کلَ‌گپ

۲۶/۱۲/۱۳۸۷

بوی بهار!

آخ چه عطر دل‌انگیزی در فضا پیچیده! یاد تو و آن روزهای بهاری درست لحظه‌ای که وارد آسانسور شدم در من زنده شد؛ عطر پیچیده در هوا با عطری که بازمانده در آسانسور در هم ادغام شده بود، ترا در کنارم قرار داد! زیر بغلم را گرفته بودی و با لبخندی بر لب نگاهم میکردی تا هجوم آتشفشانی از رنگ سرخ را روی صورتم شاهد باشی و آنگاه لبخند پیروزی را بر لبان‌ات دیدم و شور را در آن چشمان بادامی‌ات که زیر ابروان مرتب‌شده‌ات چه غمزه‌ای را درون خود جا داده بود!

پاهایم روی زمین کشیده میشد و یا بهتر است بگویم با فاصله معینی از زمین حرکت میکرد و حرکت، در تمام فضای پیرامون ایستا گشته بود و صوت دیگر پره‌های گوشم را نمی لرزاند و از دهان بقیه دوستانمان هیچ حرفی به گوشم نمی رسید! آنگاه، وقتی دستت را بیرون کشیدی، صدای مهشید خواهرت را شنیدم که گفت: تو با این پسر چه کار کردی که هرچه صداش می زنم، اصلاً جواب نمیده!

پسر عمه‌ات عبدی گفته بود: بابا من که گفتم این اصلاً کشته و مرده " فرشید " شده شما میگین نه!

ماریا لب گزید و من نمیدانستم که چندماه دیگر، آن غروبی فرا خواهد رسید که به من بگوید: تو چطور تمام این دو سال گذشته رو متوجه نبودی که من عاشق‌ات هستم؟! من در حس خوشآیند شنیدن ابراز عشق دختری که او را چون رفیقی صمیمی دوست داشتم و مقایسه آن با حس‌ام نسبت به " فرشید "، هاج و واج او را نگاه میکردم و به فرصتی می اندیشیدم که دیگر بیش از چند ساعت نیست و من فردای آن غروب، باید برای دوره آموزش خدمت وظیفه می رفتم تا تمام این سوالات را در هفته‌ها و ماههای بعد برای خود بارها و بارها تکرار کنم ...

یادت هست با خنده رو به جمع کرده و گفتی: خب معلومه که باید عاشق من باشه! فقط یک نگاه‌اش به من کافی بود که بفهمم تو قلبش چه خبره!

مهشید گفت: و تو هم با پرروئی تمام این هیکل گنده‌ات رو فرو کردی تو قلب این بیچاره! حالا اون که نمیدونه تو از بقال و چغال و بچه‌محل و هزارتای دیگه از بچه‌های مسیر مدرسه هم نمیگذری و همه رو انداخته‌ای دنبال خودت!

دیدی که، خواهرت همانطور که داشت اینا رو میگفت، دستمو کشید برد یه گوشه‌ای و گفت: این بدجنس حتی از آدمهای مسن هم نمیگذره! برای همه عشوه میاد! نمیدونی یکی از همسایه‌های ما واسه‌اش چه کارها که نمیکنه و اصلاً کلید خونه‌اشونو گذاشته جلوی مامانم و میگه: ما که بیشتر وقت‌ها تو تهران هستیم؛ بذار فرشید هر وقت میخواد درس بخونه، بیاد خونه ما و تو باغ‌اش درس بخونه! بابا بهش میگه: مجبورم قبل از مهشید یه فکری برات بکنم... اونوقت من بدبخت باید به اولین خواستگار که واسه‌ام میاد جواب مثبت بدم تا این زودتر از این مشکلی پیش نیاره!!!... و تو با شیطنت می خندیدی و بهش نگاه میکردی!

همه اینها کلماتی بودند که فقط توی کله‌ام بایگانی میشدند تا شاید روزی دیگه و یا در ساعاتی که داشتم با اتوبوس بطرف تبریز میرفتم اونا رو برای خودم مزه مزه کنم و ببینم بالاخره من تو قد و قواره تو می گنجم یا نه!؟

این عطر، عطر تو بود با اون موههای فر‌ شده‌ات که مثل یه توپ گرد بالای سرت قرار گرفته بود با اون صورت گرد و چشمانی بادامی و ...

