کلَ‌گپ

۰۵/۰۷/۱۳۸۱

مدتهاست كه آدرس بنياد كريشنامورتي رو در بخش معرفي سايت ها گذاشته بودم. امروز تصميم گرفتم كه چند قطعه از فيلم هاي ويدئوئي كريشنامورتي رو كه در آن سايت معرفي شده، در اين صفحه و بصورت لينكي مستقل وارد كنم. مجموعه صحبت هائي كه در آنجا مطرح شده، كمتر از دو دقيقه هست. البته بصورت ويدئوئي. شايد گاهاً به سايت هاي ديگري سرزده و برخي از فيلم ها و يا نوارهاي صوتي در زمينه هاي مختلف رو به اين بخش وارد كردم. بالاخره اگه حوصله نميشه كه نوشته اي خونده بشه، لااقل ميشه كه چند دقيقه اي به صحبت يك نفر گوش داد. بد ميگم؟

واقعاً خسته شده ام. انسانها با چه لدتي از نكبت صحبت ميكنند؟؟!! از صبح كه از خواب بلند ميشم، طبق يك عادت بيمارگونه، تلوزيون رو روشن كرده و روي كانالهائي ميذارم كه به اخبار نگاه كنم. انگار بدون وارد كردن برخي حوادث نكبت و بزن و بكش و مرگ و عربده كشي براي جنگ و قلدري و اينها به درون كله خودم، نميتونم مثلاً حيات بيدارگونه ام را شروع كنم. در همه جا و توسط همگان بدون استثناء از درد، بيچارگي، بدبختي، نكبت و اينها صحبت ميكنند. انگار عامل اين وضعيت نيروهائي از ماوراءالطبيعه هست. انگار دست انسان ـ چه متاثر از گروه بنديهاي خاص اجتماعي، آنها را انسان بناميد يا نه ـ در كار نيست. شايد صحبت كردن درباره زيبائي ها، درباره عشق، درباره لحظات عاشقي، گلگون شدن چهره عاشقان، رنگ پريدگي زني حامله، خلاصه خيلي چيزهاي ديگر، اصلاً امكان پذير نيست. شايد دليلش اين باشد كه ما هيچگاه اينگونه زندگي نكرده ايم و عادتي كه در ما جا خوش كرده، خواه ناخواه ما را بسوي خود ميكشاند. شايد از شنيدن درد و اندوه و حوادث ناگوار لذت مي بريم؟ خودتان بهتر ميدانيد كه لذت هيچگاه در شكل و شمايل مشخص بروز نمي كند. هيجان حتي بعضاً با غيرمعقول ترين حالات همگام مي شود. دربرابرمان ساختاري قرار دارد كه نامش را جامعه بشري نهاده ايم. مجموعه اي درهم و برهم از مناسبات افراد بد شكل گرفته. حال اگر از اين ساختار، از اين ساختماني كه بد و كج و معوج ساخته شده، هرروز گوشه اي سوراخ شود، ديواري فروريزد، موجودي درونش له و لورده شود، و خلاصه از اين قبيل، بايد متوجه باشيم كه انعكاس چنين حوادثي كسب آگاهي نيست. كليت هستي اين مجموعه در بحران است و متاثر از آن، هرروز در گوشه اي دملي سرباز ميكند. شناختن بيماري، غور و بررسي عميق نسبت به موجودي است كه بنياداً برپايه غلطي استوار است. روزگاري نه چندان دور، زماني كه وبلاگ آزاده هنوز فعال بود، وي به نكته اي اشاره كرده بود كه خيلي جالب بود. برخي افراد بطور مثال وجود پاره اي معضلات و مشكلات در جامعه ايران را با آب و تاب تصوير كرده و مثلاً در مورد محكوميت و يا تبرئه يكي از وابستگان رژيم سروصدا راه انداخته بودند. آخه موجودي كه بنيادش بر عدم وجود خرد و منطق استوار است، چگونه از اون انتظار برخي اعمال و تصاميم خردمندانه ميرود؟ البته منظورم بطور كلي اين نيست كه مثلاً هيچ آدميزاده اي در آن مجموعه نفس نمي كشد. اما منظور اينه كه، اگه ساختاري بيمارگونه باشد، تمامي تبعاتي كه همراه خواهد داشت، بيمارگونه خواهد بود. انعكاس هرروزه اين معلولها، تنها و تنها ميتواند دلالت به عملكرد مكانيسمي باشد كه لذتي منفي را براي گوينده همراه خواهد داشت. درست مثل شيون و زاري در برخورد با پديده اي مثل مرگ كه همه خواه نا خواه در همه لحظات زندگي مان، آنرا در تلفيقي با زندگي دنبال مي كنيم. دلم واقعاً درد ميگيرد كه چرا ما اينقدر به انعكاس درد و نكبت معتاد هستيم؟

۰۴/۰۷/۱۳۸۱

چند خط شروع نوشته اي را كه ابتدائاً ميخواستم در همين صفحه بنويسم، در پائين آورده ام. اين نوشته عملاً داره به نوشته اي بلند تبديل ميشه. واسه همين، در اواسط كار و با كپي گرفتن از بخشي از آن، تصميم گرفتم كه آنرا در صفحه ” زمزمه هائي روي كاغذ“ بگذارم. متاسفانه، وقتي كه تصميم گرفتم ادامه نوشته را بعداً بنويسم، بدون دقت و اينكه لااقل از نوشته يه كپي بگيرم، صفحه مربوطه را باز كردم و با اين كارم، تمام نوشته گم و گور شد. بعد كه مجددا به صفحه قبلي برگشتم، در آنجا نيز با صفحه سفيد روبرو شدم. بهرحال همان بخشي را فعلاً وارد صفحه فوق مي كنم كه در راست كليك ” ماوس “ كپي كرده بودم. بارها با خودم عهد كردم كه ابتدا هر نوشته اي را در WORD نوشته و پس از غلط گيري و غيره، كپي كرده و به اديتور بلاگر منتقل كنم. اما نميدانم تنبلي است و يا وسواس از اينكه در ورد هيچگاه به هيچ نوشته اي راضي نبوده ام، بهمين دليل، مستقيماً در همين جا مي نويسم. مگه نام اين صفحه كل گپ نيست؟ پس چه باك از اينكه در گپي خودماني، گاهي هم غلط املائي و يا غلط دستوري باشد. باور كنيد از بي احترامي كردن نسبت به همان يكي دوتا دوستي كه به اين صفحه مراجعه ميكنند و يا احياناً آدمي از روي بي حوصله گي، سري به وبلاگ ها زده و يه دگمه اي رو فشار داده كه به اين صفحه وارد شده، كاملاً بدور هستم. بذار راحت باشيم از اينهمه ” اينهمه چراغ، اينهمه علامت و... “ بهرحال من چند خطي از آن نوشته را در اينجا وارد ميكنم. تا حالي باشه و بقيه اش روبنويسم. باهاش توي قطار آشنا شدم... اگر چه دلم نمي خواهد مقايسه اي را بميان آورم، اما هميشه از مسافرت و آنهم با قطار نسبت به ماشين و يا هواپيما بيشتر خوشم مي آمد. شايد آخرين مسافرتم با قطار، بخاطر پاره اي مشكلات جسمي و مريضي طولاني، آنگونه كه فكر ميكردم نبود. اما همين مسافرت نيز، مملو از حضور در دنياي زيباي ديدارها و گره نگاه ها بوده. هزاران كلماتي كه بدون استفاده از لب و سيستم متعارف مصاحبت رد و بدل شده اند. چه نگاهي كه تو را بر نمي تابد، و چه نگاهي كه تا اعماق وجودت نفوذ كرده و جاي خودش را براي هميشه باقي ميگذارد. آخرين بخش از مسافرتي طولاني، ورود به قطاري بود كه ميبايست پس از گذشت سه ساعت و نيم، مرا به مقصدم و نزديك شهرك محل زندگي ام برساند. بيش از پانزده ساعت در قطار بودم و از شهرهاي بسيار زيادي گذشته و بخشي از مسافرت را با استفاده از بليط هاي آخر هفته در آلمان، مجبور بودم به برنامه معيني تن داده و قطارهاي معيني را سوار شوم. مسافرتم در تاريك روشن شهر كپنهاك آغاز شد. دوستم، عليرغم كاري بسيار طولاني مدت و تا ساعت پنج صبح، مرا با ماشين خود تا راه آهن رسانده و با هيجان تمام در تلاش بود تا من به قطار مورد نظرم سوار شوم. پس از سوار شدن به قطار بسيار شيك و تميز، خودم را در گوشه صندلي بسيار مناسب و جادار قطار پهن كرده و به سايه روشن بسيار زيباي نور صبحگاهي سپردم كه به آرامي داشت، تاريكي را كنار زده و زمين را سرمست از نور خورشيد ميكرد. هنوز در نشئه گي تيغه هاي برآمده از طلوع آفتاب جا خوش نكرده بودم كه،... ( ادامه )...

