کلَ‌گپ

۲۹/۱۲/۱۳۸۳

من و بهار و سفره هفت سین و سایر قضایا!

هنوز چند دقیقه‌ای به تحویل سال مانده. دور سفره، از پدر و مادر دوستم تا خواهرانش و بچه‌هایشان نشسته‌اند. شوهر خواهر دوستم، با تلوزیون و آنتن بشقابی و گیرنده اش و خلاصه اینجور قضایا در حال ور رفتن هست تا ایراد آنرا برطرف کرده و بتونیم مراسم ویژه نوروزی رو از کانال‌های مختلف و منجمله از ایران رو ببینیم.

بالاخره انگولک کردن‌هایش ثمر داد و تلوزیون راه افتاد. کانال رله شده از ایران اما، تنها آرمی از صدا و سیما رو در صفحه گذاشته و آهنگ آرامی هم بعنوان موزیک متن در حال پخش کردن هست.

شک و تردید در مورد دقیق بودن ساعت تحویل سال، نیز مشکل رو بیشتر میکنه. چون دقایق آخری نیز در حال پایان یافتن هست. تغییر کانال ها و رفتن به انواع و اقسام کانال های مستقر در کشورهای دیگر هم مشکلی را برطرف نمی کند. همه آنها بدون استثناء همان علامت را نشان میدهند.

حال شمارش معکوس ثانیه ها نیز آغاز شده و همزمان طرح صدا و سیما کنار رفته و خانمی زیبا رو با چشمانی درخشان و لبهایی خندان در صحنه نمایان میشود. همه ما بیش از اینکه از راه افتادن صحنه خوشحال باشیم و یا شروع سال نو، هاج و واج به یکدیگر نگاه می کنیم. گوینده ای که در برابرمان قرار گرفته، زنی است بدون حجاب و موههای مشکی و شفاف و چهره ای ملیح با آرایشی بسیار ملایم و لبخندی که حتی دخترک کوچولوی خواهر دوستم را نیز مجذوب نگاه به خود کرده. انگار زیبا روئی را بعنوان اسطوره انتخاب کرده و در این برنامه قرار داده اند.

همه بازی های تردیدهایمان شاید چندثانیه طول نکشید، اما اثری عمیق برجان و تن مان باقی گذاشت. وقتی آن زیبارو لب به سخن گشود، چاره ای نداشتم جز اینکه با مشت هایم چشمانم را بمالم. شاید دارم خواب می بینم. او میگوید:

- " شنوندگان عزیز، من از طرف صدا و سیمای جمهوری ایران، - و نه جمهوری اسلامی - تحول طبیعت و شروع سال نو را به شما عزیزان تبریک می گویم. آغاز سال نو مصادف است با آغاز مناسباتی کاملاً نوین در جامعه ما. اگرچه میباید مثل همیشه تحویل سال را با پیام نوروزی مقامات شروع کنیم، اما به پیشنهاد آقای رئیس جمهور و در اقدامی سمبلیک ایشان برای مراسم تحویل سال نو به زندان رجائی شهر رفته و قرار است پیامشان را از آنجا قرائت نمایند..."

همه ما در کنار سفره هفت سین میخ شده ایم! انگار از درون تلوزیون امواجی ساتع شده که صوت و حرکت را از جان مان گرفته است. نگاه تردید و تعجب هم دردی را دوا نمی کند. حتی مرغ عشق هائی که در خانه پدر دوستم در قفس شان قرار دارند و قفس شان نیز امروز به میمنت بهار در کنار سفره قرار گرفته، از آواز خواندن باز مانده اند.

صحنه ای که متعاقباً نشان داده میشود، سالن بزرگی است که از تمامی وجناتش میتوان سالن زندان را تشخیص داد. سفره ای بزرگ روی میزی به درازای سالن و در وسطش قرار گرفته. یکی از دوربین ها تصویر ناصر زرافشان و امیر انتظام را نشان میدهد که در کنار یکدیگر و در بالاترین قسمت زندان نشسته اند. از طرف دیگر اکبر گنجی را می بینم که با یک نفر دیگر صحبت می کند. وقتی طرف صحبت اکبر گنجی برمیگردد، چهره خاتمی را میتوانم تشخیص دهم. هرچند ریشش را زده و کاپشنی ساده پوشیده با شلوار جین.

نه این دیگر باور کردنی نیست. چطور چنین چیزی میتواند رخ دهد بدون اینکه کمترین زمینه ای برای آن فراهم شده باشد و یا خبری در طی یکی دوروز اخیر در این رابطه درز کرده باشد؟

پدر دوستم میگوید: خب دیگه شاید بخاطر بهار هست که اینطور شده! آخه از قدیم گفته اند که طبیعت گاهی عجایبی از خودش نشان میده که هیچ کس حتی کمترین نشانه ای از اون رو پیشتر ندیده!

میگویم: آخه این دیگه فرق میکنه. ... با صدای صحبت امیرانتظام دوربین روی چهره اش زوم میشه.

- بینندگان و شنوندگان عزیز و حضار محترم، با سلام. من به همه شما شروع تحول در طبیعت و متعاقباً در ساکنان این سرزمین رو تبریک میگم. در چند ساعت اخیر تحولاتی در جامعه ما بوقوع پیوسته که شاید هزاران سال هم به انجام آن امیدی نبود. طبیعت سنگ تمام گذاشته و نقطه پایانی بر نابخردی و تمامی تبعاتش در زندگی ما قرار داده. هر آنچه که با کینه و تنفر و دشمنی و حرص و آز و اینها سروکار داشته، از صحنه حافظه هستی این سرزمین محو شده. حضور ما در این مجلس صرفاً امری سمبلیک بوده و خواستیم تا از این طریق تصویر مستقیمی از یگانگی و همکاری و همیاری را نشان دهیم. و اگر این مراسم را نه در کاخ و سالن و خلاصه جاهای شیک و گرانقیمت برگزار می کنیم، به این خاطر است که نشان دهیم این ساختمان زندان نیست که نشانه حقارت انسانی است، این چگونه گی استفاده از آن ساختمان ها و حتی ساختن آنهاست که نابخردانه است. آقای خاتمی که چندساعت پیشتر نسخه ای از استعفای خود از مقام رئیس جمهوری را برای مجلس فرستاده بود، هم اکنون در کنار ماست. البته استعفای ایشان فعلاً نا روشن مانده چرا که نمایندگان مجلس خود در اقدامی جمعی، استعفاء داده و همه با هم در مجلس امروز ما نیز شرکت کردند. آقای خامنه‌ای نیز نوشتن استعفاء را کاری بی معنی دانسته و فعلاً بخاطر برخی کسالت ها در خانه شان بستری هستند. نمیدانم آیا لازم هست مثل همیشه میکروفون را به آقای خاتمی که بهرحال هنوز عملاً رئیس جمهور هستند بدهیم یا اینکه...

