قیچی کرده اند... با کلافه گی تمام چشمانم را باز کردم. چشمان درخشان گربه ام " لوسی" که زیر پایم لم داده و فقط کله اش را بالا گرفته بود، با درخشش تمام دربرابرم قرار داشت. نگاهش خیلی گستاخ بود و همزمان از دقت خاصی حکایت داشت. انگار داشت مرا میکاوید و حتی لخت میکرد. بهش گفتم: چیه، چرا زل زدی به من، حتماً تو دلت فکر می کنی، چقدر مسائل ما آدمها احمقانه است، نه؟ غلتی رو تخت زده و بالش را کمی جمع و جور کردم و اینبار روی شکمم خوابیدم. غلت زدن ها هم فایده ای نداشت. تصاویر هرچند با غلظتی کمتر مجدداً به سراغم آمده بودند. حتی از بسته نگه داشتن پلک هایم نیز خسته شده بودم، با اینهمه نتوانستم بخوابم. ناگهان صدائی بگوشم رسید - تمام این خودآزاری ها واسه چیست؟ بی اختیار برگشتم. نگاهی به دور برم کرده و سعی کردم بفهمم صدا از کجاست. ترسی ناروشن در جانم جوانه زد. در اینکه صدائی شنیده ام، کمترین تردیدی نداشتم. اما خوب، از کجا بود؟ نگاهی به گربه ام انداختم. هنوز با چشمان تیزش به من نگاه میکرد. در یک لحظه در ترکیبی از تردید و ناباوری، نگاهم و این فکر به هم گره خوردند که: نکنه گربه بوده که حرف زده؟ هنوز داشتم به کیفیت صدا و فرکانسش و بازتکرارش در مغز خودم فکر میکردم که ناگهان گربه ام را دیدم که دهان باز کرده و گفت: - چته؟ جا خوردی؟ باز هم به دور و برم نگاه کردم. نه؟ این امکان پذیر نیست. یعنی خودشه؟ خود خودشه که داره حرف میزنه؟ تو این هیرو ویر حالا اینو دیگه چطور برا خودم حلاجی کنم که گربه ام میتونه حرف بزنه؟ انگار سوالم رو از تو چشام خونده بود: - از بس که زندگی مسخره و احمقانه شما آدم ها رو دیده و حرفی نزده ام، خسته شدم. دیگه طاقتم طاق شده و هرطور بود میبایست یه چیزی بهت می گفتم. - یعنی تو در تمام این مدتی که تو خونه ام زندگی میکردی و حتی پیش از جدا شدن زنم میتونستی حرف بزنی و حرفهام رو می فهمیدی و دم نزدی؟ - به خودم میگفتم به تو چه، کسی که نظر تو رو نخواسته. اگر قرار باشه تو زندگی دیگران اونم موجوداتی مثل آدم ها دخالت کنم، که خودم هم بعداز یه مدت سرسام میگرم. از طرف دیگه اینقدر حرف ها و گفتگوهایتان بی معنی بوده که بیشتر حوصله ام رو سر میبردین تا اینکه بخوام توش دخالت کنم و یا احیاناً یه چیزی بهتون بگم. همان جلوی پنجره نشستن و به رفت و آمد آدمها و ماشین ها و پرواز پرنده ها نگاه کردن، حتی به وزوز مگسی که پشت پنجره گیر کرده گوش دادن خیلی بیشتر ارضائم می کرد تا اینکه بشینم و گفتگوها و درگیریهای بی پایان شما ها رو گوش بدم. از من چنین خریت هائی بعیده. - معلومه که گربه نمیتونه خر باشه. خب بگذریم. بهم بگو دقیقاً از چه وقت زبان باز کرده ای و میتونی نه تنها حرف های ما رو بفهمی بلکه خودت هم حرف بزنی؟ یعنی تو تمام این وقت هائی که حتی شب ها رو همین تخت خواب و در کنار من و زنم می خوابیدی، همه حرفهامون رو می شنیدی؟ یک لحظه از تصور اینکه کسی تو حیاط خلوت آدم باشه و بدون اطلاع همه گفته ها و آه و ناله های آدم رو شنیده باشه... حسابی چشندشم شد. دیگه مغزم کار نمیکرد که بتونم بیاد بیارم چه حرف هائی بین من و زن سابقم رد بدل شده و یا اون شب هائی که اون نبوده چه آه و ناله ای که برای خودم راه انداخته بودم و چه شب ها که مست کرده و نزدیک بود همه چیز رو بهم بریزم... یعنی گربه ام در همه این حالات حضور داشت و همه حرف هام رو می فهمید؟ باورم نمیشه. - خودت رو زیاد ناراحت نکن. اینکه تو به اون و اون به تو چه می گفتین تا مثلاً همان کاری رو بکنین که همه موجودات می کنن، اینا چیزی نبود که من بهش توجه کنم. درست مثل شما که آه و ناله های ماها رو برای رابطه گرفتن، اصلاً گوش نمیدین. حتی اون وقت هائی که حسابی قاطی میکردین و به سروکله هم می زدین، کارهاتون برام آنقدر بی اهمیت بودن که خودم رو باهاشون درگیر نکنم. خودت میدیدی که هروقت پای تلوزیون نشستی، من اگه کنارت نشستم، فقط چرت زدم و نه بیشتر. اینم واسه قدردانی ام از تو بوده که خب، یه غذائی برام میذاری و از حق نگذرم این قسمت کارت همیشه سروقت و دقیق بوده. - پس می پذیری که اگه من نبودم، تو از گرسنگی می مردی. هرچه باشه باز زندگی تو به کسی مثل من وابسته هست. - خب آره. گفته ام که این کارت حرف نداشت. اما اینقدرها هم این قضیه مهم نیست. الحمدالله موجودات ساده لوح کم نیستند. اگر تو نبودی میرفتم دور و بر یکی از این پیروپاتال ها و یه خورده نازشونو می کشیدم و اونا هم منو میبردن خونه خودشون. اینجا هم که چه فراوونه انسانهای تنها و بیکس که از خداشونه یه سوژه ای برای زندگی خودشون داشته باشن. همین احساس مفید بودنشون شاید کمک زیادی بهشون می کنه که یه چند مدتی دیگه مرگشونو عقب بندازن. - یعنی میخوای بگی که نقش تو توی زندگی آدم هائی که شما رو نگه میدارن مهم تره؟ خوبه حالا بجای تشکر یه چیزی هم طلبکار شده ای؟ - نه بابا جان صحبت طلبکار بودن نیست. بالاخره هرچه باشه اینو باید بدونی که این ما هستیم که انتخاب می کنیم که با کی و در کجا باشیم. از طرف دیگه، برای ما که کیفیت و کمیت غذا آنقدر مهم نیست. اینجا هم که ده برابر مصرف واقعی شون مواد دور میریزن. - خب، دانشمند بزرگ! کسی که ره صد ساله رو یه شبه طی کرده و هم زبان دار شده ای و هم فیلسوف و روانشناس. حالا چطور شد که نصف شبی دهن باز کرده و ... چه میخواستی بهم بگی؟ - راستش علت شکستن سکوتم اینهائی نیست که داریم من و تو حرفش رو میزنیم. احساس کردم که دیگه حسابی حوصله ام رو سر برده ای و از اینکه بالاخره نمی خوای تکانی بخوری و سروسامانی به خودت بدی، در عجب بودم. این اواخر که دیگه فکر کردم کاملاً از دست رفته ای. تمام اوقاتی که خونه بودی، اصلاً منو نمیدیدی. شده بودی عین ماشین کوکی. من هم چه می اومدم رو پات می نشستم و یا شروع به بازی باهات می کردم و یا تمام شب مواظب بودم که تو چکار می کنی و چطور میخوابی، اما تو اصلاً حواست نبود. میدونم که با زنت بحث و جدل داشتی. میدونم که گرفته و غمگین هستی. اما برام عجیب هست که چطور نمیتونی چنین امور واضحی رو تشخیص بدی؟ شما آدم ها خودتونو عقل کل میدونین و سربزنگاه زه میزنین. اگه قرار باشه اینجور مسائل رو نتونین حل کنین، دیگه با شعور بودن تان به درد چی میخوره؟ نه بودن تان با هم بودنه، و نه جدائی تان جدائی. در هردو حالت ناراحتین. والله که هرگربه ای باشه گیج میشه. یه نگاهی به زندگی ما بنداز. نمی بینی که ما به هرآنچه که بخوریم و نمیریم قانعیم؟ وقتی دلمون از صدای نرو ماده هامون می لرزه، هیچ چیزی جلودارمون نیست و بعداز اینکه خودمونو خالی کردیم، دیگه همدیگه رو به بند نمی کشیم. مثل شما ها از ترس مردن فردا، امروز نمی میریم؟ امشب خواستم بهت بگم، بابا جان یه نگاهی به سرووضع خودت بنداز. حیف نیست که روزی چهارده پانزده ساعت کار می کنی و حتماً میدونم سرکارت هم با همین دنیائی درگیری که تو خونه هستی. بعداز اینهمه زحمت و کسب درآمد حتی بدون اینکه لازم هم داشته باشی، اونوقت میای خونه و همه جا سوت و کور میشینی یه گوشه ای و زانوی غم بغل می گیری. که چی بشه؟ همین مدتی که خودتو با غصه درگیر کرده بودی، هیچ سنگی رو سنگ گذاشته شد؟ هیچ توفیری کرد؟ چیزی فهمیدی؟ من که فکر نکنم. چون شب ها مثل برج زهرمار میای خونه و خورده و نخورده، تلپ می افتی رو تخت و اگه به این میخوای بگی زندگی، والله بری خودتو بکشی بهتره. شاید بد نباشه یه مدتی به زندگی من نگاه کنی تا بهت بگم که چی به چیه. درست مثل خودم، آنقدر اینور و آنور کن و نونت رو تهیه کن که لازم داری. هروقت دلت هوای کسی رو کرده، و طرف هم تو رو خواست، بویش رو برات پخش کرد، برو سراغش. برو بشین رو بالکن و یه خورده به این پرنده ها نگاه کن. به این آدمهائی که تو پارک جلوی خونه ات با سگها و یا کالسکه هاشون میان... ... در میان حرف هاش لحظه ای به خودم آمدم. آیا من دارم با خودم حرف میزنم یا براستی همین گربه هست که داره حرف میزنه؟ حالا اگه صحبتی پیش بیاد، چطور میتونم به دوستانم این موضوع رو ثابت کنم. حتماً به ریشم می خندن و میگن که کارم ساخته شده. میومیویی کرده و ادامه داد: حدس می زنم که به چی داری فکر می کنی. خب معلومه که آدم های دیگه تو رو دیوونه بدونن. آخه با همه ضعف ها اعتماد به نفس شما خوبه. اصلاً براتون از منطق خارجه که مثلاً ما هم موجوداتی هستیم که برای گذران لحظات زندگی مان فکر می کنیم. و اگه من حرف بزنم، با دانش شما همخوانی نداره و ناسلامتی به حریم اشرف مخلوقات بودن شما تجاوزی صورت میگیره. نه بابا جان، من چنین قصدی ندارم. برای من مهم خودت هستی. واسه همین هم شروع به حرف زدن کردم. چون دارم با تو زندگی می کنم و خودم را برای زندگی تو مسئول می دونم. این اولین و آخرین بارم خواهد بود که صحبت می کنم. چه رسد به اینکه بعداً پیش بقیه هم صحبت کنم. یه چیز دیگه ای بهت میگم و حرفهام رو تموم می کنم. فرق بزرگ شما با بقیه در اینه که وقتی با کسی تماس میگیرین، پشت هر ایما و اشاره تون هزارتا معنی هست. ما از یه زبان راحت استفاده می کنیم و آنقدر هم قواعد آن واضح و روشن هست که انگار تو خون ما و قلب ما شکل گرفته. دیگه به حرف هاش گوش نمیدادم. مرز بین شکل گیری حرف در دهان اون و شنوائی من و قوه ادراکم آنقدر متغیر شده بود که دیگه نمیدونستم این اصوات رو دارم می شنوم و می فهمم یا اینکه توی ذهن خودم شکل میگیره و هیچ صوتی بیرون از من بوجود نیامده. از جام بلند شدم. گربه هم خمیازه ای کشید و بدو خودش رو به آشپزخانه رساند. از توی یخچال بطری آب رو در آورده و همینکه خواستم آب رو توی لیوان بریزم، نگاهم به چشمانش اصابت