یادته، وقتی داشتیم تو عروسی یکی از فامیل‌های تو غروب همان روز با آوازی ملایم از ستار می رقصیدیم، عطر بهار، با عطری که تو به خودت زده بودی قاطی شده بود درست از بغل گوش تو توی بینی‌ام می پیچید. کلامی که از ستار به گوشم میرسید: از تب ناباوری/گُر گرفته تن من/سهم من از تو اینه/قطره قطره آب شدن/... با آن معجون بوی تن تو، عطر تو و عطر بهار، امروز تماماً در وجودم بازسازی شده و تمام مسیر خانه‌ام تا مرکز شهرک محل زندگی‌ام ترا در کنارم قرار داده بود!

داغی صورت تو درست در آخرین لحظه از رقص‌مان وقتی با صورتم مماس شد، تمام وجودم را سوزاند و تو هم خیلی سریع صورتت را به عقب کشیدی و ... چشمان‌‌ات در آن لحظه پر از همان خواسته‌ای بود که تمام وجودم را می سوزاند؛ بوسه‌ای که باید روی لبانمان می نشست.

وقتی در مسیر برگشت پنجه‌ات را در پنجه‌هایم قرار دادی و من به بهانه مرتب کردن کاپشن‌ام روی شانه تو، به تو نزدیک‌تر شدم، یقین کردم که دیگر صحبت از یک شیطنت زودگذر نیست!

سی و سه سال دوری از تو و از آن روز و از آن یاد، تنها به معجونی اینچنینی از عطر بهار و عطر پیچیده در آسانسور نیاز داشت تا بفهمم که یاد تو و نوروز 55 در حافظه‌ام یادی ابدی است!


۲۱/۱۲/۱۳۸۷

سیاسی بودن، سیاسی ماندن!

زندگی و گذران سیاست‌ورزان – بعبارتی، همان علاقه‌مندان به تحولات سیاسی در ایران، نه چیزی بیشتر - شکل بسیار رقت‌انگیزی بخود گرفته. هر روز که میگذرد بیش از پیش در توهمی غرق میشوند که شاید در دوره‌ای پیشتر از آن بعنوان یک آرزو مطرح میشد و بعدها چنان خود را در راههای پر پیچ و خم رسیدن به آن گم کردند که حال هیچ نیروئی نمیتواند و قادر نخواهد بود آنان را از چنین توهماتی بیرون بکشاند.

صحبت‌ام بر سر یک نفر یا یک گروه و یا تعداد معینی و جریانی خاص نیست. چنین حالتی را میتوان در وجه غالب در تک تک افراد مشاهده نمود.

در دهه اخیر، روندی را شاهد بودیم که امر فروپاشی نقش سنتی احزاب سیاسی را در موقعیت اپوزیسیون سرعتی بسیار حیرت‌انگیز بخشید. گسترش بی‌نظیر وسائل مختلف ارتباطی، امکانات تبلیغی و اینترنت و غیره، چنان عرصه را برای بازماندگان نقش اپوزیسیون جمهوری اسلامی تنگ نمود که امروزه حتی قادر نیستند جایگاه اهداف و آرزوهایشان را نیز برای خود مشخص نمایند.

در این دوره مورد نظر عناصر اصلی بازی قدرت در کشورهایی مثل ایران با چنان هجومی به صحنه وارد شدند که دیگر کسی نمیتواند مرزهای خودی و غیرخودی را شناسائی نماید. از یک‌سو نمایشاتی که در ایران جاری گشت بخش بزرگی از نیروهای خواهان تحول در مفهومی کلی و عام و بدون هیچ برنامه و اندیشه و آگاهی مشخصی را به زائده خود بدل نموده و آنها را بنحوی از انحاء در ساختارهائی یا وابسته به خود و یا مشابه و موازی سازمان داد و از سوی دیگر بخشی از آنها را به خارج از کشور اعزام و به نحوی از انحاء و با حمایت‌هایی پیچیده به ادامه‌دهنده برنامه‌های خود بدل نمود.

قدرت‌مداران اصلی جهان امروز که نه در لباس‌های رسمی رئیس جمهور و نخست وزیر، بلکه در شکل و شمایل مدیران بانک‌ها و موسسات مالی و صنعتی و انحصارات و غیره و حتی در شکل لابی‌هایی بسیار قدرتمند قرار دارند، با گشاده‌دستی امکاناتی را فراهم می نمایند که وابستگان‌شان در ساختارهای قدرت جوامع حاشیه‌ای بتوانند نقش‌های پیچیده خود برای فرداهای متفاوت و نقش‌هایی بغایت نو را ایفا نمایند.

