کلَ‌گپ

۱۷/۰۶/۱۳۸۱

ماشينم رو در قسمتي پارك كردم كه خاك بلژيك محسوب ميشه. در بالاي تپه محل تلاقي سه كشور بلژيك، آلمان و هلند، آلماني ها هيچگونه تاسيساتي ندارند. تمام رستورانها و كافه ها مربوط به بلژيكي ها و هلندي هاست. با اينهمه اگه در خاك هلند! بخواي پارك كني، بايد پول پاركينگ بدي. و اما درست پشت برجي كه براي نگاه به چشم انداز هاي اطراف در سه كشور، درست در كنار نقطه محل تلاقي سه كشور درست شده، تكه زميني هست كه معمولاً روزهاي يكشنبه نميشه براحتي درآن جائي براي پارك كردن پيدا كرد. من همراهم، راهي رو انتخاب كرديم كه در خاك آلمان پيش ميره. در مسير راهمان كه جاده اي كوچك بود، در دوطرف بوته هاي تمشك قرار داشتند. معمولاً روزهاي يكشنبه، افراد زيادي رو ميشه در اين مسير ديد. زيباترين بخش اين پياده روي ها، حضور كودكان است. هنوز ده دقيقه راه نرفته بوديم كه بناگاه همراهم محوطه اي رو بمن نشان داده و ميگه:” ببين! چقدر زيباست!“ براستي كه زيبا بود. نور خورشيد از لابلاي شاخ و برگ پرپشت درختان گذشته و تركيب بسيار دلنشيني از رنگهاي الوان درست كرده بود. شعاعهائي كه تا عمق تاريكي آن محوطه نفوذ كرده بودند. همراهم ميگويد: ” دوراني كه براي تدريس به محل كارم در شهرستان ميرفتم، گاهي كه ديگه درس نداشتم، به بالاي تپه اي ميرفتم كه نزديك مدرسه مان بود. در آن منطقه نيز، گاهي پيش مي آمد كه زيبائي خيره كننده مناظر اطراف، پيوند عادي منو با روال عادي زندگي قطع ميكرد. انگار با تلنگري به بهشت وارد شدم. اما درست از لحظه اي كه متوجه اين حالت ميشدم، با يك لگد به در كونم، به اين فلاكت روزمره پرت ميشدم. اگر چه ميدانم كه بودن در آن حال و هوا و يا حس همين زيبائي خيره كننده پيش رويمان، اوج زندگي و همزيستي هارمونيك با طبيعت و پاسخي مناسب به طبيعت مان است، با اين همه فكر ميكنم كه يه چيزي رو نميشه در نظر نگرفت: آن اينه كه ما بهرحال در مناسبات و روابط هائي قرار داريم كه واقعيت غيرقابل انكاري است. مثلاً داشتن روابطي خانوادگي، و وظايفي كه در اين عرصه به دوشمان است و يا خدماتي كه از اين طريق به ما مي رسد. بهمين دليل است كه اين صحنه ها، تنها نمودهاي بسيار مختصري در ما داشته و آنگاه روزمره گي ما را در كام خود فرو ميبرد. انگار راه ديگري براي انسان وجود ندارد.“ ميگم: ” آيا براستي رابطه اي هم بين ما انسانها وجود داره؟ اهميت قضيه در اينه كه ما مفهوم رابطه و مناسبات رو فقط در چارچوب معيني توضيح ميديم. و آنهم تنها و تنها در رابطه با انسانها. آيا در چنين حالتي، آيا ما با هم روابط داريم يا تقسيم وظايف؟ آنچه كه ما انجام ميدهيم، درست مثل پذيرش نوعي خاصي از تقسيم كار براي برطرف كردن نيازهايمان است. در غير اينصورت، ما در موجوديت خودمون كماكان تنها هستيم. بهمين دليل هست كه هركدام از ما از نگاه خاص خودمان آن وظايف رو مي فهميم. مثلاً همسر تو، وظايف تو رو يه طوري مي فهمه و از تو انتظار داره و تو اما بگونه اي ديگه. چون مبنا بر سر تعاريف باقي مانده. اما اگه رابطه رو با گستره عميقش نگاه كنيم، وجود ما بدون رابطه معني نداره. ما خود در بطن رابطه هستيم. ما در حال بده بستان با طبيعت، دريافت و پرداخت به كليت هستي هستيم. هرواحد زماني بسيار ريز از حيات ما مشروط به بسياري از اجزاء ديگه اي هست كه حتي شايد كه ما از حس متعارف آن هم بدوريم. مثلاً همينكه روي زمين داريم راه مي رويم، خود در پيوند با جاذبه و قانون مندي هاي آن بوده و حضور هوا و ... عامل تداوم اين حالت هست. تصور اينكه، ما چون روي زمين حركت مي كنيم، آنهم در حالت وضعي خود، اين تلقي رو دامن ميزنه كه انگار ما و زمين يگانه نيستيم. در صورتيكه ما خود زمين هستيم. ما خود هستي و طبيعت هستيم و نه در ارتباط با آن. و درست در آنجائي اين روابط درگير بي نظمي است كه به رابطه با انسانهاي ديگه بر ميگرده...“ همراهم، حرفم رو قطع كرده و ميگه: ” من نفي نمي كنم آنچه رو كه مي گي. اما در نظر بگير كه بقاي مادي ما منوط به همين روابط هاست.“ آنگاه ديگه اين زيبائي، در برابر آن واقعيت رنگ مي بازه و ما مجبور به زندگي بدون زيبائي ميشيم.“ ميگم:” ما يه چيز خيلي مهم رو در نظر نمي گيريم. اينكه آن زيبائي در جانمان و عمق وجودمان ما رو نمي سوزونه. ما همين زيبائي رو با چشم همان روزمره گي نگاه مي كنيم. بعنوان تمدد اعصابي براي آن وضعيت. وگرنه تجسم بقاي انسان و آنهم تاكيد و منوط كردن آن به رابطه با انسانهاي ديگه، نشان از اين داره كه ما هستي مان و عوامل بودمان رو درست تشخيص نمي ديم. ما متوجه نمي شيم كه همين انعكاس رنگ ها توي اين محوطه، چقدر عامل بقايمان هست. بهمين دليل، حتي با همين بحث هم، هوشياري پذيرش تمامي آن ذرات رو، دچار نقصان مي كنيم. اگه بودن در اين لحظه زيبا و اين چنين حالتي رو بتونيم درست حس كنيم و آنهم با تمام وجودمان، آنگونه كه در دوران نوجواني مون، ساعت ها بدون كمترين حسي نسبت به گرسنگي و تشنگي و امثالهم، در انتظار فلان دختر مي مانديم تا شايد با آن چشمان زيبايش نگاهي بهمون بندازه و هستي ما به سيري آن نگاه، آرامشي رو تجربه كنه، آنگاه بود كه ضروريات مادي حياتمان به سراغمان مي آمد. در واقع، ما بودن را تنها و تنها به زبان بودن در كنار ساير انسانها تعبير مي كنيم، و بهمين دليل است كه نبودن با انساني ديگر در يك خانه را تنهائي و تنهائي را يك بيماري و كمبود و امثالهم ارزيابي كرده و خلاصه اين نگاه و اينها رو هم مجنون وار مي ناميم. متاسفانه راه ديگري برايمان نمانده. اگه عقل، بودن در همين كشمكش بسيار گسترده در پهنه زمين و در بين انسانهاست، همان به كه مجنون بود و با هارموني حيات طبيعي خود ساخت.” بوته هاي تمشك، بر بحث ما چربيد.با چيدن تمشك، شكمي از عزا در آورده و بخشي از طبيعت رو از درونمان گذرانديم. در آن لحظات بخشي از خاك آلمان! بدرونمان راه يافته و با وجودمان يگانه شد.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?