آقای زرافشان با اشاره سر میکروفون را از آقای انتظام گرفته و گفت: میدانم که بسیاری از دوستان و رفقایمان در خارج از این سرزمین از اعجازی که طبیعت در این سرزمین بوجود آورده، در عجب باشند. اما، باید به شما اطلاع دهم که همه اینها دقیقاً اتفاق افتاده و حضور ما در اینجا هم سمبلیک هست و بعداز پایان مراسم نوروزی همه ما با هم برای راهپیمائی ویژه نوروزی؟؟!! – هرچه در ذهنم میگردم که ببینم آیا اصلاً ما چنین مراسمی هم داشتیم، چیزی به یادم نمیاد! – خواهیم رفت. من حالا میکروفون رو میدم به آقای خاتمی تا اگه احیاناً حرفی یا صحبتی دارن، خودشون مطرح کنند.

خاتمی به کنار امیر انتظام و زرافشان رفته و پس از قرار گرفتن در میان آن دو و بعداز روبوسی با آنها میگوید: اینکه چشمان همه ماها باز شده به همه حماقت هائی که در طی سالیان اخیر مرتکب شده ایم، من چیز خاصی نمیتوانم بگویم. چه مکانیسمی عمل کرده و چه اتفاقی افتاده. اما هرچه هست باید به شما بگویم که وقتی صبح امروز از خواب بیدار شدم، احساس کردم این لباسی که به تن میکردم، چقدر مسخره هست! به خودم گفتم: آخه این چیه تو می پوشی؟ بهتر نیست یه لباس راحت تر به تن کنی؟ وقتی همین موضوع رو به خانومم گفتم، ایشان گفتند: والله تازه داری می فهمی که ما زن ها چه میکشیم. با اینهمه چادر چاقچور که زورکی رو سرمان می کنیم. تو هم بد نیست همان شلوار جین و کاپشنی رو بپوشی که دخترمون از دبی برات آورده بود.

خنده دارتر از همه اینها وقتی بود که خودم رو توی آینه نگاه کردم! هنوز دهان باز نکرده بودم که همین قضیه رو از همسرم سوال کنم که ایشان گفتند: آره والله. بزن بره پی کارش! مردم از اینکه همه اش ریش و پشم تو رو ماچ کردم! ...

خاتمی هنوز داشت صحبت می کرد. پدر و مادر دوستم و خلاصه همه مشغول خوردن غذا بودند. همه سرشان گرم بود اما من فقط همان صداهایی رو می شنیدم که از تلوزیون پخش میشد. انگار قضایائی که در اونجا داشت اتفاق می افتاد، فقط برای من گزارش میشد!

... خلاصه اینکه من امروز استعفایم رو نوشتم و حتی خجالت می کشیدم همین رو برای روزنامه ها بفرستم. آخه اونا حق داشتند ازم بپرسند که فلانی تو چطور اینهمه سال بدون اینکه کمترین اطلاعی از امر مدیریت اقتصادی، سیاسی اجتماعی از یه جامعه اونم مثل این سرزمین با اینهمه پیچیده‌گی ها به چنین کار احمقانه ای ادامه میدادی که حالا میخوای استعفا بدی؟ خب، چاره ای نبود. رفتم استعفایم رو به مجلس بدم، دیدم اونا خودشون زودتر استعفا دادند. همه این قضایا به اندازه کافی جالب بودند. وقتی به یه سری از دوستان زنگ زدم که میخوام دستور بدم زندان ها رو باز کنند و زندانیان سیاسی رو نه تنها آزاد بلکه از طریق تلوزیون ازشون عذرخواهی بشه، اکثراً با خنده میگفتند: دیر جنبیدی داداش! اصلاً زندانبانها خودشون زندون رو تعطیل کرده اند. حالا همه با هم دارن تدارک مراسم عید رو می بینند و بعدش هم قراره با هم راه بیافتند و بیان طرف میدان آزادی و آنجا هم یه عده جوون قراره کنسرت بزرگی راه بندازن و خلاصه عید رو حسابی بزن و بکوب راه بندازن...

به پدر دوستم میگم: یعنی همه اینها حقیقت داره؟ چطور چنین چیزی اتفاق افتاده و من هیچ خبری نداشتم؟

در حالیکه داشت لقمه اش رو به آرامی می جوید، گفت: به این تلوزیون و اینها هیچ وقت نمیشه اعتماد کرد. اونا همیشه همان چیزهائی رو نشون میدن که دلشون میخواد. نه آن چیزهائی که واقعاً یه جا اتفاق می افته. زمان شاه هم همینطور بوده و حالا هم و فرقی هم.... طبق معمول داشت همان تفسیری را به من ارائه میداد که تا حالا در هر موردی و در هر زمینه ای بارها برام بکار برده بود.

احساس کردم داره سردم میشه. همه اونائی که دور سفره هفت سین و سفره غذا نشسته بودند، هرکدام پتوئی یا لحافی روی خودشان انداخته بودند. حتی روی قفس مرغ عشق هم پتوئی قرار داشت! لحافم را کشیده و رویم را بطور کامل پوشاندم و بعداز غلت زدنی، به این فکر افتادم که وقتی از خواب بیدار شدم، خبر قضایائی که در ایران افتاده رو حتماً با ای میل به همه دوستانم اطلاع بدم!


۲۷/۱۲/۱۳۸۳

" دست‌آندوم " – کاندومی برای دست!

اونائی که از هر چیزی نمائی، تصویری، مجسمه‌ای و خلاصه چیزی ثابت و بی جان می سازند، یه خطائی مرتکب میشن و جالب اینجاست که تخریب‌کنندگان مجسمه‌ها و تصاویر و اینها هم بنحوی از انحاء همان خطا رو تکرار می کنند! چنین چیزهائی رو ما بارها و در قضایای مختلفی و منجمله در انقلابات دیده‌ایم. تا آنجائیکه طالبان خودشو درگیر نابود کردن مجسمه بودا کرد و یا حتی وقتی میرسیم به قضایائی مثل سنن و آداب و اینها که یکی، اجرای مراسم چارشنبه سوری رو در نظر داره و دیگری، مخالفت و ممانعت از اون رو و این وسط، عده‌ای هم در تائید و یا رد این و آن چیزی می نویسند...

در کنار همه اینها موضوع مسخره‌ای هم اخیراً در هلند کشور محل زندگی من رخ داده. شهرداری شهر لاهه – شهری که محل دادگاه بین‌المللی بالاخص در رابطه با نقض حقوق انسانی و حقوق بین‌الملل و از این قبیل هست! – طی حکمی اعلام کرده که از این به بعد، افرادی که از دست دادن با کارمندان ( بالاخص کارمندان رسمی دولت در محدوده شهرداری ) خودداری کنند، حقوق ماهانه‌شان ( که البته اشاره به کمک هزینه‌هائی داره که برای افراد سالمند، بیکار و یا جدیدالورود به کشور هلند پرداخت میشه ) به نسبتی تا بطور کامل قطع خواهد شد؟!