روئیدن بیشمار روزنامه‌ها، نشریات، رادیوها، تلوزیون‌ها، مجامع مختلف تحت عناوینی بسیار پر طمطراق همچون دفاع از حقوق بشر، از فلان و بهمان ملیت و قوم و مذهب و غیره تا حتی راه‌اندازی انواع مختلف جبهه و نشست و این یا آن نام در شکل‌دهی ترکیباتی بسیار عجیب و غریب میان جمهوری‌خواهان، سلطنت‌طلبان، مخالفانشان و غیره، عرصه را برای رقابت احزاب سنتی بسیار تنگ نموده است.

چندتائی رادیو و تلوزیون امروزه بیشترین نقش و تأثیر در شاهراه باصطلاح اطلاعاتی جامعه ایران را بازی میکنند. آنها که در هماهنگی معینی با سردمداران قدرت در ایران، از سوی آنها مزخرفات و از سوی خود دست‌چین شده اطلاعات را در برابر مردم قرار میدهند، تلاش بسیار معینی را دنبال میکنند تا افکار عمومی خاصی برای مردم ایران فراهم کنند. در این راه نه تنها احزاب سنتی باصطلاح اپوزیسیون قادر نیستند با آنان مقابله نمایند، بلکه عناصری از میان همانها بدلیل همه مشکلاتی که ناشی از زندگی در جوامع دیگر و روند مهاجرت برایشان رقم زده است، بکار گرفته میشوند و رزق روزانه خود را متعاقباً از خدمت‌گذاری برای چنان مراکزی تأمین میکنند.

نگاهی به سیر شکل‌گیری و گذران انواع مختلف رادیوها، تلوزیون‌ها، سایت‌ها و روزنامه‌ها و غیره نشان میدهد که چگونه کارکنان آنان ترکیبی هستند از جداافتادگان فعالین سابق اپوزیسیون و افرادی که از ایران به خارج صادر شده‌اند. روند مدیریت چنان مراکزی نیز عمدتاً در دست صاحبان اصلی بودجه و منابع مالی باقی مانده و آنها هستند که راستای اصلی را مشخص کرده و حتی آنجائی که منافع‌شان تأمین نمی گردد براحتی مسئولین را جابجا کرده و افراد مناسب و مطیع خود را بر رأس امور می گمارند.

احزاب سیاسی در برابر چندراهه غریبی گرفتار آمده‌اند. از یک سو گستره تبلیغاتی، تبدیل سفله به مبارز و سخن‌گویان مضحک مبارزه علیه همه جنایاتی که جمهوری اسلامی و دست‌اندرکاران آن در طی سه دهه مرتکب شده‌اند، آنچنان وسیع است که آنها قادر نیستند حتی درصد ناچیزی از آن تبلیغات غلط را به چالش بکشند. از سوی دیگر، هر روز که میگذرد با این دعوت روبرو میشوند که اگر میخواهید نقش و تأثیری در تحولات آتی و احیاناً سهمی از قدرت داشته باشید، چاره‌ای ندارید که خودتان را در اختیار ما قرار دهید و بگذارید همان نقشی را برایتان قائل گردیم که ما میخواهیم. و همچنین این خطر نیز بالای سر احزاب سنتی جولان میخورد که می بینند همه روزه افرادی از میانشان به سوی چنان جبهه‌ای کشیده شده و خود را به راحتی و به‌طور منفرد در خدمت چنان بنگاه‌هایی قرار میدهند.

وسوسه چنین روندی آنچنان قدرتمند هست که کشیده‌شدن افراد از هر جایگاهی را میتواند در بر گیرد. از رهبران احزاب سنتی گرفته تا قلم‌بدستانی که باصطلاح قلم‌شان شرحی بوده از آنچیزی که درون خودشان می جوشید و نه خواسته‌ای که فلان مدیر و در راستائی مناسباتی اداری از وی طلب می نمایند.

دوستی میگفت: چه اشکالی دارد در موسسه‌ای بکار مشغول گردی و بتوانی از امکاناتش بهره گرفته و اندیشه‌های خود را در آن ترویج کنی؟! درست مثل کاری که برخی‌ها در زمان شاه و در روزنامه‌های مختلف در ایران انجام میدادند؟!

