کلَ‌گپ

۰۶/۰۵/۱۳۹۱

از یادداشت‌های نیمه‌شبانه – 53


 

       تازه از شنا برگشته‌ایم، با دوستی بودم و در استخری که در شهرمان بود، استخری روی باز شناکرده بودیم. در بخش‌هائی از استخر، آب کم و کمتر و آنقدر پائین بود که مجبور بودم برای شنا مجدداً به آن سوی دیگر استخر که در حد دریاچه‌ای بزرگ بود، بروم. با یادی از شنا در چابهار سعی میکردم از یک سوی اسکله خاکی که در کنار محل زندگی و کارم ساخته بودند، شنا کرده و پس از دور زدن اسکله، از سوی دیگر برگردم. استخر شهرما نیز درست اینگونه ساته شده بود و شکل " یو " انگلیسی داشت.


      دوستم که در کناره‌های استخر شنا می کرد، از من خواهش کرد یکی از شورت‌های مردانه را که در ساک دستی‌ام داشتم به وی بدهم. شورتی تازه خریده را به وی دادم و پوشید و بعداز پوشیدن لباس، باهم از در استخر بیرون آمده و در مسیر پارک شهر رشت حرکت کردیم. چندتائی جوان که موههای بور داشتند و شباهت به جوان‌های لهستانی و یا بطور کلی اروپای شرقی داشتند، جلوی دوستم را گرفته و پس از چند جمله من به آنها نزدیک شدم. یکی از آنها به روسی گفت که مریض هستند و میخواهند بهشان کمک کنیم. یکی دو یورو بهش داده و دور شدیم. در مسیرمان که از محله خمیران شریفیه رشت می گذشت، ناگهان دوستم گفت: نگاه کن از بالای مسجد دارند نگاهمان می کنند، بهتره سیگاری رو که روی لب‌ات داری بندازی در جیب‌ات. حالا میان شاخ میشن برای روزه‌خواری... میگویم: اینجا هلند هست، گُه میخورند چنین غلطی بکنند. با اینهمه می بینم که از همان بالای مسجد چندتائی با دست اشاراتی می کنند و بالاخره چندنفری از آنها که لباسهای مختلف از جمله مثل پاسدارها پوشیده‌اند و یکی دوتائی هم لباس‌هائی شبیه مراکشی‌ها دورمان را گرفته و اصرار که شما حق ندارید در ملاء عام روزه خواری کنید. گفتم: اصلاً همینکه شما جلوی ما آمده‌اید جرم هست و ... سعی کردم با تلفن دستی‌ام به پلیس زنگ بزنم. دخترک همراهم، بشدت عصبانی بود و آنها هم مدام بند کرده بودند که باید ساک دستی‌اش را چک کنند و ساک مرا هم در همین زمان برداشته و وسائل‌اش را ریخته‌ بودند بیرون.

    این تصور که اینها با چنین وقاحتی دارند این کار را میکنند بشدت عصبانی‌ام کرده بود، هر چقدر سعی میکردم تا شماره پلیس رو بگیرم، نمیتوانستم. هر کدام از شاسی‌ها را که فشار می دادم، در تلفن فرو می رفت و هیچ نشانه‌ای از شماره گیری در میان نبود. با پادرمیانی چند مرد مسن مراکشی و ترک که دورمان کرده بودند، تصمیم گرفتند که کاری به کار ما نداشته باشند و از من هم قول می گرفتند که به پلیس نگویم. در همین زمان دیدم دخترک نیست. آنها او را با خود به خانه‌ای برده بودند که بقول خودشان با کمک یک روانشناس کار جوانها را نقد کنند و ... بعداز اینکه وارد خانه شدم، دخترک با ناراحتی و عصبانیت بیرون آمده و میگوید: اینها یه مشت دیوانه روانی هستند و همان دکتر روانشناس هم یکی از خودشان هست و یه دیوانه تمام عیار است. وقتی وارد اتاق شدم، دکتر بند کرده بود به اینکه دوست تو چرا شورت تو را پوشیده بود و ...

     از اتاق بیرون آمدم و ... یکی از آنها کفش‌هایم را برایم آورد و من زور میزدم تا جورابم را که درونش گیر کرده بود بیرون بیاورم و آنها می خندیدند و من به این فکر می کردم، فردا میروم به ایستگاه پلیس محلی در شهر تاشکند و علیرغم اینکه میدانم مراجعه به پلیس آنجا خودش کمتر دردسر نخواهد داشت تا دنبال گرفتن ماجرای روزه‌خواری و رفتار مراکشی‌ها و مسجدشان و ... همینطور که بین تصمیم برای رفتن به ایستگاه پلیس و یا مراجعه به روزنامه‌ها در کنکاش بودم از خواب بیدار شدم!

