کلَ‌گپ

۱۰/۱۰/۱۳۸۱

در بخش زمزمه هائي روي كاغذ، خاطره اي را نوشته ام از يكي دو روزي كه در اتحاد شوروي سابق كودتا شده بود. حوادثي كه در حال تكان جهان بود، در چارچوب ارتباطات و مناسبات بين دوستان ما، تحت تاثير حادثه ي ديگري قرار گرفته بود كه مربوط ميشد به آشنا شدن با پيره زني از هواداران سابق حزب توده ايران. حقيقت اين است كه وقتي بطور روزمره زندگي ميكنيم، هيچ قصد و تعمدي در آن نيست كه صحنه ها را براي انعكاس تاريخي و يا تاريخ نگاري به ذهن بسپاريم. حوادث در مكانيسمي كاملاً متفاوت و متاثر از شدت و حدت درگير شدنمان با آن تصاوير معيني را در ذهنمان باقي ميگذارند كه گاه اين تصاوير كاملاً پررنگ و تثبيت شده اند و گاه آنچنان كم رنگ كه ميبايست ساعتها زور زد تا آنرا از لاي فضاي ابرآلود ذهن بيرون كشيده و شمه اي از آن را بازنگري و احياناً با موادي تازه تر رنگ آميزي كرد. فضاي آن روزها هرچه بود، ذره اي از اشتياق ما نمي كاست كه با تمام وجودمان خود را همراه مردم مسكو ميدانستيم و همه چيز و همه جا بخودي خود تداعي روزهاي انقلاب ايران برايمان بود. با اينهمه حضور پيره زن، تركيب تراژيك و كميك غريبي بود كه بهيچ وجه با هيچ يك از اجزاء زندگي در آن دوران همخواني نداشت. اين نوشته ام بصورت نامه اي تنظيم شده بود كه براي دوستي فرستاده بودم. و دوستي نيز آنرا به شكلي خوانا تر برايم اديت كرده. بهرحال خواندنش خالي از لطف نيست...

