کلَ‌گپ

۰۷/۰۸/۱۳۹۹

از سری یادواره های مهاجرت 3

 


ضمیمه خاطرات ابوالفضل محققی!

کارتیه سه - بخش سوم

 

زمانی که وارد کارتیه سه شدم، افراد ساکن در این خانه چند نفری بیش نبودند. از رفیق عٌمر که در چند دقیقه کار معارفه ما انجام شد و ما هم بعنوان عضوی از اتاق او تعیین شدیم تا رفیق لیلا همسر رفیق صابر و دخترکشان کیامهر. کسی از اعضاء غایب کارتیه سه صحبت به میان نیاورد. از رفیق صادق، شاعر معروف عضو سازمان گرفته تا رفیق رشید که در رابطه با مرز هرات مشغول بود.



من و قادر هنوز هاج و واج در اتاق نشسته بودیم و نمیدانستیم چه کار باید بکنیم. یکساعتی نگذشته بود که رفیق صادق و رفیق بهزاد نیز به جمع اضافه شدند. شوق و ذوق رفیق بهزاد از یک سو و نگاه بسیار دقیق رفیق صادق از سوی دیگر آنچنان بود که هیچگاه از ذهنم بیرون نرفت. انگار کسی مرا با "اکس ری" نگاه کرده و تمامی امعاء و اعشاء مرا مورد بررسی قرار میدهد. پس از معارفه اولیه هر کدام به اتاق خود رفتند و بعداز ده دقیقه بهزاد مجدداً برگشت. او در آن دوره مسئول کمون کارتیه سه بود. برایمان درباره امکانات کارتیه سه، از وظایف و کارهایش صحبت کرد و در پایان توضیح داد: رفقا شما تا تعیین وضعیت مالی تان مهمان کارتیه سه هستید و بعداز آن شما نیز برای کارهای روزمره نوبت خواهید گرفت.



شب اول مهمان دست پخت رفیق لیلا بودیم. خانواده آنها بطور موقت در کارتیه سه اسکان داده شده بودند تا در نوبت دریافت آپارتمانی در منطقه مسکونی خانواده های دیگر به آنجا بروند. همه ما حتی با سنینی متفاوت و گاه حتی چند سالی بزرگتر از لیلا، عملاً به برادران کوچکتر وی بدل شده بودیم و ما هم با دست و دلی باز این نقش را پذیرفته بودیم. لیلا روح خانه بود بدون آنکه حتی کلمه ای به اعتراض مطرح نماید. گاه یک یا دو هفته و گاه بیش از یکماه صابر یکی از رفقای مسئول در مرز باقی می ماند. لیلا با حوصله و به آرامی ما را با وظایف روزمره و ملزومات زندگی جمعی از نظافت گرفته تا سکوتی که برای کارهای دیگران لازم بود، دعوت می کرد.

حضور یک زن در خانه ای که عمدتاً محل زندگی جمعی مردانه و مجرد تعیین شده، امتیاز بی نظیری بود که میتوانست سکوی مناسبی باشد برای فکر و ذکری عمیق تر درباره زندگی افراد ساکن در کارتیه سه. اینکه کمبود عاطفه زنانه و مهر آنها در زندگی جمعی میتواند عوارض جانبی سنگینی بر اعضاء وارد آورد، بدون آنکه آنها خودشان به این امر واقف بوده باشند.

متأسفانه تأثیرات بازمانده از شوک ضربات جمهوری اسلامی به نیروهای سیاسی مختلف، جابجائی های شتابزده یک سازمان سراسری با سوابق و تربیت های متفاوت تشکیلاتی/ سیاسی، در کنار آن، توجه مهربانانه رفقای حزب دموکراتیک خلق افغانستان همه و همه عواملی بودند که مسئولان سازمان در کابل نتوانند ابعاد و تأثیرات هر تصمیمی را دقیقاً مورد مداقه قرار دهند.

فردای اقامت ما در کابل و کارتیه سه، کار تهیه لباس و وسائل شخصی با کمک صابر انجام شد. من و قادر به سرعت به فرمات سابق و وضعیت عادی خود برگشتیم و درست یک روز بعداز آن، ماشین سازمان به کارتیه سه آمد و همه ما با لباسهای مرتب و تمیز برای شرکت در جشن مشترک حزب و سازمان به مناسبت سالگرد انقلاب ایران ابتدا به مکرورویان و سپس به ساختمانی موسوم به نامبر چهار رفتیم.

وقتی ولگای استیشن سازمان ما را جلوی مکرورویان سوم پیاده کرد، هرکدام از رفقایمان از بهزاد و عمر و لیلا به سویی رفته و با برخی از زنان و مردانی که در آنجا منتظر بودند، خوش و بش و سلام و علیک می کردند. من و قادر، بعنوان افراد تازه وارد در کنار ولگا ماندیم. کسی را نمی شناختیم اما، حس خوشآیند اتصال به خانواده ای که خودمان آنها را بعنوان افراد نزدیک بخود انتخاب کرده ایم، احساس دلنشینی را در جان من و قادر نشانده بود. مازیار و صمد به سوی ما آمدند و مجدداً ورود ما به کابل رو خوشآمد گفتند. خانواده های دیگر نیز هر کدام با فاصله و با سلام و علیکی کوتاه و سر تکان دادنی، به ما خوشآمد گفتند.