طبعاً چنین نگاهی فقط از نیت خیر و عملاً از سادگی بیرون می آید. چرا که اولاً آنانی که به خدمت موسسات مختلف خبری و تلوزیونی و رادیویی کشانده میشوند، کارشان را نه تحت مدیریت عملی – چه مخفی و چه آشکارا بعنوان یک فعال سیاسی و مدافع گرایش معین – بلکه در انتخابی فردی دنبال میکنند و در چنین حالتی، براحتی مدیریتی را می پذیرند که میبایست تأمین‌کننده مالی زندگی وی باشد. کسی که مثلاً در بی بی سی بکار گماشته میشود، نه تنها قادر نخواهد بود تأثیرگذار روی سیاست‌های بی بی سی باشد، بلکه آنچنان زیر اتوریته آن خرد میشود که از وی تنها بعنوان تفاله‌ای و نقشی همچون ماسک برای فلان و بهمان انگیزه بکار گرفته میشود و این‌همه، آنزمانی مطرح میشود که فرد با توهمی از تأثیرگذاری وارد این عرصه و این بازی شده باشد و نه اینکه پیشاپیش توافقی نیز داشته باشد از پیشبرد خط و روند معینی از سیاست.

وقتی به نشست‌های بیجان و فقیرانه احزاب چه بصورت حضوری و با مشکلات بسیار متعدد و متنوع مالی نگاه میکنم و از سوی دیگر محافلی را می بینم که با گشاده‌دستی نشست‌هایی برپا میدارند و افرادی را دست‌چین کرده و با تأمین مالی آنها، فلان و بهمان برنامه را دنبال میکنند، حس خاصی را در خود شاهد میشوم؛ دلم برای متوهمینی اینچنینی می سوزد. آنها نه تنها قادر نیستند جایگاه خود را در تحول‌خواهی در مفهومی عام تمیز دهند، بلکه بجای خود میروند تا به آرامی به وسوسه‌هایی تن دهند که توسط بنگاه‌های مالی حامی قدرت در جوامعی مثل ایران – فرق نمیکند این بنگاههای مالی عناصری از همان جامعه را در کنار خود داشته باشند مانند رفسنجانی یا اینکه عموماً نام و نشانی ناآشنا باشند – دامی را زیر پایشان می گسترانند.

امروزه اکثر نشریات همان احزاب و سازمان‌های سیاسی، انعکاس دهنده ترهاتی هستند که توسط چنان بنگاه‌هایی در برابرشان قرار میگیرد. از بازی‌های شبه مبارزه که امثال شیرین عبادی سردمدار آن هست تا فلان کمپین و بهمان اجلاس و ... از بزرگ‌نمایی که در مورد فلان جامعه مذهبی مطرح میشود تا حتی بازی‌هایی که بعنوان مبارزه سیاسی مطرح میشود همچون جمع‌آوری امضاء و غیره و مثلاً سازمان‌دهی مقاومت از پائین علیه رژیمی که مثلاً میتوان وی را با چنین کارهای ابلهانه‌ای و تحت‌سازماندهی همان بنگاه‌هایی کنار زد که امروزه این برنامه‌ها را سازمان میدهند.

براستی نه تنها چهره احزاب سنتی اپوزیسیون، بلکه آنانی رقت‌انگیز است که از درون همان احزاب بیرون کشیده شده و حال فکر میکنند بعنوان چهره‌هایی در این یا آن رادیو و تلوزیون به ارتزاق نواله‌ای ناگزیر مشغول شده‌اند و حس ساده‌لوحانه‌ای از خوشوقتی‌ در آنان شکل میگیرد که چه به موقع فرصت را غنیمت شمرده و صف خود را از بازی متوهمانه مبارزه سیاس احزاب مجزا نموده‌اند.


۱۹/۱۲/۱۳۸۷

هشت مارس و هلیا!

امروز در مراسم ویژه هشت مارس که توسط عده‌ای از ایرانیان کانون فرهنگی ره‌آورد شهر آخن برگزار شده بود شرکت کردم. بخاطر تأخیر یکی از دوستانم که میباید از شهری دیگر می آمد و با هم برای مراسم می رفتیم، از دیدن بخش معینی از این برنامه که توسط زنان مراکشی سازماندهی شده بود، محروم شدیم. در بخش دوم یعنی بخش ویژه ایرانیان، خانوم دلارام علی یکی از اعضاء کمپین یک‌میلیون امضاء با کمک خانومی که کار مترجمی صحبت‌های ایشان به آلمانی را به عهده داشت، در مورد کمپین و مسائل و مشکلات و دست‌آوردهایش سخنرانی کرد. ایشان در پایان برنامه نیز با نشستی تحت عنوان سوال و جواب با بخش محدودتری از شرکت‌کنندگان صحبت کرده و تلاش نمودند تا به سوالات و ابهاماتی که برای شنوندگان و طراحان سوال مطرح بوده، پاسخ دهند.