۰۸/۱۰/۱۳۸۱

اولين بار بود كه من از خواب بيدار شدم و او هنوز در خواب بود.نميدانم علتش چيست، اما هرچه هست نشان از يك نگراني جاافتاده در اون داره كه خيلي سريع از خواب بيدار ميشه. ميگه كجا داري ميري؟ ميگم: عزيزم بخواب، ببخش بيدارت كردم، من دارم ميرم دستشوئي. و وقتي ميرم كه روي مبل اتاق نشيمن لم بدم، چند دقيقه اي بعد سرو كله اش پيدا ميشه و ميگه: چرا بر نگشتي رو تخت. .. و بدون اينكه منظر جوابم باشه، منو با خودش به روي تخت ميكشه. لباشو مي بوسم. و اونو در آغوش ميگيرم. ميگه وقتي دستت از روي تنم دور ميشه، خواب ازم سرم ميپره. و من هم دستم رو هربار در گوشه اي از بدنش قرار ميدم. اينبار اما از خواب بيدار نشد. تمام نيمه شب متوجه بودم كه درست و حسابي نتونسته بخوابه. وقتي بهش ميگم، چرا نمي خوابي؟ ميگه: خوشم مياد به خوابيدن تو نگاه كنم. البته ميدونم اين تنها دليلش نيست. جسمش خسته هست و وقتي خستگي از حد معيني خارج ميشه و با تشويش توام، آنگاه اثر افيوني خواب هم ديگه بهش تاثيرگذار نيست. با اينهمه بالاخره خوابيد و آنهم چه خوابي! سعي كردم خيلي آرام از تخت بيام پائين. طوري كه مبادا از خواب بيدار بشه. در اتاق خواب رو بستم و در اتاق نشيمن رو هم، تا هيچ صدايي از آشپزخونه يا اتاقهاي ديگه، به گوشش نرسه. خودم رو با تروتميز كردن اتاق و آشپزخونه مشغول ميكنم. چاي ميذارم و همزمان ظرفها رو ميريزم توي ظرفشوئي تا در وقت دم كردن چاي آنها رو بشورم. تصوير چهره آرام اون روي تخت كه لحاف تنها بخش بسيار ناچيزي از بدن برهنه اش رو پوشونده بود، جلوي چشمم مياد. با خودم فكر ميكنم: من بجز اسم كوچيك، هيچ چيز ديگه اي ازش نمي دونم. نه آدرس خونه و نه شماره تلفن و نه حتي اسم فاميلش رو. با اينهمه احساس ميكنم به اين تن، به اين چشماني كه همچون دريچه اي بدرونش راهم ميدهد، به اين لبخند كه هربار از لبانش روي لبانم ميريزد، به اين بوي آشناي تنش، به آغوشش كه در تمام لحظات بودنش با من، بي دريغ در اختيارم هست، آنقدر آشنا و نزديك هستم كه عين يگانگي ابدي است. جمله غريبي در ذهنم شكل گرفت. جمله اي كه همچون شهابي در آسمان ذهنم از گوشه اي به گوشه ديگر خزيد.” آيا اون هرگز بمن دروغ گفته؟“ اما اينبار از خودم مي پرسم: چرا بايد از او چنين سوالي كنم؟ پاسخ او روشن كننده چه چيزي خواهد بود؟ آيا اين نزديكي عميق جسم و جانش با من، ربطي به همه اصواتي داشت كه اون به ذهنم منتقل كرده بود؟ يا اينكه محصولي بود از گشودگي روح هردوي ما براي يكديگر؟ صداي كتري در مياد. تازه متوجه ميشم كه مدتي است دارم با اسكاچ ديگ رو مي سابم. آبي روي دستم مي ريزم و بعد توي قوري بزرگي چاي خشك ريخته و بعداز پركردن آب جوش، آنرا روي شعله شمعي ميگذارم تا به آرامي دم بكشد. با دست گرفتن اسكاچ، مجددا به دنياي مباحث دروني ام قدم مي گذارم. صوتي كه بين دو انسان جاري مي شود، آنگاه كه عمومي ترين راستاهاي كشش دو انسان شكل گرفته باشد، تنها و تنها همچون موسيقي متن رابطه عمل ميكند. مفاهيم و مضاميني را كه همراه اين ملودي به گوش طرفين ميرسد، در عين اينكه در مجاري خاصي درك ميگردد، در عين حال در خدمت عمومي ترين راستاهاي موجود يعني كشش متقابل قرار دارد. و سوالاتي از اين دست: آيا او هيچگاه به من دروغ گفته... تنها و تنها ميتواند جمله اي باشد كه در ذهن يكي و در يكطرف پل شكل ميگيرد و درست در لحظه شكل گيري اش، نشان از جداافتادگي از آن فضاي موجود مشترك دارد. با اينهمه وسوسه بازيگوشانه اين سوال كماكان در جانم رخنه دارد. دو انسان در كدام نقطه خود ميشوند و در كدام نقطه غرق يكديگر؟ شايد عشقبازي همچون شنا كردن در دريا باشد در ساحلي آرام و زير درخشش آفتابي درخشان. اينكه تن تو در احاطه كامل آب قرار دارد و هراز گاهي تنها و تنها سرت از آب بيرون آمد و از آن جدا ميشود، نشانه اين نيست كه تو هنوز در آب شناور نيستي. ميگويم:” ميداني، درست از لحظه اي كه اين سوال در ذهنم شكل گرفت، بيش از دو ثانيه طول نكشيد كه آنرا رها كرده ام. چرا كه فكر ميكردم، اين چه سوال احمقانه اي است. شايد احساسي از ناامني را در تو دامن بزنه كه مبادا من به تو اعتماد ندارم و از اين حرفهاي چندريه غاز. در حاليكه تمام حواسش به جاده است و با دقتي غيرعادي به آينه ها و روبرويش خيره شده، ميگويد: پس ديگه چرا داري بمن ميگي؟ در حاليكه دستم را از زير موههاي مواجش روي پوست گردنش مي لغزانم، ميگويم: ” خواستم فراز و فرود ذهنم را بالاخص زماني كه به تو مي انديشم، برايت بگويم. برايت جالب نيست بداني كه نتيجه گيري ام از اين قضيه چي بود؟ نگاهي بسيار دلنشين به من انداخت و گفت: هيچي به اندازه نرمي انگشتانت روي گردنم نيست. من احساس ميكنم كه تمام تنم زير نوازش تو قرار دارد، و اگه اين ماشين هاي لعنتي كه تمام هوشياري ذهنم را به خودشون كشونده اند نبودند، شايد كه همينجا صداي آخ و اوخم هم در مي اومد. در اينكه بدنش مثل مغناطيسي منو به خودش مي كشونه، هيچ ترديدي نيست. من هيچ لحظه اي رو سراغ ندارم كه بهش چسبيده نباشم. چه در زمان رانندگي اون، چه در زمان رانندگي من كه دستم بهرحال روي پاهايش، يا روي گردنش هست و اون نيز يا بمن تكيه داده و يا با دو دستش دستم را نگه ميدارد. وقتي از خواب بيدار شده و مي بيند كه من هنوز مشغول آب كشيدن ظرفها هستم، از پشت در آغوشم ميگيرد و گردنم را مي بوسد. ميگويم:” بگذار برايت روايتي را تعريف كنم كه يكي از دوستانم چند سال پيش و وقتي با چندتائي ديگه در حال سفر بسوي جنوب هلند بوديم، برايمان مطرح كرده بود. اميرزاده اي بود كه در ضيافتي آنسوي رود دجله عاشق كنيزكي شد. اين عشق بگونه اي نبود كه او بتواند بعيان آنرا بيان كند. پس بناچار شبانه و شنا كنان از دجله مي گذشت و خود را به يار رسانده و به وصل ميرسيد و سحرگاهان شناكنان به اينسوي دجله بر ميگشت. مدتي گذشت تا اينكه روزي امير زاده بناگاه در چهره كنيزك خيره شده و ميگويد: ببينم، از چه وقت چشمانت چپ شده اند؟ كنيزك نيز در جواب گفت: از همان لحظه اي كه عشق بين ما به پايان رسيد. هنوز مطمئن نبودم كه توانسته باشم با ترجمه اي مناسب اين حرفها را به گوش او برسانم. بالاخص مي بينم كه با چه جديتي متوجه جاده و تمامي خروجي هايي است كه مبادا اشتباهي از مسيري ديگر سردرآورد. با اينهمه ميگويد: پس فكر مي كني با شكل گيري چنين سوالي در ذهن تو، آيا نشانه اي از پايان عشق در توست؟ ميگويم: من فكر نمي كنم كه قضيه همينقدر ساده باشد. وقتي ميتوانم چگونگي كاركرد اين سوال در ذهنم را متوجه شوم، آنگاه مي بينم كه اين كشش من به تو قدرتمند تر از آن است كه بخواهم جائي براي احساسات جنبي چنين سوالي باقي بگذارم.“ ... عليرغم ادامه دادن به صحبتم، در عجبم كه او چگونه و در چه مكانيسمي متوجه حرفهايم شده بود. با اينهمه اضافه ميكنم: اينكه انسان تحت تاثير چه ضرورت هائي و متاثر از چه شرائطي همه آنچه را كه در مورد خود و وضعيت خود ميداند به زبان نمي راند، هيچ ربطي به اين نكته ندارد كه در حال فريب كسي است كه تمام وجودش خواهان اوست و در فضاي بودن اوست كه او غرق مي شود. و بهمين خاطر فكر مي كنم كه تنها پاسخ خودم اين است: عزيزم تو در هرشرائطي و در هرحالتي اگه بخواهي حرفي را بطور موقت يا دائم بمن نگوئي و يا بجايش چيز ديگري بگوئي، كاملاً مجاز هستي. آنچه كه براي من مهم است اين است كه با وجودت عجين باشم حال چه با صوتي كه از دهانت بيرون مي آيد، چه در عطر و امواج حضورت و چه در آغوشت. حواس ما را شرائط دشوار و فشردگي اتوبان و ترافيك به خود مشغول كرد. مجبور شدم كه در اولين پاركينگ توقف كرده و خود رانندگي را به عهده بگيرم. احساس ميكردم كه فشار زيادي به اون وارد ميشه. خودش هميشه ميگه: من در زمان رانندگي تو آنقدر راحت و بي خيالم و آنقدر در آرامش كه هنوزم كه هنوزه نميدونم تو بالاخره از كدام مسير و از چه اتوبانهائي ميگذري. مثلاً همين پلي كه روبروي ما هست، من فكر ميكنم اولين باري هست كه دارم اونو مي بينم.“ و من ميخندم چون ميدانم كه بيش از پنجاه بار از اين پل گذشته ايم. ميگويم:” ميخواي برات چائي بريزم يا ميخواي برگردي و دوباره بخوابي؟“ ميگه: ” نه فكر نكنم بتونم بخوابم. فعلاً فقط دلم ميخواد كه همينطوري تو رو بغل كنم و همينجا بمونم.“ ميگم: ” اينطوري سرما نخوري؟” ... و البته با آن همه گرمائي كه از تن اون بيرون ميزنه، فكر كنم كه راضي نشه تي شرتي يا چيزي بپوشه. در حال خوردن صبحانه، ميگه: تو چرا به من اعتماد نداري؟ اگه اون اوايل بهت نگفتم كه در كدام شهر زندگي مي كنم، واسه اين بود كه اصلاً نمي دونستم تو كي هستي. و وقتي خودم رو مجسم ميكردم كه دارم با تو كه تنها و تنها يكي دوساعت صحبت تنها سابقه آشنائي ام با تو بوده و حال دارم ميام پيش تو كه چند روزي با تو باشم، خنده ام ميگرفت و در كنارش ترس. و وقتي به تو نگاه ميكردم، احساس مي كردم كه انگار هزاران ساله كه تو رو مي شناسم. حالا هم همينطور هست. چه فرقي مي كنه كه من چه نامي داشته باشم و در چه خانه اي و تحت چه شرائطي زندگي كنم. مهم اينه كه در وقت بودن با تو، زمان را از دست ميدم. آنقدر با تو و در تو هستم كه فكر ميكنم اين تنها و تنها راه حل زندگي ام است. من حتي نمي تونم بياد بيارم كه اصلاً در طي اين مدت چه چيزهائي به تو گفته ام كه تازه بخواهم بخش دروغ و راستش را از هم جدا كنم. غيراز همان روزهاي اول، كه شهر محل زندگي ام تعمداً عوضي گفتم، در بقيه موارد نكته خارق العاده دوستي ام با تو اين بوده كه تو هيچگاه هيچ سوالي از من نداشتي. در بودن با من و در كنار من بود كه برق چشمانت مرا در خود مجذوب ميكرد. شبها كه به تو نگاه ميكنم، از اين همه آرامش تو در عجب هستم. واسه همينه كه هميشه با دستت، دماغت، شكمت و خلاصه در تمام مدت خواب تو با تو بازي ميكنم. حالا در اين ميان تو از من سوال مي كني كه آيا پيش آمده موردي كه من به تو دروغ گفته باشم؟ و يا اينكه مثلاً مجاز هستم در هر شرائطي به تو دروغ بگويم... و از اين حرفها. تو فكر ميكني كه چه دليلي ممكنه وجود داشته باشه كه يكي به يكي ديگه دروغ بگه؟ يا ترس هست و يا سودجوئي. تنها چيزهائي كه در كنار تو كاملاً از من دور هست، اينه كه من خودم را همچون پرنده اي و همچون قطعه ابري آزاد مي بينم كه هرطرف دلم بخواد ميتونم برم در هرجائي دلم بخواد ميتونم بشينم. اين مهم ترين خصوصيت دوستي ام با توست كه من در كنار تو در اوج رهائي و آزادي هستم. چيزي كه در هيچ يك از تجربه هاي دوستي و رابطه هايم، هيچ نمونه و نشانه مشابه سراغ ندارم. شايد براي تو عشق هميشه اينگونه بروز كرده، اما براي من اين وضعيتي كه دارم خارق العاده هست. من هيچي رو نمي بينم و در عين حال وقتي كه در خلوت خانه خودم به تو و بودن با تو مي انديشم، متوجه ميشم كه همه عرصه هاي متفاوت حواسم با هوشياري بي نظيري مشغول به كار بوده اند. همه جملات تو، همه اعمالت، همه نگاههايت به من و يا به سايرين، همه حرفهاي ديگران و خلاصه همه آن چيزهائي كه بين من و تو گذشته، براحتي جلوي چشمم نمايش داده ميشن... وقتي آخرين ظرف رو هم رو جاظرفي ميذارم. به آرامي بر ميگردم و اونو بغل ميگيرم. نميتوانم از بوسيدن اون دست بردارم. و همانجا روي كف كفپوش پلاستيكي آشپزخانه روي زمين پهن مي شويم و خود را و تن هايمان را براي شنا در اختيار امواج آرام حضور يكديگر قرار ميدهيم.

