کلَگپ | ||
۰۸/۰۳/۱۳۹۱یادها و خاطرات، نوشتههای ابوالفضل محققی (2)نخستین روز مدرسه! دبستان توفیق کلاسی بسیار بزرگ در انتهای دالانی قرار داشت که دبستان توفیق را به دبیرستان توفیق وصل می کرد، دالان رابط بین بچهها با نوجوانان و آرزوی رفتن به کلاسی از این سوی دالان به آن سوی بود. نخستین روز درس با معلم قرآن شروع شد، با شلاقی چرمی در دست. او میخواند ما باید گوش می کردیم. من فقط پنجرههای روشن بالای کلاس را میدیدم با درختان بلند سپیدار که پشت آن تاب می خوردند. و هیاهوی مبهم کلاس را که در گوشم طنینانداز شده بود. حیاط بزرگ مدرسه برایم تازگی داشت. با کلاسهائی بر دو طرف حیاط که پله می خوردند با نردههای چوبی سبز رنگ. زنگهای تفریح صدها کودک به حیاط سرازیر می شدند. ظهرهنگام پدرم از عدلیه به مدرسه می آمد، در اطاق آقای قائمی می نشست تا من بیرون بیایم. عصایش را بگردنم می انداخت. او در پیش و من پشت سر او. آن زمان هشتاد سال داشت. اما بسیار شق و رق راه می رفت! موقع راهرفتن زنجیر ساعت جیبیاش تکان می خورد و من با آن ریتم قدمهایم را تنظیم می کردم. با عصا مرا می کشید و به شوخی می گفت:" شلوغ اوغلانا توتمشام! " -" پسر بازیگوش را دستگیر کردم -" و این زیباترین خاطره راهپیمائی من از مدرسه به خانه بود. همسایهها و دکاندارها می خندیدند و من به راه خود ادامه می دادم. قسمت بیرونی مدرسه که مشرف بر خیابان بود، خانه نهاوندی قرار داشت. حاج علیاکبر نهاوندی معمار مشهور شهر که بسیار شوخطبع بود. یکی از زیباترین تصاویری که از کودکیام بجا مانده از سیمای پدر او بود؛ پیرمردی با محاسن کاملاً سفید که عبای نازک قهوهای رنگی بدوش می انداخت در جادری ورودی خانه روی یک صندلی می نشست با پاکت بزرگی از نقل و شکرپنیر. صبحها هر بچهای که از مقابل او رد می شد تا به مدرسه برود، سلامی به او میداد و یک تا دو تا نقل می گرفت. اسم او را حاجی منه و نقل گذاشته بودیم! او با آن چشمهای درخشان، ریش سفید و نقلی که میداد اضافه می کرد: دهنت را شیرین کن درسات را خوب بخوان! او یکی از بهانههای اصلی من بود که عشق رفتن به مدرسه را در قلبم شعلهور می کرد. بسیاری از بچهها بخاطر نُقلهای او صبح اول وقت راهی مدرسه می شدند. همه چیز در فضائی انسانی جریان داشت. مدادهای چینی تازه به بازار آمده با آن شبکلاههای بوقی منگوله دار و رنگارنگ. لیوانهای آبخوری پلاستیکی که داخل هم جمع می شدند. با دواتهای مرکبی که همیشه جیب بغل بچهها را سیاه می کرد و مشهدی حسن بقال که همه چیز در مغازه او یافت می شد از جنسهائی به قیمت دهشاهی تا دو ریال یا پنج ریال؛ از نان چالی تا شکلات کشی. مقابل مدرسه خانه وزیریها قرار داشت بین خیابان ذوالفقاری و کوچه مشیرالدوله که دالان بزرگی این خیابان را به آن کوچه متصل می کرد. روی دالان بخشی از خانه وزیریها بود که اصطلاحاً آن را " دالان آلته " یعنی زیردالانی می گفتند. آن زمان این دالان بلند و تاریک برایم بسیار عجیب و تا حدی ترسناک بود. دو در داخل دالان بود که همیشه آرزوی دیدن داخل آنها را داشتم. همزمان آمدن ارتش به زنجان شروع شد. سپاه ستاد 2، همراه با دهها سرباز و مستشار آمریکائی که تابستان لباس سفید می پوشیدند با دستکشهای سفید، عینک آفتابی. مانند یک داستان رویائی بود. قد بلند با چهرههای سفید. شهر به تصرف نظامیان در آمده بود. رژه سربازان، جیبهای ارتشی و ساختمانهای بزرگی که ارتش در آنها مستقر شده بود. هر دو خانه زیر دالان، آن درهای اسرارآمیز اکنون به اجاره ارتش در آمده بود، تحت عنوان مرکز ستاد و مشاوران آمریکائی. حال هر دو در باز بود با دو سرباز آمریکائی نگهبان بر آن. درها مستقیماً به حیاط پر گلی وصل می شدند که ایوان آنرا فرش بلند قرمز رنگ می پوشاند. درست مثل باغ جادو، مثل بهشت. مرا یاد باغهای داستان امیرارسلان می انداخت! چه عظمتی داشت. افسران آمریکائی با آن سرهای تراشیده، هیکلهای درشت، لباسهای اطوکشیده که در جیبهای روباز حرکت می کردند، و مقابل دالان می ایستادند. دالان ترسناکی خود را از دست داده بود. خبر از دنیای دیگر و جدیدی می داد که تحرک و نشاط با خود بهمراه داشت. چهره شهر عوض شده بود. خیابانها آسفالت شدند؛ ماشینهای هزارخرواری به آرامی خیابانها را می کوبیدند؛ درشگهها و گاریها یکی یکی جمع می شدند و جای آنرا تاکسیهای پابدا می گرفتند. حضور زنان در خیابانها بیشتر شده بود. زنان افسران ارتش که اکثراً بیچادر بودند، سیمای