کرد. قبل از اینکه چیزی بگه، پاکت شیر رو از یخچال در آورده و برایش شیر ریختم. یه مرسی خفیفی گفت و سرش به زبان زدن به شیر گرم شد. لیوان آبم را خورده و جلوی پنجره ایستادم و به مجتمع مسکونی روبرویم نگاه کردم. همه چراغها خاموش بود. دوباره به اتاق خواب برگشته و خودم رو روی تخت انداختم. سرم رو که برگرداندم، دیدم نشسته و داره خودش رو لیس میزنه. - خوب حالا با این حرفهائی که میزنی، فکر می کنی من میتونم خودمو تغییر بدم؟ و اگه بخوام خودمو تغییر بدم، باز دیگران رو چکارش کنم؟ یه سوال دیگه: چرا همه اینها رو نصفه شبی داری بهم میگی؟ نمیشد همین رو صبح بهم بگی و راحت بشینیم سر این قضیه با هم مشورت کنیم؟ - اولاً اینو بگم که اینها رو نصفه شبی بهت گفته ام، چون اگه فردا بهش بخوای فکر کنی، بیشتر به خیالات و اوهام خودت شبیه هست تا اینکه راستی راستی با هم صحبتی داشته ایم. آنوقت ممکنه که کمتر مزاحم من بشی. و اما در مورد تغییردادن و این حرفها. انگار هنوز حالیت نیست. حرف من این نیست که مثلاً خودت رو یا کسی دیگه رو تغییر بدی. تو سعی کن بی جهت تغییر نکنی. فقط همین. همینی که هستی باشی، نه آنی که فکر می کنی موجود مظلومی هست و یا موجود بهتری و یا فلان و بهمان. ضمناً دیگران هم چه ربطی به تو دارن. مگه خودشون عقل ندارن، مگه تو میتونی کسی رو که نمی خواد از عقل خودش استفاده کنه، به سر عقل بیاری؟ تازه میشی مثل همه اونائی که قلدرند. اونا هم فکر می کنند راه و چاه آنها درسته و باید بزور هم که شده بقیه رو به سرراه بیارن و عقل اونا رو ترمیم کنند. نه دوست من. تو کله تو همه چیز سرجاش هست. خودت تعمداً تو کارشون دخالت نکن. مهمترین پیشنهادم بهت اینه که: دست از این ماتمکده ای که برای خودت درست کرده ای بردار. انگار تمام این جهان و نظم و ترتیبش به غم و غصه تو بند شده. و توهم مانده ای با مشکلاتی که خودت فکر می کنی مشکل هستند. نه خواب درست داری نه بیداری درست. مثل این مرغهای گیج شده ای هی دور خودت می پیچی. هزار بار هم اگه خاطره های تو مغزت رو بالا و پائین کنی، نمیتونی اونا رو بجای واقعیت قرار بدی... همینطور داشت وراجی میکرد که خوابم برد. وقتی صبح از خواب بیدار شدم و وقتی بخودم اومدم و صحبت کردن شبانه گربه یادم آمد، وحشت سراپایم رو فرا گرفت. بدو رفته و گربه رو گرفتم. نگاه هراسانم رو متوجه شده بود. دم نمی زد. فقط یکی دوباره میوئی کرده و دیگر هیچ. در محوطه باغ روبروی خانه ام ولش کرده و به خانه برگشتم. نگاهی مملو از تعجب به من انداخت و اما هیچی نگفت. شب وقتی از سرکارم برگشتم، زیر ماشین همسایه بود. وقتی منو دید میومیو کنان خودشو به من رساند. خودش رو به پایم مالیده و زودتر از من خودشو به جلوی در خانه رساند. با بازکردن در پله های خانه را تا طبقه سوم بدون کمترین مکثی بسرعت بالا رفت. از لحظه ای که در آپارتمانم را باز کردم، انگار تمام وجودش آرام شده بود. منتظر بودم تا از من غذا بخواد. چندباری میومیو کرده و به سراغ جای غذایش رفت و باز برگشت. اما بیش از این و حتی یک کلمه هم حرفی نزد. وقتی یخچال را برای برداشتن آب باز کرده و چشمم به پاکت شیر افتاد، فکر کردم که از خر شیطان بیام پائین و باهاش لج نکنم و بهش غذا بدم. با تعجب تمام متوجه شدم که پاکت اصلاً باز نشده... هارلم نوامبر سال 95 هلند