فكر ميكنم با من موافق باشيد كه، آشنا شدن با سايرين كار مشكلي نيست. اما، درك مفهومي بعنوان رابطه و تماس و دوستي و امثالهم، بقدري در لابلاي مفاهيم مختلف گره خورده كه گاه از خود ميپرسم: همه اين كارها براي چيست؟ در روال روزمره زندگي، لحظاتي پيش مياد كه فردي برخورد كرده و در مصاحبتي واقع مي شوي. گاهي پيش مياد كه هيچ كلامي رد و بدل نميشه اما، نگاه در نگاه گره خورده و حرف و حديثي در ميان قرار ميگيره. آنچه كه مشكل آفرين هست، چگونگي تداوم است و نه لحظه تماس. در واقع پس از اولين لحظاتي كه با نگاهي و حرف و گفته اي تماسي شكل ميگيره، همراه خود يادهائي رو در ذهن و حافظه شكل داده و جايگزين ميكنه. پس از آن و متاثر از چگونگي شكل گيري آن ياد، اينبار تداوم و كسب مجدد لذت آن ديدار است كه عامل تحرك ميگردد. بدينسان، تو در ديداري مجدد نه با موجودي زنده و در رابطه اي مستقيم، بلكه با تاثير پذيري از ديدار قبلي در صحنه قرار ميگيري. با اينهمه، آيا ميتوان ديدارها و تماس ها را از معاني و تبعيت از اشكال شناخته شده بدور نمود؟ كار بسيار دشواري بنظر ميرسد. مواردي از اين دست برايم بارها و بارها اتفاق افتاده است. لحظاتي كه شايد آنها را نفس گير خواند. ديداري كه تو را در خود غرق ميكند. از زمين و زمان كنده ميشوي. تمام وجودت مملو از احساسي دلپذير از دوستي و محبت است. آيا نميتوان به همان بسنده كرد؟ آيا هر تماسي ميبايد با چشم اندازي براي آينده تعبير و تفسير گردد؟ بدينگونه است كه بارها و بارها شاهد بودم كه چگونه، عليرغم ميل باطني ام، دنبال كننده ساده لوح يادي بوده ام كه در زمان شكل گيري خود و متاثر از مجموعه بسيار پيچيده اي از شرائط زماني و مكاني، تاثيري شگرف در من بجاي گذاشته بود. اگر نپذيري كه بازيگر ساده شكل معيني از مفهوم دوستي و رابطه و مناسبات باشي، به لاقيدي متهم ميشوي. اگر بپذيري، آنگاه حيات زنده خود را انكار ميكني. وقتي در مباحثات گوناگوني قرار ميگيرم كه در چند و چون چنين موضوعي صحبت ميشود، بوضوح مي بينم كه روابط به صحنه كشمكش در مفاهيمي بدل ميشود كه هريك از رابطه و يا مناسبات در ذهن خود و در طي سالهاي زندگي پشت سر گذاشته خود شكل داده اند. اگر نگاهي دلت را مي لرزاند، اگر صدايي تا بنيان هاي دروني تو نفوذ ميكند، تنها و تنها يك تعبير عام را از تو طلب ميكنند: آيا قرار است كه چنين حالتي به نوع معيني از رابطه تحول يابد يا نه؟ براي ما انسانها زنداني درست شده كه شايد نام آن را بتوان زندان ساختار سازي ناميد. هرحادثه اي كه در چارچوب رابطه و تماس شكل ميگيرد، انگار بايد زمينه ساز ساختاري باشد وگرنه، بعنوان وجود مختص به خود و قائم به ذات ارزيابي نميشود. براي همه ما روشن است كه منظورم از چه نوع تماس هائي است. عمدتاً تماس هائي كه بين زن و مرد شكل ميگيرد ـ از آنجائيكه هيچ تصوري از مناسبات هم جنس گرايانه ندارم، متاسفانه نميتوانم اين مثال را تا آن حد گسترش دهم ـ در لحظه بروز خود، فاقد هرگونه تاثير زمان است. البته منظورم تماس هائي نيست كه با مضامين مشخصي دنبال ميشود. مثلاً مناسباتي كه بين خريدار و فروشنده وجود دارد، پاسخ گوي هدف معيني است. منظور من عمدتاً رابطه اي است كه هيچ جهت مشخصي در بر ندارد. هيچ يك از طرفين در لحظه بروز چنان حالتي، در فكر پيش برد برنامه خاصي نيست. شايد بزباني ديگر ميتوان آنرا لحظه عاشقي ناميد. چنين لحظه اي مملو از انرژي است و جنس اين انرژي از هرگونه انديشه مندي و برنامه ريزي مبراست. منشاء آن، از بي پيرائه ترين بخش وجود انسان جان ميگيرد و همراه آن پيش ميرود. اگر بپذيريم كه حيات زنده، مملو از لحظات و حالات ناشناخته است، آنگاه ميتوان پذيرفت كه ميتوان زندگي خود را بدست چنين انرژي رها كرد. اما، جامعه و يا بگونه ديگري اگر به اين نام نگاه كنيم: مجموعه درهم و برهم روابط انسانهاي منفرد، در تبعيت از ساختارهاي آنهم بجاي خود بد سازمانيافته و اعوجاج، ما را بگونه اي تربيت كرده و خود نيز با اعمال روزمره ما، تداوم و بقاي چنين رفتاري را ضمانت ميكنيم، كه بهرحال و در اسرع وقت در دام يكي از ساختارها در مي غلطيم. يكي را بايد بنام دوست ناميد و پس از آن بايد قوانين نوشته و نانوشته، و يا خواسته هاي مشخص و نامشخص و متفاوت را پاسخگو بود. بدون اينكه حتي لحظه اي فكر كنيم كه: آنچه كه نمود تصور ماست، هيچ وجود خارجي ندارد. عشق تبعيت از هيچ راه و روش معين نيست. عشق و حيات زنده، قوانين خود را بازي ميكند كه در آن و حتي در درك آن، شعور متعارف انسان مطلقاً ناتوان است. انگار كار بسيار دشواري است، هرصبح از خواب بيدار شدن و داشتن چنين احساسي كه، اين زندگي من است، من تازه بدنيا آمده ام. هيچ ياد و نشاني نيست كه مرا به ديروزم وصل كند. بگذار تنها و تنها عشق حاكم باشد. و وقتي از تو طلب ميكنند كه قواعد بازي را رعايت كني، و تو نيز به ناچار به آن گردن مي نهي، آنگاه بوي گنديدگي همه جا را احاطه ميكند و روحت گنديده و كدر ميشود. مرا سر تن دادن به چنين گندابه اي نيست.