۰۴/۱۰/۱۳۸۱

در فيلم ” rain man “ داستين هافمن و دوست دختر برادرش در آسانسور يكديگر رو بوسيدند. وقتي دختر ازش پرسيد: چطور بود؟ داستين هافمن جواب داد: شور بود، اما با مزه بود. چند ماهي پيشتر از اين و در زمانيكه پيش دوستانم در يته بوري سوئد بودم، فيلم ” نيمه پنهان“ رو با هم ديديم. اين فيلم چه در زماني كه ما مي ديديم و چه پيش و حالا پس از چند ماه نيز، موضوع بحث برخي از دوستان هست. چند روز پيش وقتي داشتم وبلاگ مهشيد راستي رو نگاه ميكردم، متوجه شدم كه اون هم نظرش رو در مورد اين فيلم نوشته. علت اينكه جمله بالا رو نوشته ام اينه كه، بنظر من اين فيلم از هرزاويه اي كه بهش نگاه كني، تاريك بود. بي رنگ بود. اگرچه از حوادثي نيز بهره گرفته شده كه مثلاً شورو شوق آن دوران را بنمايش بذاره، اما در هرحال همان صحنه ها نيز فاقد آن روشنائي گرم كننده اي بود كه در آن روزها نه تنها جان ما را بلكه جان بسياري ديگر از مردم جامعه ما رو گرم ميكرد. همانطور كه گفتم، اين فيلم رو ميشه از زواياي مختلفي نگاه كرد. اگر بخواهيم اين فيلم رو بصورت يك كليت و نمونه اي از يك داستان صرف بدانيم، بمثابه يك مجموعه ملوديك، ناموذوني هاي زيادي در آن وجود داره. اگر بخواهيم اونو بمثابه انعكاسي محدود از يك دوره تاريخي جامعه ما در نظر بگيريم، اين زاويه ديگر نشانه و نماد فاجعه خواهد بود. چرا كه اين نوع تاريخ نگاري، از همان اولين صحنه هايش احكام معيني را در دستان باقي ميگذارد. اگر بخواهيم بمثابه نمايشي درونگرا نسبت به معضلات زنان به اين فيلم نگاه كنيم، باز هم اشكالاتش بنيادين است. خلاصه كنم اين فيلم، بيش از اينكه يكي دو ساعت آدمي را به خودش مشغول كرده و اين فكر را در آدمي دامن ميزند كه: ببينيم بالاخره چي ميخواد بگه... چيز بيشتري نداره. در اين امر ترديدي نيست كه ديروز، موجي است كه به ساحل رسيده و اجزاء سازنده اش به مجموعه دريا برگشته اند. هركسي ميتواند هر نوع انعكاسي از ديروز ارائه دهد. مباحثه روي اين يا آن انعكاس، خود ره به بيراهه ميبرد. چرا كه برعكس برداشت متعارف، نگاه به ديروز، هيچ ابزار و معياري بدست نميدهد كه ما چگونه ميبايد به امواج در جريان امروزين بنگريم. اگر ديروز را درست نگريسته ايم، امروز را نيز ميتوانيم درست بنگريم و اگر ديروز را غلط نگريسته ايم، بايد بدانيم كه در نگاهمان مشكل وجود دارد و نه در محصول نگاهمان. آنچه كه انعكاس دهنده اين فيلم ارائه ميدهد، از همان اولين صحنه هايش بر بنيان هائي غلط قرار دارد. رابطه آن زن و آن مرد، فاقد همه آن فضا و هوائي است كه بمثابه رابطه معني ميدهد. شايد نمود توافقي بسيار مودبانه باشد و هردو مي پذيرند كه هر كدام براي خودشان و در درونشان فرديتي دارند. فرديت مرد خدشه ناپذير است و هيچ بحثي از بررسي گذشته اش در ميان نيست. زن اما ميبايد گذشته اش را به محك بگذارد و توضيح دهد. تا... و اين از همه مهمتر است، تا شوهرش را قانع كند كه به حرفهاي زني محكوم به اعدام گوش دهد. مناسباتي كه پيش رويمان قرار دارد، عمدتاً بر تاثيرات ارتباطي تكيه دارد. اگر بطور مثال اين زن چنين تاثيري روي شوهرش نميگذاشت، آيا او كماكان به حرفهاي آن زن گوش ميداد؟ آيا براي چنان گوش دادني، چنين استغاثه اي لازم است؟ در اين نكته ترديدي نيست كه شيرازه چنين مناسباتي كه نام مناسبات اجتماعي بخود گرفته، از هم گسسته است. ـ من قصد ندارم هيچ نوع ديگري از مناسبات را بمثابه آلترناتيو عنوان كنم. ـ و اين گسستگي حتي از همان اولين لحظه و ثانيه هم قابل تميز است. به آن خانواده نگاه كنيم. رابطه اي بر مناسبات بده بستان. حتي اگر موضوع عاطفه، محبت و سكس و آن چيزي باشد كه بغلط نام عشق را بخود اختصاص داده. در انعكاس انگيزه هاي تحول در جامعه، محدود كردن آن به خواسته هاي نوجوانانه و ناپخته برخي افراد كه همه چيز را در ساختار هرمي مي فهمند، نقض غرض است. نمايش ساختار تشكيلاتي تنها و تنها در همان شكلي كه سالهاست آنرا محكوم كرده و ديگر از اين همه حملات بدان، حال آدمي بهم ميخورد، مسخره كردن تاريخ است. اينكه رابطه انسانها تنها و تنها حرف شنوئي از بالائي ها بوده. آناني كه در تشكيلات هاي سياسي بوده اند، حالات گوناگوني را تجربه كرده اند. آنها ديده اند كه نظر بالائي ها چي بوده. انعكاس نظر بالائي ها، اينطور نبوده كه براي تحميل به پائيني ها بكار رود. در بسياري مواقع پائيني ها دلشان ميخواست ببينند بالائي ها چي ميگويند تا خود را با بالائي ها تطبيق دهند. دوستي داشتم از همان دوران سالهاي 58 و 59. بعدها دستگير و اعدام شد. ” پاشا مقيمي “ را ميگويم. از همان اوايل بمن ميگفت: تو درست مثل سرباز براي اين سازمان هستي. من هم مي خنديدم و ميگفتم: راستش من كه دگم نيستم، هرچه سازمان بگه معلومه كه درسته!!!! وقتي در تمامي سطوح جامعه شما با ساختارهاي هرمي درگير هستيد، چطور ميتوانيد تنها و تنها اين ايراد را به جريان هاي چپ وارد كنيد كه حرف هايي از بالا را به بقيه حقنه ميكند؟ در تمام ساختارهاي مذهبي، چه در تشيع و چه در تسنن و يا حتي كليسا و امثال اينها، نه تنها افراد را بطور انتخابي به بالا پرت ميكنند، بلكه خود بخود حالتي از تقدس به آنها داده و هزاران و يا صدها هزار نفر به حرف هاي آن فرد معين گوش ميدهد. نمونه پاپ در برابرمان هست. آنگاه كه قرار است در اين فيلم عشق تصوير شود، جايش را با شيفتگي عوضي ميگيرد. دختر شيفته آن مرد ميشود. اما در بين اين دو انسان ـ هرچند از نگريستن به چشمان يكديگر نيز بهره گرفته ميشود ـ هيچ نشانه اي از عشق نيست. چه در شكل و شمايل بازيگري و چه در مضمون گفتار و امثالهم. شايد در عشق شيفتگي هم بروز كند، اما بدان محدود نميشود. همراه عشق نوعي محبت و از خود گذشتگي شكل ميگيرد كه فرديت در آن ذوب ميشود. فرد تا زمانيكه در فضاي عاشقي است، وجود ندارد. اما در هرصحنه از اين فيلم كه نگاه ميكردم، هردوي اين افراد را بهمان شكلي ميديدم كه خودشان بودند. ـ حتي با نهايت تاسف بايد بگم كه نگاه مرد، لحن حرف زدنش آنچنان چندش آور بود كه فكر ميكردم كه چشمانش هيز، حرف زدنش لق و تحقير آميز، و اعمالش مملو از تكبر بوده. آيا كارگردان قصد داشت كه فعالين فرهنگي جامعه ما را و بالاخص در لباس چپ را اينگونه نمايش دهد؟ تا يادم نرفته از يه قسمت ديگه اي هم صحبت كنم. آنجائي كه دخترك با گريه تمايل خودش براي برگشت به خانه اش را مطرح ميكند. آخ، اين حالت چقدر ناعادلانه است. بي عدالتي به همه آن دختران و دختركاني كه هرگز در جانشان ترس جاي نداشت و اگه هم ترس مي آمد، سعي ميكردند باهاش كنار بيايند و آن را در دستان خود و در مهار داشته باشند. اما آن نگاه ميگويد، همه اينها بازي كودكانه اي بوده كه حال ديگه داره گريه آور ميشه و بهتره كه هركي بره به خونه اش. و اما آب ديده گي زن در كجا رخ ميده؟ در طي اين سالها چه اتفاقي افتاده؟ هيچ. جز اينكه بپذيريم خانواده همان جائي است كه زن آب ديده شده و استحكام مي يابد. تا به آن شوهر خود بخود عاقل خدمت كرده و او را براي اجراي درست تر عدالت راهنمائي كند. چرا كه بهرحال در اين جامعه عدالت چيزي است كه ميبايد افراد به اختيار آنرا اجرا كنند. من خودم را وارد بحث اينكه طرف دوم خردادي است و از اين قبيل نمي كنم. دوم خردادي بودن هم نوعي فعاليت حزبي است. فعلاً مبناي خود را بر نقد وضعيت موجود قرار داده. اما بنيان هاي انديشه اي آنها، چيزي كه قراره از درون آن ساختارهاي مورد نظرشان شكل بگيره، خواه ناخواه آبشخور ديگري نخواهد داشت، جز آنچه كه هست و آنچه كه سالهاست بر اين جامعه حكم ميراند. با بستن چشمان خود و يادآوري حتي يكي از تظاهرات هاي آن دوران، بخوبي مي توان در لذت نشئه آور آن روزها قرار گرفته و تمام تاثيرات تاريك و خفه اين فيلم را از ذهن زدود. من واقعاً متاسفم كه منتجه زحمات اين خانم، چنين تاثيري رويم گذاشته. اما باور كنيد، در زمان نگاه به اين فيلم، هوا بسختي به شش هايم مي رسيد.