در این میان کسی هم بود که کار جابجائی افراد در ماشین ها را انجام میداد و عده ای را در مینی بوس، عده ای را در ماشین ولگا و یکی دو تا ماشین دیگر جای میداد. با نگاهی دقیقتر و جستجو در ذهن خود، بالاخره توانستم او را بجا بیاورم. در یک لحظه که او به ما نزدیک شده و با سلام و علیک و خوشآمد گوئی از ما خواست تا سوار یکی از ماشین ها شویم، به او گفتم: رفیق، از دیدن مجددت خیلی خوشحالم. و از اینکه در سلامت هستی و خدای نکرده دستگیر نشده ای! با تعجب و کنجکاوی نگاهی به من انداخت. من با نام مستعاری که برایم انتخاب شده بود خودم را معرفی کردم و او نیز: من کمال هستم. کارهای دفتر رو انجام میدم.

خیلی دلم میخواست به او بگویم: رفیق، خوشحالم که درست روز به بایگانی سپردن نام "کمال" کسی را می بینم که با استفاده از آن، مرا از دلتنگی برای نام خودم نجات میدهد!

کمال در حالی که کنجکاوانه به من نگاه می کرد، پرسید: از کجا منو میشناسی؟ گفتم: آن چند روزی که مهمان رفقای مهاباد بودیم و در خانه ای ما را اسکان داده بودید، حضور شما البته در لباس کردی و کارهائی که می کردید و منجمله شوخ بودن شما رو هیچ وقت از یاد نبرده ام! یادت هست آن رفیق درشت اندام جنوبی که به شوخی به ما گفتی که او پاسدار هست و شما او را گروگان گرفته اید!؟

کمال یادش آمد و گل از گلش شکفت. یکدیگر را به آغوش کشیده و بوسیدیم! بوسه ای که/ از سر مهر/ به خورشید دهی! با خود میگفتم: چقدر خوشبختم که در میان خانواده ای قرار دارم که با کمال میل و با اشتیاق تمام خودم آنرا انتخاب کرده ام.

این حس در زمان مراسم و لحظاتی که افراد معینی پس از یک سلام و علیک کوتاه به من و قادر خوشآمد میگفتند تأثیرات عمیق تری در من باقی گذاشت. حضور در کنار مازیار و چند رفیق گیلک دیگر نیز این فضا را برایمان خوشآیند تر کرده بود. جشن مشترک بهترین و بیادماندنی ترین حادثه برای معارفه و آشنائی من با محیط ایرانیان مقیم کابل و رفقای حزب و سازمان بود.



حضور شاد و پرسروصدای بچه ها، از یک سو مرا به یاد دخترخوانده ام سهیلا می کشاند از سوی دیگر، خوشحال بودم که میتوانم یادش را با این بچه ها در دلم زنده نگهدارم. در تمام دو ماه و اندی که از جدائی ما میگذشت، بارها و بارها دلم برای دیدنش، صحبت با او، همراهی اش با من در گشت و گذارهایم در چابهار تنگ میشد؛ خصوصاً آن صبحهایی که اول وقت پشت پنجره منتظر می ماند تا مرا دیده و به استقبالم از خانه شان بیرون بیاید و او را در آغوش گرفته و ببوسم و قول و قرار بگذاریم تا او را با خودم به شهر ببرم.



پس از پایان بخش رسمی جشن و صحبت ها و سخنرانی ها، رفیق اسد کشتمند و رفیق نور احمد از بخش امور ویژه مهمانان خارجی در هر گوشه ای به سراغ مهمانان می آمدند و با آنها خوش و بش می کردند. وقتی نزدیک ما آمدند رفیق مسئول مرزی من و قادر را بعنوان اعضاء جدیدالورود سازمان معرفی کرده و خواهش کرد تا برگه تردد در کابل برای هرکدام از ماها هرچه سریعتر آماده شود. رفیق اسد قول و قرار گذاشت و پس از آن یکدیگر را بغل کرده و بوسیدیم و ایشان ورود من و قادر را به کابل خوشآمد گفت.

چهره مهربان و هیجان زده رفیق اسد آنچنان بود که تأثیر نگاه و خنده و وجناتش برای همیشه در ذهن هر بیننده ای حک می شد. بالاخص آن زمانی که با قیافه ساکت و آرام و کم و بیش مطیع رفیق نوراحمد مقایسه میگردید! رفتار رفیق اسد طوری بود که انگار یکی از اعضاء حزب و سازمان هست و عضوی از خانواده بزرگ سیاسیون ایرانی.