     این ثمره خوابی است که میتواند برای فردی اتفاق می افتد که سه دهه از سرزمینی دور بوده و در تمام این مدت نیز در کشورهای مختلف و عمدتاً با رژیم های سکولار روبرو بوده است و حتی در عمل و یکبار هم با اعتراض نسبت به روزه‌خواری روبرو نبوده ...


۱۵/۰۴/۱۳۹۱

من یک انسانم و البته، تصادفاً رشتی!




اقتباسی از گفته ژان پل سارتر: من یک انسانم، و اتفاقاً فرانسوی... نقل از یک استاتوس

و اما چرا تصادفاً رشتی شدم؟ پدر و مادرم ابتدا به ساکن تصمیم گرفته بودند تا اولین کلنگ کاشتن مرا در هیمالیا بر زمین مستعد وارد کنند. اما از آنجائی که پدرم کمی تا قسمتی تنبل تشریف داشتند نصفه و نیمه راه، منصرف شده و برگشتند تا مرا در هندوستان و در مناطق جلگه‌ای بکارند. وقتی در شهرهای هندوستان ویلان و سیلان بودند پدرم با دیدن اوضاع و احوال آن کشور و درهم و برهمی آنجا ناگهان بیاد ضرب‌المثل گیلکی افتاد و گفت: اینجا هم که گاب دکفته بازاره! و صدالبته حق هم داشت چرا که در هر کوی و برزن گاوها بسی آزادانه‌تر تردد میکردند تا انسانها و آنها حتی می توانستند در مهمترین خیابانهای شهر نیز عامل اختلال ترافیک شهری شوند.


باری پدر عزم جزم کرد تا در همان راهی پای نهد که مارکوپولو گذاشته بود. لذا نقشه‌ای که نشانه مسیر مارکوپولو را با خود داشته را برداشت و نگاهی بدان انداخت و مادرم را صدا کرده و گفت: ا ِ  ِ ... پدرم هیچوقت مادرم را مستقیم صدا نمی کرد. یا ا میگفت یا میگفت: بیدین... یعنی ببین فلانی... – بیا از ارا بیشیم. فرزندمان پیش از اینکه انسان قلمداد شود، از گرسنه‌گی و فقر می میرد، هرچند بعید میدانم بعداز چندین و چند بچه‌ای که در نقاط مختلف دنیا کاشته‌ایم چیزی هم مانده باشد! پس آنگاه راهی انتخاب کرده و از آنجائی که سواد هم نداشت نقشه مارکوپولو را اشتباهی گرفته و بجای مسیر چین و ماچین، راه برگشت را برگزید که او را به سوی بندر گمبرون کشاند...


وقتی در بندر گمبرون بود با دیدن اینهمه برده آفریقائی که با کمک پرتقالی‌ها برای عظمت ایران زمین به منطق دعوت رسمی شده و وارد شده بودند، حسابی جا خورد. هنوز حالی‌اش نبود که در کجای جغرافیای زمین ایستاده است. البته برایش فرق خاصی نداشت. دلش میخواست تنها کلنگی بر زمین زده و فرزندی بکارد که تنها نمود قابل نامگذاری برای او همان " انسان " باشد. با اینهمه گرمای بندر گمبرون و بوی گندی که یک ماده سیاه رنگ بیرون زده از چشمه‌های سیاه و گند گوشه و کنار به مشام میرسید به خودش گفت: چشمه‌ای که از درونش بجای آب زلال، این ماده گند و سیاه و بدبو بیرون بزند، به سرنوشت مردمش نمیتوان چندان دل بست. پس آنگاه برای اولین بار در تاریخ مناسبات زناشوئی با مادر بچه‌ها مشورت کرده و گفت: تو چی میگی؟ فکر می کنی در کجای جهان زمین تو مساعدتر خواهد بود تا در آن انسانی بکاریم و نشانه و نتیجه شایسته‌ای از خود باقی بگذاریم؟ - مادر نگاهی به او انداخت که در این نگاه همه آن مفاهیمی فشرده شده قرار گرفته بود که پدر به خوبی فهمید و روی برگرداند! مادر گفته بود: آخه نه اینکه پدر تو دسته‌گلی اینچنین بر آب داده که حالا تو میخواهی از خودت مهر و نشان ویژه‌ای باقی بگذاری!؟