۳۰/۰۹/۱۳۸۱

بعدازظهر امروز بعداز رساندن دوستم به خانه اش در يكي از شهرهاي آلمان و پس از بيش از چهارساعت رانندگي و بعلت خستگي و درد شديد كمر، تصميم گرفتم كه در خطي مسيرم را دنبال كنم كه مجبور نباشم تابع سرعت معيني باشم. اين يكي از خصوصيات منحصر به فرد زندگي در شكل و شمايل فردي است كه زمان در دستان توست و ميتواني هرگونه كه با مجموعه وجنات روحي و رواني تو در لحظه معين همخواني دارد، با آن رفتار نمائي. يكي از سرگرميهاي خاص من در زمان رانندگي نگاه كردن به ماشين هاي ديگر، سرنشينان آن و حدس زدن شهر محل سكونتشان از روي نمره ماشين آنهاست. دنياي غريبي است و با حوادث بسيار عجيب و غريبي روبرو مي شوي. مثلاً همين دو روز پيش وقتي دوستم در مسير حركت ما بطرف خانه ام داشت نارنگي را با محبت تمام بدهانم نزديك ميكرد و در پي تشكر من كه با بوسيدن دستش همراه بود، او نيز گونه هايم را بوسيده و سرش را روي شانه ام گذاشت، متوجه شدم كه راننده ماشين بنزي كه در همان زمان از وي سبقت گرفته بودم، با كنجكاوي تمام به ما و حركاتمان نگاه ميكرد. انگار نيروئي ناشناخته او را واداشت تا اين كنجكاوي اش را ارضاء نمايد. پس در اولين فرصت از من سبقت گرفته و پس از نگاهي عميق و كشدار به من و همراهم، انگار به آرامش معيني رسيده باشد راهش را گرفته و رفت. مردي بود ريشو، تيپ ظاهري مراكشي داشت و انگار دوست همراهم را با زن و يا دختري آشنا اشتباه گرفته و ميخواست از اين طريق مطمئن شود كه آيا طرف همان است يا نه. و يا در فاصله اي دورتر و با تكرار مجدد گذاشتن نارنگي در دهانم، متوجه شدم كه راننده ماشين پشت سري ام كه قصد سبقت داشت، با نگاهي خاص به اين عمل دوستم نگاه مي كند. وقتي در موازات ما قرار گرفت، بهش سلامي كرده و بهش نارنگي تعارف كردم. ايرينا دوستم با چهره اي بسيار گشوده دستي برايش تكان داد. راننده نيز دستي برايمان تكان داده و دور شد. هردو ميدانستيم كه با اين ايما و اشاره هايمان چه روز خوبي را براي آن راننده رقم زده ايم. باري از مسير صحبت دور افتاده ام. نگاهم را طبق معمول به ماشين جلويي كه نمره اش نشان ميداد ميبايد ساكن ” وسبادن “ و يا حوالي اين شهر آلمان باشد، دوختم. سرنشين جلوي ماشين كه بنظر زني جوان مي آمد، كمربند ايمني اش را باز كرده و بطرف صندلي عقب خم شد. فكر كردم شايد او نيز مانند ” ايرينيچكاي “ من قصد دارد چاي و يا احياناً ميوه اي را از ساكي بردارد. اما در كمال ناباوري و تعجب متوجه شدم كه او بناگاه با مشت و دست تكان دادنهاي هيجاني به جان سرنشيني افتاد كه از سايه هاي موجود در ماشين جلويي معلوم بود كه كودكي بايد باشد. در يك لحظه قلبم گرفت. تمام تنم شروع به لرزش كرد. شوك تعويض آن تصور شيرين با اين صحنه و كراهتي كه بهرحال همراهش بود، آنچنان قدرتمند منو سرجايم ميخ كوب كرده بود كه نمي دانستم چكار بايد بكنم. راننده ماشين كه مردي درشت اندام بود و از دور ريش و پشمي بور و فرفري اش بچشم ميخورد، با خونسردي تمام داشت ماشين را مي راند. زن سرجايش برگشت و اينبار چهره اش بطرف عقب ماشين بوده و حال داشت با خشونت و احتمالاً فرياد با بچه و يا بچه هاي عقب ماشين صحبت ميكرد. هنوز چند لحظه اي نگذشت كه با حركت كله پسركي در صندلي عقب، زن مجدداً به عقب صندلي برگشته و باز با مشت و كشيده و حتي حالت از گرفتن گلوي بچه كتك زدن بچه را از سرگرفت. احساس عجيبي داشتم. نميدانستم در آن لحظه كودك هستم كه دارم چوب ميخورم و در عين زمان كمربند ايمني به كمرم بسته و به صندلي عقب ميخكوب شده ام، و يا آن زن كه براي عصبيتش داشتم انواع و اقسام تصورات را مرور مي كردم. متاسفانه از همه عجيب تر موقعيت پاسيو مرد بود كه انگار هيچ حادثه اي در ماشين رخ نداده.... با هيچ ابزاري نميتوان خشونتي از اين دست را مهار كرد. اساساً مهار، هيچ نقشي نمي تواند ايفا كند. براي مهار ميبايد قوانين تنظيم رفتار والدين با فرزندان را نوشت و مانند امثال خميني كتابهائي درباب رفتارهاي بد و خوب مردم. و همراه با آن نيز ميبايد افرادي را موظف نمود كه حافظ و نگهبان اجراي اين قوانين باشند و تمامي انسانها متهم به انجام اين كارها و تحت نظر براي جلوگيري از چنين بزه كاريهائي. با اينهمه همه اينها هيچ ربطي به آن حسي ندارد كه آدمي چنان مملو از عشق نسبت به نه تنها كودكان بلكه نسبت به تمامي موجودات روي زمين باشد كه هيچگاه براي غلبه بر بحرانهاي لحظه اي روح و روان و درون خود، ديگري را مورد آزار قرار ندهد. در واقع در اينجا صحبت از انتقال عشق و محبت و خرد و رفتار از روي حس مسئوليت و احساس همگرائي با سايرين، با تنظيم و برقراري و اجراي قوانين نيست. قوانين صرفاً براي موجوداتي تنظيم مي شود كه قادر به حس و درك نيستند و مي بايد تنها و تنها با علائم معيني مجبور به اجراي برخي مسائل باشند. در موردي كه من امروز شاهد بوده ام، نميدانم چه نوع سازماني قادر خواهد بود چنان خشونتي را از زني نسبت به كودكي بسته شده به صندلي عقب ماشين و مردي آنچنان فاقد حس را كنترل نمايد. آيا هيچ اميدي به زندگي خردمندانه و صميميت و محبتي بي غل و غش نيست؟