در بخش هنری این مراسم خانوم مژگان و گروه رقص‌اش شرکت داشتند که چندین کار گروهی از رقص‌های محلی و بومی ایرانی را اجرا نمودند. جالب بود که در ترکیب رقصندگان گروه، هیچ رقصنده‌ای وجود نداشت که از خانواده‌ای ایرانی باشد و بنظر میرسد کلاس خانوم مژگان با جذب و جلب توجه برای علاقه‌مندان آلمانی و یا احیاناً از کشورهای دیگر غربی پیش میرود. رقصندگان بیش از اینکه کار تکنیکی و یا حرکات پیچیده‌ای را به نمایش بگذارند، بیشتر بخاطر چهره‌های شادشان، از استقبال و توجه مناسبی برخوردار بودند و جمعیت سعی میکرد به سهم خود با تشویق و تقاضا برای اجرای مجدد، حس رضایت خود را به آنها ابراز نماید.

خانوم مژگان در کنار برخی توضیحات درباره گروه و چگونه‌گی کار آنها، به دعوت جمع یکی از رقص‌هایی را که خود بصورت انفرادی اجرا کرده بود، اینبار با تمام اعضاء اجرا کرد و رقصندگان با آمدن به میان جمع و از سوی دیگر پیوستن برخی خانومها به آنان محیطی شاد و دلنشین فراهم آورده و در پایان با دست زدن‌ها و حتی مراجعه مستقیم به خانوم مژگان از وی و گروهش تشکر میکردند.

درباره صحبت‌های خانوم دلارام علی و سوال و جواب‌هایی که مطرح شده بود و مباحثاتی که متعاقباً بین برخی از دوستان چه در سالن و دیرتر در خانه دوستی دیگر پیش رفت، مسائلی هستند که میتوان در فرصت‌هایی دیگر نیز بدان پرداخت.

***

اگر قضایای رسانه‌ای و منتصب به فعل و انفعالات سیاسی را در گستره‌ای عمومی نگاه کنیم، انگار کارگردانانی در اینجا و آنجای صحنه‌ای مجازی و مفروض نشسته و بازیگران صحنه‌ها را برای القاء حس خاصی در چشم تماشاگران به برخی حرکات وامیدارند!

" سازمان‌های حقوق بشری" - نمیدانم این سازمانها چطور اولویت‌هایشان را انتخاب می کنند که عموماً برای دامن‌زدن به برخی بحران‌های رسانه‌ای بکار می آیند!؟ - اخیراً شکایتی علیه عمر البشیر رئیس جمهور سودان مطرح کرده و متعاقباً دادگاه لاهه از خواب اصحاب کهفی بیرون جهیده و بعد از سالیانی دراز و مرگ هزاران نفر در دارفور، وی را به نسل‌کشی متهم و تحت‌تعقیب بین‌المللی قرار داد.

فراهم‌نمودن عرصه‌هایی نوین برای جنگ‌هایی رسانه‌ای و قابل مصرف برای افکار‌سازی مختلف بگونه‌ای پیش میرود که از یک‌سو چندین ده نفر را می بینیم که فی‌البداهه در برابر این مجلس و آن وزارت‌‌خانه کشوری اروپائی جمع شده و مثلاً خواهان بازداشت، محاکمه و گاه در همان لحظه اول، اعدام عمر البشیر میشوند. از سوی دیگر تصویری از مردم روان‌پریش را نشان میدهد که تظاهراتی در دفاع از رئیس جمهور کشور خود برپا کرده و دهان پر کف دوان‌دوان به هر سو می روند و معمولاً جلوی دوربین‌های فیلم‌برداری خبرگزاری‌های غربی حرفهائی دلخواه انعکاس خبری مورد نظر میزنند.

از سوی دیگر، انگار در دستوری از سوی کارگردانان معینی لاریجانی به سفری یک روزه به سودان می رود و طبعاً بسیاری انگار منتظرند تا از این سفر این نتیجه را بگیرند که حامی عمر البشیر جمهوری اسلامی است و یا اینها رژیم‌هایی شبیه هم هستند. و از آنجائی که در یک اصل نانوشته میباید بپذیریم که هر جفنگی که دادگاه لاهه سرهم می کند، چون چند نفر ابله در لباس قاضی و وکیل و اینها هستند و نمایشات تلوزیونی معینی هم آنها را پوشش می دهد، درست بوده و بقیه قضایا را باید با آن بسنجیم.