در حین صرف شام و در لحظه ای که بطور اتفاقی من در کنار مازیار و یکی دو تا از رفقای حزبی بودم ناگهان رفیق اسد به کنارمان آمده و گفت: رفیق مازیار، چرا به مسئله وحدت حزب و سازمان جدی فکر نمی کنید!؟ مثلاً همین دو تا رفقای ما، رفیق تقی که تازه آمده و رفیق محبوبه از رفقای حزب – که نزدیک ما در حال خوردن غذا بود – با ازدواج آنها وحدت حزب و سازمان یک قدم جدی تر بطرف ادغام کامل پیش خواهند رفت!



رفقا با خنده و سر تکان دادن به گفته رفیق اسد واکنش نشان دادند و در کنار آنها من و محبوبه اما تا بناگوش قرمز شده بودیم! و از نگاه به هم نیز پرهیز می کردیم. البته در سالهای بعد و بدون اینکه من و محبوبه حتی با هم معاشرت و یا مناسبتی داشته باشیم، اختلافات نظری و سیاسی در مناسبات حزب و سازمان آنقدر پیش رفت که هر دوی ما پذیرفتیم بهترین راه برای جلوگیری از طلاق احتمالی، همان ازدواج نکردن و دوری از هم است!

وقتی با ماشین دفتر سازمان مجدداً پای به کارتیه سه گذاشتیم، احساس می کردم انگار سالهای سال هست که در کابل و در میان رفقایم زندگی کرده ام و تمامی اثرات غربت، مهاجرت و تنهائی بیکباره از وجودم رخت بربسته و من نه تنها به عضوی ثابت در خانواده فدائی شهر کابل تبدیل شده ام، بلکه مجدداً به تشکیلات سازمان پیوسته ام و امید به تداوم مبارزه در من شور دلنشینی برپا کرد!

ادامه دارد...


از سری یادواره های مهاجرت 2

 

 ضمیمه خاطرات ابوالفضل محققی!

کارتیه سه – بخش دوم




من در یک روز سرد زمستانی درست ساعت هفت و ده دقیقه شب برای اولین بار پایم را داخل خانه ای گذاشتم که به "کارتیه سه" معروف بود! (اقتباسی از اشاره ایرج پزشکزاد در دائی جان ناپلئون)

یک نکته رو باید پیشاپیش برای خواننده عزیزی که این نوشته رو میخونه روشن کنم، مسافرت در افغانستان آن دوران با هیچ معیار و مقیاس متعارف زندگی در ایران چه در زمان پهلوی ها و چه در دوران جمهوری اسلامی همخوانی نداشت. اگرچه در ایران و بالاخص دوره بعداز جنگ و بعبارتی جدال وقیحانه و در پوشش جنگ با جریانهای انقلابی و مخالفان سیاسی، با صحنه هائی روبرو میشدیم که هرچه بیشتر آدمی رو به فکر وامیداشت؛ بقول برادر بزرگم در پی کنترل ماشین ما، درخواست کارت شناسائی، چک کردن آن و سوالات بعد آن، برادرم گفت: والله وضعیت ما مثل دوران اشغال فرانسه توسط آلمانی هاست! از ما تو کشور خودمون مدارک شناسائی و علت مسافرت رو سوال می کنند!

در افغانستان اما اگر ماهها و ماهها به هر دلیلی هواپیمائی به یک منطقه نمی رسید، باید کماکان در انتظار می ماندیم. من و دوست همراهم از ایران، قادر عزیز، مدتی مهمان/بازداشت تعدادی افراد بودیم که در فرمات یک گروه زراعت – مثل جهاد سازندگی در ایران – در خانه ای یک طبقه با چند تا اتاق، یکی دو اتاق مجزا برای مهمان و غیره زندگی می کردیم. هفت هشت نفری میشدند که بیشتر کارهای آنها را دو سرباز – با اطلاق «نفر پیاده» - از تنظیم خورد و خوراک و خرید گرفته تا نظافت خانه و محوطه و غیره انجام میدادند. من و دوستم به پیشنهاد مسئولین امنیتی برای دوره ای موقت به آن خانه فرستاده شدیم و در معیت آنها و در عین زمان کنترل آنها گذران می کردیم. افراد آن خانه از صبح زود به روستاهای اطراف می رفتند و به کارهای مختلفی در زمینه کشاورزی و زراعت مشغول بودند. ترکیب آنها با کمک یک گروه چند نفره عسکر مسلح حفاظت میشد – چه از خودشان و چه از ماشین آلاتی که استفاده می کردند – مردم هم با حضور آنها کم و بیش همراهی داشتند و روستائیان از کمک های آنها مثل سپاه ترویج و آبادانی استفاده می کردند.