۲۱/۰۹/۱۳۸۱

تو همين برنامه اي كه در نوشته پائين بهش اشاره كرده بودم، يكي از استادان دانشگاه مطلبي رو بعنوان موضوعي براي بررسي و توجه ارائه داد. نكته اي كه بجاي خود ميتواند بسيار مورد توجه و دقت باشه. آيا جهان مسيرحركتش را تغيير نداده، آيا تلاش براي كسب و تعميق و گسترش دموكراسي، جايش را به گسترش قوانين و قواعد و امثالهم نداده؟ دموكراسي، قرارش اين بوده كه انسانها بوسيله ابزارهائي كاملاً انعطاف پذير، در جريان گذران روزمره و گاه مدت حيات اجتماعي دخيل بوده و بنحوي از انحاء خود در سرنوشتشان دخيل باشند. اما امروزه، ارگانهاي باصطلاح انتخابي مردم كه آن نيز عمدتاً از چارچوب معيني خارج نيست، در زنجيره اي از قوانين و قواعد در بند هستند. و كارشان نيز اين شده كه مناسبات روزمره مردم رو هرچه بيشتر در زنجيره اي نامتناهي از قوانين تشريح و توضيح داده و سعي كنند آنها را به نظم در آورند. چه از چگونگي كاركردن زناني كه بطور غيرقانوني وارد كشور شده و خودفروشي مي كنند، چه در مورد ميزان مصرف مواد مخدر سبك در شهر و محل و مغازه و امثالهم.... از سوي ديگه، سياست شده بنگاهي مالي و اداري. بنگاهي كه ميبايد در ساختاري معين گنجيده و تبديل به همان چيزي بشه كه جهان امروز با آن نظم پيش ميره. هرچيز براي فروش و قابل فروش و براي مقابله و معامله. در چنين اوضاع و احوالي صحبت از نمايندگي حيات اجتماعي و آينده طبقه اي معين و يا قشر معين، جز توضيح فورماليستي براي مغازه خود، معني ديگه اي نداره. من اين چيزها رو در جامعه اي مي بينم كه دموكراسي محدود شده به اين جنبه قضيه كه مردم حق دارن به تعدادي از آدمها كه خودشونو در زمانهاي معيني در جلوي چشم مردم نمايش ميدن، راي بدن. حضور و وجود انسانها در تعيين سرنوشت خويش، تبديل شده به دادن حق تعيين سرنوشت خود به عده اي آدم كه آنها در پيچ و خم عجيب و غريبي دست به جادوگري زده و گذران روزمره حيات سياسي جامعه را به امري آنچنان پيچيده تبديل كرده اند كه حتماً براي درك ساده ترين فورمول اين بازي، بايد دوره اي جند ساله رو گذراند. بگذريم از جوامعي چون جامعه ايران كه تركيب حكومت گري به شكل غربي ـ كه با سرعت و سرسختي همه حالات ديگر حكومت مداري را داره كنار ميزنه ـ با اخلاق گرائي و تمايل حكومت گرائي مذهبي و اخلاقي گره خورده و در كنارش ساختارهاي ديگري از مناسبات اجتماعي همچون قبيله گرائي نيز دامن زننده هرج و مرج در اين جامعه هست. در جنان جوامعي، حرف از حكومت قانون، اساساً ربطي به دموكراسي ندارد. چرا كه قوانين توسط افرادي نوشته شده كه اساساً دركي و يا تمايلي حتي به آينده آزاد و بي هرگونه قيد و بند انساني ندارند. آناني كه مثلاً در سالهاي اوليه انقلاب ايران قوانين را نوشته اند، در واقع مركز ثقل تصورشان اين بوده كه ابتدا جامعه اي را بنا كنند كه خود بر اساس مكانيسم دروني عملكردش، زمينه ساز حياتي بهتر براي انسان باشد. درست بهمانگونه ـ كم و بيش ـ جامعه گرايان سوسياليست كه ميخواستند ابتدا جامعه اي فارغ از ظلم ساخته تا توسط آن جامعه و عملكرد آن، انسان طراز نوين بسازند. اشتباه هردوي اينها در اين بود كه اولاً سازنده همان جوامع ايده آل نيز، خواه ناخواه همين انسانهائي هستند كه فعلاً در مناسباتي نابرابر و پرهرج و مرج رشد يافته اند. ثانياً تصور خودشان از جامعه ايده آل نيز، اساساً تصوري تخيلي بوده از آنچه كه ميديدند و در برابر آن مايل بودند كه چنين چيزهائي نداشته باشند. در واقع مدينه فاضله براي اين انسانها در جوامع و تحت تربيتي شكل ميگرفت كه خود بنياداً متضاد چنين جوامعي بوده. هردوي اين جوامع مورد علاقه در واقع اتوپي اي بيش نبودند. و ديديم كه چگونه دربرابر مقاومت سخت جان عقب ماندگي و عدم انطباق با واقعيت حريصانه كنوني جهان اين اتوپي ها فروريخته و حال خودشان را با كلمات و موضوعات ديگه اي توضيح ميدهند. از جمهوريت در مورد اسلام گرفته ـ كه بنياد حكومتش را با ولايت فقيه، يعني دركي كه ميتواند فارغ از هرگونه حق انتخاب و اينها، منافع مردم را تشخيص دهد و بزباني ديگر اينكه اصلاً لازم نيست مردم به منافع و خواسته هاي كوتاه مدت و دراز مدت فكر كنند، اين كار را بسپارند به ولي فقيه و يا شوراي فقها كه رابط نظمي خداگونه با حيات طبيعي هستند. بهرحال آنچه كه در جوامع غربي در شرائط فعلي رخ ميدهد، اساساً ربطي به حضور آگاهانه و درك درست از مناسبات بين انسانها و شركت آگاهانه در تعين سرنوشت خود ندارد. هراز گاهي برايمان فرمي فرستاده ميشود تا به آدمهاي معيني در زمان معيني راي بدهيم. و اين آدمهاي معين نيز در زمانهاي معيني در روزنامه ها و راديو و تلوزيون، از خودشان و برنامه هاشان صحبت ميكنند. وليكن آنها نيز بطرز غريبي دچار روزمره گي شده و حتي اهدافشان نيز عمدتاً در چارچوب يك دوره انتخاباتي مي گنجد. و بدينسان مي پذيرند كه در ساختمانهاي معيني نشسته و امور روزمره زندگي انسانها در محدوده هاي جغرافيائي معيني را در چارچوب قواعد و قوانين قرار داده و تعريف كنند. ماحصل همه اينها را اگه در كنار يكديگر قرار دهيم، اينگونه ميتوان تصوير كرد كه: خواست دموكراسي براي جهان، امروزه جايش را به اين طرح ميدهد: مردم عده اي را انتخاب كنند تا زندگي شما را در چارچوب قواعد و قوانين قرار دهند. و در واقع حق حيات آگاهانه و فعال و خلاق و انساني، جايش را حق حيات در چارچوب و محدوده قوانين عوض كرده. و بدينسان عنوان كردن چنين خواستي، هيچ ربطي به احساس دروني ما براي بهزيستي و حياتي عميقاً خلاق و انساني براي انسان ندارد.

چند روز پيشتر از اين يكي از دوستانم كه پس از سالها به ايران رفته بود، برگشت. وقتي ازش پرسيدم، تهران چطور بود؟ گفت: ” تهران تبديل شده به نماد جهان امروز.“ گفتم: منظورت چيست؟ گفت: ” تهران، يعني هرج و مرج. ناروشني، سرعت، سبقت، كلاه برداري، ... اصلاً ايران واقعاً نماد جهان امروزين شده. در واقع در هرگوشه اي از ايران همان روندي را مي بيني كه در جهان امروزين هست. زورگوئي و زورمداري و عدم وجود كمترين توجه و تامل براي منطق و حرف و حديثي با روئي گشاده... هفته پيش در يكي از برنامه هاي روز يكشنبه كانال سه هلند، مباحثه اي جريان داشت بين كانديداي اول احزاب ليبرال و حزب كارگر هلند. صراحت لهجه نماينده حزب ليبرال بي نظير بود و نماينده حزب كارگر مجبور بود بخش بزرگي از وقت خودش را صرف توضيح اين نكته بكند كه اهداف حزب ليبرال چه خطراتي در كوتاه مدت و دراز مدت براي جامعه ببار مي آورد. با خودم فكر ميكردم، اگه دودوزه بازيهاي سياستمداران كنار ميرفت، آنگاه حرف و حديثشان چطور بود؟ مثلاً همين نماينده حزب ليبرال ميگفت: ما فكر ميكنيم كه مردم بايد تمام پول بيمه رو خودشون بدن و همه هم به تساوي، تا آنهائي كه مثلاً حالا دارن از سوبسيد دولت استفاده مي كنند، بدونن كه دولت براي تامين سلامت آنها چقدر پول پرداخت ميكنه. حالا اگه اينو به زبان عادي تر بگيم، ميشه: كون لق مردم. به دولت چه كه بخواد مواظب سلامتي مردم باشه. هركه ميخواد ميتونه خودشو به يكي از اين شركتهاي بيمه وصل كنه و آنها هم هرطور دلشان ميخواد ميتونند ازشون نگهداري كنند. اينها كه وظيفه دولت نيست كه پولشو خرج اينها كنه. در خصوص گرفتن ماليات: چرا بايد سرمايه دارها بيشتر از مردم ديگه ماليات بدن. هر نفر موظف هست، يه مقداري ماليات بده. اونم در يك حد معيني. در خصوص امور امنيتي و امثالهم: بهرحال ما به ارتش و نيروهاي پليس و اينها احتياج داريم كه از اموال مردم نگهداري كنه. وگرنه يه مشت گدا گشنه كه تو همين كشور هستند و يا از كشورهاي ديگه اومدن، همه مارو لخت مي كنند. واسه همين تعداد پليس ها حتي اگه به اندازه هر نفر شهروند اينجا باشه، باز هم كمه. اصلاً بايد همه مردم رو كاملاً زير نظر داشت تا مبادا كه دست از پا خطا كنند... خلاصه جهاني كه درش هرج و مرج باشه، اونم از نوعي كه هركه هرچقدر ميخواد بتونه سر اينو و آنو كلاه بذاره، مدينه فاضله براي اينهاست. نظم مورد نظرشون هم از جنسي است كه هركه زورش بيش، سهمش بيشتر...