۳۱/۰۶/۱۳۸۱

از مسير جنگلي محله اي از آخن، بسوي محل تقاطع سه كشور آلمان، بلژيك و هلند مي آيم. مسيري بسيار دلپذير، با عطر سكر آور چوب ها و شاخسارهاي پوسيده و نم كشيده، با بوي كاج هائي كه براي زمستان امسال هرس شده اند. در مسيري كه پيش مي آيم، هراز گاهي با عابراني روبرو ميشوم و يا افرادي كه بحالت دويدن از كنارم مي گذرند. در بيشتر اوقات گوشي واكمني بر گوشهايشان هست و حتي گاهاً ميتوان صداي موسيقي را نيز شنيد. دوچرخه سواراني از كنارم ميگذرند. گاهاً از مصاحبت هاشان مي توان فهميد كه از شهرهاي ديگري از هلند به اين منطقه آمده اند و يا آلماني حرف ميزنند. به منطقه اي ميرسم كه سكوئي سنگي، محل تقاطع سه كشور فوق را نشان ميدهد. با سه پرچم كه در گوشه ديگري نصب شده. روي سكو سه شماره پلاك با مبناهائي از كشورهاي مختلف با حرف اختصاري آن كشور، نوشته شده. چندنفري در حال گرفتن عكس هائي يادگاري هستند. كودكي كه نميتواند راه برود، در حالت چهاردست و پا برادرش را كه با خنده اي شاد حول سكو ميدود، دنبال ميكند. مادر با لبخندي برلب گوشه اي ايستاده و پدر نيز كه نزديك تر به بچه ها هست، نميتواند جلوي بازي آنها را بگيرد. مادر هرآن لحظه اي كه بچه خط مرزي معيني را ميگذراند، نام كشور جديد را بزبان ميراند. و بدينسان اين دو كودك بارها و بارها از مرزها عبور ميكنند. مردم نيز متوجه اين بازي شده و چندتائي از آنها از بچه ها عكس ميگيرند. در كنار برج بزرگي كه براي نگاه به سه كشور از ارتفاعي حدوداً بيست متري تعبيه شده، چندتا بچه گربه، بي توجه به غلغله ي موجود در بين انسانها، در حال بازي با هم هستند. مادرشان در گوشه اي ايستاده و با هوشياري تمام به آنها نگاه ميكند. آنها اما، هراز گاهي به اينطرف و آنطرف نگاه ميكنند، اما كماكان به بازي خود ادامه ميدهند. اعضاي يك خانواده، در گوشه اي كنار ماشين خود ايستاده و غرق نگاه به بازيگوشي بچه گربه ها شده اند. پيرزن و پيرمردي نيز در كنار من ايستاده و با چهره اي بشاش به اين صحنه نگاه ميكنند. دسته كليدم را تكان داده، و سعي ميكنم با صدايي صميمي آنها را بطرف خودم بكشانم. يكي از بچه گربه ها نگاهي بمن مي اندازد، اما نگاه مادر، آنچنان مهربانانه نيست. ناگاه از گوشه ديگري از برج فلزي مربوطه، گربه نري نمايان ميشود. نگاه او نيز مهربان نيست. با اينهمه يكي از بچه گربه ها سربسر اون گذاشته و سعي ميكند او را به بازي خودشان بكشاند. گربه نر در عين اينكه ذره اي از هوشياري اش نمي كاهد، اما با نرمي كف دست، ضربه اي به بچه گربه ميزند و همين كار بچه گربه را به شوق مي آورد... بيش از بيست دقيقه و بدون كمترين وقفه اي، بازي گربه ها ادامه داشت. تعداد تماشاگران زياد شده بود. ناگهان با صداي موتور ماشيني كه در حال عبور از كنار برج مربوطه بود، وضعي كه بندرت در اينجا اتفاق مي افتد، گربه نر بسرعت به گوشه اي خزيد و گربه ماده نيز با صداي فروخفته اي در گلو، بچه گربه ها را به خزيدن در لابلاي هيزمي فرا خواند كه در كنار برج تلنبار شده اند. تماشاگران بدون كف زدني و به حالتي كه انگار دلشان ميخواست ساعتها اين نمايش ادامه ميداشت، صحنه را ترك كردند. آنسوتر در محوطه اي كه با ميزهايي پر شده اند، زن و مرد جواني در حالي كه كالسكه اي را به پيش ميرانند، در حركت هستند. كودك با نگاهي مستقيم، بمادرش خيره شده. چهره اش مملو از احساس امنيت است. مادر اما هراز گاهي با نگاهي محبت آميز به او خيره شده و درست در همين لحظه تبسمي گذرا برچهره كودك نقش مي بندد. ناگهان صداي گريه كودك ديگري كه در كالسكه ديگري بود، حواس متمركز شده در اين مسير را بسوي خودش جلب كرد. وقتي به نگاه كودك قبلي خيره شدم، احساس كردم كه او با حساسيت خاصي به صداي گريه كودك كالسكه ديگر گوش ميدهد. ناگهان در چهره اش آثاري از نگراني بوجود آمده و لپ هايش آويزان شد. مادر كه حواسش به كودك و مادر كالسكه ديگر بود، متوجه نگراني كودكش نشد. سعي مادر دوم انگار نتيجه اي نداد. چون نه پستانك و نه شيشه اي كه در آن مايعي رنگي بود، نتوانست كودك كالسكه دوم را از گريه باز دارد. ناگهان كودك اول نيز گريه اش را شروع كرد. مادر هراسان و در عين حال با تعجب به بچه اش نگاه ميكند. بدن حساس كودك، رنج و درد كودك كالسكه ديگر را آنگونه حس كرده بود كه برايش به درد خود تبديل شده بود. هردو جفت پدران و مادران نگاهي به يكديگر انداخته و لبخندي در چهره شان نقش بست. تنها چيزي كه در آن لحظه يگانه ترين آرزويم بود، اين بود كه ايكاش مي توانستم واكنش بچه گربه ها را نيز در اين لحظه ميديدم.

چندروز پيش داشتم چيزهائي در اين صفحه مي نوشتم، كه با زدن اشتباهي به دگمه ” alt “ همه نوشته ها گم شدند. البته از آنجائيكه من در همين صفحه اديتور بلاگر مستقيماً تايپ ميكنم، ديگه هيچ راهي فكر نكنم باشه كه بشه نوشته اي رو در آورد. هرچند، هر نوشته اي از لحظه چكيدن جوهري و زدن كليدي، ديگه چيزي است كه به گذشته تعلق داره و نگارش جديد، حال و هواي جديدي به متن ميده. موضوع در كنارهم قرار دادن دو حادثه بود كه در همان روز با آن روبرو شده بودم. خبري در مورد اينكه يكي از همسايه هاي جوان طبقه هم كف ما دختري بدنيا آورد. و موضوع ديگر، برخورد پسر و عروس يكي ديگر از همسايه هاي ما با فرزندي كه مرده به دنيا آوردند. بهرحال شايد در فرصتي ديگه، اين قضيه رو نوشتم. آنچه كه برايم بسيار عجيب بود اينكه چگونه تمامي همان مراسمي را در زمان تولد بچه و چندساعتي پس از آن، بدون توجه به اينكه بچه مرده است، دنبال كرده بودند. دلم بشدت درد گرفته بود. چرا انسان با تعمدي ويژه بخودش ظلم ميكند. چرا ديدن آن واقعيت و پذيرش آن، اينگونه مي بايد ناديده گرفته ميشد. انگار شكم سير و شكم گرسنه، ربطي به چگونگي نگرش نسبت به قضايا ندارد. و يا شايد در تبعيت جاافتاده از اين امر باشد كه هرآنچه مال ماست،‌ عزيز هست، حتي اگه بچه اي مرده بدنيا آمده باشد...

۲۵/۰۶/۱۳۸۱

به صفحه اديتور بلاگر خيره شده ام. صبحدم امروز ميخواستم يك تكه از ديروز و يا ديروزهايم رو، و اگه خواسته باشم بهتر توضيح بدم: تصوير و يا تصوري از ديروز رو كه در حافظه ام نقش بسته، به اينجا منتقل كنم. اما درست سر بزنگاه، تصوير ديگري در ذهنم نشست. آيا هموزن تمامي آن ثانيه هائي كه من در حال انعكاس ديروز و يا آن تصوير از ديروزهايم هستم، بخشي از امروز و همين لحظه ام را فدا نمي كنم؟ چه معياري در دستم هست كه بتونه توضيح بده، چرا آن تصوير و آن تصور از ديروزم، بهتر و ارزشمندتر از همين لحظه اي است كه دارم اينو مي نويسم؟ ثانيه هائي كه هنوز شكل نگرفته اند و درست كنار دستم قرار دارند، پيشاپيش هيچ نشانه اي از خود نشان نميدهند و بدينسان همواره آبستن تركيب پيچيده اي از حيات زنده هستند. حال چنين ناشناخته اي را چگونه ميتوان فداي آنچه كرد كه در ديروزم آنرا زندگي كرده بودم؟ تصوير ديگري نيز در كنارم جا خوش كرده: در لحظه كنوني، شايد هزاران نفر و يا بيشتر و كمتر، در برابر صفحه مونيتور قرار گرفته و دارند بخشي از ديروزهايشان، ديده ها و شنيده هايشان، و يا حتي درست همان لحظه و همان انديشه اي را كه در كله شان شكل گرفته، به صفحه مونيتور منتقل ميكنند. جدا از اينكه خواسته باشم پاي معياري و يا سبك و روشي را بميان بكشم، قصدم اين هست كه ببينم، با شكل گيري هر كلمه، چه چيزي است كه جابجا ميشود؟ شكي نيست كه ثانيه ها مدام به كلمه و تصوير و امثالهم تغيير شكل ميدهند و ثانيه ها نيز خود در حضور حيات موجود زنده است كه معني پيدا ميكند. پس ما براي شكل دهي كلمه، ذرات معيني از حياتمان را بكار مي گيريم. اينكه كدام كلمات و مجموعه كلام، موزون تر و يا دلنشين تر است و يا گوشخراش، بماند. اما در يك چيز همگان يكسانند: پشت تمامي اين كلمات، حيات زنده موجودي نهفته است. مجموعه كاري كه در اينجا پيش ميرود، نشان از جابجائي بي نظير انرژي دارد كه خود تبلور موجوديت است. در جائي انرژي تبديل به زمينه سازي حياتي و يا تداوم حياتي ميشود، در جائي ديگر، انرژي در تلاش براي از بين بردن حيات سايرين ميگردد، در جائي ديگه انرژي تلاش دارد تا موجوديت موزوني را بنمايش بگذارد... براستي تمام اين بازي ها براي چيست؟ در روزگاراني بسيار دورتر از اينها، در توضيح نقش بي نظير كلمه و آموزش و امثالهم، از نقش مار و از نوشته مار صحبت به ميان مي آمد. نقش مار،‌ بخشي از شكل گيري شعور خودآگاه انسان بود كه نه از طريق علائم و نشانه هاي قراردادي، بلكه با استفاده از ابزارهاي طبيعي حيات، يعني با نگاه انسان در حافظه اش شكل گرفته بود. اما در توضيح قضيه، فردي كه نقاشي مار را بعنوان معيار مورد پذيرش مطرح كرده بود، به كلاشي متهم شده و استفاده كننده علائم قرار دادي همچون كلمه، بمثابه مظلوم و در عين حال محق. با اينهمه، حتي نقش مار نيز بنياداً با ديدن مستقيم مار و آن يگانگي خارق العاده اي كه از ترس و ابهام و ترديد در جان آدمي شكل ميگيرد، و آن حضور قدرتمند وجودمان در آن لحظه، متفاوت است. انسان براحتي خودش و وجودش را به نقش ها و تصاوير و علائم قرار دادي فروخته است. با اينهمه، ميدانم كه در پس هر كلمه اي كه در برابر چشمانم جان ميگيرند، آن هستي متصل بدان است كه از جان نويسنده اش پر كشيده و در بطن آن كلمه جاي خوش كرده. در آن لحظه نه نويسنده اي وجود دارد، نه كلمه اي و نه خواننده اي و هيچ معياري هم براي مقايسه نيست. هرچه هست تنها و تنها همان هستي موجود در پس آن كلمه است كه به جانم رخنه ميكند و بس.