در روزهای اول اقامت ما، با سوالات عجیب و غریبی از طرف آنها روبرو میشدیم. از وضع نیروهای سیاسی در ایران گرفته تا امور متعارف زندگی مردم. من عملاً در وضعیتی قرار گرفته بودم که انگار موظف هستم از طرف جنبش کمونیستی جاری در ایران در اجلاس کمینترن پاسخگو باشم! چنانی از خود بیخود میشدم که بقول قادر میگفت: بابا یه خورده کوتاه بیا، این بیچاره ها هر رو از بر تشخیص نمی دن! اینا برای فرار از روال عادی عسکری و کار نظامی خودشونو در اختیار شعبه قرار داده اند. بقول یکی از اینا، همچین که دوره شون تموم بشه، بقول حتی کسی که مثلاً مسئول حزبی شون بود: من میرم پاکستان و یا هندوستان برای تحصیل...

در یک روز آفتابی و سرد، همینطور که من و قادر کتابی رو برداشته و در برابر نور گرما بخش آفتاب تنبل زمستانی یله داده و مشغول بودیم، یکی از نفرهای پیاده به من نزدیک شد و گفت: رفیق ایرانی، یه سوالی داشتم. این بچه های زراعت هم خودشان همین سوال رو دارند البته نخواستند از شما بپرسند. وقت داری برایت بگویم؟

من که خودم رو در جایگاه پاسخگوئی به همه سوالات مختلف آنها مجسم میکردم، انگار حالا با یک نگاه اولترا ماتریالیستی و از جایگاه یک مارکسیست لنینیست که با یک زحمتکش روبرو شده بود، معضلات و مشکلات رفیق زحمتکش رو حل خواهم کرد، گفتم: خواهش می کنم. بگو. اگه بتونم جواب میدم.

عسکر گفت: رفیق، من شنیده ام روابط پسرها و دخترها در ایران خیلی آزاد و باز هست. این چطوری هست؟ پدر و مادرهایشان و یا برادرهاشان آیا براحتی اجازه این چیزها رو میدن؟

گفتم: والله چه عرض کنم. از منطقه تا منطقه و سرزمین در ایران فرق می کنه. مثلاً در مناطق شمال ایران و یا در محیط های شهری روابط راحت تر هست. البته خیلی از مسائل رو رعایت می کنند و بهرحال خانواده ها سنتی تر از جوانان هستند.

گفت: من شنیده ام، خیلی از دخترها در زمان ازدواج باکره نیستند. آیا واقعاً اینطور هست!؟

من مانده بودم چه بگویم! خودم بعنوان یک جوان شکست خورده در ماجراهای مختلف عشقی، با تجسم حال و هوای آخرین روابط ام تا تصور عمومی از قضایا در حسرت های خودم غرق بودم! با خودم فکر میکردم آخه چی میتونم به این بچه جوان بگم!؟ اون حتماً فکر می کنه همه دختران و پسران در ایران دست در دست تو خیابانها می چرخند و... تازه این قضایا اونم به نوع نگاه و مناسباتی که سازمانهای سیاسی دارن و هزارتا مسئله امنیتی و قایم باشک بازی ها که با آن روبرو هستند... چه میشه گفت! ناچار بودم جواب بدم! اصلاً بدون جواب من، یکی از مهمترین معضلات جنبش کمونیستی همینطور بدون حل روی میز باقی می ماند!

گفتم: خب، رفیق جان چه من و چه رفقای من که نمی تونیم درباره نزدیک به ده میلیون جوان در ایران نظر بدیم! اونم جامعه ای که تلاش می کنه چنین چیزائی رو همیشه پنهانی دنبال کنه. خب حتماً یه راهی پیدا می کنند و به هم عشق می ورزند دیگه!

طرف اصلاً تو باغ این مسائل نبود و دلش میخواست از توی جملاتم حتماً فضائی رو مجسم کنه و یا شاید بتونه شنونده داستان خوشآیند دوستی ها و غیره باشه... خب، انتظارم زیاد طول نکشید و در جوابم گفت: یعنی جوانهای ایرانی چه دختر یا پسر، اصلاً مشکل سکس ندارند؟ من البته شنیده ام که خیلی از آنها خودارضائی می کنند و اصلاً هم این کار رو عیب نمی دونن!

قادر یه گوشه دیگر ریز ریز می خندید و من نگاهی بهش کردم و گفتم: قادر تو یه چیزی به این رفیق عسکر ما بگو! اونم خیلی راحت برگشت و گفت: بابا رفیق جان تو هم بند کرده ای به کمر به پائین مردم! حالا هرکی یه بلائی سر خودش و یا کس دیگه میاره دیگه! اصلاً شما خودتان هفت هشت تا جوون تو این خونه زندگی می کنید، مگه از صبح تا غروب میرین دنبال زن و دختر مردم!؟ تو ایران هم یه جورائی همینه دیگه. ملت هزارتا بدبختی داره و تو میگی: با هم و یا سر خودشان چه بلائی میارن!؟

اینها گوشه هائی از مباحثات روزمره من و قادر و گاه بین خودمان و گاه با گروه زراعت بود! با تصوری از اینکه: آزادی و امنیت و رهائی از دشمنی نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی، بجای خود همچین کار ساده ای نیست.