قضیه از این قرار بود که چندین ماه پیشتر از این و در پی داغ شدن مباحثات پیرامون حضور خارجیان در هلند – این بحث هیچ وقت قطع نشده تنها شدت و حدتش گاهی بالا و پائین رفته! – وزیر امور خارجیان در کابینه، به مسجدی رفته و علیرغم تمامی آدابی که معمولاً توسط اروپائیان در زمان ورود به مسجد رعایت میشه، ایشان وارد مسجد شده و در حالیکه انگار تعمدی در نمایش این چنین صحنه‌ای در رسانه‌های عمومی بوده، دستش را بسوی ملای مسجد دراز میکنه که باهاش دست بده. مرد از دست دادن خودداری کرده و دستش را بعلامت احترام روی سینه اش گذاشت. خانم وزیر این کار را اهانت به خود تلقی کرده و خواستار توضیح شد. آنها هم تاکید کردند که در تبعیت از مناسک مذهبی شان مجاز به این کار نیستند و باقی قضایا که فکر می کنم برای امثال ما که از چنان جوامعی هستیم، موضوع تازه‌ای نیست.

روزها و هفته‌های بعدی نیز در این‌مورد مباحثات زیادی در گرفت. منجمله اینکه از طرف بسیاری از روشنفکران جامعه این نکته تاکید میشد که: چطور وزیر امور خارجیان به این قبیل امور مناسک و رفتارهای مذهبی آشنائی ندارند؟ آیا همین ایشان اگر برای ورود به کلیسا سن پیتر در واتیکان بروند، مجبور نیستند که روسری سرشان بگذارند؟

اقدام اخیر شهرداری لاهه در اصرار به اینکه چنان افرادی می‌بایست با کارمندان زن یا مرد مقابل خود دست بدهند، تاکیداتی بسیار احمقانه است و فعلاً به گزارش روزنامه‌ها اولین فردی که حقوق یکماه خود را در این رابطه از دست داده، از آنجمله هست. وقتی وکیل فرد مربوطه به اینچنین حکمی و چنین قانونی اعتراض کرد، شهرداری برای چاره جوئی پیشنهاد کرد که بهتر است طرف دستکش به دست کرده و بدینوسیله هم از تماس مستقیم پوستی جلوگیری میشود و هم خواست آنها مورد اجابت قرار میگیرد!! می بینید، این هم ماحصل حضور تفکر مدرن اروپائی در پاسخ به خطاهای ساده لوحانه جهان عقب مانده!

فکر می کنم بعداز اینهاست که ما شاهد وارد شدن جنس تازه‌ای به بازار باشیم: " دست‌آندوم " - کاندوم دست! و انواعش را هم میتوان تا مچ، تا آرنج و یا حتی تا سرشانه در بازار دید که چطور بعداز اینها زن و مرد از ادیان مختلف مجاز می شوند دست در دست هم اینطرف و آنطرف بروند بدون اینکه از نظر دینی خود را گناه‌کار تشخیص دهند!

وقتی این موضوع رو در صحبتی تلفنی با یکی از دوستانم صبح امروز مطرح کردم گفت: من که از همین الان منتظر " لب پوش!" هستم!


۲۴/۱۲/۱۳۸۳

رخنه آرام بهار

رخنه آرام بهار

امشب میخواستم درباره پیاده‌روی امروزم بنویسم. از بوی بهار که در چنبره باقیمانده از هوای سرد چند هفته گذشته گیر کرده بود و با اینهمه میتوانستم آنرا هرازگاهی حس کنم. از کار باغبانی صحبت کنم که با دقت و حوصله تمام بوته‌های درخت سیب را یک به یک کنترل میکرد و شاخه‌های ضعیف و یا احتمالاً در حال مرگ را با یک قیچی که به منبع بادی متصل بود، می برید؛ میخواستم از شلوغی و سروصدای گنجشکان در جنگل بگویم و آخرالامر از صدها کلاغ همسایه محله‌مان صحبت کنم که در باغی متروک و بر بالای درختانی بسیار بلند، با سروصدای کرکننده‌شان در حال رفت و آمد و آوردن شاخک‌های کوچک برای راه‌اندازی لانه‌هاشان بودند. میخواستم از حس بهار در جانشان صحبت کنم. پرندگانی که تنها در زمان تصمیم‌گیری برای از بین بردنشان – بخاطر حفظ نهال‌های نارس ذرت و غیره – مورد توجه قرار میگیرند و بس. حال، سخت در حال ساختن لانه‌هاشان هستند. برخی از آنها که جثه‌ای ریزتر داشتند انگار بعنوان اعضاء تازه استقلال یافته، مجبور بودند روی درختان حاشیه باغ لانه‌هاشان را بسازند.

میخواستم درباره یکی از این کلاغ‌های جوان با جثه ریزش صحبت کنم که تمام توجه‌ام را به خود جلب کرده بود، با سوالی که در ذهنم شکل داد: چرا برای برداشتن شاخک ریزی برای ساختن لانه‌اش مسیری بیش از دویست متر دورتر را انتخاب می کند؟ مکانیسم انتخاب‌شان از روی چیست؟ چطور تشخیص میدهند که کدام شاخک مناسب‌تر است؟ و آنگاه که برگشت، مسیرش را طوری انتخاب کرده بود که، انگار میخواست رد گم کند! دوری زده و از بالای سرم گذشت و آنگاه در حالی که سمت حرکتش درست در زاویه‌ای نود درجه با محل لانه در دست ساختمانش بود، با پروازی حساب شده، از لای درختان گذشت و خود را بر بالای همان درختی رساند که در گوشه پرتی از باغ قرار داشت...

آری انگار حس بهار به جان کلاغ‌ها زودتر رسیده است و درختان و بوته‌ها و گیاهان، هنوز در حال خمود و جمع و جور قرار دارند. تنها یکی دو درجه هوای گرم‌تر لازم هست تا آنها نیز بعداز خمیازه‌ای رخسارشان دگرگون شود و جانی تازه بگیرند و ...