۱۲/۰۹/۱۳۸۱

خوب، مثل اينكه مشكل بلاگر هم حل شده، چون از صبح تا حالا بما كه راه نمي داد.

ديشب كريشنامورتي رو تو خواب ديدم. صبح كه از خواب پاشدم، هي تو اين فكر بودم كه اين قضيه رو تو وبلاگم بنويسم يا نه. در مورد خواب و از اين حرفها من دچار هيچ توهم و خرافه اي نمي شم. يعني علت نوشتن در وبلاگ براي من نه موضوع خواب هست و نه اينكه خواسته باشم علل و ريشه هاي خواب ديدن رو توضيح بدم. علت نگارش اين قضيه اينه كه دلم ميخواد به همه آنچيزهائي كه بعد از بيدار شدن بهشون فكر كرده ام، يه سروساموني داده و دراينجا واردش كنم. البته سرصبحي وقتي خواستم يه نگاهي به نامه هاي دريافتي بندازم، ديدم كه مشت حسن ” گيله مرد آمريكائي يادداشتي برايم فرستاده و از اين طريق گله كرده كه چرا هيچ خبري ازم نيست و به نگارش در وبلاگ توجه نمي كنم و روي موضوعاتي هم كه مي نويسم، زياد حساس نيستم. خلاصه بين نگارش نامه براي مشت حسن و نوشتن توي وبلاگ مانده بودم. حالا هم اول توي وبلاگ مي نويسم و بعد ميرم به ميل مشت حسن جواب بدم. اگر چه ميدانم كه مشت حسن از اميال انجام نشدني مبراست... قضيه خواب اينطور بوده كه داشتم با كريشنامورتي در مورد يكي از بخش هاي كتابش بحث ميكردم. نوشته اي بود كه در دوره زماني معيني نوشته بود. از سري نوشته هائي كه به تشريح ملاقات هايش با افراد گوناگون اختصاص داشت و او در آنجا با مباحثه هايي روبرو ميشد و بيشتر با سوالاتي كه ديگران از او ميكردند. هرازگاهي پيش مي آمد كه يكي از افراد سرشناس كه بنوبه خود مريدان زيادي داشته، پيش او مي آمد تا گفته ها و يا نگرش كريشنامورتي رو به نقد بكشه. ويژگي مباحثه ديشب من و كريشنامورتي اين بود كه ما هربخش از كتابش رو بازميكرديم، درست مثل باز كردن سايتي و يا حتي آلبومي و يا بهتربگويم: انگار زمانه مربوطه را باز كرده و حال داريم آن نوشته را بصورت يك فيلم نگاه مي كنيم. البته ناگفته نگذارم كه وقتي كتاب ” شرح زندگي “ از كريشنامورتي را خواندم ـ ترجمه محمدجعفر مصفا ـ و بعدها كه همين كتاب را به زبان هلندي خواندم ـ كه حدود دوبرابر كتاب ترجمه شده آقاي مصفا بوده ـ نوشته هاي اين كتاب بگونه اي بود كه انگار صفحه تلوزيون در برابرم قرار گرفته و بازيگران دارند نقش خودشان را بازي ميكنند. ـ فكر ميكنم كه براي بسياري ديگر نيز كتاب خواندن بهمين گونه هست. يعني همه چيز در تصوير و تصور شكل گرفته و در آنجا بازي پيش ميرود. از اين طريق حتي ميتوان ملوديك بودن يك نوشته و يا تصاوير مربوطه را درست و يا نادرست ارزيابي كرد. ـ باري، وقتي داشتم برخي از نوشته هايش را نگاه ميكردم، روي كريشنامورتي بطرف ديگه اي بود و در حال صحبت با يكي از دوستانم كه شنيده ام در پي چندسال زندگي در آمريكا، به اين نتيجه رسيده كه آمريكا جائي براي زندگي نيست ـ بالاخص شنيده ام كه زندگي در ميان ايرانيان آمريكا حتي چندش آور نيز هست ـ ( البته نقل قول و اين گفته هيچ ربطي به من ندارند) ـ اين دوستم داشت به كريشنامورتي توضيح ميداد كه در ابتداي آشنائي با نظراتش بوده و ازش خواست كه برايش درباره نظراتش صحبت كند. كريشنامورتي نيز به من اشاره كرده و گفت: من هيچ حرف تازه اي ندارم. در واقع بيش از هفده ساله كه مرده ام. برو از اين دوستت اگه كتابي ميخواي بگير. بعدش از من خواست كه يك بخش از كتاب رو بهش توضيح بدم. بعنوان مثال گفتش كه همان بخشي رو بهش بده كه درباره نگاه به زندگي نوشته شده و يا مصاحبه هام در اين رابطه هست. من سعي كردم كه در ميان هزاران صفحه كتاب، اين بخش رو پيدا كنم، اما كماكان احساس ميكردم كه دارم كتاب را عوضي نگاه ميكنم. يا از بالا به پائين بوده و يا از چپ به راست... خلاصه حسابي كلافه شده بودم. هر قسمتي رو هم كه باز ميكردم، درست مثل زدن كانال تلوزيون و يا پيدا كردن فيلمي در يه نوار ويدئوئي قديمي كه هيچ علامتي هم نداره، يه بخشي رو نشان ميداد كه اصلاً به خاطر نمي آوردم كه آن بخش قبل از اين قسمت هست يا بعدش... كريشنامورتي ازم پرسيد: پيداش كردي؟ من گفتم: الان پيدا ميشه. و خواستم نگراني ام رو ازش پنهان كنم. لبخندي زده و رويش را به سوي دوستم چرخاند. در همان لحظه با خود فكر كردم ـ والبته در خواب!!! خدا آخرو عاقبت ما رو به خير كنه كه تو خواب هم دلمون ميخواد يه ذره از نگرش و انديشه منطقي دور نباشيم!!!! ـ آيا لازم بوده كه براي كريشنامورتي ادا در بيارم كه مثلاً من به تمام بخش هاي زندگي اش واقف بوده و دقيقاً ميدانم در كجا او چي گفته و از اين ادا اطوارها؟ در ثاني، كريشنامورتي كسي نيست كه ظاهر مرا نگاه كنه. اون قادره كه كنه نگراني توي ذهنم رو بخونه. نه مثلاً جادوگر باشه، اما هرچه هست، او فراز و فرود امواج نگاهم ميتونه نگراني ام رو تشخيص بده. با اين همه با لبخند بطرفم آمده و گفت: فكر ميكنم كه جهت كلي كتاب رو وارونه گرفتي. اگر چه هيچ فرقي نميكنه. در زندگي اي كه من گذرانده ام، اينطور نبوده كه مثلاً من در نوجواني حرفي زده ام و مثلاً در شصت سالگي، حرفهايم پخته تر شده و يا ناقص تر و يا جاافتاده تر و از اين چيزها. تنها مبنا برايم اين بوده كه هرآنچه كه واكنش من در آن لحظه بوده را منعكس كرده ام. و از آنجائي كه بنياد نگاهم با نگاه متعارف فرق ميكرد، لذا ميشه گفت كه زمان در آن هيچ نقشي نداره... حالا بگذريم، تو بهتره كه صحنه مباحثه ام با آن پيرمرد رو بهش نشون بدي كه همراه مريدانش پيشم آمده بودند و بعدش ما با هم رفتيم كنار رود نشستيم... چهره كريشنامورتي تركيبي بود از سالهاي پيري و جواني اش. يعني مدام و در روالي كاملاً عادي بهم تبديل ميشدند. در حالي كه لبخندي بر لبش بود، اصلاً احساس نمي كردي كه مبادا در نگاهش حالتي از تحقير و يا احياناً اشاره اي به اين باشد كه، فلاني من ميدانم كه مبناي نگاهت به زندگي و عمل روزمره ات، مصداقي با چنين نگاه و چنين ديدني نيست؛ و يا اشاره نكرد كه مثلاً: فلاني تو ” چسي “ مياي كه حرف هاي منو و تصاويري رو كه منعكس كرده ام، فهميده اي... خلاصه اينكه در همان حال نيز چهره اش صميمي بود و من احساس آرامش كرده و بعدش براحتي توانستم همان بخشي را پيدا كنم كه منظور نظرم بوده. در عين زمان احساس كردم كه حتي نگاه خودم به دوستم كه به تازگي با نظرات كريشنامورتي آشنا شده، از همان جنس كريهي بوده كه خود از آن وحشت داشتم.... فكر نكنيد كه من خوابم را اديت كرده و حال دارم حالت خوش خيم آنرا در روالي منطقي منتقل مي كنم. اينها همه آنچيزهائي است كه از همان كله سحر در ذهنم باقي مانده و من دارم اينا رو منتقل ميكنم. وقتي از خواب بيدار شدم، به خودم ميگم: آيا ما دنيا را با كلمات نگاه نميكنيم يا اينكه هر آنچه را كه مي بينيم، بعدش با كلمات براي خودمان قابل فهم ميكنيم؟ آيا ميشه بدون حضور كلمه هم دنيا رو ديد و فهميد و حس كرد؟ بعدش اين سوال به ذهنم رسيد كه اصلاً دنيا يعني چه؟ آيا منظورمان فقط مناسبات موجود در بين انسانها نيست؟ آنگاه اين جمله به ذهنم آمد: تنها و تنها مشكل بنيادين بشر، خود فريبي است. خود فريبي ريشه هاي عميقي در ما دارد. اگر بخواهم اجزاء اين سوالات رو بهم بچسبانم، اين جمله شكل ميگيره كه: خودفريبي بنيادين انسان، دنيائي تخيلي آفريده و خود را در بودن ابدي و جاودانگي آن غرق كرده و تلاش ميكند در همان محدوده باطلاقي، با تصور و ايده آلي از اقيانوس، به شنا و خوش گذراني بپردازد. اگرچه وقتي در باره اقيانوس از او سوال مي كني، كماكان مشخصات همان باطلاق را به تو ميدهد. آن خواب هم مثل تمامي غليانهاي دروني هر انساني در طي شب و روز پيش مي آيد. شايد برخي شفاف، و عمدتاً درهم و برهم. اما، مشكل بزرگتر اين است كه ما زندگي روزمره خود را مانند قهرمانان خواب هاي خود، در رويا بازي كنيم.