چشمان ما هر روز در فضای آسمان شهر زرنج در حال جستجو بود تا شاید هواپیمائی رسیده و با قول و قراری که یکی از مسئولین امنیتی – وزارت خدمات دولتی یا همان خاد – با آمدن هواپیمای مسافری و یا نظامی، ما را به کابل می فرستد.

هر روز یا هر هفته چند تائی هواپیما می آمدند و بهانه عمومی، این از رفقای شوروی است، آن نظامی است و به کابل بر نمی گردد، آن دیگری فلان و بهمان ... و ما به زندگی درون زندان/مهمانخانه گروه زراعت عادت کرده بودیم و با نظم درونی آن خودمان را هماهنگ ساختیم!



حدود یک ماه و چند روزی گذشته بود که یکی از مسئولین امنیتی به دیدارم آمد و بعداز سلام و احوالپرسی اطلاع داد که یکی بیرون از خانه میخواهد با تو صحبت کند. بیرون رفته و رفیقی را دیدم – که بعداً خودش رو معرفی کرد که مسئول امور مرزی از طرف سازمان فدائیان بوده – پشت فرمان یک ماشین جیپ اواز ( UAZ – کارخانه اتوموبیل سازی اولیانوفسک) نشسته. او خودش را معرفی کرد؛ نیم ساعتی با هم صحبت کردیم و برخی اطلاعات که میتوانست کار شناسائی مرا برای سازمان ساده نماید، در اختیارش گذاشتم. او درباره همراهم نیز سوال کرد و بعداز چند دقیقه و صحبتی هم با قادر، از ما خواست تا وسائل خودمان را برداشته و با او به "مقر" یا محل زندگی رفقای سازمان برویم!

ما خودمان را چند قدم بسیار بزرگ به روال عادی زندگی در معیت رفقای سازمانی یافتیم! تصور اینکه از این پس به سرعت وضعیت ما روشن خواهد شد، با خوشحالی تمام وارد یک زندگی ساده و بی حرکت و مملو از سکون و سکوت و بدون برق و حرفهای در لفافه و غیره شدیم. تنها وجه بی نظیر این بخش از زندگی ما این بود که با جمعه خان – نفر پیاده موظف در جمع ایرانی ها – و همچنین مسئول امنیتی شهر زرنج که چند بار به دیدن ما آمد و بخاطر بلوچ بودن، با قادر حسابی رفیق شده بود، و همچنین رفیق صابر از رفقای سازمان که به کارها و مسائل مرزی سازمان مشغول بود، آشنا شدیم.

انتظار و نگاه به آسمان کماکان بخشی از کارهای روزمره من و قادر بود. هنوز وعده اصلی آمدن هواپیمایی چه نظامی و چه مُلکی به قوت خود باقی بود و اینکه کار حمل ما به کابل را به عهده گیرد. از فشار نمایندگی کمینترن (!) روی شانه هایم کاسته شده بود! تنها چند روزی پیش از خروج از زرنج به سوی کابل و بخاطر آمدن مازیار به مرز، ما را برای رعایت مسائل امنیتی – البته برای مازیار – به محل دیگری منتقل کردند که بین بازداشتگاه/مهمانخانه/آسایشگاه مفهوم مداوماً متغیری رو طی می کرد! ما از آن اتاق و در بهترین حالت از آن ساختمان نمی توانستیم بیرون برویم!

شب ها رفقای امنیتی برای اینکه احساس غربت نکنیم، به اتاق ما می آمدند و بساط مشروب برقرار میکردند و سربازها هم غذا و میوه می آوردند و بعد عرق بالای نود درصد الکل و ... اولین باری که برایم ریختند و به افتخار مهمان بودن ما بالا زدیم، تمام فی خالدونم سوخت! در برابر اعتراض من، همه می خندیدند. بعد، مجبور شدم نصف لیوان آب و نصف دیگر را عرق بریزم. لیوان دوم رو برای موفقیت های انقلاب افغانستان زدیم بالا... تمام بدنم داغ شده بود و عنقریب می باید در اوج تصورات انقلابی غوطه ور میشدم!



لیوان بعدی که ریخته شد یکی از رفقا لیوانش را بالا گرفته و خواست به افتخار انقلاب سوسیالیستی و کمک های بشردوستانه روس ها بنوشیم! من گفتم: لطفاً دست نگهدارید! فعلاً با این بخش از کمک های رفقای روس – اشاره کردم به لیوان عرق – من یکی که حسابی دارم منفجر میشوم! ادامه دادم: رفقا شما با این عرق خوری، نه تنها از سوسیالیسم گذشته اید، بلکه به دروازه های کمونیسم هم رسیده اید. اما روراست ما ظرفیت مان کم هست من همین الان مرزهای بعد کمونیسم رو نیز رد کرده ام و نمیدونم پشت سرش دیگه خواهان چه چیزی باشم! قربان شما، مرا معاف کنید بذارین یه خورده در همین حس خوشآیند کمونیستی خودم باقی بمانیم! وگرنه ممکنه مرزهای کمونیسم رو هم رد کنم و مشکلاتی بالا بیارم!