خب، مثل همیشه و درست به همان سیاقی که مسائل خانوادگی در قرون و اعصار حل میشد، ترجیح دادند نگاه را به کلمات آلوده نکنند و بگذارند صداقت مفاهیم‌اش باقی بماند! پس آنگاه مادر گفت: اگر جنوب یک سرزمینی اینچنین بدبو و گند و گرم و غیرقابل سکونت باشد که مجبور شده‌اند سیاهان را به اینجا کوچ دهند، پس باید آن روی سکه، جائی باشد که سرد و سرسبز و چشمه‌هایش همه از آب زلال باشد و مردمانش هم سفید و ... خلاصه پدر را که چشمانش برای " زواله خواب " حسابی گرم شده بود، راضی کرد که نقشه را اینبار سراکونه بگیرند و بروند به سوی شمال سرزمینی که جنوبش گمبرون بود.
خوشبختانه پاسبان بودن پدر کمک بود و او توانست در بخش مهمی از مسیر بدون اینکه حرف زیادی از دهانش خارج کند به احترام کلاهی که به سر داشت و تاج شاهنشاهی بازمانده از دوران پر ابهت گذشته‌های دور و غریب بر آن درخشنده بود، هر گره بسته‌ای را باز میکرد و همینطور پیش میرفت.
دیگه خسته و مونده بودند و داشتند همینطور میرفتند و میرفتند و میگذشتند که رسیدند به شهری قشنگ و زیبا که مردمانش انگار نه انگار در سرزمین گل و بلبل و زیر قدرقدرتی پادشاه قلدرش زندگی می کردند! مردان و زنان و جوانان و پیران از هر تیره و طبقه‌ای خندان و شوخ و سرحال دست در دست هم این سوی و آنسوی میرفتند و ... مادر که این وضعیت را دید در اولین فرصت " چین‌دار تمبانش " را پوشید و افتاد وسط و با صدای " ایشتو ایشتو و بشکن و وشکن " به رقص و پایکوبی مشغول شد. مرد قصه ما هم که پدر خان پاسبان ما باشد، یه گوشه‌ای ایستاده و به بزن و بکوب " پاچ زناک " خودش نگاه می کرد. ناگهان یکی که از روی هیبت‌اش میشد براحتی به قدرتش باور داشت به پاسبان نزدیک شده و گفت: تو مگه پاسبان نیستی؟ مرد که نقش پدر را قرار است بازی کند گفت: آره. قربان مگه چی شده؟ مردک نماینده قدرت گفت: چیزی نشده، برو آنجا و جلوی خیابان نگهبانی بده که مبادا کسی مخل شادی و بزن و بکوب مردم بشه.


خب، بنظر میرسید که در چنین سرزمینی چنان کاری از آن سرکاری‌های منحصر به فرد باشد. باری پدر که نقش سادگی را تنها بخاطر معنی آن در لغت‌نامه دهخدا به عهده گرفته بود به این دستور گردن نهاد و به نگهبانی پرداخت. این نگهبانی، درست مثل نگهبانی چارلی چاپلین در فیلم " دیکتاتور بزرگ " فاصله‌ای بیش از بیست سال را در بر گرفت و ایشان بدون اینکه دچار کمترین مزاحمتی باشد در همان سنگر خود باقی ماند و تنها مادر برایش خورد و خوراک می آورد و گاه با هم " زواله خواب " می کردند و بدون اینکه برنامه کشت و برداشت و از این حرفها در میان باشد، تخمکی شکل گرفت و تقی به توقی خورد و یک فروند تقی مراحل ماهی‌گونه‌گی خود را آغازید و بعدتر بخاطر آرامشی که پدر داشت و شوخ طبعی مادر تلاش میکرد هرچه زودتر از آن حوضچه بدون رَف بزند بیرون. هنوز جانی نداشت به همین خاطر هم مادر اصلاً نفهمید که بالاخره او را در شش ماهگی زائید یا ریده! هرچه بود اینکه تنها موردی بود که کمی درد در خودش احساس کرد و پدر را خبر کرد و پدر برای اولین بار در طی سالیان دراز قبول کرد محل پُست نگهبانی را ترک کرده و وارد مقولات متعارف زندگی شده و در بدنیا آمدن بچه نقشی ایفا کند و اینچنین بود که انسانی در سرزمینی زاده شد که رشت نام داشت و از همان اولین جمله‌ای که شنید مُهر و نشان " رشتی " بر پیشانی‌اش نشست: " اوخ تی بیلی یا بخورم من، پسره بوخودا... " و اینچنین بود که مادر بزرگ مرا در دسته مردان جای داد و زبان شیرین‌اش مرا عاشق این فونتیک کرد که تا همین لحظه هم به هر زبانی صحبت می کنم، مهر و نشانش میزنه بیرون و به من بدون هیچ گونه وقفه و مکثی میگویند: آر یو رشتی!؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?