۲۰/۰۶/۱۳۸۱

امروز، روز بزرگداشت تنفر است. مثل هميشه آفتاب از همان آدرس هميشگي خودش سربرآورده و باعث شد تا تمامي لامپ هاي تير برق از خجالت، خاموش گردند. تكميل كننده اين حضور قدرتمند و بدون برو برگرد، سروصدائي است كه پرندگان راه مي اندازند. بايد از مام طبيعت متشكر بود كه فركانس هايي پايين تر و يا بالاتر به گوش ما نميرسد، وگرنه سروصداي علف و سنگ و اينها هم، طبعاً ولكن نبودند. و اما در اردوگاه انسانها، غلغله اي است. آنان كه بر امكانات و قدرت تكيه دارند، امروز را همايش بزرك قدرت، و سردمداري تنفر كرده اند. آنها اين پيام ساده را بگوش همگان ميرسانند كه: اگه قراره تنفر عامل حركتي شود، ميبايد ما طراح و سازمانده اش باشيم و نه هيچ احداناس ديگري. از همان روزي كه چندتائي هواپيما در مسيرهاي معمول خود پيش نرفته و با ساختمانهائي اصابت كردند، تئوري تنفر از محدوده اي كوچك به گستره اي جهاني فراروييد. تمامي دست اندركاران فلسفي و ايدئولوژيك و انديشه و غيره، دست بكار شدند تا برايش توضيحي معقول بيابند. و اما همين كار نيز ميبايد تنها و تنها از كانال هاي قدرت بگذرد. هدف هاي سمبليك، با تيرباران كلمات، روبرو ميشود و در اينجا و آنجا مردم را براي دفاع از تنفر و آزادي در بيان آن، مي كشند و سيري بنيادين در جان و روان آنها را كماكان دنبال ميكنند. دست اندركاران اقتصادي اما، تنفر را وسيله اي براي مبادله و خريد و فروش قرار ميدهند و آنگاه، گريه و خنده و شعار و سروصدا و حنجره دريدن ها، قابل خريد و فروش ميشود. و ازين پس ميتوان كالاي جديدي را بميدان آورد: بزرگداشت حادثه يازده سپتامبر. اركستر عظيمي براه افتاده تا همنوائي بي نظيري را نشان دهند. تمامي ايستگاههاي رسانه اي، در هرشكل و شمايل در خدمت اين نواي تند و گند تنفر قرار گرفته اند. انسان بي ارج ميشود تا به انسان در حالتي ديگر، ارج نهند. مردگان همواره ميبايد محترم شمرده شوند و زندگان اما مي بايد در شكل و شمايلي ديگر مورد محاسبه قرار گيرند. در تمامي دنيا عده اي با ساده ترين روش نقض حقوق انساني شان، متهم هستند و متهم واقع ميشوند. رنگ پوست، رنگ مو، شيوه ارزش گذاري فردي و ايدئولوژيكي و امثالهم، عامل مجزا كردن شان مي شود. آنها بالقوه خطر محسوب ميشوند. زيرا جهاني كه خطرناك جلوه كند، براي سردمداران تنفر، مناسب ترين وضعيتي است كه ميتوانند به امور عادي خود بپردازند. در جائي ديگر، فضا را بگونه اي ملتهب كرده اند كه انگار همين امروز قرار بر اين است كه حادثه اي رخ دهد. و در عجبم كه چرا انسانها چنين ساده و چنين آرام، به همه اين فريب ها و بازي هايش گردن مي نهند. من اما امروز به ستايش گلي و يا بوته اي خواهم نشست و خود را در طعم شيرين ” تمشك “ غرق خواهم كرد. راه ديگري نيست. بگذار حتي يك بدن، در محدوده زماني ناچيزي هم كه شده، جان بدر برد از تنفري كه اكسيپن هوا را آلوده كرده است.