۱۰/۰۹/۱۳۸۱

چندين سال پيش، در پي اشتياق به مصاحبت و رفاقت، نامه هائي را براي دوستي ميفرستادم. چيزهائي را مي نوشتم كه بيشتر زمزمه هائي بودند در مسيري بسيار دلنشين و در كنار دوستي كه همزمان ميتوانست يار نيز معني دهد. مفاهيمي كه نشان از همدلي بسيار دلنشيني بودند. وقتي اين نوشته ها توسط افراد ديگري خوانده ميشد، انگار كه مصاحبت تو با يار را توي نواري ضبط كرده باشند و حال كسي ديگر آنرا گوش دهد، مورد قضاوت هاي خاصي قرار ميگرفت. علت اينكه نامه فوق در اختيار فردي ديگر قرار ميگرفت، اين بود كه گيرنده اصلي نامه، واقعاً از خواندن اين نوشته ها لذت ميبرد و حال مايل بود اين لذت را با عزيزي ديگر تقسيم كند. آن عزيز اما اين نوشته ها را قضاوت ميكرد و نويسنده را نوجواني تازه كار ميدانست كه در حال صيد قلب زني است و حال با اين جملات مكش مرگ ماي خودش ميخواهد اداي عشاق را در بياورد. من البته وقتي اين اطلاق را شنيدم، خيلي هم خوشحال شدم. از اينكه در بطن نوشته هايم چنين نوجواني زنده هست و قلبي اين چنين كودكانه در من مي تپد. دريافت كننده آن نامه ها به ناچار لذت خواندن آن نامه ها را و آن دوره از مصاحبت ها را براي خود گذاشته و بيش از اين چيزي به يار نگفت. چرا كه الحق حرفهاي خودماني - ” كل گپ “ - را، دلنشين نام نهاده اند و نه نافذ در قلب ها. در واقع اين گيرنده هست كه مهم هست و اوست كه قادر است، صحبتي را دلنشين دريابد و يا ياوه هائي بي معني. كماكان اين شنونده و اين خواننده هست كه مهم هست. نه آنكس كه جمله ها را مي سازد. اگر چه اين جمله كماكان برايم ناروشن هست: مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد“، با اين همه احساس ميكنم كه شنونده است كه حرفي را به دل مي سپارد و يا با بازدمي آنرا بيرون ميدهد. ـ بخش صاحب سخن، برايم كاملاً نامفهوم هست. انگار شنونده اي اگه در ميان نباشد، ضرورتي به استفاده از سخن هم درميان خواهد بود.ـ از اولين ساعات غروب وقتي كه به خانه ام رسيدم و پس از اطلاع از اينكه امشب همان شبي خواهد بود كه تلوزيون هلند فيلم ” آبي “ از سري فيلم هاي سه گانه “ كازلوفسكي “ را نشان خواهد داد، شعفي همه جانبه در جانم شكل گرفته بود. اين فيلم را من سالها پيش و همراه دوستاني ديدم. زبان اصلي فيلم فرانسوي است و دوستانم آنرا از دانماركي به فارسي برايم ترجمه ميكردند. در كنار آن، يكي از دوستانم كه زني بسيار عزيز و گرامي است، اجزاء اين فيلم را با مهارت تمام بگونه اي برايم توصيف و تصوير كرده بود كه همه اجزاء اين فيلم را با تمام جانم مي شناختم. آرزوي بزرگم اين بود كه روزي روزگاري اين فيلم را در تلوزيون ديده و آنرا ضبط كنم. تا با دوستانم بارها و بارها آنرا ببينم. چهره بي نظير ” ژوليت بي نوش “ و پرسناژي كه او نقشش را بازي ميكنه، آنقدر دلنشين هست كه از حد هر توصيفي خارج است. باري، تصميم گرفتم كه فرصت باقي مانده به اين فيلم را با دوستي قسمت كرده و بهش زنگ زدم. يكي از دوستانم كه روس هست، بارها با تعجب تمام به من و مصاحبت هايم با دوستانم نگاه كرده و گاهي كه خودش مجبوراً پشت خط اشغال تلفن باقي مي ماند، با اعتراض ميگويد: آخه شما چقدر ميتونيد حرف داشته باشيد كه اين همه مدت با هم تلفني صحبت ميكنيد؟ تنها زنها هستند كه قادرند اينگونه با هم پشت تلفن صحبت كنند، آنهم با استفاده از تلفن در شوروي كه زماني مكالمات داخل شهري، مجاني بود. و بعدش ادامه ميده كه: من ميدانم، تو كه اكثر دوستانت زن هستند، با حرفهايت در حال تسخير دلهاشان هستي و بهمين دليل هست كه شما اينقدر با هم حرف ميزنيد... بهرحال هرچه هست، برداشت آن دوستم ـ كه بحاي خود خيلي هم برايم عزيز هست ـ نشان از عدم شناخت فراز و فرودي دارد كه ما پشت سر ميگذاريم. بسياري از ماها، در حال كشف مجدد دنيا هستيم. دنياي برخي ها كماكان محدود به تحولات سياسي ميشه و برخي ديگر فراتر و برخي نيز، خود را كشف كرده و باز مي يابند و ارزش هائي كه در آنها نهان بوده و تابعي بودند از بازي در نقش خاصي، از مادر و زن بودن گرفته تا شوهر و امثالهم... باري، صحبت صميمانه ام با دوستي كه بيش از هزار و پانصد كيلومتر از من فاصله دارد، آنقدر ادامه يافت كه از ضبط كردن فيلم محروم شدم. و اما هيچ حسرتي هم در دلم ننشست. وقتي تمامي ثانيه هاي مصاحبت تو با آن دوست، مملو از خنده و شعف عميق هست، وقتي تبادل كلمات نه براي حقنه كردن نظر و امثالهم بوده و تنها و تنها براي قدم زدن روي پل ارتباطي است، وقتي در لحظه مصاحبت، جنسيت تو نيست كه موجوديت دارد و تمام و كمال موجوديت تو، بصورت عامش در صحنه هست، آنگاه آن مصاحبت به جان مي نشيند و بخشي از وجودت مي شود. انتقال و يا انعكاس تصوير شده اين لحظات، قطعاً نميتواند عين همان چيزي باشد كه بوده. لذا چنين تصويري براي هر بيننده اي خواه ناخواه فاقد همان جاني است كه در لحظه وقوع آن مصاحبت بر هستي آن غلبه داشت. ما درباره همه چيز صحبت كرديم. همه آن چيزهائي كه در اين دوره زمانه ميتواند به ذهن بيايد. از رابطه گرفتن، تا اشتياق رهائي كه با جان عشق عجين است. از بي زماني عشق گرفته تا حتي جنسيت كاملاً متفاوتي كه با موجوديت عادي انسان ميتواند داشته باشد. اگر جسم انسان دچار تغييراتي شده و متناسب با آن نشاني از سن و سال همراه دارد، عشق اما هميشه سبز است، نوراني است و درخشان. و تنها اثري كه نشان از آن دارد، همدلي است. بي زماني است. همچون آسمان مه آلود كوهپايه درفك در شمال ايران است كه صداي رمه را از دور مي شنوي و نميداني چقدر از تو فاصله دارند و يا آيا اين صدا درون تو نبوده كه شكل گرفته؟ حتي زماني كه آخرين بار اين دوستم را ديده بودم، در همان زمان هم مصاحبتي دلنشين با هم داشتيم. زني است در تركيبي بي نظير از موجوديت اجتماعي اش. من ميگويم: در عين اينكه حرف و حديث تو هم از جنسيت تو نشان دارند، اما در بطن جان تو آدمي ” داش مشتي“، آدمي كه گستاخي پسركي تازه بلوغ را نمايش ميدهد، زندگي ميكند. موجودي كه در چارچوب بازي اجتماعي كنوني، بهرحال هم زن است و هم مرد. بحثي را با هم دنبال كرديم در رابطه با مفهوم كامل بودن انسان و يا ناقص بودنش و نيازش به تكميل شدن در مناسبات با انساني ديگر كه بجاي خود جنسيتي ديگر را تداعي ميكند. ميگويد: اين ايده همچون احساسي در من شكل ميگيرد و من متوجه ميشوم كه انگار چيزي كم دارم و آنگاه همچون رفع تشنگي نيازمند موجودي ديگر ميشوم تا مرا تكميل كند. با اينهمه پيدا كردن آن همدلي عاشقانه آنقدر دشوار هست كه به ناچار به هرآنچه كه در صورت ظاهر نماد و نمود آن نوع پيوند هست، تن داده و همان را ادامه ميدهيم. ميگويم: نمي توانم بپذيرم كه انسان ناقص است. انسان موجوديت شكلي اش را در مجموعه اي بدست مي آورد. همه اجزاء وجودش حكايت از يكدست بودن دارد، جز انديشه اش. ما در طي دوران زندگي مان و تربيتي كه بر ما ناظر ميشود و تمامي اثراتي كه در پيرامون خود و متاثر از مناسبات انسانها با هم مي بينيم، موجوديت اجتماعي مان دچار اثرات منفي ناشي از احساس انزوا مي شود. تا اينجاي قضيه ميتوانم با تو و آنچه كه گفتي همراه باشم كه فقدان عشق در مناسبات انسانها، آنقدر عميق هست كه احساس انزوا و تنهائي به بخش جدائي ناپذير موجوديت اجتماعي مان تبديل شده. متاسفانه حتي اولين جرقه هاي آن همدلي با سرعت بي نظيري بدام روزمره گي ها افتاده و تبديل به همه آن نقش هائي ميشود كه در مناسبات شناخته شده بازي مي كنيم. ميگويم: يك چيزي در اين ميانه از اهميت خاصي برخوردار است، اينكه براي جذب و شناخت آن همدلي عاشقانه، وجودت ميبايست مملو از احساس گيرنده گي باشد. تو بايد آنقدر تهي باشي كه بتوان حجم قدرتمند همدلي را در جانت حس كني. و تنها و تنها جيزي كه ميتواند نشان و حكايت از آن همدلي داشته باشد، اين است كه هرنوع اثري از من در تو ميبايست حذف بوده باشد. اگر در متن و بطن رابطه اي، احساس كردي كه از من خود دفاع نمي كني، ـ البته منظورم اين نيست كه مثلاً از فلان نظر و بهمان ايده دفاع يا آن را رد كني. چون هستند كساني كه ترفند درويشي اختيار كرده و با نمايش افتادگي و يا گذشت از نظر خود، من خودشان را نجات مي دهند. ـ وقتي در بطن رابطه اي هيچ نشان و اثري از هيچ نگراني و دلهره اي در ميان نيست، آنگاه بدان كه داري همدلي را تجربه مي كني. خصوصيت همدلي بگونه اي است كه نميتوان آنرا به ديگري آموخت و يا روش معيني داشت. همدلي بطور زنده بروز ميكند. بهمين دليل تو خود آنرا تجربه خواهي كرد. اما اگر در مناسبات متوجه شدي كه چه توسط خودت و چه توسط موجودي ديگر كه در برابرت قرار دارد، از من، از موجوديت اجتماعي، از تعهد و از اين قبيل حرف و حديث در ميان است، بدان كه در آنجا صحبت از همدلي نيست، شايد مناسباتي متناسب با ضروريات زندگي اجتماعي باشد و يا شايد براي برطرف كردن نيازي و امثالهم. اما جنسش از همدلي متفاوت است. همدلي درست مثل كشيدگي پوست در برخورد با نسيم صبح گاهي است كه تنها در لحظه بروز متوجه آن ميشوي و با جانت عجين ميشود. راستش ما خيلي حرف زديم و وقتي تلوزيون را زدم، بخشي از فيلم گذشته بود. با اين همه در بقيه اوقات غرق فيلم شدم. بگونه اي كه انگار دارم به آرامي بستني چوبي را ليس ميزنم. تمام ذرات اين فيلم از طريق چشمم، وارد تنم ميشد و خودم هم نميدانم در كدام قسمت بدنم ته نشين ميشه، هرچه هست، بسيار دلپذير و لذت بخش بود....