با اینهمه، وقتی به یکی از هاستینگ‌های مجانی که برخی نوشته‌ها را در آنها قرار داده‌ام، مراجعه کردم با ناباوری دیدم که انگار آکونت من فعال هست و میتوانم صفحات قرار گرفته در آنها را ببینم. بازکردن یکی از بخش‌های کتاب " پایان زمان " که مباحثه بین " کریشنامورتی " و " دیوید بوهم " هست و بازخوانی آن نوشته دیگر بار، ساعتی مرا مشغول خودش کرد. تصمیم گرفتم تکه‌ای از آن بخش را در این پست قرار داده و باقی را با لینکی به آن صفحه مربوطه معرفی کنم. مباحثه جالبی است و فکر می کنم با کمی حوصله بتوان آنرا دنبال نمود!

مباحثه سیزدهم

آيا مسائل و مشکلات انسانی حل شدنی است و آيا ميتوان به انقطاع و تجزيه‌شدگی انسان پايان داد؟



 کريشنامورتی: ذهن انسان آنچنان رشد يافته، که تقريباً هر نوع مشکل تکنيکی را ميتواند رفع نمايد. اما مشخصاً مسائل انسانی حل نشده مانده اند. بشريت در درون مشکلات غرق شده است؛ مشکلات در روابط فی مابين، در ارتباط با دانش، مشکلات در مناسبات کاری و غيره، مشکلات و مسائل زمين و آسمان؛ تمامی موجوديت انسانی تبديل به يک مشکل گسترده و پيچيده شده است. عليرغم تمرکز گسترده دانش، و عليرغم قرنها انقلابات، انسان هرگز بدون مشکلات زندگی نکرده.

دیوید بوهم: بله، مشکلاتی حل نشدنی.



 کریشنامورتی: من ترديد دارم که اين مشکلات حل نشدنی باشند.

دیوید بوهم: منظور از حل ناشدنی، اشاره به واقعيت موجود هست.

کریشنامورتی: طبيعی است، بهمانگونه که مشکلات در حال حاضر مطرح ميباشند، اين مسائل بطرزی باور نکردنی در هم و برهم و پيچيده شده اند. هيچ سياستمداری، هيچ دانشمندی، هيچ فيلسوفی حتی با بکار گيری جنگها نيز نتوانسته اند آنها را حل کنند! چرا انسانهای تمامی پهنه جهان به اين نکته نرسيده اند که مشکلات ناشی از زندگی روزمره را با هم حل کنند؟ چه چيزی مانع حل همه جانبه اين مشکلات ميگردد؟ آيا بدين خاطر است که ما ذهن خود را هرگز در راستای حل اينگونه مسائل آموزش نداده ايم؟ آيا علت آن هدر دادن تمامی توجه و انديشه خود به حل امور فنی و تکنيکی حيات روزمره مان ميباشد که تمام وقت روزانه ما را، و گاهاً حتی نيمی از شبهايمان را بخود اختصاص ميدهد، که بهمين دليل برای ساير جنبه ها وقت چندانی نداريم؟

دیوید بوهم: بخشاً اينطور است. اکثريت مردم اين احساس را دارند که هرکس مسئول خودش هست.

کریشنامورتی: اما چرا اينطور است؟ من ميخواهم در مباحثه کنونی مان اين سوال را عنوان کنم، آيا اساساً اين امکان وجود دارد که در حيات انسانها هيچ نشانی از مشکلات نباشد؟ _ فقط مشکلاتی تکنيکی مانده باشند که طبعاً آنها قابل حل هستند. اما بهرحال مشکلات انسانی غير قابل حل بنظر ميرسند. آيا علت اينکه ما در عمل موجوديت تمامی اين مشکلات را ميپذيريم از شيوه تربيتی ما ناشی ميشود و يا اينکه متاثر از عملکرد ريشه دار سنن و آداب در زندگی ماست؟

دیوید بوهم: البته، اينها نيز در کنارش هستند. مسائل با گذشت زمان خودشان را همگام و هماهنگ ميکنند و مردم نيز به نوبه خود عوامل بوجود آورنده مشکلات را ميپذيرند. و بعنوان مثال ميتوان ياد آور شد که در حال حاضر دولتهای خيلی بيشتری نسبت به سابق وجود دارند و هر حکومتی نيز پديد آورنده مشکلات جديدتری ميباشد.

کریشنامورتی: طبيعی است.

دیوید بوهم: اگر شما در تاريخ به آنچه که گذشته، نگاه کنيد ...

کریشنامورتی: ... هر نژادی برای خود يک حکومت را ...

دیوید بوهم: و در ادامه ميبايست با همسايگان خودش مبارزه نمايد.

کریشنامورتی: مردم از تکنولوژی اعجاب انگيز خود برای کشتن يکديگر استفاده ميکنند. اما ما درباره مشکلاتی صحبت ميکنيم که در مناسبات و روابطها بروز ميکند، يا نبود آزادی، احساس مداومی از ناامنی و ترس، معضل خاصی که عامل شکل گيری آن صرفاً اين نکته است که تو برای تامين مايحتاج روزمره خود ميبايست تمام عمر کار کنی. همه اينها بطرز غريبی انحرافی و اشتباه بنظر ميرسند.

ادامه ...


۱۷/۱۲/۱۳۸۳

هفت مارس

روزی برای محبوب من!

میگویم: " میدونی امروز قراره که در آخن بمناسبت هشت مارس جشن بگیرن. اگه... "

در حالیکه به سمت چپ رفته و درست مثل دوران کودکی‌هامان در میان برف‌های صاف و بی هیچ علامتی از حضور موجود زنده‌ای همچون فرشی صاف پیش‌روی پهن شده، با چهره‌ای بشاش بمیان برف‌ها رفته بود، با صدائی که زیاد هم واضح نبود گفت:" دلت میاد اینجا رو بذاریم بریم اینجور جاهای کسل کننده..." و بدون اینکه حرفش را تمام کند و یا منتظر واکنش من باشد، بر سرعت قدم‌هایش افزوده و قدم‌هایش را طوری برمیداشت که انگار تعمدی دارد تا جاپایش به وضوح و بدون هیچ‌گونه لک و پیسی روی برف‌ها باقی بماند.

سال‌هاست با هم دوستیم. دوستی من و اون هم محصول زندگی سیاسی‌مان و فراز و فرودهای آن بود. گذشته‌های مشابه، زندگی در چارچوب قواعد و انتظامات تفاسیر ویژه از اخلاقیات و منش کمونیستی و خلاصه همه آن چیزهائی که به تعزیه‌ای بزرگ شباهت داشت. بین ما دوستی، عشق، محبت، تبعیت از احترام به حقوق واقعی انسانی و از همه اینها مهمتر فقدان اثرات ناشی از داوری و پیش داوری و یا حتی توقعات و امثالهم شرائطی را فراهم کرده بود که هرآن زمانی که دیداری با هم داشتیم، انگار زمان در فواصل آن دیدارها هیچ حضور مشخص نداشته. حتی حرف‌هامان هم انگار بعداز قرار گرفتن ویرگولی ادامه پیدا میکرد. شاید متاثر از فعل و انفعالاتی که اندیشه هرکدام ما در طی آن دوره زمانی انکشافاتی و یا پس‌رفت‌‌‌هائی را با خود داشت؛ اما مباحثه ما بدون اینکه نشانی از مقابله و زورآزمائی داشته باشد، به یک چیز ختم میشد، اشتیاق بیشتر شنیدن از دهان فرد مقابل.