شهر را عوض می کردند. بازاریان و کسبه سنتی، اعتراض داشتند. اما جرئت نمی کردند بیان کنند. بخشی از بازار خود را تکان میداد، رختهای کهنه گذشته سنت و رسم قدیم را دور می ریخت و سیمای خود را مدرن می کرد. درهای چوبی ارسی داشت جای خود را به ویترین می داد. بازار داشت رونق می گرفت. دیگر، گذاشتن تکه گج روی میزهای کوچک داخل دکان که گویا در حال خوردن نان و پنیراند، عوض شده بود. غذاخوری و چند ساندویچی. حمامها پر مشتری شده بودند. حمامرفتن سربازان برایم بسیار جالب بود. دهها سرباز با مشق نظامی که سرودی هم می خواندند، حمامهای شهر را پر می کردند. دیگر حمام سنتی به تنهائی جواب نمی داد. نخستین حمام با دوش خصوصی. گرمابه شهرداری بسرعت ساخته شد، جنب سینما ستاره آبی و سینما جنب هتل تازهساز بیمه که نشانههای شهری نوین بودند. فردای افتتاح گرمابه آخوندهای مخالف چنین تحولاتی دسته بزرگی از کسبه، لاتها، شیرهکشها راه انداخته و با سنگ و چماق به حمام حمله کردند. می گفتند: آب این حمام نجس است و کٌر نیست و کسانی که به این حمام می روند، نجس هستند. درگیری که تعدادی دستگیر شدند و غائله تمام شد. و رفتن به گرمابه شهرداری نشانه تجدد و آلامدبودن! چه بسا گرفتن نوبت از آن بیست و سه دوش ساعتها طول می کشید. باشگاه افسران در انتهای خیابان فردوسی بسرعت ساخته می شد. باشگاهی که بعدها مرکز جشنهای بزرگ و عروسیها شد و نخستین جشنهای مختلط زن و مرد در آن برپا گردید و صدای موسیقی در آن همیشه طنینانداز بود. زنان و دختران زیباروی شهر، در تقابلی اعلامنشده با زنان افسران قرار گرفته بودند. از یکطرف حسادت می کردند و از سوی دیگر آرزو داشتند که مانند آنها بپوشند، راه بروند و دلبری کنند. بازار چادرهای نازک گلدار مخصوص زنان زنجان به آرامی داشت کساد می شد. دیگر آن پنجتابهای زیر چادر خریدار چندانی نداشت. اما کنارگذاردن آن نیز ممکن نبود! خانههای کنار خیابانها بسرعت سیمای خود را عوض می کردند. دکانهای بیشتری باز می شدند و شهری که در آن هیچوقت سنت اجارهدادن خانه رایج نبود، اکنون داشت یاد می گرفت که بخشی از خانه خود را در مقابل پولی که آن روزها بسیار زیاد بنظر می آمد، اجاره دهد. و چنین شد که تمامی آن همه افسر و درجهدار به نسبت وضعیت مالی خود در خانههای مشترک با زنجانیها قرار گرفتند و اجارهداری راه افتاد. اطاقهای قدیمی داخل خانهها بازسازی شدند و چهاردریهای شیشهای جای درهای کوتاه چوبی بین دو اطاق را گرفتند. فروشگاه ارتش در دروازه ارک گشوده شد و برای نخستین بار ما شاهد مغازهای شدیم شبیه سوپرهای امروزین. چه روزهای پر تحرک و شادی بود! عصرهای پنجشنبه دسته موزیک ارتش در سبزهمیدان برنامه موزیک می گذاشت. روزهای بیست و یک آذر سان و رژه وسیع تمامی شهر را بخود جلب می کرد. فرمانده گردان موتوری سرگرد کردستانی بود. مردی که در همسایهگی ما زندگی می کرد. با ابهت سوار بر اولین جیب می ایستاد و پیشاپیش گردان موتوری حرکت می کرد. او برایم مانند خدای مجسم بود. فکر می کردم قویترین مرد زنجان است. اما وقتی گماشتهاش چو انداخت که سرگرد هر شب از دست زنش کتک می خورد، تمامی آن ابهت و عظمت فروریخت! همسایهها به شوخی می گفتند: باید زنش سان ببیند! در کوتاهمدتی سیمای بسیاری از خیابانها عوض شد. درهای کرکرهای جایگزین درهای قدیمی شدند. مساجد سروصدایشان را پائین آوردند، چرا که حتماً در همسایهگی مسجد سرگرد یا سرهنگی خانه داشت. قمهزنی ممنوع شد. شور و حالی به شهر وارد شده بود. جوانها به سرووضع خود می رسیدند. صحبت به فارسی جزء واجبات بود. چرا که بدون آن ارتباط بسیار سخت می شد. رفیقشدن با بچههای ارتشیها مزیتی محسوب میشد. همزمان راهآهن و بنگاههای اتوبوس و مینیبوسرانی رونق می گرفتند. فضا از بوی تحول آغشته شده بود. بازاریان متعصب، آخوندهای مخالف که حالا بسیار محتاطانه حرکت می کردند، هیئتهای خود را گسترش می دادند. بیصدا. ترس از جذبشدن بچهها به این دنیای جدید، آنها را بشدت نگران می کرد. بچههای بازاری و کسبه فعال شده بودند و یارگیری می کردند. جنگ اعلامنشدهای بین جوانان باصطلاح متجدد و سنتی جریان داشت. انجمن حجتیه بسیار فعالتر شده بود. فضای آرام و رخوتانگیز شهر دیگرگون می شد، لباسها نوتر. صدای موسیقی شنیده می شد. گرامافونهای تیپاز به میدان آمده بودند، رادیوهای کوچک توشیبا. تقلید راهرفتن افسران برای ما بچههای دبستانی یکی از سرگرمیها بود. دنبال سربازان و افسران