۱۷/۰۶/۱۳۸۱

ماشينم رو در قسمتي پارك كردم كه خاك بلژيك محسوب ميشه. در بالاي تپه محل تلاقي سه كشور بلژيك، آلمان و هلند، آلماني ها هيچگونه تاسيساتي ندارند. تمام رستورانها و كافه ها مربوط به بلژيكي ها و هلندي هاست. با اينهمه اگه در خاك هلند! بخواي پارك كني، بايد پول پاركينگ بدي. و اما درست پشت برجي كه براي نگاه به چشم انداز هاي اطراف در سه كشور، درست در كنار نقطه محل تلاقي سه كشور درست شده، تكه زميني هست كه معمولاً روزهاي يكشنبه نميشه براحتي درآن جائي براي پارك كردن پيدا كرد. من همراهم، راهي رو انتخاب كرديم كه در خاك آلمان پيش ميره. در مسير راهمان كه جاده اي كوچك بود، در دوطرف بوته هاي تمشك قرار داشتند. معمولاً روزهاي يكشنبه، افراد زيادي رو ميشه در اين مسير ديد. زيباترين بخش اين پياده روي ها، حضور كودكان است. هنوز ده دقيقه راه نرفته بوديم كه بناگاه همراهم محوطه اي رو بمن نشان داده و ميگه:” ببين! چقدر زيباست!“ براستي كه زيبا بود. نور خورشيد از لابلاي شاخ و برگ پرپشت درختان گذشته و تركيب بسيار دلنشيني از رنگهاي الوان درست كرده بود. شعاعهائي كه تا عمق تاريكي آن محوطه نفوذ كرده بودند. همراهم ميگويد: ” دوراني كه براي تدريس به محل كارم در شهرستان ميرفتم، گاهي كه ديگه درس نداشتم، به بالاي تپه اي ميرفتم كه نزديك مدرسه مان بود. در آن منطقه نيز، گاهي پيش مي آمد كه زيبائي خيره كننده مناظر اطراف، پيوند عادي منو با روال عادي زندگي قطع ميكرد. انگار با تلنگري به بهشت وارد شدم. اما درست از لحظه اي كه متوجه اين حالت ميشدم، با يك لگد به در كونم، به اين فلاكت روزمره پرت ميشدم. اگر چه ميدانم كه بودن در آن حال و هوا و يا حس همين زيبائي خيره كننده پيش رويمان، اوج زندگي و همزيستي هارمونيك با طبيعت و پاسخي مناسب به طبيعت مان است، با اين همه فكر ميكنم كه يه چيزي رو نميشه در نظر نگرفت: آن اينه كه ما بهرحال در مناسبات و روابط هائي قرار داريم كه واقعيت غيرقابل انكاري است. مثلاً داشتن روابطي خانوادگي، و وظايفي كه در اين عرصه به دوشمان است و يا خدماتي كه از اين طريق به ما مي رسد. بهمين دليل است كه اين صحنه ها، تنها نمودهاي بسيار مختصري در ما داشته و آنگاه روزمره گي ما را در كام خود فرو ميبرد. انگار راه ديگري براي انسان وجود ندارد.“ ميگم: ” آيا براستي رابطه اي هم بين ما انسانها وجود داره؟ اهميت قضيه در اينه كه ما مفهوم رابطه و مناسبات رو فقط در چارچوب معيني توضيح ميديم. و آنهم تنها و تنها در رابطه با انسانها. آيا در چنين حالتي، آيا ما با هم روابط داريم يا تقسيم وظايف؟ آنچه كه ما انجام ميدهيم، درست مثل پذيرش نوعي خاصي از تقسيم كار براي برطرف كردن نيازهايمان است. در غير اينصورت، ما در موجوديت خودمون كماكان تنها هستيم. بهمين دليل هست كه هركدام از ما از نگاه خاص خودمان آن وظايف رو مي فهميم. مثلاً همسر تو، وظايف تو رو يه طوري مي فهمه و از تو انتظار داره و تو اما بگونه اي ديگه. چون مبنا بر سر تعاريف باقي مانده. اما اگه رابطه رو با گستره عميقش نگاه كنيم، وجود ما بدون رابطه معني نداره. ما خود در بطن رابطه هستيم. ما در حال بده بستان با طبيعت، دريافت و پرداخت به كليت هستي هستيم. هرواحد زماني بسيار ريز از حيات ما مشروط به بسياري از اجزاء ديگه اي هست كه حتي شايد كه ما از حس متعارف آن هم بدوريم. مثلاً همينكه روي زمين داريم راه مي رويم، خود در پيوند با جاذبه و قانون مندي هاي آن بوده و حضور هوا و ... عامل تداوم اين حالت هست. تصور اينكه، ما چون روي زمين حركت مي كنيم، آنهم در حالت وضعي خود، اين تلقي رو دامن ميزنه كه انگار ما و زمين يگانه نيستيم. در صورتيكه ما خود زمين هستيم. ما خود هستي و طبيعت هستيم و نه در ارتباط با آن. و درست در آنجائي اين روابط درگير بي نظمي است كه به رابطه با انسانهاي ديگه بر ميگرده...“ همراهم، حرفم رو قطع كرده و ميگه: ” من نفي نمي كنم آنچه رو كه مي گي. اما در نظر بگير كه بقاي مادي ما منوط به همين روابط هاست.“ آنگاه ديگه اين زيبائي، در برابر آن واقعيت رنگ مي بازه و ما مجبور به زندگي بدون زيبائي ميشيم.“ ميگم:” ما يه چيز خيلي مهم رو در نظر نمي گيريم. اينكه آن زيبائي در جانمان و عمق وجودمان ما رو نمي سوزونه. ما همين زيبائي رو با چشم همان روزمره گي نگاه مي كنيم. بعنوان تمدد اعصابي براي آن وضعيت. وگرنه تجسم بقاي انسان و آنهم تاكيد و منوط كردن آن به رابطه با انسانهاي ديگه، نشان از اين داره كه ما هستي مان و عوامل بودمان رو درست تشخيص نمي ديم. ما متوجه نمي شيم كه همين انعكاس رنگ ها توي اين محوطه، چقدر عامل بقايمان هست. بهمين دليل، حتي با همين بحث هم، هوشياري پذيرش تمامي آن ذرات رو، دچار نقصان مي كنيم. اگه بودن در اين لحظه زيبا و اين چنين حالتي رو بتونيم درست حس كنيم و آنهم با تمام وجودمان، آنگونه كه در دوران نوجواني مون، ساعت ها بدون كمترين حسي نسبت به گرسنگي و تشنگي و امثالهم، در انتظار فلان دختر مي مانديم تا شايد با آن چشمان زيبايش نگاهي بهمون بندازه و هستي ما به سيري آن نگاه، آرامشي رو تجربه كنه، آنگاه بود كه ضروريات مادي حياتمان به سراغمان مي آمد. در واقع، ما بودن را تنها و تنها به زبان بودن در كنار ساير انسانها تعبير مي كنيم، و بهمين دليل است كه نبودن با انساني ديگر در يك خانه را تنهائي و تنهائي را يك بيماري و كمبود و امثالهم ارزيابي كرده و خلاصه اين نگاه و اينها رو هم مجنون وار مي ناميم. متاسفانه راه ديگري برايمان نمانده. اگه عقل، بودن در همين كشمكش بسيار گسترده در پهنه زمين و در بين انسانهاست، همان به كه مجنون بود و با هارموني حيات طبيعي خود ساخت.” بوته هاي تمشك، بر بحث ما چربيد.با چيدن تمشك، شكمي از عزا در آورده و بخشي از طبيعت رو از درونمان گذرانديم. در آن لحظات بخشي از خاك آلمان! بدرونمان راه يافته و با وجودمان يگانه شد.