کشاندن پای جمهوری اسلامی ایران در رابطه با نامه‌ای مفروض برای مدویدف و حرفهای کلینتون و ... تا قطعی‌شدن بستن پایگاه هوائی آمریکا در قرقیزستان - بعبارت دیگر، آمریکا میباید پس از این محموله‌هایش را از خاک روسیه برای افغانستان بفرستد و این، یعنی حساب و کتابی که بهرحال میباید در اختیار نیرویی نه الزاماً دشمن، بهرحال غیردوست قرار گیرد.

کشاندن پای جمهوری اسلامی به افغانستان و عراق - اگرچه اینان با هزاران دست و پای مرئی و نامرئی در فعل و انفعالات اکثر کشورهای منطقه دخالت دارند ولیکن بدلیل نقش مخربی که در برخورد با منافع ملت‌های مورد نظر دارند، عموماً کارهایشان را بصورت پنهانی دنبال میکنند. اما، حضور مستقیم به معنی آن نیز خواهد بود که مجبور میشوند مواضع رسمی بگیرند و این، یعنی به حساب مردم ایران دشمنی و یا دوستی‌های کاذب و مورد نظر خود را وارد نمایند.

نمایشاتی که بمثابه بحران‌های سینمائی و خبری در اقصا نقاط دنیا در تلوزیون به نمایش در می آید، اگرچه حکایت از برخی بحران‌های ریشه‌دارتر در مناسبات بین‌المللی و دست و پازدنهایی برای فرار و یا محدودکردن تأثیر بحران مالی اخیر برای جهت و جریانات معینی در مناسبات اقتصادی بین‌المللی دارند، با اینهمه نباید از نظر دور داشت که در طی چندین دهه گذشته موحوداتی که مُهر سیاست‌مدار بر آنها میخورد بخوبی یادگرفته‌اند که نقش‌هایی بسیار پیچیده بازی کنند و فضای دیگری را در اذهان عمومی دنیا شکل دهند.

***

روز شنبه همراه چندتن از دوستانم به یکی از مغازه‌های بزرگ شهر آخن رفته تا از میان حراجی‌های فصلی و ماهی و روزی و خلاصه هزارتا شامورتی‌بازی که در می آورند چندتائی وسائل مورد نیاز برای خانه‌شان بگیرند. دخترک کوچک دوستم نیز همراه‌ مادرش در جمع ما بود. " هلیا " که به جرئت می توانم بگویم پیش از اینکه بتونه براحتی بشینه و یا حتی راه بره، با هر آهنگی که در خانه یا هر جای دیگری پخش میشد، می رقصید؛ در فاصله‌ای که دوستانمان داشتند قیمت‌ها، اندازه‌ها، برخی جزئیات و غیره وسائل مورد نظرشان را می خریدند، هلیا اینطرف و آنطرف میرفت و در لحظاتی که هم‌سن و سالی گیر می آورد بدون اینکه کلمه‌ای به زبان بیاره، با آنها همراهی میکرد و با هم برخی کارهای مشابه انجام میدادند. مثلاً بالشتک‌هایی انباشته از هوا در اینجا و آنجا گذاشته بودند که دخترکی روی آن می پرید و هر بار با صدای " پیییییییسسسسسی " که از صندلی بیرون میزد، همراه هلیا می خندید و با صدای خنده و جیغ اونا فضای سالن‌ها مملو از زندگی و رنگ میشد!

جلوی هرکدام از تخت‌ها که قرار میگرفتیم، هلیا طوری ادا و اطوار در می آورد که انگار داره جنس خاصی رو تبلیغ میکنه! در یک لحظه به صرافت افتادم که با دوربینی که روی تلفن موبایل‌ام نصبه ازش چندتائی عکس بگیرم. یکی از عکس‌هایش رو اینجا میذارم! وقتی داشت برای این عکس ژست می گرفت، چندتائی اینطرف و آنطرف وایستاده و به کارهایش نگاه میکردند و میخندیدند! انگار روبرویم یک مدل قرار گرفته که هی پیچ و تاب میخوره و عکس میگیره!!!