آمریکائی می افتادیم. هلو! هلو! آنها هم دستی تکان میدادند و ما خوشحال از این دستتکاندادنها به خانه می رفتیم. پسری بود بنام اسد. زال بود، چشم و ابرو و موی سفید. که خود مایه دستانداختن بچههای مدرسه بود. دلم برایش می سوخت. فکر می کردم چرا از خود دفاع نمی کند. چرا با سنگ انداختن، جواب بچههای مزاحم را نمی دهد. وضع مالی خوبی نداشتند. فقر عموماً همراه خود مظلومیت خاصی نیز همراه می آورد! شرم و بیاعتمادی را نیز! در یکی از روزها او هم سلامی به یک افسر آمریکائی داده بود. افسر آمریکائی یک کلاه سفید کپی به او هدیه کرده بود. کلاه، اندکی بزرگ بود. اما هربار که بر سرش می نهاد درست شبیه بچههای آمریکائی می شد. حال تمام بچهها به حال او غبطه می خوردند. سفیدی مو، پلک و ابروی وی مایه حسرت شده بود. فکر می کردیم که او مثل آمریکائیهاست. جایگاهاش بالا رفته بود و از آن روز ببعد کار بچهها افتادن دنبال آمریکائیها و تکرار کلمه کلاه، کلاه، کلاه بود! معلم قرآن می گفت: مبادا به آمریکائیها سلام بدهید. بابت هر سلام آن دنیا جوابگو هستید، اینها کافرند. به حمام شهرداری نروید؛ برای هر فیلمی که به دیدناش بروید، در جهنم یکبار در دیگ خواهید جوشید و ... ما می خندیدیم، چرا که لذت سینما چیز دیگری بود! ادامه دارد... ۰۷/۰۳/۱۳۹۱از سری یادداشتهای نیمهشبانه (2)آهنگ " لیلی اینجا بود "، مصاحبتی است بین ساکسیفون و گیتار؛ مصاحبتی که گاه جایگاه راوی عوض میشود و گوینده، خود سوژه داستان میشود و چرخش زبان و ملودی جایگاهی غیرمستقیم را اشغال می کند. دارم روی نوشتهای کار می کنم با نام: " ماری مدتی هم اینجا بود! " داستان گذران زندگی دختری ایرانی الاصل که مسیر پر پیچ و خم پناهندگیاش اونو نه تنها سوژه زندگی افراد بسیاری قرار داده، بلکه خود نیز عامل بسیار قدرتمندی بوده که زندگی بسیاری افراد دیگر رو تحت تأثیر قرار داده و چه بسا مسیر زندگی شان را تغییر داده. سالها پیش آن زمانی که در دفتر نشریه " راهنمای پناهجوئی " در مؤسسه دفاع از حقوق پناهندگی و پناهندگان در شهر هارلم هلند کار می کردم، با شرح زندگی دختری آشنا شدم که به مؤسسه مراجعه کرده و از آنان کمکهائی طلب کرده بود ... این زندگی و فراز و فرودهایش و عمومیتی که میتوان از درون آن بیرون کشید، دستمایهی بسیار مناسبی است که فعلاً در صفحات محدودی و عمدتاً بصورت فیلمی تخیلی در بطن ذهنم جا خوش کرده. در قدمزدنهای شبانهام در طول اتاق نشیمن تا جلوی در خانه، موسیقی متن این روایت، خواه ناخواه همانی خواهد بود که در بالا از آن نام برده ام: لیلی اینجا بود... و داستانی که در پستوی ذهنم بیتابیاش را به دیوارههای ذهنم میکوبد که مرا رها کن؛ " ماری مدتی هم اینجا بود! این شما و این هم موسیقی زیبای " لیلی (ماری ) اینجا بود! " با هنرنمائی کندی دولفر و دایو استوارت: ۰۴/۰۳/۱۳۹۱( از سری یادداشتهای نیمهشبانه )نشستهام روبروی مونیتور و همینطور که دارم فالوده یخزده را با قاشق و با سختی تمام در دهان گذاشته و با سردی تیز آن دست و پنجه نرم می کنم، به روایتی بینظیر از جعلیت و وقاحت به نام " زندگی خصوصی " نگاه می کنم؛ آنجائی که قرار است دیگران قضاوت شوند و اینبار خود به زبان خود! و با شگردی که تنها خصیصه منحصر به فرد آن زدن " نعل وارونه " هست. وقتی چنین روایتی را ممنوع می کنند و با چنین شگردی آنرا اینبار به گونهای دیگر به بازار عرضه می کنند تا بیش از پیش به دهان مصرفکننده خوش بنشیند، شارلاتانیسم به اوج میرسد! وقتی در جامعه هیچ دریچهای، هیچ امکانی برای انعکاس نظری مستقل و نگاهی موشکافانه به رویدادها و چگونهگی شکلگیری و تأثیرات آن نیست، تنها یک دهان، و آنهم وقیحانهتریناش باقی می ماند تا روایت کند، آنگاه فاجعه تکمیل می شود و چیزی بعنوان یک کار هنری به بیرون عرضه میشود که همانا نهایت وقاحت گویندگانش را اثبات می کند! فیلم " زندگی خصوصی " فیلمی است بشدت مضحک و انحرافی. فیلمی که با فروکردن دماغ خود در باصطلاح روابط خصوصی زندگی دیگران، نه تنها این خصیصه سخیف را دامن میزند، بلکه در لوای آن و نمایاندن کراهت درون چنین فضائی، باصطلاح به دفاع از آن مزخرفاتی می نشیند که مثلاً بنیانهای تفکر جمهوری اسلامی را تشکیل میدهد! طبق معمول همه آنانی که دستاندرکاران مسلط رژیم معرفی می شوند، انسانهائی نه تنها مقید به رعایت حقوق شهروندی، بلکه مجسمه کامل انسانهای اخلاقیاند! آنهم در جامعهای که فساد و وقاحت و