۱۴/۰۶/۱۳۸۱

توي كاميون نشسته و در صفي طولاني از كاميونها كه يكطرف جاده اتوبان رو به خودشون اختصاص داده اند، همراه يكي از دوستان داريم پيش ميريم. راندن كاميون و بالاخص در اتوبان حالتي داره كه انگار واگني رو روي ريل گذاشته و خودش بعداز آن پيش خواهد رفت. سرعتي كه كاميون ميتونه در جاده داشته باشه، معمولاً از 90 كيلومتر در ساعت تجاوز نمي كنه. و معمولاً در ساعات عادي روزانه بدليل تراكم آمد و شد كاميونها، ترافيكي بر جاده حاكم هست كه حتي همين محدوده سرعت به 70 نيز ميرسه. طبق معمول چنين مسافرت هائي كه رفت و برگشت آن چند ساعتي رو در بر ميگيره، معمولاً بخش بسيار ناچيزي به نگاه و دقت به مناظر اطراف و يا نگاهي به آسمان و يا حتي به ماشين هاي سواري كه از كنارت ميگذرند، اختصاص داره و عمدتاً بحث و صحبت در تمامي عرصه ها و حتي در مورد انتخاب هاي افراد در چگونگي گذران زندگي روزمره شان نيز، مضمون مصاحبت ها دوستانه ماست. دوستم ميگويد:” زندگي انسان چه در چگونگي تطبيق خودش با محيط طبيعي و چه در چگونگي شكل دهي ساختاري بنام خانواده و چه حتي در انتخاب راه و روشي براي تامين مايحتاج مادي خود، آنقدر متنوع و آنقدر گسترده هست، كه نه تنها كار قضاوت، بلكه انديشيدن به آنها را هم دشوار ميكنه. بهمين دليل من فكر ميكنم كه تنها ميشه به برخي نظريه هاي خيلي عام بسنده كرد. از جمله اينكه برخي افراد به رضايت نسبي كه كارشان برايشان ايجاد ميكنه، قانع هستند. بطور مثال من خودم اگه بخوام بجاي كارهاي متنوع روزانه اي كه انجام ميدم و گاه، حتي دست به كارهائي ميزنم كه شاگرد ساده كارگاهم نيز انجام نميده، فكر ميكنم براي من پيشبرد آن كارها احساس خاصي از لذت رو فراهم ميكنه. واسه همين، چطور ميتونم مثلاً به فلان دوست و آشنا بگم كه تو چرا بهمان كار را دنبال ميكني و ... بطور مثال، حتي تصور اينكه مثلاً براي پياده روي برم و براي خودم بگردم، برام غيرقابل درك هست. شايد خيلي از همان افرادي كه درباره شان صحبت ميكنيم، اساساً مخالف چنين انتخابي براي زندگي باشند.“ ميگم:” اينكه آدمها انتخابهاي مختلفي رو متاثر از شرائط زندگي و چگونگي نگاهشان به زندگي دنبال ميكنند، نكته ديگري است تا اينكه زندگي را بمثابه چيزي قائم به ذات،‌ متنوع بدانيم. زندگي يكي است و نه چيز ديگه. همه پديده هاي حيات در اين قضيه سهيم هستند. و در پيوند و تاثيرات متقابل. وجود يكي است و زندگي نيز. حال، هر نمودي كه ما ميتوانيم آنرا تميز دهيم، چگونه روند سوخت و ساز و تداوم موجوديت ظاهري اش رو دنبال ميكنه، در حالت بروز آن پديده، منحصر بفرد هست. اما بحث ما فقط در اين محدوده نيست. مثلاً فلان دوستي كه ما درباره اش صحبت ميكنيم، از چگونگي انتخاب عرصه هاي مختلف براي تامين نيازهاي عملي، واقعي و بعضاً رسيدن به آرزوهاي خود، نه نشان از پاسخ به يك ضرورت منطقي براي تامين، بلكه نشان از تلقي عجيبي است كه او از خود و يا انتظار عجيبي است كه او از خود داره. شايد فكر ميكنه كه از دست اون كارهاي بسيار بزرگتري ساخته هست و او بايد در وانفساي بي نظمي و كشمكش در يافتن راهي براي تامين زندگي و يا كسب درآمد، عرصه هاي گوناگوني رو تجربه كنه. بهمين دليل احساس ميكنم كه اگر چه هيجان ناشي از چنين انتخاب هائي خود انرژي معيني رو ايجاد كرده و اونو بسوي خودش مي كشونه و حتي ارضاء خاطري نيز در پي خواهد بود، اما بنظر ميرسه كه اين مجموعه از بي نظمي خاصي داره تبعيت ميكنه. بهمين دليل انتخاب هاي بعضي ها، اگر چه طبعاً در همان آدمها بروز ميكنه، و امري مختص به خودشان هست، اما بوضوع نشان دهنده يك بي نظمي است. و اين بي نظمي، شايد برخي پيروزي هاي موقتي ببار بياره، اما در مجموعه آن فقط رنج و درد هست كه احاطه داره.“ دوستم حرفم رو قطع كرده و ميگه: ” اولاً بگو ببينم، از ” كلن “ كه نگذشتيم؟؟!! ثانياً من با اين حرف تو موافق نيستم. اون فرد اگر چنان انتخابي رو دنبال نكنه، شايد اصلاً شب نمي تونه بخوابه!“ ميگم:” بقول فلاني، شايد بهمين دليله كه اون اسم شما رو گذاشته ” آدم هاي ناراحت“. چون شما اگه هيچ كسري هم نداشته باشيد، يه چيزي درون شما بهتون ميگه دست به يه كاري بزنيد. مثلاً من فكر ميكنم، اگر اين دوست ما كارمند يه اداره ميبود، حتماً غروب ها در خانه اش و روي باغچه كار ميكرد، يا به فعاليت هاي سياسي و اجتماعي روي مي آورد، يا مثلاً شراب مينداخت، و يا خلاصه دست به كاري ميزد كه اين انرژي شكل گرفته در ناخودآگاهش رو پاسخ بده. درست مثل كودكاني كه جست و خيز نمي كنند، چون فكر ميكنند كه براي سلامتي آينده شان خوب است، آنها خودشان همان جست و خيز هستند. اين جست و خيز هست كه اونا رو به اينطرف و آنطرف مي كشونه. خيلي از اولياء فكر ميكنند كه اسباب بازي معيني ذهن بچه رو پيچيده تر كرده و از اين طريق با هوش تر ميشن. اما بچه و كنجكاوي اون، پاسخش رو در هرجائي ميگيره... و براي اين آدم بزرگاي خودمون هم قضيه بنوعي همين طوره. جالب اينجاست كه تنهائي دردناك ترين حالت براي اينهاست. چون در تنهائي نه تنها با خودشون ميبايد يگانه باشن، بلكه اساساً علاقه مندي شان براي نمايش آنچه كه خود قادرند و يا باصطلاح شكار توجه رو نميتونند پاسخ بدن. بهرحال جدا از اينكه بدام قضاوت در مورد اين و آن بيافتم و يا بيافتيم، بنظر من، زندگي اگر در محدوده پاسخ مادي از سوئي به نيازهاي زندگي روزمره باشه و از سوي ديگر درك و حس وجود خود در پهنه كهكشان، فكر نمي كنم كه به اين همه دوندگي ها و اين همه تلقيات لزومي باشد. چه از خريد چندين خانه و ماشين و اينها گرفته، تا مثلاً حتي مسافرت هاي آنچناني... دوستم حرفم را قطع كرده و گفت:” بذار برات موضوع جالبي رو بگم. صحبتي توي خونه ما پيش آمده بود. ... ( نام همسرش رو گفت) تصميم گرفته كه در قضيه كمك به سيل زدگان آلمان، نقشي داشته باشيم و در همين رابطه مبلغي رو هم به حساب مربوطه واريز كرد. خودم نظر خاصي نداشته و ندارم. البته بطور كلي نسبت به چنين بنگاه هايي كه راه اندازي ميشه، نظر خوش بينانه اي ندارم. شايد ناشي از تمامي تجاربمان از دزدي هائي باشه كه در جامعه خودمان با اين نام و نشان دنبال مي شده. بهرحال من نظري ممتنع نسبت به اين قضيه داشتم. .... ( اسم پسر بزرگش رو گفت ) اما كاملاً مخالف بود. ... ( همسر ) توضيح داد كه چرا در اين اكسيون شركت ميكنه. اون ميگفت: بهرحال ما نيز در اين مجموعه سهيم هستيم، جامعه در دوره اي ما رو در حمايت خودش قرار داده بود و ما نيز با پرداخت ماليات و اينها در حيات جامعه سهيم هستيم. اما حضور در واقعه اي كه بنوعي بطور غيرمنتظره بخش بزرگي از امكان روزمره زندگي رو از برخي از همين آدمها كه ما باهاشون ساختار يك جامعه مفروض رو ميسازيم از بين برده، موضوعي است كه نبايد بمثابه يك حادثه در يه گوشه ديگر در نظر گرفت... در اينجا پسرم حرف مادرش رو قطع كرده و گفت: ” من كه نگفتم نپرداز. اما برام عجيب هست كه چرا كمك به سيل زدگان در چين، نه تنها با همين حساسيت بلكه حتي بطور كلي به فراموشي سپرده ميشه. و يا در بسياري جاهاي ديگه. آيا صرفاً فاصله جغرافيائي مطرح هست؟ آيا آنها بخشي از جامعه اي بزرگتر به نام جامعه بشري نيستند؟ من فكر ميكنم، شركت در حل مصيبت هائي كه بشر با آن درگير هست، ربطي به فاصله و محدوده ملي و اينها نداره. با توجه به اينكه كشورهاي اروپائي آنقدر ثروتمند هستند كه بتوانند بر چنين نقصان هائي غلبه كنند. اما در بسياري از كشورها، از جمله مثلاً در هندوستان و يا بنگلادش و يا همين يكي دوسال پيش در موزامبيك، كسي كه سيل زده ميشه، براي هميشه از هستي ساقط ميشه و احتياج آنها اساسي تر و عميق تر هست.... دوستم ادامه ميده: ” راستش نه من و نه همسرم با اين نظر مخالف نبوديم. و از سوي ديگه، فكر ميكردم كه اين استدلال حتي بجاي خود درست تر و فراگيرتر هست.. در همين موقع ... ( اشاره به پسر كوچك تر) كه تا اين موقع در كنار دوست دخترش داشت به اين حرفها گوش ميداد، شروع به صحبت كرده و گفت:” حالا شما در مورد سيل دارين صحبت ميكنين. من ميگم، اگه قضيه گرسنگي در جهان، تروريسم، مسئله حفظ محيط زيست و اينها رو مطرح كنيم، فكر ميكنيد، غير از همين كشورهاي ثروتمند، چه كساني نقش اصلي در چنين بحران هاي جامعه بشري دارن؟ در واقع شما ممكنه حتي براي چين پول بفرستين. اما آيا فكر مي كنيد كه مثلاً چين پول و توانائي غلبه و اساساً جلوگيري از سيل رو نداره؟ تنها هزينه يكي از آزمايشات سلاح هاي هسته اي، ميتونه جلوي خيلي از اين سيل ها رو بگيره.“.. بعدش از اينكه همه بهش توجه كرده اند، با احساسي از رضايت نگاهي به دوست دخترش كرده و با لبخند گفت:” البته من كه پولي ندارم. اگه داشتم، شما رو به يه بستني دعوت ميكردم و فكر ميكردم اين بهتر بود، تا اينكه مثلاً به فلان حزب روي كار در فلان كشور اروپائي خواسته باشيم كمك كنيم تا اون با برنامه هاي عجيبش بخواد به مردم كمك كنه... ديگه نزديك خروجي معيني رسيديم كه ميبايست از اتوبان خارج شده و بسوي كارخانه اي مي رفتيم كه دوستم در آنجا ميبايست براي كاري ميرفت.... اين بحث رو حوادثي عملي تحت الشعاع قرار داده و ما هردو تمام انرژي خودمونو براي حل آن مسائل گذاشتيم...