روز بعد مازیار به سراغ ما آمد. شنیده بود که من شمالی هستم و از روی نشانه هایی فکر می کرد شاید با من آشنا باشد. مصاحبت ما پس از چند دقیقه با خنده های شیرین مازیار و گپ و گفت های خودمانی ادامه پیدا کرد. بعداز نیم ساعت و در وقت خداحافظی اشاره ای کرد به رفیق مسئول مرز و گفت: رفیق، چرا رفقا اینجا هستند، بذار این روزها رو با هم باشیم و ... خلاصه مازیار ما را از بندی خانه/مهمان خانه/ آسایشگاه نجات داد و از سفر هر شبه به سوسیالیسم و کمونیسم و تعبات و تبعاتش در فردای آن، رها شدیم و با هم به مقر رفقای سازمان برگشتیم تا بقیه شوخی و خنده رو در آنجا ادامه دهیم!

دو روزی نگذشت که یک هواپیمای مسافری آریانا یا بقول رفقای افغانستانی ما: هواپیمای مُلکی به زرنج آمد. با همان هواپیما به سوی کابل حرکت کرده و پس از جابجائی هایی در کابل، بالاخره ما را درست ساعت هفت و ده دقیقه یک روز سرد زمستانی جلوی خانه ای موسوم به کارتیه سه پیاده کردند تا با قدم گذاردن درون آن، وارد هزارتوی سرزمین عجایبی شویم که میباید چند سالی درون آن تمرین انقلابی بودن، مبارز بودن، جنگیدن تا پای مرگ روی فلان و بهمان نظر که حتی نمی دانستیم سردسته های آنها بالاخره نظراتشان چیست... آخرالامر با گرفتن مآموریت، از آن فضای عجیب و غریب و ضمناً بشدت دوست داشتنی رها گردیم!



ادامه دارد...


از سری یادواره های مهاجرت

 

(ضمیمه خاطرات ابوالفضل محققی!)

کارتیه سه – 1

 


کارتیه سه عبارت بود از خانه ای دو طبقه که در محله کارتیه سوم شهر کابل قرار داشت. محلی بود برای اسکان افراد مجرد موقت ( کسانی که متأهل بودند و خانواده آنها در ایران باقی مانده بود ) و مجردهای مزمن که هنوز وضعیت خودشان را با نوع زندگی شخصی روشن نکرده بودند!

یک زندگی جمعی که مثل زندان نه خود ترکیب را انتخاب می کردی و نه، راه و چاره ای بود که مثلاً از دست جمع به جای دیگری فرار کنی! یک محکومیت منحصر بفرد بخاطر ویژگی مناسبات بین سازمان ما و حزب دموکراتیک خلق افغانستان. رفقای حزب دموکراتیک به سازمان و مسئولین و هیرارشی آن این امکان را داده بودند که خود با ترکیب افراد و اعضاء خود برخورد نموده و نوع اسکان آنها را تعیین کنند.

در طی سالهایی که در کارتیه سوم زندگی کرده ام، بارها و بارها ترکیب افراد آن تغییر کرد. از مجردهای مزمن گرفته تا متأهل های مجرد شده. آنانی که مسئولین و تصمیم گیرنده ها بودند، هیچ وقت نظر افراد را در این باره جویا نمی شدند و اول آنها را به کارتیه سه می فرستادند و بعد در پی بروز معضلات و مشکلات فکر و ذکر دیگری درباره اسکان وی می کردند. همانطور که تا حالا دیده نشده حرکت آب در بالا رفتن از پله ها، جریان فکر در هیرارشی سازمان هم هیچگاه از پائین به بالا نمی رفت بلکه گاه با شدت و گاه با ملایمت اما بهرحال جریان حرکت از بالا به پائین بود. به همین دلیل در یک بازه زمانی خاص، مجردهایی که در یک آپارتمان در مکرورویان اسکان داشتند، نسبت به مجردهای ساکن کارتیه سوم حس خاصی از برتری و بالاتر بودن داشتند. مثل اسکان سربازان در آسایشگاه ها و افسران و درجه داران در مکانهای دیگر! به همین دلیل بود که مسئله اسکان خود به بحث جانانه ای در کنار همه مسائل دیگر بدل میشد.

ما البته از همان اول کار موضوع رو ساده گرفته بودیم. برای من که از یک مهمانسرای محل کارم در چابهار به کارتیه سوم آمده بودم، به هیچ وجه کار دشواری نبود و داشتن تختی و حضور در اتاقی با رفیق همسفرم از ایران تمام آن چیزی بود که از داشتن اش خیلی هم راضی بودم. اما دیده بودم رفقایی که موقعیت اجتماعی، شغلی، تشکیلاتی و وضعیت تأهل متفاوتی داشتند، معترض به حضور در محل اسکان مجردها در کارتیه سه بودند. چرا که زندگی در یک آپارتمان با بستن درب خانه، مرزهای زندگی شخصی و زندگی اجتماعی را برایشان جدا میکرد؛ وضعیتی که برای مجردها به هیچ وجه امکان پذیر نبود!