کثافت از تمامی وجناتش می بارد و جامعه در منجلابی عظیم دست و پا میزند. وقتی روایتگری با وقاحت قاطی شود، ثمرهاش بهتر از این نخواهد بود ۰۳/۰۳/۱۳۹۱" سیمای یک زن " دالانهای بیپایان خاطره درهائی باز به اطاقی خالی که در آن تمام تابستانها یکجا می پوسند آنجا که گوهرهای عطش از درون می سوزند چهرههایی که چون به یادشان می آورم، محو می شوند می جویم بیآنکه بیابم، من یک لحظه را می جویم « اکتایو پاز » کوچهای دراز سنگفرش، با خانههای بزرگ و مسجدی قدیمی، با درختهای سپیدار و دری چوبی بزرگ که به کوچهای بنبست ختم می شد؛ کوچه اکبریه. که تمام کودکی من در این کوچه بنبست گذشت. کوچهای که بگونهای آئینه تمامنمای سیمای آن روز شهر من " زنجان " بود. از خانه فاطمه خانم شروع می کنم. خانهای کاهگلی و بزرگ با یک در چوبی زوار در رفته که کلولانش را هیچوقت نمی بستند؛ بخشی از خانه در یک روز بارانی که بدنبال خود سیل تندی را آورد، خراب شده بود. اطاق اصلی آن به تلی از خاک بدل گردیده بود. بضاعت مالیشان توان درست کردن آنرا نمی داد. تلی بلند که از آنجا می شد به پشتبامبامهای دیگر رفت و جولان داد. این خانه با تمام محقر بودنش، اصلیترین جای بازی بچهها بود. فاطمه خانم زنی بود زحمتکش و بسیار با روحیه. مرد خانه حضور نداشت و ما نمی پرسیدیم چرا؟ مادر بخاطر تأمین زندگی چهار بچه قد و نیم قد در هتل تازه افتتاحشده بیمه کار رختشوئی می کرد. تمام روز از ساعت هشت تا پنج بعدازظهر! اما، روحیهای شاد داشت و هرگز شکوه نمی کرد. پای اصلی بساط ساعت شش کوچه بود که همسایهها دور هم جمع می شدند، فرش می انداختند. سماور را وسط می گذاشتند و تمام حوادث و اخبار شهر در این گردهمائی زنانه که متأسفانه مادر من و چند همسایه دیگر در آن شرکت نمی کردند، بود. گفتگو بود و خنده. تعدادشان کم نبود. از دو کوجه آنطرف هم می آمدند. ده دوازده تا زن. با لشگری از بچهها که دور آنها می چرخیدند. من دور از چشم مادرم شنونده اصلی صحبتها بودم. از همه شهر صحبت می شد. از دختران امینالشرع که بیصاحب شده بودند. از مقبول رقاصه معروف شهر که عروسی را به سرش می گرفت. از خانه ثروتمندان، برادر فرخنده خانم، باباخان راننده ذوالفقاریها بود. از سگهای تازیشان. از لاتهائی که از محمود خان پول می گرفتند و فرشهائی که در جریان سرکوب فرقه دموکرات از غارت خانهها بدست آمده بود و یکی هم نصیب فرخنده خانم گردیده بود. بهیه خانم بهترین بافنده شهر بود. تمام طول سال او در حال بافتن لباسهای کاموائی بود. تابستان و زمستان. از تمام شهر مشتری داشت. هر وقت می نشست کلافهای کاموا را داخل یک سبد می گذاشت و میلههای کاموابافیاش مانند یک ماشین ریسندگی در حرکت بود. یک چشمش نمی دید اما مرتب صحبت می کرد. فاطمه خانم پرخبرترین فرد گروه بود. از تمام روندگان و آیندگان تنها هتل نوساز شهر خبر می داد. از وزیرها و وکیلها که گاه گذرشان به زنجان می افتد. از غذاهای آنجا که برای همه مانند رویا بود. یکی از همسایههای دور ته صدائی داشت. گاه یواشکی بعضی آهنگهای مرضیه را با لهجه ترکی می خواند. آیا بشهر شما قسم/ شما را بخدا/ جنون عاشقی تماشا دارد! آنا خانم که از مهاجران قفقاز بود و تیپیک چهره روس داشت، گاه از باکو صحبت می کرد. از کنار دریا، زنان آلامد و مردان فکل کراواتی و زنباره. و من تمام اینها را می شنیدم، مجسم می کردم. در میانه بازی نیز تمام حواسم به این مجلس اعلی بود. و اما خانه، خانه فاطمه خانم. خانه عجیبی که هنوز خواب آنرا می بینم. خانهای که آزادی در آن مطلق بود. هر کاری می توانستی بکنی. کسی بر تو ایراد نمی گرفت. چرا که در تمامی روز در آن خانه کسی نبود جز چهار پسر قد و نیم قد با یک فاصله سنی دو ساله. کانونی برای بچههای محل که برخی به آزادی و برخی مانند من دور از چشم، مخفیانه در این خانه حضور بهم می رساندیم. از دوران کامل بیخبری کودکانه تا نخستین تجربههای بلوغ. در این خانه گذشت. از نخستین باری که بدن برهنه یکی از دختران همسایه را دیدم؛ وقتی سرزده از در نیمباز خانهشان بدرون رفتم. چنان ترسیده بودم که توان برگشتن نداشتم. هنوز آن ترس با شیرینی کودکانه و سُکرآور مورمورم می کند. مانند روز اول آنرا احساس می کنم. و اما آن اطاق فروریخته، میدان جنگ، صحنه تأتر و نهایتاً بازیهای دستجمعی. نخستین نمایشهای ما از این خرابه شروع شد. صحنهای که با گرهزدن چند چادر که هر یک از ما یواشکی از خانههایمان دزدیده بودیم، آماده