۱۲/۰۶/۱۳۸۱

عليرغم اينكه آن حال و هواي ديروز و ديشب و بطور كلي تمامي ساعاتي رو ندارم كه فهميده بودم، فرهاد در بيمارستاني در فرانسه فوت كرده، با اين همه دلم ميخواهد حتي اگه شده چند جمله اي بنويسم تا يادهائي را كه با نام و آوازهاي فرهاد عجيبن بوده را به اين صفحه منتقل نمايم. در حول و حوش سال هاي پنجاه و پس از آن، كه در سنين نوجواني خودم بسر ميبردم، با آواز هاي فرهاد آشنا شدم. آوازي كه مرگ ” رضا موتوري “ رو به سوگ نشسته بود ـ با مضموني بسيار فراتر از محدوده زندگي رضا موتوري. و يا وقتي جمعه خوانده شد و بزودي در همه جا پيچيد كه اين آواز با يادي از اعدام شدگان فدائي است كه در صبح يك جمعه تيرباران شده و صبح گاه جمعه، به صبحي خونين تبديل شده بود... زمزمه آواز هاي فرهاد در فواصل تاريك روشن نورهاي كم سوي تيربرق هاي محله مان، كه باعث فراز و فرود در صدايمان ميشد، مباحث بي پايان در تفسير ابياتي كه او ميخواند، بخش جدائي ناپذير صحبت هاي باصطلاح محفلي ما در آن دوران بود. اما آواز هائي بودند كه عليرغم شور و شوق نوجواني و جواني ام كه مملو از تحرك، خنده شاد و مملو از عشق هاي بي پايان بود و حسرت ها و از اين قبيل مسائل، تلنگرهائي به ذهنم وارد ميكرد. آواز ” آينه هاي “ فرهاد آوازي بود كه منو بشدت تحت تاثير خودش قرار داده بود. حتي همين چند روز پيش نيز، وقتي كه براي پياده روي روزانه ام از مسيري ميگذشتم كه بخاطر انبوه درختان كاج فضائي بسيار سرد و تاريك ايجاد شده بود، ناخودآگاه به زمزمه اين آواز روي آوردم و همچون بسياري مواقع كه اين آواز رو زمزمه ميكردم، در عجب بودم از تصور تنوع شخصيتي كه ميتوان حتي در برابر نگاهي به آينه، متوجه آن شد. عجيب بود كه اين آواز در همان اولين شنيدن نيز تاثير ويژه اي روي من داشت. اين ” من“ كيست كه توسط هزاران ” من “ ديگر احاطه شده. حتي تصور اينكه نكنه روي صورتم يه صورتك باشه، و دست كشيدن به آن، واقعي بودنش رو آشكار ميكنه. و آنگاه است كه مي فهمي، در زندگي آني نيستي كه حقيقت وجودت هست، بلكه هميشه محاط شده در بين هزاران غريبه شكل گرفته در خود و از خود هستي.... آواز ” سقف “ او نيز، تاثير كمي رويم نمي گذاشت. اين ايراد كاملاً بجاست اگه كه گفته بشه، اين آوازها رو بهرحال شاعري بوده كه سروده و كار فرهاد فقط اين بوده كه آنها را خوانده. من اينو مي فهمم. اما آني كه اين پيام رو در گوشم طنين افكن شده، بهرحال من فقط فرهاد رو مي شناسم. شايد شهيار قنبري و يا كساني ديگري رو كم و بيش بجا مي آوردم، اما بهرحال مهر و نشان فرهاد بود كه تداعي مفاهيم اين آوازها بودند. با اينهمه، شورو شوق جواني و تب و تاب هاي دوران انقلاب نگذاشت كه به درون گرائي عميق اين آوازها وارد بشم. و وقتي آواز جديد فرهاد رو شنيدم كه از يه شب مهتاب و خواب زدگي آن لحظات و ... اينها صحبت ميكنه، بناگاه احساس ميكردم كه چه مرثيه مناسبي است بر مرگ صدها انساني كه در دوران حكومت نظامي در پيچ و خم كوچه ها و در تاريك روشن هاي آن، طلسم منع عبور و مرور را مي شكستند و بنياد هاي زور و استبداد رو سست مي كردند و آنگاه اين بيت به دل مي نشست كه مضموني داشت در آرزومندي يه چكه آب و يه ذره نور مهتاب و ... و اينكه بالاخره يه شب ماه خواهد آمد و نورش را بين همه قسمت خواهد كرد... سالهايي بس طولاني ديگر آوازي از فرهاد نشنيده ام و يا اگر شنيده بودم، تاثيراتي از همان جنس رويم نمي گذاشت كه در نوجواني. چه در باره محمد خوانده بود و از اين قبيل. اما يكي از آوازهايش، انگار كه آنرا دوباره يافته باشم، پيوندم را با گذشته و تاثيرات آن دوران گره زد. آنهم البته آوازي بود از همان دوران گذشته كه شايد من نشنيده بودم : ” تو هم با من نبودي “ آوازي بود كه با موسيقي بسيار دلپذيرش، و صداي آرام و زمزمه وار فرهاد، جاي خوشي را در جانم بخودش اختصاص داد. راستش دلم ميخواد همين الان در كنار همان دوستاني بودم كه دور هم محفلي ترتيب داده و در باغي و يا در خانه اي و يا در پس كوچه اي در كنار هم نشسته و با هم درباره سياست و ادبيات و شعر و كتاب و از اين قبيل صحبت ميكرديم. يادي از فرهاد، ميتواند در چنين جمعي، به يادي شيرين و فراموش نشدني تبديل بشه. جاي يار خالي است. و از رفتنش، تنها آتشي به منزل مانده و بس.

هواي صبح امروز آفتابي و كمي سرد هست. لحظاتي پيش مي آد كه يه حالت از هوا، آدم رو مستقيماً به ياد و خاطره اي متناسب با همان وضعيت مي اندازد. صبح امروز، وقتي روي بالكن خانه ام ايستاده و بسوي خورشيد نگاه ميكردم كه از پشت نيروگاه برق شهر ”ايشوايلر“ به آرامي سر بر مي آورد، بدون لحظه اي درنگ و بدون كمترين تعمد و يا خواسته اي، بياد كابل افتادم. هوائي اين چنين را، شايد در ماههاي زيادي بتوان در كابل امتحان كرد. اگر چه در اروپا شايد تنها يكي دو روز چنين هوائي رو داشته باشي، اما در آنجا هفته ها و ماههاي زيادي رو ميشه چنين هوائي رو شاهد بود. بهمين دليل هست كه در ضمير ناخودآگاهم، ياد و لرزه ويژه چنين صبحدمي، جاي خاصي رو بخودش اختصاص داده. در چنين ساعاتي، وقتي از خيابانهاي گوناگون كابل ميگذشتم و يا ميگذشتيم، چه آنهائي را عبور و مرور از ميانشان در ساعاتي ممنوع بود، و چه در بخش هاي ديگر شهر، هنوز حيات متعارف و عادي شهر شروع نشده بود. زندگي در كابل تفاوت هاي ويژه اي با ساير شهرها و يا پايتخت هاي ساير كشورها داشت. ملزومات جوامع صنعتي ايجاب ميكند كه كارگران از ساعات خيلي زودتر و حتي گاهاً در تاريكي صبح گاهان براي رسيدن به سرويسي و يا استفاده از اتوبوس و قطاري، بسوي محل كار خودشان بروند. در كابل اما، از چنين تراكم اثري نبود. كارخانه هاي شهر، از چنين ضرورتهاي تبعيت نمي كردند. بخش بزرگي از كارخانه هاي موجود در شهرك صنعتي كابل، عملاً يا تعطيل بودند و يا با حداقل ظرفيت كار ميكردند. و كارهاي اداري شهر نيز عمدتاً از ساعت هشت و يا نه صبح شروع ميشد. ورود به منطقه مسكوني بزرگي كه براساس طرح خانه سازي صدهزار خانواري، كه با همكاري روس ها و افغانها پيش ميرفت، نشان از فضاي خاصي داشت. مناطق مسكوني به سبك مجتمع هاي روسي، خيابان بندي ها و مغازه هاي تعاوني و امثالهم، خلاصه اينكه اگر چه به مشكل مسكن پاسخي كاملاً مساعد داده ميشد، اما اين ساختار از زندگي بيشتر متناسب با مناطقي بود كه زندگي در خانه هاي قوطي مانند را بخاطر ضرورت زندگي در شهر مي پذيرفتنند. بهرحال وقتي وارد اين مجموعه ميشدم، بوي خاك و طعم گرماي خورشيد و صداي خنده و شادي كودكان و آواز هائي كه از راديوهاي سربازان نگهبان مجتمع ها، تركيب پيچيده اي ايجاد ميكرد كه حال با ديدن طلوع خورشيد و حس سرماي صبح گاهي روي پوست خود، با يك تلنگر به آن محله پرتاب شده ام.

ديشب چند بار تلاش كردم كه نوشته اي رو دررابطه با فوت فرهاد خواننده معروف سالهاي دهه پنجاه، در اينجا بنويسم. متاسفانه نه تنها در صفحه ثبت نمي شد، بلكه در عين حال هيچ نشاني هم ازش باقي نمي ماند. من عادت ندارم كه نوشته اي را ابتدا در جاي ديگه اي بنويسم و بعدش، بيايم در اينجا آنرا اونو وارد كنم. بهرحال همين تكه رو هم براي امتحان مي نويسم، اگه حل نشد، امتحان ميكنم ببينم چكار ميشه كرد.