مجسم کنید فرد مجرد و جوانی را که مثلاً با یک همکلاسی، همکار و یا حتی یه رهگذر در خیابان و پارک و جائی آشنا میشود. آیا میتوان آن شخص را به چنان خانه ای دعوت کرد!؟ یا اینکه باید تمام وقت در خیابانها پرسه زد؟ آنهم خیابانهای کابل و تصوری از اینکه تو یک فرد ایرانی مثلاً با دختری افغانستانی داری صحبت می کنی و ...

برای من حتی شرائط عجیب تری نیز پیش آمده بود. آشنائی و دوستی من با خلبان و کمک هایش در یک پرواز نظامی بگونه ای شده بود که قول و قرارهائی برای دیدارهای بعدی گذاشته بودیم. اما آیا چنین امکانی میتوانست وجود داشته باشد که من بتوانم آنها را به مثلاً محل زندگی جمعی خود دعوت کنم؟ ابدا!

دوستی و رفاقت شخصی من با یکی از رفقای کادر برجسته حزب دموکراتیک خلق افغانستان که در محله ای نزدیک محله ما زندگی میکرد و دیدارهای ما در خانه آنها و بارها حضور من بر سفره ایشان، حتی یکبار هم قادر نبوده ام ایشان را به محل زندگی خود دعوت کنم و مثلاً او را بر سفره ای بنشانم که کارگر روز غذا را تا حد شمردن دانه های برنج بین افراد تقسیم می کند و آنگاه در یک هجوم عجیب و غریب غذا بلعیده میشود ...

کارتیه سه محل تمرکز حسرت ها، محرومیت ها و در عین حال بروز نمودهای خاصی از جوانی و نوجوانی مخفی در وجود تک تک افراد بود. طبعاً در چنین ترکیبی براحتی میشد جمع را با حرف و حدیثی و گفت و شنودی به انفجار خنده کشاند و گاه حتی یک شوخی ساده میتوانست به جدال و جنونی دامن زند!

در چنین مکانی همیشه مرزهای استفاده و سوء استفاده دچار تزلزل ها و ناروشنی ها میشد. چه آنهائی که مقاومت لجوجانه ای می کردند با قواعد و ملزومات عمومی، چه آنانی که در انجام وظایف خود با سستی و لختی برخورد می کردند، چه آنانی که از وضعیت خود در کلیت هیرارشی سازمانی ناراضی بودند و برای بقیه و اعتراضات آنها به خود هیچ جایگاهی قائل نبودند... تا حتی این تصور که برخوردها به نفی اتوریته منجر شده و مثلاً به تخریب جایگاه تشکیلاتی افراد کشانده میشود.

همه اینها دستمایه خاصی بودند برای طنز و فراهم کردن زمینه هایی از همگرائی و گذرانی ساده تر در امورات. گاه همکاری های بی نظیری بین افراد پیش می آمد. مثلاً برای من که تا نیم ساعتی پیش از ساعات قیودات نظامی در دفتر کار میکردم از یک طرف رفقائی را که در مکرورویان چه در جلسات بودند و یا خونه رفقای هم نظر، هم فکر و یا دارای ارتباطات عاطفی و رفیقانه، میباید جمع کرده و پیش از ساعت ده شب به کارتیه سه می رساندم؛ همزمان رفیقی – عموماً عمو بهزاد عزیز و یا قادر بلوچ رفیق جانانم – برنامه رادیوئی که می بایست متن اخبار و یا تفسیر آن را پیاده میکردم، برایم ضبط می کردند.

گاه میشد بخاطر خوش سلیقه گی بالاخص افرادی مثل عمو بهزاد کار تهیه غذا با همکاری پیش میرفت. و یا خودم نیز گاهی مسئولیت تهیه برنج را به عهده میگرفتم – یکی از کسانی بودم که همیشه به طرز تهیه برنج توسط دیگران ایراد میگرفتم و به همین دلیل بارها شده رفقا با اشتیاق تمام! کار تهیه برنج نوبت کارگری کمون را به عهده من میگذاشتند. خصوصاً آن زمانهایی که از کار در دفتر معاف شده بودم! یا بقول دوستان افغان: سبک دوش شده بودم!

بیان برخی حوادث و وقایع جاری با زبان طنز و مخلوطی از تخیل و واقعیت همیشه می توانست با انفجار خنده عمومی به موضوعی بدل شود که مجبور میشدم در جمع های بزرگتری نیز آنرا تکرار کنم. تأکید میکنم بخش مهمی از این تخیلات را حتی اجازه نداشتیم برای رده های تشکیلاتی بالاتر بیان کنیم، چرا که آنها – به واقع یا حتی به تصور غلط ما – همیشه با خط کش و معیارهای اخلاقی و اینجور قضایا با ما برخورد می کردند.