چند لحظه پيش و پس از درست كردن قهوه، آسمان صاف صبحگاهي منو به هوس انداخته و رفتم رو بالكن، تا با نگاه به آسمان و محله مان و نوشيدن قهوه، تنم را هم در برابر نسيم خنك صبحگاهي قرار بدم. ساعت حدوداي هشت هست. آسمان كاملاً آبي است و خورشيد از پس نيروگاه برق واقع در بيست كيلومتري آخن، انگار كه انرژي اش رو از نيروگاه گرفته و حال سرحال و خندان تمام چهره شهرمون رو ـ و شايد همراه آن بسياري مناطق ديگر روي زمين رو هم ـ روشن كرده. تيغه اي از ماه كماكان و با سرسختي آخرين انعكاسهاي نور خورشيد بر تن خودشو نشان ميده و در كنارش و در فاصله اي بسيار نزديك، زهره نيز ميدرخشه. در كنار همه اينها اما، چندتائي هواپيما كه خودشان و دودي كه از آنها متصاعد ميشه، در اين بيكران آسمان همچون حركت اسپرم را مي مانند كه در كش و قوس چسباندن خود به موجودي عزيزي هستند كه در اندرون بسيار پيچ در پيچ زني، و در محوظه اي جا خوش كرده. همه اين آسمان مانند تابلوئي در برابر ديدگانم قرار داشته و انگار به ديواره كهكشان ميخ كوب شده اند. خنكاي صبحگاهي اما واضح تر از اين حرفهاست. پوستم بالاخره طاقت نياورده و فراخواني را به مغزم مخابره كرده : من بيش از اين نميتونم خودمو جمع و جور كنم. يه كاري بكن. و من ترجيح ميدهم تمامي اين صحنه ها را بعداز اين، از پشت پنجره اتاق خوابم دنبال كنم. بربالاي تپه مشرف به محل زندگي ام، همان تپه اي كه محل تقاطع باصطلاح سه كشور در آن واقع هست، علاوه بر بام برجكي كه نمايان بود، حال دكلي را نيز مي بيني كه ضرورت تلفن موبيل آنرا به نماي تپه تحميل كرده. كرختي يكشنبه، عليرغم اينكه همه اثرات روز نمايان شده، كماكان روي شهركمان سنگيني ميكنه. حتي ناقوس كليسا نيز از خواب بيدار نشده تا با ضرباتش، متن سكوت موجود در فضا را دچار رعشه كنه. همه چيز نمود و نشان زمستان رو داره. از بخاري كه از دودكش هاي خانه ها بيرون مي آيند گرفته تا سوز سرما و لختي درختان و حتي صداي قژ قژ مانند ” كشكرت ” ـ پرنده اي كه از تيره كلاغها هست و صدايش مانند صداي تكان دادن چرتكه هست. من اسم فارسي شو نميدونم و آنچه كه نوشتم اسم رشتي اش هست. ما در دوران كودكي مان اين آواز رو در برخورد با اين پرنده مي خوانديم: كشكرت، كشكرت، تي دم درازه كشكرت، وقت نماز كشكرت، تا مرا ديني پشتا كوني، تي كونه انگوشتا كوني...“ به اين خاطر كه دم دراز اين پرنده مدام در حال تكان خوردن و بالا پايين رفتن هست.... نيز بخشي از حضور زمستان شده. قهوه ام به پايان رسيد. حرفهايم نيز.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?