۱۰/۰۸/۱۳۸۲

گاهی این موضوع در ذهنم شکل میگیره که: چهره جهان در مثلاً هزار سال بعد چگونه خواهد بود؟ هیچگاه نتوانسته ام خودم رو اقناع کنم که آینده رو بشکلی خیالی تصویر کنم. بالاخص تصویر کردن ناکجا آبادی که قراره از این خراب آباد بدانجا برسیم و آنجا نیز علی آبادی باشه که در هرگوشه و کنارش عشق و زندگی در کنار و حتی در بطن یکدیگر در حال بازیگوشی هستند. اما در کنارش میشه به این قضیه نگاه کرد که جهان کنونی نه تنها در جهت حل معضلات مبتلابه خودش حرکت نمی کنه، بلکه در تعمیق بخشیدن و دامن زدن به بحران فی مابین به هروسیله ای متوسل میشه. و از همه اینها بدتر آنانی که مثلاً دست اندرکاران سیاست و رهبری جهان نامیده میشن و یا برای این کار خودشان را وارد گود می کنند، برایمان پیشاپیش واضح هست که نه تنها چیزی در چنته ندارند، بلکه این دلهره و نگرانی را همراه خود دامن میزنند که : از اینان خیری که قطعاً نمیرسد، شانس بیاریم که شرش بیش از این گریبانگیر جهان نشود. در چنین حالتی است که چشم دوختن به رویائی هرچند دور و هرچند غیرواقعی در ذهن خود، یکی از دلمشغولی هایی میشود که دامن بسیاری را میگیرد. بدینسان این سوال کماکان در ذهنم حضور پیدا می کند: چهره جهان در هزار سال بعد چگونه خواهد بود؟ رابطه انسانها با هم از چه نوعی است و چگونه روزها و شب هایشان را سپری می کنند؟ در نظر بگیریید یک روز صبح زندگی چگونه آغاز میشود. نمیتوانم بخودم بقبولانم که چنین سیری از تکامل تکنولوژیک ادامه یابد. سیری درهم و برهم و منشاء حرکت تامین سود بیشتر. طبعاً جهان در کوهی از مصنوعات انسان ساخته غرق نخواهد شد. بر این اشتیاق افسار گسیخته تبدیل تمام جهان به مصنوعات، قطعاً نقطه پایانی گذاشته خواهد شد. حال فکر می کنم هزار سال بعد بطور مثال زمانی کافی است تا انسان بخود آید. بتواند بجای جدا ساختن خود از هستی جاری، با آن همراه گردد. دست از تمامی بازیهای جاودان سازی خود، چه در جنگی بی معنی در حفظ جسم خود، و یا تلاشی مسخره تر از آن در عرصه تمامی مصنوعات خود ساخته اش. شاید بعداز هزاران سال هیچ نشانه ای از تمامی چیزهائی که نمود حماقت های جاه طلبانه انسانی بوده، همچون اهرام مصر و یا کاخ ها و نشانه هایی که انسانهایی در دوره هائی ساخته اند، باقی نماند. در نظر بگیریید تمامی کتاب خانه های دنیا را که اگر انسان کمی صبوری بخرج میداد، شاید لازم نبود که اینهمه جنگل ها را از بین ببرد تا آنها را تبدیل به کتابهای زندانی شده در کتابخانه ها و یا در خانه ها کند. اینهمه وسائل ساخته شده در خانه ها که شاید میزان مصرفشان برای ما در واحد توزیع شده در پهنای سال، شاید یکی دو روز بیشتر نباشد. حال میتوانم خودم را به دست خیال سپرده و سفری به آینده داشته باشم. چندسالی پیشتر از این در نامه ای برای یکی از دوستانم، بطور ناخودآگاه اشتیاقم را در شکل تصویری در آورده و او را نیز به میهمانی سفری خیالی دعوت کردم. سفری که با باد شروع شد و در جزیره ای ادامه یافت و شریان هایمان با نور خورشید و انرژی