می شد. با بالا رفتن این پرده چهرههای ذغال کشیده، کلاه شاپوهای زوار در رفته و چوبدستیها بیشتر نمایش جنگ ایران و روس بود. هیچکدام حاضر نبودیم در لشگر روس باشیم. بیشتر نادر پسر آنا خانوم را که مهاجر بودند، سردسته روسها می کردیم و بچههائی که جرئت اعتراض نداشتند. شادی پیروزی و فراری دادن روسها! اولین سینمای شهر شروع بکار کرد. سینما ستاره آبی. علی پسر بزرگ فاطمه خانم که آن موقع سیزده سال داشت و از همه ما چهار سال بزرگتر بود، کاری در سینما گرفت. حالا همه به او حسادت می کردند. از فیلمهائی که می دید، تعریف می کرد. اولین فیلم سینما، طلسم شکسته بود با شرکت دلکش و فیلم بعدی، خورشید می درخشد که وحدت و تفکری بازی کرده بودند. من کلاس دوم ابتدائی بودم. مدرسه از همه بچهها پنج قران گرفت و به سینما برد و این اولین تجربه عظیم زندگیام بود. هنوز بعداز گذشته پنجاه و اندی سال، صحنه و فضای آن سرزمین جادو در آن شهر مذهبی بیتحرک را بخوبی بیاد دارم. کار تأتر خانگی به افلاس کشید و تعطیل شد و سینمای علی جای آنرا گرفت. علی بریدههای فیلمهای مختلف را بخانه می آورد. با چه دقتی آنها را بهم می چسباند و لامپی که پشت آن نهاده بود و فیلم از وسط لامپ و ذرهبین رد می شد. و تصویر آن بر دیوار می افتاد. خانه کاهگلی بود و در و دیوار کاهگلی. امکان دیدن فیلم نبود. قرار شد یک مترمربع از دالان را که روبروی طویله بود سفید کنیم و آپارات را نیز در طویله بگذاریم. طویلهای که در سالهای دور بز و گوسفندی در آن بوده و در آن بر این دالان باز می شد. آپارات را وقتی بر روی آجرهای چیده شده در طویله می گذاشتی، از فاصله چهار متری تصویر بخوبی روی دیوار دالان که همیشه تاریک بود می افتاد. فاطمه خانم هیچوقت اعتراضی نداشت. او مهربانترین زنی بود که من در رابطه با کودکان دیدم. هیچوقت بچههایش را دعوا نمی کرد. علی سفیدکاری را انجام داد. آپارات را نیز در طویله. با چند متر سیمی که با پول جمعی خریده شده بود از داخل خانه همسایه ثریا خانم برق به امانت گرفت. دو ردیف نیمکت که از قراردادن چند آجر در طرفین و گذاشتن یک تخته بر آن درست شده بود، طویله حالت سالن سینما بخود گرفت. نخستین روز افتتاح یکی از زیباترین روزهای زندگی من بود. با هیجان تمام بچههای کوچه جمع شده بودیم. بیشتر از پانزده کودک که با یکقران پول در کف دستمان در مقابل جعبه فروش بلیط علی به صف ایستاده بودیم. رضا برادر کوچکتر مشغول فروش بلیط بود. با تکههای کاغذی که بر آن مُهر زده بودیم. مهر وکالت پدر من که یواشکی از اطاقش برداشته بودم: حسین محققی وکیل پایه یک دادگستری! درست شکل یک بلیط واقعی شده بود. قیمت یک ریال. فیلم شروع شد. علی مانند یک نقال مقابل دیوار ایستاده بود. رضا فیلم را نشان میداد. نخست سرود شاهنشاهی که عکس شاه بر دیوار سفید افتاد. همه بلند شده بودیم. داددارار ...و بعد فیلم هرکول. هرکول کشتی می گیرد. هرکول در حال کشیدن ستونهای یک ایوان بزرگ بود؛ هرکول در حال حمله به یک غول و ... سوختن فیلم. آتش گرفتن جعبه آپارات! چون شرح جنگ زیاد طول کشیده بود، فیلم سوخت. این نخستین روز سینمای محلی ما بود. بعد دعوا و بزن بزن و خواستن یک قرآنها! و رضایت به اینکه فردا فیلم را مجانی خواهیم دید. فاطمه خانم بچهها را چنین با چنگ و دندان بزرگ می کرد. اگر نان کافی نبود، عشق و آزادی به وفور وجود داشت. کوچه نجیبی که سیمای اصیل یک شهر قدیمی بود. بچهها به هیچ چیز آلوده نبودند و نشدند. همه چیز در خانه و بعد در آن کوچه بنبست شکل می گرفت. بنبست بودن کوچه آنرا بصورت یک حیاط خلوت عمومی در آورده بود. که در آن محدوده و حوزه عمل ما مشخص بود. در این کوچه بزرگ شدیم، استخوان ترکاندیم. پسر و دختر با هم بازی می کردیم. با فروغ نوه ربابه خانم، وجیهه دختر آنا خانم، فرح دختر ثریا خانم و ... فاطمه خانم اکثراً برای بچهها ناهار سیبزمینی آبپز می گذاشت با ترشی و گلپر می خوردند، بدون حضور او. چه غذای عجیبی بود که من لذت آنرا با هیچکدام از غذاهای خانهمان عوض نمی کردم. حتی سوپهائی را که او از پای مرغهائی که از هتل بیمه می آورد و درست می کرد. آن زمان هیچکس در شهر ما این پدیده را نمی شناخت که میتوان با پای مرغ سوپ درست کرد! این سوپ عجیب را او ابداع کرده بود و یا شاید دیده بود. بچهها چنین بزرگ شدند و او زیر بار طاقتفرسای رختشوئی دهها ملافه و لباس، هر روز خردتر و کوچکتر می شد. تحلیل می رفت؛ همانگونه که