کلَ‌گپ

۱۸/۰۳/۱۴۰۰

از یادداشت های "آمیرزا تقی خان جنگلی" یادهایی از دوران کودکی و نوجوانی!

 



   چهارده سالم بود و کلاس هشتم با دو تا امتحان تجدیدی در شهریور ماه، مردود شده بودم. روزی که جواب امتحانات رو گرفتم، شوکه شده بودم و ناراحتی و غم ناشی از احساس تحقیر از رد شدن، امانم رو بریده بود. شب، علیرغم کمبود وسائل خواب، از مادرم خواستم تا یک پتو به من بدهد و با همان روی حصیر ایوان کوچک اتاق مستأجری سعی کردم بخوابم. فکر اینکه چطور در هفته بعد برای ثبت نام مجدد به دبیرستان بروم و چطور در چشم دوستانم تحقیر خواهم شد، خواب از چشمان ربوده و جایش را با اشک پر کرده بود. ریزش اشک ها، چانه هایم را سبک کرد و هق هق فروخفته ای جایش را پر کرد.

   در میان هق هق آرام، ناگهان سوال و جواب پدر و مادرم را شنیدم.

   پدرم: - این چرا داره گریه می کنه؟ چی شده؟

   مادرم: - ولش کن، مثل اینکه رد شده. امروز قرار بود بره مدرسه جواب امتحاناتش رو بگیره.

   پدرم: - حتماً میدونی رد شده؟

   مادرم: - به من که چیزی نگفته. به برادرهاش هم چیزی نگفته. عباس فهمید و بهش گفت: یه سال ردی که زیاد مسئله ای نیست و اونم قهر کرده و رفته بیرون گرفته خوابیده.

   پدرم: - کلاس چند هست؟

   مادرم: - کلاس هشت.

   پدرم: - آووو... من که هنوز فکر می کردم کلاس دوم یا سوم هست. قد و قواره اش رو که نگاه کنی، هیچ کس نمی تونه بفهمه کلاس هشته. تازه، اینجوری میتونه امسال شاگرد اول هم بشه.

   ... از زمانی که پدرم بازنشسته شده بود، کار ثبت نام مدرسه من رو سپرده بود به برادر بزرگم و در سالهای دبیرستان خودم برای ثبت نام می رفتم.

   روز بعد، وقتی به آقای زندی ناظم مدرسه مراجعه کردم، نگاهی به لیست کلاس نهم انداخت و گفت: تو چرا اسمت اینجا نیست؟ گفتم: آقا با اجازه، من بخاطر تجدیدی هایم رد شدم... نگاه دلسوزانه اش انگار کلید چشمم بود و باز اشکهایم را از چشمانم سرازیر کرد.

   آقای زندی با ناراحتی و نگرانی از جایش بلند شد و به طرف من آمد و در حالی که سرم را نوازش می کرد گفت: اینقدر که شیطان هستی! چند بار بهت گفتم دست از شیطنت بردار و به درس و مشقت برس. از صبح تا غروب یا در حال فوتبال هستی و یا زیر میز در حال خواندن کتابهای داستان و پلیسی و این مزخرفات. بعدش با خنده گفت: امسال تو رو میذارم تو کلاسی که همه تازه وارد هستند و اگه شاگرد اول نشی، یک کتک حسابی خودم بهت میزنم. حالا بیا بریم پیش آقای حکمت جو – مدیر مدرسه – تا ازش اجازه بگیرم و تو رو تو کلاس خوبی بذارم.

   آقای حکمت جو وقتی اسمم رو شنید از جایش بلند شد و گفت: پسر جان ناراحت نباش. به پدر و مادرت هم چیزی نگو. من با معلم ها صحبت می کنم که مبادا چیزی تو کلاس بهت بگن... اشک هایم بدون هیچ مانعی سرازیر بودند و فین فین دماغم با هربار بالاکشیدن دهانم را به هق هق جدیدی میکشاند.

   آقای حکمت جو مدیر مدرسه که بشدت ناراحت بنظر میرسید از پشت میزش بلند شد و بطرفم آمد و در حالیکه سرم را می بوسید گفت: تو از شاگردهای خوب مدرسه ما هستی. عکس تو رو نمیذارم از روزنامه دیواری مدرسه بردارند.

   وقتی از مدرسه بیرون آمدم حس عجیبی داشتم. انگار تمام ناراحتی های ناشی از تجدید، ردی و مجدداً نشستن در کلاس هشتم از تمام وجودم دور شده باشد. رهائی از تمامی غصه هایم را از صمیم قلب مدیون پدرم، ناظم مدرسه و مدیر بودم. آنها بهترین استادان زندگی من بودند بی هیچ ادعائی و تنها با قلب های پر مهرشان.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?