کلَ‌گپ

۳۰/۰۵/۱۳۸۴

چشمهایم!

فکر می کنم نزدیکی‌های سه صبح بود که از خواب بیدار شدم. درد شدیدی تو چشمم احساس می کردم. انگار تک تک سلول‌های چشمم یکی یکی مثل یه بادکنک باد شده و می ترکیدند. حتی خوابی هم که میدیدم تحت تاثیر حالتی قرار داشت که در چشمم احساس میکردم. بعداز بیدارشدن، عملاً نمی تونستم چشمم رو باز کنم. پلک چشمم انگار در اختیار بخشی از مغزم بود که حفاظت از بخش بیرونی چشمم رو به عهده داشت. بالاخره به هر زور و مکافاتی بود پلکها رو باز کردم و همراهش سیل اشک بود که سرازیر شد.

تازه تونستم به صرافت بیافتم که قضیه مربوط به جوش‌کاری دیروز بوده که اگزوز ماشینم رو برده بودم تو کارگاه دوستم برای تعمیر و در تمام مدتی که تحسین یکی از کارگرای کرد رفیقم داشت اونو جوش میداد، من در کنارش بودم و به حالاتی که محل جوش به خودش میگرفت، نگاه می کردم. هرچند بیشتر سعی کردم که نگاهم رو از صحنه جوش‌کاری بدزدم، اما کنجکاوی و نگرانی از برطرف‌شدن مشکل، باعث شده بود که به فکر تاثیرات بعدی قضیه نباشم.

چند سال پیشتر هم با همین قضیه روبرو بودم. اتفاقاً آن روز باید میرفتم فرودگاه دنبال برادرزاده‌ام که تازه از ایران آمده بود و من بعداز تقریباً بیست سال قرار بود اونو ببینم. آن روز به هر کلکی بود و با استفاده از قطره آرامش‌بخش چشم و عینک دودی مشکل رو حل کرده بودم. و به خودم این قول رو داده بودم که حتی‌الامکان از نگاه کردن به جوش‌کاری خودداری کنم.

دیشب اما بعداز اینکه از خواب بیدار شدم، مجبور بودم با همان پلک‌های بسته برم طرف آشپزخونه و با استفاده از حافظه‌ام، دنبال چاقو و سیب زمینی بگردم و در همان حالی که اونو برای گذاشتن روی چشمم آماده میکردم، به فکر دستمالی هم بودم که با اون سیب زمینی‌ها رو روی چشمم ثابت نگه دارم.

وقتی همه این کارها انجام شد، و دوباره روی تخت دراز کشیدم، به لحظاتی فکر می کردم که میباید کورمال کورمال دنبال هر چیزی میگشتم و اینکه چطور با قاشقی کوچک باید درون نیمه سیب رو گود میکردم تا روی چشمم جا بگیره و خلاصه رسیدم به این قضیه که در همان فاصله پنج دقیقه استفاده نکردن از چشمم، چه فشاری به مغزم وارد شد و چه زوری زدم تا هوشیار باقی بمونم و حواسم جمع باشه.

با خودم فکر می کردم، انگاری ما به سبکی هستی خودمون عادت می کنیم. ترکیبی از اجزاء مختلف و ارگان‌های بدنمان کارهایی میکنند که حذف هرکدام از اونا میتونه منجر به تغییری اساسی در زندگی باشه. وقتی میخواستم برم دستشوئی، احساس کردم که فاصله‌ها رو درست نمیتونم تشخیص بدم. لحظه ای رو که برای چرخاندن دستگیره در انتخاب کرده بودم، درست نبود و به همین دلیل تردید بعدی باعث سردرگمی‌ام میشد که این دستگیره کجا میتونه باشه.

حتی وقتی میخواستم بیام روی تخت، جائی رو که خودم حدس زده بودم وسط تخت هست، در اصل آخر تخت بود و دست من در یه تکان آرام، خورد به پایه عقبی اون.

من میدونم که همه این درد تا چند ساعتی بعد و یا طی یه نیم روز تمام میشه، اما تصور اینکه اگه چنین حالتی برام پیش بیاد چه میزان تغییرات می باید نه تنها در وسائل مورد استفاده خودم در خونه بدم، بلکه میباید همه وسائل – واقعاً که تو خونه‌هامون چقدر وسائل بی مصرف وجود دارند که حتی کمترین تاثیر خوب ذهنی هم تو آدم باقی نمیذارن! – غیرثابت رو از دم دست بردارم. مثلاً دیشب تمام حواسم به گلدانی شیشه‌ای بود که روی یخچال قرار داره. و این یخچال هم درست در کنار چارچوبی هست که منو به بخش آشپزخونه و اتاق نشیمن وصل می کنه. حالا بعداز چندبار دست‌چرخاندن در هوا و بالاخره چارچوب رو پیدا کردم و با حرکت آرام و در عین حال اصرار به اینکه اصلاً چشمم را باز نکنم، دستگیره یخچال رو پیدا کرده و خلاصه با کشاندن دستم روی بدنه اون و میز آشپزخونه، خودم رو به بخش وسائل خونه رسوندم.

از وسائل دیگه‌ای که استفاده از اونا بطور موقت و یا شاید دائم حذف میشه، یکیش هم همین کامپیوتر هست و اگه احیاناً خواسته باشم باز هم با پرروئی خودم رو به این سرگرمی بند کنم، احیاناً مجبور خواهم بود یه وبلاگ صوتی راه بندازم و بقیه امورات – البته متناسب با عدم وجود قابلیت بینائی – رو هم تنظیم کنم که بدون کمک افراد دیگه بشه چنین کاری هم انجام داد.

جالب اینکه دیشب یه بخش از تمام این افکارم برایم خیلی دلچسپ بود اینکه بعداز چنین وضعیتی میتونم بیشتر از اینها به تقویت حس بویایی و شنوایی‌ام برسم. اینکه مجبور باشم دنیا رو با امواج صوتی تشخیص بدم و یا تفریح من بجای دیدن تلوزیون و یا فیلم، این باشه که موسیقی گوش بدم و یا احیاناً داستان‌های صوتی گوش بدم، همه اینها برام جالب بود. و از همه اینها مهمتر اینکه چقدر وقت و امکان برایم بوجود خواهد آمد تا بتونم براحتی در خیالات و رویاهایم از یک زندگی انسانی و زیبا، از آنچه که متاسفانه در آرزومندی معمول زندگی هیچ احساس خوش‌بینانه‌ای برای وقوعش در خودم سراغ ندارم، غرق شوم. حتی باید به این نکته نیز فکر کنم که زیبایی انسان آیا قابل سنجش با ملودی صوتی‌اش هم میتواند باشد یا اینکه این تنها چشم هست که قادر است زیبایی را تشخیص دهد.

فکر می کنم بد نباشه حتی اگه شده برای تفریح و تفنن و تمرین و تمرکز، یک ساعاتی از هفته رو اختصاص بدم به زندگی بدون استفاده از بینایی. کشفیاتم را حتماً با دوستانم در میان خواهم گذاشت. ( البته امیدوارم از بالکن خانه‌ام نیافتم پایین که آنگاه تجربه‌ام رو احتمالاً سایرین منتقل خواهند کرد! و این اتهام نیز بر روی سنگ قبرم نوشته خواهد شد: او قدرشناس نعمتی نبود که در اختیارش قرار داشت!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?