۱۰/۰۶/۱۳۸۱

رفتي و رفتن تو، آتش نهاد بر دل از كاروان چه ماند، جز آتشي به منزل.....

سوالاتي كه مداوماً منو به خودش مشغول ميكنه، اينه كه: آيا انسان تنهاست؟ و آيا براي فرار از تنهائي است كه با انساني ديگر مي آميزد؟ و آيا آميزش دو و يا چند انسان با هم، نقطه پاياني بر تنهائي اوست؟ و آيا تنهائي مساوي با انزواست؟ و آيا انزوا يك احساس است و يا يك واقعيت؟ و آيا اساساً ميتوان در كليت وجود و هستي، حرف و سخني از تنهائي و جداافتادگي شكلي معيني در ميان باشه؟... اينها و بسياري سوالات ديگر، مداوماً در ذهنم شكل گرفته و منو ساعتها به خودش مشغول ميكنه. اينكه ما در بطن هستي قرار داريم و يا اينكه اين حضور نيازمند تلاش معيني است، بنياداً ره به خطا مي برد. هست ما واقعيتي انكار ناپذير هست. ادغام با ساير انسانها تنها و تنها راه و روشي است كه ما براي تامين امنيت و تداوم طولاني تر موجوديت خود و آنهم از جنبه مادي دنبال مي كنيم. نظمي كه بر حيات ما موجوديت داره، متاثر از نظمي عام تر هست كه بر كليت هستي حاكم هست. نه آن نظمي كه بر جابجائي ماده احاطه داره و نه آن نظمي كه با مفاهيم ساخته ذهن انسان دنبال ميشه. بلكه نظمي كه فراتر از نمود ظاهري هستي ما مسلط هست. اين نظم، علف را به دهن بزي طعم مي بخشد و بوي سيب رسيده را به مشام من مي رساند. اين نظم، طراوت موجوديت دو انسان را به بطن وجود يكديگر ميرساند و زمينه ساز كشش بين پديده ها مي شود. حتي نظم طبيعت نيز تنها بخشي از اين نظم هست و اما فراگير بودن اين نظم مرزهاي محدود طبيعي را نيز پشت سر ميگذارد. تا آنجائي كه انسان قادر بوده نمودهاي قابل رويت را شناسائي كنه، فضاي مادي هستي را بمثابه طبيعت نامگذاري كرده. اما آيا نظمي كه اين ماديت را در هم و با هم پيش ميبره، ميتونه فقط به فقط قانون تغيير و تبديل ماده باشه؟ در چنين حالتي است كه تنهائي ديگر موضوعي نخواهد بود كه مغزي معين بتونه اونو شناسائي كنه. هر آنجائي كه موجودي در خود چنين احساسي رو مورد شناسائي قرار داده، اولين انحرافش، مجزا كردن خود از كليت هستي است. اگر نفس نمي كشيديم، اگر تحت تاثير جاذبه موجود نبوديم، اگر نور بر ما وارد نميشد، اگر در گير سوخت و ساز بدن خود نبوديم... و بديگر سخن اگر موجوديت نداشتيم، شايد تنها بوديم. اما موجودي كه موجوديت ندارد، آيا ميتواند از بود و آنهم بشكل منزوي و تنهايش سخن بگويد؟ بقول يكي از دوستان، اگر بخواهيم اين جملات را زميني ترش كنيم، چنين حالتي پيش مي آيد كه بسياري از انسانها از تنهائي رنج ميبرند و تنهائي در چنين حالتي، نداشتن تماس با يك يا چند انسان ديگر است. و محدوده اي بسيار بسته دارد. نداشتن رابطه با انساني ديگر نيز، حتي مساوي نيست با نداشتن مناسبات در محيط كار با انسانهاي ديگر، محيط زندگي با در و همسايه و يا محيط زندگي، آنزمان كه در حال خريد و امثالهم هستيم. محدوده ي تنهائي حتي از اين هم بسته تر ميشود و فقط عرصه اي را در بر ميگيرد كه امنيت جنسي، عاطفي و عشق ـ آنهم در مفهوم خاصي از عشق ـ را شامل ميشود. رهاندن انسان از دست اين توهم عجيب و غريب كه پهلو به پهلوي انزوا و نيستي ميزند، كار دشواري است. البته منظور از انسان، انساني ديگر نيست. بلكه كندوكاو در خود و برخورد با چگونگي و عملكرد اين احساس در خود هست. راه هاي گريز بسياري نيز وجود دارد. بسياري انسانها خودشان را در جمع عددي انسانهاي ديگر غرق ميكنند تا آن را جايگزين خلائي كنند كه به زعم خود تنهائي نام گذاشته اند. عده اي خود را با اموري مثل خانه و خانواده و بطور كلي خود را مشغول كرده تا ذهن به اين موضوع نپردازد. عده اي نيز سرگرمي هاي ديگري را متاثر از توانمندي هاي فردي شان دنبال مي كنند كه گاهاً نام هنر و بازده هائي از اين دست را به خود ميگيرد. اما اگر به عمق عملكرد آن حس توجه كنيم، اون كماكان در جاي خود باقي است. براي حل ريشه اي آن، بايد با چشماني كاملاً هوشيار و سر بزنگاه به بازي گوشي هاي ذهن توجه نمود. اين حس در هيچ جا بروز نمي كند، جز در جان خودمان. و اگر چنين وضعيتي تنها توسط خودمان قابل درك، حس و توجه هست، هيچ موجود ديگري بيرون از موجوديت ظاهري ما، قادر به شناختن نخواهد بود چه رسد به اينكه قادر باشد راه حلي نيز در اين زمينه در اختيارمان بگذارد. بنابراين، اگر چنين حسي در انسان بروز ميكند، هر كس خود ميتواند آنرا شناخته و براي خود آنرا حل كند. نيروي عادت كماكان ما را بسوي انسانهاي ديگر مي كشاند. همين نگارش فعلي نيز، بهرحال هرچه هست براي نمودهاي حيات در شكل و شمايلي ديگر نيست. نه براي سنگ است و نه براي گاو و نه براي درخت و گل و گياه. آنچه كه هست، باز هم براي انساني ديگر است. حال چه شناخته شده باشد، كه معممولاً با نگارش نامه به اطلاع هم ميرسانيم و يا با تلفن و شركت در مباحثه اي از اين دست، و يا در همين نت مي نويسيم و فكر ميكنيم كه ممكن است فردي ديگر نيز به اين استدلال توجه كند. با اينهمه اگر به بطن مفهومي به نام تنهائي و امثالهم دقت كنيم، به درك آن نائل نخواهيم آمد، مگر اينكه رابطه را بشناسيم و بدانيم كه چه مكانيسمي در آن عملكرد دارد. من محدوده اش را به تماميت هستي نمي كشانم كه هيچ پديده اي بيرون از موجوديت رابطه نميتواند وجود داشته باشد. چه با حضور در ساختار تغيير و تبديل مادي حياتش و چه در تاثيرات فرا مادي اش. اگر تنها و تنها در محدوده مناسبات بين انسانها بخواهيم نگاهش كنيم، برخي نمودها هستند كه از نظم معيني پيروي ميكنند و برخي ديگر از نظمي كه توسط ذهن انسان ساخته و مداوماً تحت تاثير برداشت هاي ذهني قرار ميگيرد. پيوند نوزاد با مادر در دوران تكميلي جنيني و بيرون از جنين، نگاه متقابل آنها به هم، كاملاً فرق دارد با آنچه كه به نام علاقه به كودكان جهان در ذهن انسان تداعي ميشود. تلاقي نگاه جوانان و نوجوانان به هم، و يا حتي انسانها در سنيني مختلف به يكديگر، متفاوت است نسبت به حضور در مناسبات ساختاري و نوشتاري و از اين قبيل. آنچه كه نام برادر را به انساني ديگر گذاشته، برداشتي است كه از ديرباز آنقدر طولاني مدت موجوديت داشته كه حتي ترديد كردن نسبت به اين مفهوم را نيز زير سوال مي برد. اما آيا دو انسان صرفاً بنا به اين نام گذاري، با هم و در هم ادعام مي شوند؟؟؟ من اين بحث را بدليلي بسيار عملي و پيش آمدن كاري، فعلاً ناتمام ميگذارم. اگر به نشر سپرده ام، براي اين است كه پاك كردنش، مساوي با فراموشي كامل آن خواهد بود و سخت است بياد آوردن همه آنها كه اصلاً قراره درباره چي بنويسم!!! لطفاً نخنديد!!!!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?