موجود در هوا چرخش روزانه اش را سازمان میدادند و سلول هایمان خود را در تماسی مستقیم با هوا و نور و سایر امکانات حیات باز سازی می کردند. هیچ کس به جاودانه گی نمی اندیشید و همه آنقدر غرق زندگی بودند که دیگر خیال جاودانه بودن نه نشان زیبائی بود و نه اشتیاقی بر می انگیخت. عشق در همه جا جان گرفته بود و مرزی بین پدیده ها وجود نداشت. انسانها از اقصا نقاط دنیا بسوی این جزیره می آمدند و بهمین گونه زندگی خودش را در پهنه گیتی میگستراند. اما امروز احساسم چیز دیگری می گوید. شاید در چند ساله اخیر بر امیدم به جان گرفتن خرد در جهان مناسبات انسانی دچار خلل شده. اما هرچه هست میدانم و قلبم بمن اینگونه میگوید که کودکان فردا روز را قطعاً بگونه ای دیگر آغاز خواهند کرد. نه در بهشتی که نان به تساوی قسمت می شود. اینها همه چیزهائی بود که ما در برابر بی عدالتی ها و اجحاف های جاری در تخیل مان می ساختیم. کودکان فردا شاید هروقت گرسنه شوند، فکری بحال خود خواهند کرد بدون اینکه این موضوع پراهمیتی برای شکل گیری نگرانی باشد. انسان در ترس دائمی از مرگ زندگی نخواهد کرد و مرگ یکی از تنها موضوعاتی خواهد بود که حتی لغتش را نیز از فرهنگ های لغات پاک می کنند. انسانها و بطور کلی حیات تنها زندگی را دنبال خواهد کرد. با اینهمه، کودکان فردا روز را با اشتیاقی وافر آغاز خواهند کرد. آنها زندگی را در چهار دیواری های مجزا نمی گذرانند. اگر چه بعید میدانم که ضرورتی هم به خوابگاه های سرباز خانه ای باشد. محل های زندگی بگونه ای خواهند بود که در تملک هیچ کس نیست. بشر زندگی را همچون همه نمودهای طبیعی حیات سازمان دهی خواهد کرد. بهمان گونه که خورشید از آن هیچ کس نیست و باد را نمیتوان تنها در اختیار خود گرفت و شبنم را در باغ خود و بر چمن های حیاط خانه خود افشاند. آنها با مادرانی که در تملک هیچ کس نیست به گردش و بازی مشغول خواهند شد. ترس و ناامنی حتی از میان حیوانات نیز رخت بر خواهد بست. آنها دیگر انسان را بمثابه خطر شناسائی نخواهند کرد. کودکان فردا قرار گذاشته اند که برای موجودات مختلف منطقه جنگلی نزدیک محل زندگی خود هرکدام بفراخور حال محلی برای زندگی درست کنند. انسان قابلیت ابزار سازی اش را در پهنه تمامی اشکال حیات می گستراند. در این کار سعی میشود ویژگی های هر حیوانی را در نظر گیرند. هیچ اصراری نیست تا همان شکل از حیات را که برای خود می پسندیم، برای سایرین درست کنیم. گروهی مشغول شناسائی گیاهان و گلهای جنگلی میشوند. مادران و پدران بدون اینکه تعمدی داشته باشند، آنها را در کسب تجارب فردی آزاد می گذارند. انتقال تجارب، بیشتر در حالاتی صورت می گیرد که ضرورتی فراتر از محدودیت زمانی داشته باشد. کودکان فردا جنب و جوش خود را در سطح جنگل پخش می کنند. صدای شور و شوق آنها با تنفس عادی جنگل یگانه میشود. پرندگان در فواصلی نزدیک تر به انسانها قرار میگیرند و هراز گاهی روی دوش کودکی می نشینند و خنده شوق آن کودک تمام فضا را زیبا می کند. اینها رویاهای کودکانه نیستند. من از صمیم قلب باور دارم که انسان بر انحرافات ذهن خود غلبه خواهد کرد.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?