آخرین نکته جالبی رو که میتونم درباره‌اش بگم اینه که: معمولاً بچه‌های کوچولو که همراه پدر و مادراشون به بازار میرن، اگه اسباب بازی ببینند حتماً بند میکنند که ازش استفاده کنند و باهاش بازی کنند. وقتی به هلیا یه چرخ و فلک رو نشون دادیم و گفتیم: اگه بچه خوبی باشه، بعداً اونو میذاریم چرخ و فلک بازی کنه؛ با خونسردی گفت: نه نمیخواد، اون چرخ فلک خرابه! دوستم میگفت: خوبه حالا اینو میگه، بچه‌های دیگه وقتی واقعاً هم چرخ و فلک خراب باشه، دو پا تو یه کفش میکنند که حتماً باید با آن بازی کنند...

هلیا سه سال و سه ماهش هست!

این هم یکی از عکس‌هایی که ازش گرفته‌ام!


۱۶/۱۲/۱۳۸۷

بهار در راه است!

امروز بخش اصلی پیاده‌روی‌ام در جنگل به جستجوی جوانه‌ها و برگهای تازه گذشت. بهار با صدائی بسیار ملایم و کم‌جان اما گسترده و فراگیر دارد می آید. اینجا و آنجا میتوان صدای آواز غروبی و یا سحرگاهی پرندگان را شنید که فضای خاصی را با صوت خود شکل میدهند. حجمی که صدایشان می آفریند، فریبنده و مسحورکننده است. حتی از لابلای تمامی صداهائی که در جنگل شکل میگیرد و یا صدای ماشین‌هایی که تک و توک از جاده وسط جنگل عبور می کنند و یا صدای پای خودم که درون گل و لای و یا توی شاخ و برگهای خیس ابراز وجود میکند؛ و یا حتی صدای زوزه‌وار اصطکاک آستین کاپشن‌ام با بخش پهلویی آن، صدای پرنده اما همه دیگر صداها را کنار میزند و دقیقاً گوش را نشانه میگیرد. میتوان پرنده‌ای را مجسم کرد که روی شاخه‌ای اینسو و آن سوی می پرد و صدایش را در حجم خاصی میگسترد. از فرکانسی که پخش میکند، میتوان جثه‌اش را تمیز داد.

در مسیر برگشت کلاغ‌ها را می بینم که هرکدام شاخه‌ای بر نک داشته و به مجموعه انبوه درختان محوطه یک کلیسای متروک وارد شده و در شاخه‌های تو در توی آنها گم میشوند. آنها در بالاترین شاخه‌ها لانه خود را میسازند. فصل تخم‌گذاری‌شان نزدیک هست و جائی برای آن باید مهیا کنند. دسته دسته بسوی مزرعه‌ای می روند که تابستان گذشته در آن ذرت کاشته بودند و در کنار آن اما باغهای گلابی و سیب هستند که در تمام گوشه و کنار آن درختهای کوچک، شاخک‌های بسیاری یافت میشود که برای ساختن لانه کلاغها بسیار مناسب‌اند.

در کنار مجتمع مسکونی بچه‌های کوچکی جمع شده و در حال بازی هستند. دسته‌ای دیگر در یک خیابان فرعی دیگر در حال بازی با طناب و پریدن از روی آن هستند. این بازی آنقدر جهانی است که میتوان در تمام سرزمین‌های دنیا نمونه‌ای از آن را دید. دخترک‌های کوچک‌تر که انگار اولین بار هست که این بازی را شاهد هستند، هرکدام سعی میکنند به نوبه خود در لابلای حلقه چرخان طناب بالا و پائین بپرند و بسختی می توانند خود را با آهنگ حرکت طناب هماهنگ کنند.

پدر یکی از این دخترک‌ها ماشین‌اش را پارک کرده و بسوی خانه‌اش میرود. دخترش امینه که چهار سال دارد صدایش می زند و با خوشحالی بطرفش رفته و پس از بوسیدن وی، به جمع بچه‌های دیگر برمیگردد. در همین لحظه طناب به صورت دخترکی میخورد و او دستانش را روی صورتش گرفته و به گوشه‌ای می خزد. سابینا خواهر امینه، او را بغل کرده و سعی میکند او را آرام کند. بچه‌های دیگر دور آنها جمع میشوند. کوچک‌ترین دخترک جمع از فرصت استفاده کرده و میخواهد پریدن از روی طناب را آزمایش کند؛ اما آنهائی که دو سوی طناب را گرفته و آنرا به حرکت در می آورند، خود از حرکت باز ایستاده به دخترکی نگاه می کنند که طناب به صورتش خورده بود. این دخترک اگرچه قد بلندتری نسبت به بقیه دارد ولیکن همسن سابینا یعنی هفت ساله است. سابینا با صمیمیت تمام موههای فر او را که احتمالاً مادرش به سختی توانسته آنرا جمع کرده و در دو کنج بالای کله‌اش ببندد، نوازش میکند. انگار علاقه و توجه و دلداری بچه‌ها کار خودش را می کند. با کمی نگاه به صورتش و احتمالاً شرح اینکه اثر خاصی روی پوست تیره دخترک نگذاشته – دخترک سیاه پوست هست – او به بازی بر میگردد و اینبار خود یک سوی طناب را می گیرد تا حرکت درست را به بقیه یاد دهد.