آخرین پسرش نیز اصلاً رشد نمی کرد و همانطور کوچکاندام ماند. او آخرین کودک خانواده بود که در بدترین وضع اقتصادی خانه به دنیا آمده بود. در چنین فضای سختی، بچههایش بزرگ شدند، دیپلم گرفتند، کار گرفتند و اولین کارشان درستکردن همان اطاق خرابه یا تئاتر ما بود. برای مادرشان که دیگر پیر شده بود و توان کارکردن نداشت، بعداز سالها رنج و کار، سرانجام او میخواست نفسی به راحتی بکشد و در اطاقی روشن و بزرگ که یادآور نخسین روزهای ازدواجش بود زندگی کند. اطاق درست شد، فرش شد، پردهها آویخته شدند؛ اما او فرصت نکرد که در آن آرامش گیرد و به آرامش ابدی رفت. بدون هیچ نالهای، شکوه و گلایهای. او اهل شکوه و گلایه نبود، شیرزنی بود در مصاف زندگی در سیمای یک مادر، یک همسایه. او هیچوقت حسرت زندگی دیگران را نخورد. از همسرش که در زندان بود، هیچگاه غافل نشد و سخنی نیز از او نگفت. مناعت طبع او آنچنان بود که همه محله می دانستند نباید غذائی به در خانهشان ببرند. تنها یک نفر که مادر کوچه بود، فرشتهزنی بنام " خاله جان صفیه ". لقبی که تمام کوچه به او داده بود: " صفان خاله جان "، که سیمای زیبای او تصویر بعدی این نوشته است. فاطمه خانم چنین رفت. درخت زردآلوی خانه او تنها درخت زردآلوی کوچه بود. درختی بزرگ و پر بار. همه به راحتی می توانستند از آن بالا بروند، از چغالهشدن تا به میوهنشستن آن، از آن بخورند. بر هیچ کسی اعتراض نمی کرد. در خانه همیشه باز بود. و کلولان آن هیچ وقت بسته نمی شد. اگر هم می بستند، با دو انگشت از سوراخ بغل در می شد آنرا به عقب کشید و باز کرد. برای ما آن خانه، زیباترین قصر جهان بود. با آن دیوارهای کاهگلی، طاقچهای در حیاط که علی آنرا دکان کرده بود و نخود آبپز می فروخت و شبهای چهارشنبه سوری ترقه. من مرگ او را ندیدم. آن موقع در زندان بودم. اما به تلخی برای او گریستم و در سیمای او نجیبترین و زحمتکشترین زنان میهنم را جستجو کردم. و یادش را همیشه در گوشه ذهنم نگاه داشتم و در سختیهای زندگیام بیادش آوردم. هم درد و زحمت او را، هم صبر او را و هم سیمای همیشه خندانش را! *** خانه بزرگی را بخاطر می آورم. با دو حیاط اندرونی و بیرونی با حوضی بزرگ که ماهیهای قرمز در آن می چرخیدند و طاقههای انگور که بر داربست روی حوض پخش شدهاند. دیوارهای سفید کنگرهای با گلهای پیچ امینالدوله که به بیرون خانه آویزان شده و گلدانهای شمعدانی که دورتادور طاقچههای حیاط چیده شده بودند. شبهای ملس تابستان زنجان عطر یاس و پیچ امینالدوله در تمامی خانه، در خیابان فرمانداری می پیچید. خانه با دو در که یکی بطرف خیابان شهر باز می شد و دیگری به کوچه بنبست اکبریه. هر کدام از این درها داستانهای خود را داشتند. وسط دو حیاط اطاق بسیار بزرگی بود که از دوطرف درهای آن به ایوان، اندرونی و یحاط بیرونی باز می شد. اطاق مهمان خانه که همیشه پر از مهمان بود، مهمانانی که هفتهای دو شب از ساعت پنج عصر می آمدند، تا دیروقت شب تریاک می کشیدند، از سیاست سخن می گفتند، از شعر و ادبیات. برهانالسلطنه دارائی شعر می خواند و هرچه فحش در چنته داشت نثار دستگاه حکومتی می کرد. او از مخالفان سرسخت ذوالفقاریها و رژیم شاه بود. مالک اصلی بخش وسیعی از دهات طارم. جد جدش عباس میرزا پسر فتحعلیشاه بود. هر وقت عصبانی می شد می گفت: پدر بزرگم این بازار زنجان، این مسجد سید را ساخت. این ذوالفقاریهای پدر سوخته چه ساختند؟ فقط مردم را غارت کردند. او در زمان فرقه دمکرات از دمکراتها حمایت کرده بود. ادیب شهر بود. کلیله دمنه را به شعر سروده بود و دیوانی بنام شکرستان خسرو داشت. دیوانی پر از پند و اندرز. فرزندان او همه تحصیل کرده بودند. دخترانش اولین زنانی بودند در زنجان که در جریان فرقه دمکرات سلاح گرفتند و در چهارراه پهلوی میتینگ دادند. اولین زنانی که در کشف حجاب پیشقدم بودند. بعداز شکست فرقه آنها به تهران رفتند. بهیندخت استاد ادبیات دانشگاه شد. دیگری رئیس مدرسه عالی دختران و آزاده مقامی در هنرستان باله. می گفتند بسیار زیبا می رقصید و تار می زد. " بو گوزل زنجانما قربان اولوم " شعر زیبای اوست. پسرانش نیز هر کدام جزء رهبران فرقه بودند. پسر بزرگش جهانگیر میرزا که شوهر خواهر من بود، سالها زندان و تبعید کشید. کوچکترین پسرش که جهانسوز میرزا بود او نیز زندان کشید و تا آخر نیز هیچوقت نه با رژیم شاه کنار آمد و نه با خمینی. پسر جهانسوز، خسرو دارائی نخستین اعدامیهای رژیم خمینی بود. جهانسوز میرزا پیر شده بود. زمانی بود که ما از خمینی حمایت می کردیم. می گفت:" ابوالفضل جان، من سازمان فدائیان را بسیار دوست دارم. یادآور جوانی پرشور من است. اما چگونه از این رژیم حمایت می کنید؟ چطور می توانی در چشمهای من، جهانسوز نگاه کنی؟ وقتی خسرو را داشتند اعدام می کردند، بما گفتند بیائید برای ملاقاتش. وقتی به زندان رفتیم لباسها و وصیتنامه او را همراه جنازه بما دادند. گفتند: هیچکس نباید خبردار شود و شب من و شهین خانم (مادرش) او را در باغی زیر درختی دفن کردیم. من گور کند. درد کشیدم و شهین مات و مبهوت بر چهره فرزندش خیره شده بود. تا صبح ما پیرتر شده بودیم. من زندان شاه دیدم، هم خسرو، هم جهانبخش، هم فرخ و هم خودت در آن رژیم زندانی بودی؛ کی چنین بی رحمی بود؟ این رحمی تنها از دل یک مذهب می تواند بیرون بیاید." می گفت: " تا حال برای خدا خم و راست نشدهام، برای هیچکس. اینها نمی توانند ما را خم کنند." هیکل درشتی داشت با چشمانی سیاه و درخشان و سبیلی تابخورده خاص خود که مرا یاد پهلوان فیلم روسی " پهلوان دوران " می انداخت. پسرش خسرو نیز چنین بود، کمونیستی که تا آخر به عقیدهاش وفادار ماند. می گویند قبل از اعدام گفته بود، جای سلاحها را خواهم گفت. در دهمان بنارود در طارم، چال کردهام. همراه دستهای از ماموران امنیتی به بنارود رفته بود. آنجا گفته بود، باید اول از این چشمه آبی بخورم. آبی خورده بود، روی به کوههای بلند ماسوله و بلویلک کرده و فریاد کشیده: ای کوههای بلند، آبهای شیرین، از تمام شما تشکر می کنم. من حرمت شما را نگاه داشتم. پدر بزرگ، اعتبار نام ترا حفظ کردم. من فرزند این خاک بطرف تو بر میگردم. من خسرو، نوه شاعر تو، نوه انقلابی تو! اسلحهای در کار نبود. به جانش افتاده و بشدت مضروبش کرده بودند. و یک هفته بعد اعدام شد. *** کتاب خاطراتم را که می گشایم هزاران دریچه گشوده می شود. چهرههای گوناگون در مقابل چشمان به صف می ایستند. هر کدام بخشی از سیمای شهر من، سرزمین مادری من و سرزمین کودکیام را تشکیل می دهد. در اطاقها می گشتم. در میان اشیای قدیمی کتابهای پدرم و چند تابلو که از روسیه آورده بود. گلهای آفتاب گردان، باغچه حیاط بیرونی بنظرم جنگلی بود که در انبوه آن گم می شدم. وسط گلهای آفتاب گردان همراه منیره دراز می کشیدیم و از لابلای برگها به آبی آسمان، خورشید درخشان خیره می شدیم. به نورهای شفافی که از لابلای گلبرگها به صورتمان می خورد و صدای وزوز زنبورها و آوای دورتر که از خیابان می آمد. هنوز این آواهای کودکی و نورهای سکرآور مرا در خود غرق می کند. نورهائی که گاه بنظرم می رسد تنها در شهر من زنجان این شهر کوهستانی و مرتفع می توان آنها را دید و در هوای سبک آن پرواز کرد. روزهای بارانی که آب در برکههای کوچک باغچه جمع می شد، قایق کوچک کاغذی می ساختم و همراه آن که بنظرم شبیه بشقابهای آبی چینی اطاق پدرم بود، در میان مه و درختان مهگرفته با آن ساقههای آویخته بر آب، حرکت می کردم. به چین و ماچین، به سرزمینهائی که در قصههای شبانه تمام کوچه و پس کوچههای آن ترسیم می شد. قصر خاقان چین، اطاقهای تودرتوی مهاراجههای هندی با فیلها، طاووسها و جنگلهائی که معبدهای سنگی گنجها را در خود مخفی کرده بودند. زمستانهای سرد زنجان با بادی که دائماً می غرید و بورانی که برف را در سرتاسر شهر در کوچه پس کوچهها می چرخاند و به دیوارها و درها می کوبید، کرسی نهاده شده در وسط اطاق، پردههای ضخیم بافته شده از پشم، که از بیرون درها آویزان بودند؛ پنجرههای برفک بسته که هزاران نقش و نگار در آن می دیدم؛ و برای هر پنجره، برای هر نقش برفکگرفته قصهای می ساختم؛ از باغهای بهشت تا جهنم و برزخ. وقتی نخستین بار کمدی الهی دانته را خواندمف گوئی قبلاً از طریق همین پنجرهها به آنجا سفر کرده بودم! سفری جادوئی! گلگمش نیز برایم چنین حال و هوائی داشت! آه کودکی که در آن همه چیز رنگ رویاست، همه چیز شکل خاص خود را دارد. می توان بهشت را در تلؤلو یک دوربین کاغذی دست ساز که داخل آنرا پر از شیشههای رنگی رکده و رو به آفتاب گرفتهای، دید! می توان همراه ابرها به خانه خدا رفت، سر سفرهاش نشست و تا میتوانی خورد و بازی کرد. همیشه، خدا را روی تخت بلندی با محاسن سفید مجسم می کردم. وقتی نخستین بار در نوجوانی عکس تولستوی را با آن چشمهای تیز و ریش بلند دیدم، بی اختیار و بیاد خدای دوران کودکیام افتادم! خدای کودکیام شبیه تولستوی بود. نمیدانم