وقتی درباره چیزی استدلال میکند، من مات و مبهوت بهش نگاه می کنم. خوشم می آید که درونش بچه‌ای نوجوان زندگی میکند که هیچ مرزی را نمی شناسد. او با شور و شوق حرف میزند و همزمان به همه گوشه و کنار نگاه می کند. بی اغراق میتوانم بگویم که سراغ ندارم حتی لحظه‌ای را که صدای پرنده‌ای در جنگل به گوش برسد و اون واکنش نشان ندهد.

در یکی از پیاده‌روی‌هایمان که اواخر تابستان بود، در کناره جنگل ایستاد و با نگاهی به تپه‌ماهورهای اطراف شهرکی که من در آن زندگی میکنم، گفت:" امیدوارم منو به دیوانه‌گی متهم نکنی، هیچ میدانی که ما چقدر به خوردن، نوشیدن یا حالا هر اسم دیگه ای میخوان سرش بذارن، چه میدونم جذب نور و رنگ بشدت نیاز داریم؟ من در آن زمان‌هائی که از امکان دیدن مستقیم انعکاس نور در فضای طبیعی محرومم، به پارچه‌ها نگاه می کنم. و یا وقتی به پرده‌های نقاشی نگاه می کنم، انگار روبرویم سفره‌ای با انواع غذاها گذاشته‌اند و من با آسودگی تمام و بدون هیچ عجله‌ای ذره ذره از رنگ‌ها را بسوی خودم جذب می کنم. برایم این مهم نیست که مثلاً فلان تابلو در انعکاس فعل و انفعالات ذهن انسان و یا انعکاس محیط اطراف در دیده نقاش چقدر زیبا به تصویر کشیده شده. اینها همه داستان دیگری است. اما رنگ را چه‌کار میشه کرد؟...

حال این دخترک نوجوانی که در هیبت زن میانسالی در لابلای درختان و در مسیری نامأنوس ره می سپارد، برمیگردد و در لحظه‌ای غافلگیر‌کننده گلوله‌ای برفی را بسویم پرتاب می کند. بهش نزدیک می شوم. دلم میخواهد او را روی برف‌ها بیاندازم و با ریختن برف توی یقه و گردنش خنده شوخ‌اش را بشکنم. هنوز بهش نرسیدم که در حال فاصله گرفتن و سپس دویدن میگوید: " می فهمم که چه نقشه شومی در سر داری! اما کور خوندی..."

ساعتی بعد در جاده پائین تپه و در مسیری قرار گرفته‌ایم که از میان چند فارم کشاورزی میگذرد. تا چشم کار میکند همه جا سفید سفید هست. میگویم:" برای تو بعنوان زن، چه احساسی شکل میگیرد وقتی به هشت مارس فکر می کنی؟"

-" راستش وقتی شب و روز تنها بخاطر حرکت زمین به دور خود و در برابر نور خورشید شکل میگیرد و ماه‌ها بخاطر حرکت زمین بدور خورشید و قرن‌ها و همه این قضایا در حرکت کهکشان ما و مجموعه یونیورس، آنگاه به گردن نهادن به چنین تقسیمی که انسان را به مرد و زن تقسیم میکند و آنها را از سایر موجودات روی زمین و زمین را از کرات دیگر و ... به خودم میگویم: مگه میشه به اینهمه نسبیت گردن گذاشت و خود را فریب داد که انگار چنین چیزی هم وجود خارجی داره! اگر مضمون پشت این قضیه پاسخی است که میخواهیم به دسته‌بندی‌های روزمره در بین انسان‌ها بدیم، من فکر می کنم که مشخص کردن یک روز بعنوان روز زن، انتخابی احمقانه و بشدت انحرافی است..."

-" من متوجه نشدم. چطور شد که تو از نسبی بودن همه قضایا به این بخش پریدی و یهو از غلط بودن چنین انتخابی صحبت می کنی؟"

-" ببین، اگر بپذیریم که انسان‌ها در طی حیاتشان روی کره زمین، مسیری انحرافی را از همان ابتدا برگزیده‌اند و ساختار شعورشان بگونه‌ای پیش رفته که همواره مبنا را زور، قدرت و این قبیل قضایا قرار داده و متاثر از آن تمام دوره ها را با غلبه زور بازوی مردانه پیش برده و همواره عقل را تنها در کله مردانه به رسمیت شناخته‌اند، حال با انتخاب یک روز برای زنان، بطور مشخص این تصور شکل میگیرد که انگار اینجا هم همان عقل در کارکرد هست و برای تنوع حیات خود یک روز را هم به نام موجودات دیگر نامگذاری کرده است!؟ با چنین انتخابی، زن ها و مردها از روند اندیشیدن فاصله میگیرند و یک روز برای زن میشود تنوعی در زندگی مردان در طی سال."

- " اما این برداشت خیلی عجیب هست. من نمیدانم چرا در ذهن تو چنین چیزی ازش در میاد. اولین باری هست که دارم چنین چیزی رو می شنوم."

- " اونائی که سنگ برگزاری و توجه و دقت و خلاصه هزار و یک موضوع در رابطه با این روز رو به سینه میزنند، به این امر دقت نمی کنند که زندگی انسانی آنقدر بهم پیچیده و در بافت درهمی قرار داره که چنین تقسیمی و برگزاری چنین روزی احمقانه است. بذار یه طور دیگه توضیح بدم؛ اگه انسان در نظر بگیره که روزی رو مشخص کنه، فکر می کنی چه کار باید بکنه؟ اصلاً ما نمیتونیم صرفاً بخاطر منش‌ها، قوانین، خرافه ها و غیره که مبنای زندگی روزمره روی کره زمین هست، به نام انسان بشینیم و روزی رو از سایر روزها متمایز کنیم. من بعنوان یک انسان، خودم را نه تنها از تو و صرفاً از روی تفاوت در فیزیک‌مان مجزا نمی کنم، بلکه از سایر موجودات هم خودم رو جدا نمیدونم. ما همه یک پیکره هستیم و بس. حالا بیاییم و یه روزی؟! رو مشخص کنیم برای موی سر، برای چشم، برای دست، برای این یا آن سلول... همه اینها مضحکه‌ای بیش نیست."

- " اما این توضیح تو ربطی نداره به اینکه چنین کاری انحرافی و قضیه ای کاملاً مردانه است!"