به خانه‌ام بر میگردم و بعداز چک‌کردن ای‌میل‌هایم متوجه میشوم که به ‌مناسبت هشت مارس کارت پستالی برایم ارسال شده که در آن نام و نشان زنی زندانی‌شده در زندان‌های جمهوری اسلامی قرار دارد و ...

بعدازظهر و پیش از اینکه به پیاده‌روی بروم در اخبار تصویری و آنلاین خبرگزاری روسیه دیدم که دیمیتری مدویدف به مناسبت گرامیداشت هشت مارس با جمعی از زنان فعال اجتماعی، شاغل، سیاستمدار و غیره دیدار داشته. در این دیدار که همه آن زنان دور میزی نشسته و مدویدف نیز در میان آنها بود، هرکدام از آنها از وضعیت شغلی خود، از مرجعی که به نمایندگی از آنها در این نشست شرکت کرده بودند، صحبت میکردند. یکی از زنان که سرهنگ ارتش بود از طرف تشکل خودشان در ارتش و زنان عضو از مدویدف و برنامه‌هایش تشکر کرده و پیام آنها را به گوش رئیس جمهور روسیه رساند. مدویدف از وی در مورد تنظیم مناسباتش در خانواده و محل کار پرسید. در میان توضیحات وی، مدویدف پرسید: آیا شوهر شما هم ارتشی است؟ خانوم سرهنگ در جواب با حالتی از تعجب و تأکید گفت: چه فکر میکنید؟ معلومه که نیست! همه شرکت کنندگان در جمع و خبرنگاران زدند زیر خنده. جواب وی با چنان لحنی همراه بود که انگار کار خطائی در میان هست! شیوه مصاحبت آنچنان دوستانه بود که مرا به سرعت به تجسم شرائطی برد که بتوانم چنین چیزی را برای جامعه خودمان و مردمش تصور کنم.

براستی در طی سالهائی که در اروپا بوده‌ام هرگز ندیدم که زنان مراسم هشت مارس را همانگونه برگزار کنند که در سالهای زندگی در شوروی سابق و جمهوری‌های مستقل دیده‌ام. هشت مارس برای آنان روزی است برای جشن گرفتن. برای ما چه آنزمان که احزاب باصطلاح خود را مسئول برگزاری هشت مارس در مفهوم سنتی انترناسیونالیستی و بازمانده از فرهنگ چپ قلمداد میکردند و آنرا به انعکاس شعارهای خود محدود کرده و احترام و علاقه و توجه به حقوق زنان را در اهداف خود دفن میکردند و چه در دوره‌های دیگر می بینم چگونه تشکل‌هایی در مضمون مبارزه برای حقوق اجتماعی زنان و اما در شکل و شمایل جایگزینی برای احزاب به میدان می آیند. آنها نیز این روز و این مراسم را به بخشی از تلاش خود برای مقابله با ساختار قدرت تبدیل میکنند. انگار این روز در مجامع ایرانی آنچنان طلسم شده که جز شعارها و جز آرزوها و جز این یا آن خواسته و انعکاس مبارزه و غیره، هیچ اثر و نشانی از جشن و شادی در آن نمی بینیم.

راستش هنوز نتوانسته‌ام خودم را نسبت به این یا آن نام و نشانی که بنام تشکل‌ها و انجمن‌های صنفی و غیره بعبارتی ان جی او خودشان را معرفی میکنند، خوشبین و راحت باشم.

 

بهرحال به سهم خود و با مراجعه به قلب خودم احساس کردم دلم میخواهد عده‌ای از دوستانم را به شنیدن آوازی دعوت کنم که صدایی گرم کلمات زیبای آنرا ادا کرده و ملودی مناسبی دورادور آنرا گرفته و مجموعه را به اصواتی دلپذیر تبدیل کرده است. این آواز را با این جملات برای عده‌ای از دوستانم فرستادم:

آوازی برای همه روزهای سال!

امیدوارم شما هم از شنیدن این آهنگ لذت ببرید.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?