روزی بعداز پایان نیمه اول کارم در دفتر با ماشین ولگا به طرف کارتیه سه در حرکت بودم و درست جلو وزارت صحت عامه – وزارت بهداری – شش هفت نفر دختر جوان برایم دست تکان داده خواستند تا آنها را به مرکز شهر یا همان پل باغ عمومی برسانم. من ترمز زده و آنها را سوار کردم. وجنات من از آنجائی که شباهت هائی عمومی با روس ها داشتم، مرا گاه بعنوان مشاور روس در نظر میگرفتند! خب، من هم بدم نمی آمد در این بازی تخیلی شرکت کنم! آنها ابتدا بصورت پچ پچه صحبت می کردند و خیلی ریز می خندیدند و زیر گوشی چیزائی به هم میگفتند. دیدم سکوت جایز نیست باید چیزی بگویم. پرسیدم: شما کجا میخواین برین؟ من به طرف دارالامان میرم. – قصر دارالامان محل سکونت شخصیت برجسته تاریخ افغانستان پادشاه امان الله خان بود که در مسیر آن سفارت شوروی و پیشتر از آن گذر ویژه محله کارتیه سوم قرار داشت. در بیان این آدرس، هم توهم روس بودن را دامن زده بودم و هم، براستی که مسیر خودم بود و فکر میکردم اگه کس یا کسانی مایل باشند میتوانم آنها را تا مثلاً میدان دهمزنگ ببرم که محل جدا شدن مسیر دانشگاه و دارالامان بود.


دخترها باز با خنده و در پچ پچه هایشان گفتند: چه خوب فارسی هم یاد داره!؟ یکی پرسید: شما فارسی یاد دارید؟ من هم بدون آنکه هویت ایرانی ام را بیان کنم، گفتم: بله! فارسی ام بد نیست! – البته من براحتی میتوانم از بیان این جمله دفاع کنم چرا که بعنوان یک گیلک فارسی صحبت کردنم بهرحال دشواریهائی داره! و صددرصد نمیتوانم خودم را فارسی زبان بنامم!

آنها گفتند: ممنون همان پل باغ عمومی ما را برسانید!

آنها را در پل باغ عمومی پیاده کردم و تأکید کردم من هر روز همین ساعات از این مسیر میگذرم. اگه ماشین ام رو دیدید، میتوانید دست تکان دهید شما رو میارم تا پل باغ عمومی.

تا اینجای قضیه واقعه ای بود که اتفاق افتاده بود. اما، بخش دوم آن زمانی شروع شد که موضوع رو در حین صرف ناهار برای رفقای کارتیه سه شرح دادم! آه از نهاد همه برخواسته بود! زنده یاد امیر – از رفقای کرد با نام اصلی ایرج که سالهایی پیشتر از این در سوئد با خواست شخصی خود زندگی را ترک کرده – گفت: تقی خوب اونا رو با خودت می آوردی کارتیه سه دیگه!

لحظه ای نگاه به جمع کافی بود تا ببینی چطور صحنه آوردن آن دختران به کارتیه سه و مصاحبت با آنها میتوانست یک تصور واقعی در نظر گرفته شده و چگونه هرکدام میتوانستند نقش معینی در برخورد با آنها داشته باشند! گفتم: مشکل من راضی کردن آنها و دعوت از آنان برای میهمانی پیش ما نیست و نبوده. من اما با این مشکل روبرو بودم و از این کار صرف نظر کردم که وقتی اونا رو به اینجا می آورم، تقسیم افراد رو آیا باید به دست مسئول روز بسپاریم یا اینکه هرکدام خودشان در مناسباتی مستقیم با کسی نرد دوستی و رفاقت و چه بسا عشق ببافند!؟ ضمناً ممکن هست رفقای عسکر هم نظر و خواسته ای داشته باشند و آنها هم جوان هستند! از طرف دیگر، طبعاً با این روحیه ای که عمو بهزاد داره و بشدت خجالتی هست، یا نگاه و نظری که رفیق اکبر داره و اینا، چطور میشه مسئله رو حل کرد!؟ ترجیح دادم اونا رو تو پل باغ عمومی پیاده کنم و خودم رو از مشکلات بعدی مصائب آن برحذر کنم!

داستان سوار کردن دختران و گفتگوها و تصورات و تخیلاتی که بعدش در جمع داشتیم طوری شد که بزودی در میان تشکیلات پیچید! حال هرکدام از رفقا متناسب با ارتباطاتی که با بخشی از خانواده ها داشتند، موضوع را مطرح می کردند و من مجبور بودم چندین و چند باره کل قضیه و عواقب بعدی آنرا شرح دهم!

ادامه دارد!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?