- " بعضی وقت‌ها که به صحبت یه کسانی گوش میدم که درباره زنان طوری صحبت می کنند که انگار اونا رو مثل جسدی برای کالبدشکافی گذاشته باشند روی میز تشریح، حالم بهم میخوره. بابا جان، چطور بگم، بعنوان انسان نمیشه گفت روز زن یا روز مرد. و اگه قصدمان این باشه که نواقص مناسبات اجتماعی فعلی رو بخواهیم برطرف کنیم، در واقع اینطوره که ما ابتدا باید کلیت این ساختارها رو بپذیریم و بعد در پی رفع نواقصش باشیم."

هروقت دارم باهاش صحبت می کنم، چنان احساسی در من هست که انگار این من هستم که حرف‌هاشو نمی فهمم نه اینکه حرف‌هاش گنگ هست و یا یه پای استدلالش می لنگه. تو چهره‌اش معلوم بود که حوصله نداره چیزی رو که خودش اونو توضیح واضحات میدونه، باز هم برام تکرار کنه. من هم کوتاه اومدم.

تو خونه و وقتی داشتم غذا درست میکردم، شروع کرد به شستن ظرف‌ها. بعداز سالها، بدون اینکه متوجه باشم، از پشت بغلش گرفته و به آرامی پشت گوش‌هایش رو بوسیدم و همراه با آن ازش برای شستن ظرفها تشکر کردم. بدون اینکه واکنشی نشان بده، با لبخندی گفت: همین تشکرت، از صدتا هدیه که این روزها مثل نقل و نبات به همدیگه میدن، با ارزش تره. من خودم دلم میخواست این ظرف‌ها رو بشورم و تو هم همان کاری رو کردی که قلبت بهت فرمان داده بود. همین فکر نمی کنی کافی است؟!

چی میتونستم بگم! راحتی و آرامش بودن با اون همیشه برایم نشان از وجود مکانیسم دیگری در مناسبات انسانی داره که هیچ ربطی به توافق و تثبیت و امضاء ورقه ای و اینها نداره.


۱۵/۱۲/۱۳۸۳

پنجم مارچ

دیشب، قبل از اینکه بخوابم، نگاهی انداختم به آخرین اخباری که در سایت‌های خبری گذاشته میشن. خبر شرکت آقای عموئی در جلسه‌ای که دانش‌آموخته‌گان ادوار تحکیم وحدت برگزار کرده بودند، نظرم رو جلب کرد و بعداز بازکردن آن که ابتدائاً بصورت خلاصه‌ای بوده در سایت " عدالت.نت " و متعاقباً کل مطلب رو باز کردم که بصورت پی.دی.اف. بود.

نکته قابل توجه در این خبر، نوع تعاملی است که در جامعه جریان داره. درست مثل گردآمدن گروهی از روشنفکران که نامه‌ای انتشار داده و نسبت به سیر زندگی اجتماعی و مناسبات رو به بحران در ایران هشدار داده و راه‌کارهائی مبنی بر نفی رهبری‌های انتصابی و پذیرش بیانیه جهانی حقوق بشر و غیره را مطرح کرده‌اند.

هردوی این رویدادها در کنار جلسات گفت و شنودی که بین کاندیداهای مختلف و شرکت کنندگان در مراسم انتخاباتی شان پیش میروند، امیدبخش و قابل تامل‌اند.

با اینهمه در جلسه‌ای که آقای عموئی در آن شرکت کردند، نکاتی مطرح شده که میتواند بجای خود ذهن رو به خودش مشغول کنه. در این مباحثه‌ها عمدتاً تأکید و توجه روی بررسی رویدادهائی بوده که در دوره‌های مختلف و با حضور حزب توده ایران همراه بود. حضوری که گاهاً تا حد نقش تعیین‌کننده برایش اهمیت قائل میشدند و یا گاهاً ناشی از بی‌عملی آن.

تلاش آقای عموئی برای زدن نقبی به زمان حال و سمت دادن به استفاده از تجربه گذشته در چگونه‌گی برخورد با معضلات کنونی، بهرحال نتوانست به هدف خود برسد. و خود ایشان نیز در لابلای جزئیات گیر کرده و درگیر همان بحث‌هائی شدند که بیشتر به عهده موسساتی آکادمیک و تاریخ شناسان هست.

نکته ویژه بحث ایشان متاسفانه با تأکید و تکیه روی ایرادی بنیادی بوده که در هیچ کدام از سوالات افراد نیز به آن اشاره‌ای نشد. وی در کش و قوس بحثش اشاراتی داشته که مثلاً در مورد فلان و یا بهمان قضیه، بین رهبران حزب اختلاف نظرهائی بوده و بالاخره با تلاش فلان و بهمان و عیان شدن اسناد و مدارک بیشتری، رهبری اینطور و یا آنچنان کاری را دنبال کرد...

ناگفته نذارم که اساس این دوره از مباحث بررسی روند تحزب در ایران و افت و خیزهایشان در دوره‌های مختلف بوده. و حزب توده ایران بمثابه یکی از احزاب با سابقه‌ای طولانی در حضور سیاسی، انسجام تشکیلاتی و غیره، طبعاً میبایست بیشترین تجارب را در خود متمرکز کرده باشد.

علی عموئی تا آنجائی که میتوانست به زبان حزب سخن گفت و در کنار آن ترجیحاً و متاثر از رشد جامعه روشنفکری ایران، سعی کرد – و شاید قلباً نیز اینگونه باشد – به امر دموکراسی بمثابه ضروری‌ترین نیاز جامعه ما اشاره نمود. اما ایشان به غلط شکل دادن ساختارهائی بمثابه احزاب را درست در همان مسیری قلمداد کردند که انگار به گسترش و تحکیم پایه‌های دموکراسی می انجامد.

شکی ندارم که دموکراسی، حقوق شهروندی، تحزب، حقوق بشر و خلاصه همه این مفاهیم در آشفته‌بازار امروزین جامعه بشری، معانی و حتی نمودار خاستگاه اقشار و نیروهای گوناگونی بوده. اما، آنچه که به تماس انسان‌های خردمند و آگاه و زندگی هارمونیک جمعی انسانی مربوط میشود، نه صف‌آرائی و فراهم کردن زمینه‌های تقابل و تحکیم قدرت و غیره، بلکه تلاش برای دستیابی به ادراک متقابل هست.

تحزب، بعبارتی همان ساختاری هرمی است که عده‌ای حق اندیشیدن‌شان را در اختیار سلسله مراتبی قرار میدهند. مبنای وحدت‌شان هم امضاء پای میثاقی عام هست در راستای برپائی جامعه‌ای بدون بحران و زندگی انسانی و معقول. اما، درست در بطن همین تفویض مسئولیت به دیگران هست که بحران‌های بنیادین شکل گرفته و دامن زده میشود. اصل اصالت قدرت درست از درون همین تفکر بیرون می آید. باید قابلیت‌ها و توانمندی‌های گروه‌های انسانی متمرکز شده و آنگاه از این قدرت بهره گرفته شود تا به جایگاهی بزرگتر دست یافته و آنگاه با استفاده از اهرم قدرت مالی و نظامی و اجتماعی و شاید هم ایدئولوژیک جامعه را از بالا به نظم در آورد.

وقتی عموئی میگوید در فلان و بهمان دوره رهبری حزب اشتباه می کرد و یا بعنوان مثال میگفت: بوده‌اند افرادی درون رهبری حزب که، خب به این قضیه اعتقاد نداشتند و در آن دوره نظر دیگری داشتند و قس‌علیهذا.

اگر قرار باشد من نوعی حق اندیشیدن را به عهده دیگری بگذارم، دیگر حقی برایم وجود ندارد که او را به بازخواست بکشم. من نوعی در برداشتی ذهنی به این نتیجه رسیده‌ام که اوی نوعی منافع مرا از من بهتر می فهمد. حال چه تضمینی وجود دارد که من در چرخش‌های تند حوادث بهتر از آن بهترین بیاندیشم؟

از سوی دیگر زندگی طولانی مدتم در ساختارهائی که مثلاً بازی نقش احزاب مارکسیستی و زندگی متناسب با اساسنامه کمونیستی را پیش میبردیم – که گاهی به مضحکه غریبی شباهت پیدا میکرد و تا جزئی‌ترین قضایای امور شخصی و حتی پوشش افراد هم ساختار مسئولین دخالت می کردند – و از فحوای کلام عموئی هم برمی آید که، هیچ جائی بیشتر از انعکاس نظر اقلیت در ارگان‌های عمومی حزب نیست و اگر مایلند، میتوانند تا فلان و بهمان دوره معین منتظر مانده و بعد در کنگره‌ها امورشان را پیش ببرند.

وقتی اندیشه میخواهد در چارچوب انتظامات قاعده و قانون بند شود و با میثاق‌ها کارش را پیش ببرد، حیات زنده را از انسانها میگیرد. با هم بودن انسان‌های زنده، به هیچ قراردادی – چه تحت تاثیر تحزب باشد یا ادیان و یا فلان و بهمان قرارداد ازدواج و سند و مدرک و غیره – نیاز ندارد. تنها مکانیسمی که میتواند تضمین بی چون و چرای چنین بودن‌هائی باشد، همانا عشق و شور سرشار بودن با دیگران هست و بس. عشق به انسان – و نه آنی را که من می شناسم، یا همسایه من و امثالهم، بلکه انسان در عام‌ترین مفهوم خود، عشق به هستی، عشق به زندگی، عشق به بودن آزاد، عشق به آزادی اندیشه خود از همه داوری‌ها و پیش‌داوری‌ها، دیدن و حس زندگی درست در اجزاء کوچک جاری آن، اینهاست که راه نجات انسان – و نه انسان ایرانی و یا فلان و بهمان – است.

پی‌نوشت:

دوستی در نظرخواهی ( در وبلاگ خالواش ) اشاره کرده که بعداز تلاش برای فهمیدن منظورم، این تصور برایش بوجود آمده که انگار من از آن سوی بام افتاده‌ام و مثال آوردند که حتی احزاب لیبرال هم جزب و خصوصاً بطور جدی ‌هرمی‌اش را هم دارند!

اتفاقاً تاکیدم همین هست. ما بجز ساختار سازی و ساختارهای هرمی و تکیه بر میثاق و نوشته و قول و قرار و قسم و آیه و بله گوئی و این قبیل – که حتی زمانی هم دست بیعت دادن مبنا بود و هنوز هم در بازار خرید و فروش گاو و گوسفند و بطور کلی احشام در هلند طرفین تائید یا عدم تائید را با زدن به دست همدیگر و مالیدن کف دست یکدیگر به هم تثبیت می کنند – دیگر به دنبال و حتی اندیشه اصلی چگونه‌گی پیوند خود با سایرین نرفته‌ایم. بحثی طولانی‌تر خواهد بود اگر من در اینجا بخواهم به آن نکته پاسخ دهم و یا در موردش بحث کنم. اما چنین بحثی به تدقیق و رفتن به اعماق سیستم اندیشه، چگونه‌گی شکل‌گیری جامعه بشری، و شعورآگاه و ناخودآگاه انسان و خلاصه به اساس نگرش ما به هستی و جهان برمیگردد. و دقیقاً باید همین‌جا تأکید کنم که منظور نه نگارش یک جهان‌بینی یکبار مصرف و یا به زعم آقای عموئی، یک ایدئولوژی و غیره هست. منظورم دیدن لحظه به لحظه جهان و زندگی در زنده‌بودن و پیوند با تاروپود هستی است.

ضمناً یک عادت دیگر نیز به مجموعه عادات ما افزوده شده که مداوماً بجای بررسی عمیق مسئله، خودمان را درگیر راه حل‌ها می کنیم. بطور مثال میدانیم که مناسبات موجود در جامعه‌ای مفروض دچار بحران و هرج و مرج هست و سریعاً بفکر حذف و جابجائی افراد می افتیم و فکر می کنیم که این افراد هستند که اینطور یا آنطور می کنند و بدون رفتن به اعماق قضیه، دنبال یک ایسم، یک شکل اجرائی و امثالهم می افتیم. طوری که امروزه دموکراسی در شکل و شمایل شرکت کردن در انتخابات را بجای همراهی و همگرائی اجتماعی قرار داده و امروز خاتمی را می آوریم و از او معجزه می طلبیم و فردای دیگر یکی دیگر را و خلاصه هرزمان یکی را انتخاب می کنیم تا بار مسئولیت اجتماعی ما را بدوش بکشد و خودمان را به غرزدن و نقد و نفی و اینها راضی نگه میداریم.

خلاصه کلام: احساس مسئولیت مانند رانندگی در جاده‌ای است که در گوشه و کنارش انسان‌هایی بخواب رفته‌اند و ما باید چنان توجه و دقتی داشته باشیم که مبادا کس یا کسانی زیر لاستیک ماشین تمایلات ما له شوند. اگر اینگونه باشیم، دیگر هیچ کس جای من نوعی مسئول بحران‌های کنونی جهان محسوب نخواهد شد.


۱۳/۱۲/۱۳۸۳

جوان‌ترین خبرنگار جهان: کورش ضیابری!

از جوان ترين روزنامه نگار جهان در جشنواره مطبوعات گيلان تجليل میشود

رشت ، خبرگزارى جمهورى اسلامى ۱۲ / ۱۲ / ۱۳۸۳

داخلى.فرهنگى.

دبير سومين جشنواره مطبوعات محلى گيلان ازتجليل ويژه جوان ترين روزنامه

نگار جهان در اين جشنواره خبر داد.

"علاءالدين محمدى ميخوش " روز چهارشنبه درگفتگوى اختصاصى باخبرنگارايرنا

افزود : " کورش ضيابرى " روزنامه نگار۱۴ ساله گيلانى از سوى فدراسيون جهانى

انجمن روزنامه نگاران و نويسندگان به عنوان جوان ترين روزنامه نگار شناخته

شده است .

وى اضافه کرد : اين تجليل به انگيزه چاپ يک هزار و مين مطلب کورش ضيابرى

در نشريات و با هدف تشويق جوانان و نوجوانان و فعالان مطبوعاتى گيلان انجام

مى شود.

وى يادآورشد : طى بررسىهايى که ازطريق سايت فدراسيون بين المللى روزنامه

نگاران انجام شده اين روزنامه نگار جوان گيلانى با سه سال سن کمترنسبت به

يک روزنامه نگار۱۷ ساله آمريکايى، جوان ترين خبرنگارجهان است .

" محمدى ميخوش " افزود : کورش ضيابرى از سن هشت سالگى فعاليت مطبوعاتى

خود را در نشريات محلى گيلان آغاز کرده وآثار متعددى در نشريات اين استان

به چاپ رسانده است .

وى گفت : سومين جشنواره مطبوعات محلى گيلان قرار است از تاريخ ۱۸ تا

۲۰ اسفند ماه امسال در رشت برگزار شود. (به نقل از ایرنا)

این نکته همیشه ذهنم رو به خودش مشغول کرده که چرا برخی از انواع شغل‌ها تحت تاثیر درجه بندی های ارزشی قرار میگیرند؟ اگر فعالیت انسان در حفظ حیات خود و تداوم یکپارچه‌گی موجودیتش کاری‌است که منحصر به وجود او نیست و تمامی اشکال حیات در ریتم خاصی به چنین مهمی مشغول هستند و حتی در بافت زندگی اجتماعی انسان هم اگر نگاه کنیم، بهرحال هرکسی سعی می کند در معادله‌ای از امکانات، شرائط زندگی، تربیتی، تمایلات، درک از ارزش‌های اجتماعی و آخرالامر متاثر بودن خود نسبت به کارکرد چنین ارزش‌هائی در روند کار و تولید و تقسیم مسئولیت اجتماعی شرکت کرده و بقول معروف به اندازه کاسه‌اش آش بخورد.

حال در این میان هستند و بوده‌اند کسانی که انگار جهان را میدان مسابقات اسب‌دوانی می بینند و مدام در حال مسابقه‌دادن‌ها هستند. شغلی مثل خبرنگاری ارجح‌تر میشود از بعنوان مثال نانوائی، قالی‌بافی، واکس‌زدن کفش این و آن، فروش فال حافظ، دوره گردی، گدائی و غیره. اما اگر تلاش انسان معیار ارزش گذاری باشد، آیا دیگر میتوان سنی هم برایش متصور شد؟ آیا نقشی که آن کودک شیرخواره در بغل مادری سربزیر در کنار خیابان ایفا می کند تا با دامن زدن به ترحم رهگذران، پولی را نصیب مادر – و بالطبع شیری مکفی برای خود – فراهم کند، میتوان از گردونه این مراسم‌ها و ادا و اطوارها بیرون دانست؟ او نیز نقشش را خود انتخاب نکرده و مادر فقیر همان تقسیم امکاناتی است که جامعه برایش به ارمغان آورده و او نیز سهمی میگیرد تا... آیا او قهرمان‌ترین قهرمانان نیست؟

اصلاً چرا قضیه را بپیچانیم؟ اگر تنها کمی حوصله کرده و وقت کنیم و از فضای دودآلود ذهن خود خارج شویم، میتوانیم تلاش شبانه روزی آن عنکبوت کوچولو رو در کنار مادر و برادرها و خواهراش ببینیم که چطور صبح کله سحر با چشمان خواب‌آلودش از خواب بلند شده تا به کار بافتن تور مشغول شود، حتی اگر تورش آنقدر کوچیک و ضعیف باشد که قادر به شکار هیچ حشره ای هم نباشد، بازهم به این تلاش مبادرت می ورزد و خود را برای ادامه زندگی آماده می کند. آری، آیا میتوان بین چنین هنرنمائی ارزنده‌ای و تلاش فلان و بهمان کودک تفاوتی قائل شویم؟ آیا میتوان قابلیت تجسمی آن کودکی را که در بیرون خانه‌ام درست در همین لحظه زیر بارش برف دارد آدمک برفی درست می کند با هیچ خط کش و معیاری اندازه گرفت و بهش نمره‌ای هم داد؟

من سالهاست که کوروش را می شناسم. – البته در فضای اینترنت - اینرا هم میدانم که فراهم‌شدن زمینه‌های بروز خلاقیت و استعداد نه تنها برای کوروش، بلکه برای هر کودکی میتواند جهان‌مان را بسیار زیباتر از اینها کند. میدانم که کوروش حتی از همان چندسال پیش هم در قد و قواره‌ای کوچک، در لباس رزم بزرگسالان جای گرفته بود و هرازگاهی در جنگ‌های لفظی مختلفی نیز شرکت میکرد. اینکه کودکی را از زندگی متعارف و متناسب با دوره‌های سنی خود محروم کردن و او را در شکل و شمایل بزرگترها و با دلمشغولی‌های بزرگسالان دیدن، نه نشانه قدرت، بلکه نشانه تلخی است از اشکال نوینی از حماقت های انسانی.

کوروش در یادگیری زبان، در نگارش، در فضاسازی داستانی، در تمایل هرچه بیشتر در حضور مسئولانه در معضلات و مسائل عمومی، واقعاً زحمت می کشد. در این قضیه هیچ حرفی نیست. اما، تلاش او وقتی سرجای خودش نیست، جز تبدیل شدن به ابزاری برای بازی‌های بزرگسالان و فراهم کردن ادا و اطوارهای مختلف در این زمینه هیچ نقش بهتری نمیتواند داشته باشد.

راستش از همان دوران کودکی وقتی شاگرد اول میشدم و یا در محدوده شاگردان زرنگ کلاس قرار میگرفتم، بدم می‌آمد از اینکه متفاوت از سایرین دیده شوم. نمیدانم چه وقت شاهد آن دوره‌ای و آنچنان معیارهائی خواهیم بود که بجای تأکید بر تفاوت‌ها، بر تشابهات و همگرائی‌های انسانی تأکید شود. و با یکی بالاترها و دیگرانی پائین‌ترها جامعه انسانی را بیش از اینها بطرف تفرق و جدائی سوق ندهند.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?