چرا هیچگاه شکل هیچ آخوندی نشد. زیباترین داستانهای کودکیام به پدرم بر میگشت. چانه محکم و سخنگفتن شیرون او که از طلبگی دوران نوجوانی و کار وکالت دوران بلوغش مایه می گرفت. در دوران مشروطه طلبه جوانی بود طرفدار آخوند میرزا قربانعلی از مخالفان سرسخت مشروطه. می گفت، خون مشروطهخواهان را حلال می دانست و همیشه در گوشه مسجد چوب و چماق برای کوبیدن آنها داشت. می گفتند او طی طریق می کند. داخل شدن او بر اطاق را می دیدند و لباسهایش را. اما خبری از او نبود. بعدها از اطاقش یک راه زیرزمینی به مسجد کشف کرده بودند. ( الله و اعلم! ) پدرم در جریان یک درگیر و کتککاری از او فاصله گرفته بود و اینبار مشروطهخواه شده بود. که بعداز استبداد دوره محمدعلی شاه از زنجان فرار کرده و به روسیه رفته بود. سه سال در روسیه زندگی کرده بود و زیباترین داستانهایش از روسیه، از تفلیس و از باکو بود. در تفلیس یک مدرسه خانگی راه انداخته بود و عربی تدریس می کرد. همسری گرفته بود و باغی و باغچهای. وقتی سالها بعد در تفلیس و در کوچههایش می گشتم، به این فکر می کردم: آیا برادرزادهای، خواهرزادهای در این شهر دارم!؟ پدرم در کدام کوچه این شهر زیبا زندگی می کرد!؟ وقتی از آستراخان که آن زمان هشترخان می گفت و از شهر گنجه، من ناخودآگاه به یاد بوقلمون و گنجه خانهمان می افتادم و می خندیدم؛ به شهرهائی که اسمشان بوقلمون بود و یا گنجه! از سیرکها، سوارکاریهای زنان روی آن، بندبازها، درست مانند جادوگر شهر سبز، مرا در هالهای از رویا، از تصاویر گوناگون، داستانهای زیبا می چرخاند. من و مادرم از شنوندگان ثابت او بودیم. می گفت: در افسانهها آمده است که وقتی نمرود ادعای خدائی کرد و شروع به ساختن بهشت زمینی نمود، دستور داد که تمام پسران و دختران زیبا را جمع کنند و بیاورند. این دختران و پسران به گرجستان رسیده بودند که نمرود مرد و آنها در گرجستان ماندند! بخاطر آن زنان و مردان گرجی زیباترین زنان و مرداناند! من وقتی به گرجستان رفتم، دنبال این زیبائی بودم، اما آنرا ندیدم جز کوههای زیبا، درختان پرتقال و نارنگی که در میان مه جادهها مانند شبچراغی می درخشیدند و شرابی تلخ و مردافکن در بادهای از شاخ! پدرم بعداز سه سال به ایران برگشت، در هیبت یک فوکل کراواتی با جلیقهای و ساعت زنجیرداری و کلاه شاپو، که به کار وکالت مشغول شد. بازارهای تودرتو، دکانهای انباشته از پارچههای رنگین، قنادیها با طبقهای شیرینی، بازارهای جغوربغوری، بازار میوهفروشان، کاروانسرهای بزرگ، با خیل روستائیانی که از دهات دور و نزدیک محصول خود را به این تیمچهها و کاروانسراها می آوردند؛ بازار زرگرها، فرش فروشان و نهایتاً بازار مسگران که موسیقی خاص خد را داشت. کوبیدن چکش بر سندان، بر ظروف مسی و رقص پای عجیب آنها در دود و غبار دکانهای مسگرها؛ آتش کورهها و بچه و نوجوانانی که بعضی در کار دمیدن کوره بودند، بعضی جلادادن و سفید کردن که ظرف را با پاهای خود به چپ و راست تاب می دادند. و روستائیانی که با لباس های خاص خود هاج و واج در بازارها می چرخیدند و بازاریان زنجان که ضمن سلام و احوالپرسی کردن با این روستائیان و دعوتشان به داخل متلکی نیز بارشان می کردند. همه این نقشها، این چهرهها در خاطرم جان می گیرند و مرا به سرزمین پدریام فرا می خوانند. هرزمان که شعله می گیرد، بی اختیار سینهام می فشارد و قلبم ماغ می کشد و نیش ��" نمیدانم ��" شیرین یا تلخی آنرا می خلد. بوی درختان اقاقی خیابان فرمانداری، جوهای آب زلال که از کاریز حاج اعتماد می آمد دو سکوی جلوی خانهمان و بچههائی که بر آن سکوها می نشستیم و قصه می گفتیم. من این شانس و خوشبختی را داشتم که هم دوستان کوچه بنبستمان را داشته باشم و هم خیابان را با دوستانی تقریباً با دو فرهنگ متفاوت. دویدن دنبال درشکهها و سوارشدن بر پشت آن که هنوز می توانم شلاق درشکهپی را بر پشتم احساس کنم! سوزشی که تلخ نیست، چرا که آن زمان نیز تلخ نبود. مزد شهامتی بود که بخرج می دادی و پشت درشکه می پریدی؛ زمین خوردن داشت، شلاق خوردن داشت؛ اما زیبائی ماجراجوئی نیز داشت. هرزمان که دست در دست پدرم به بازار می رفتم، برایم سرزمینی از عجایب بود. درست مثل آلیس در بازار بزازها، در میان آن همه طاقههای رنگارنگ گیج می شدم. درون حجرهها، چای برای پدرم و یک قنفیات ��" نوعی نقل ��" برای من، در حجرههای فرش فروشی در میان گلبوتههای فرشها که مانند گلستانی بزرگ بود می گشتم. گوئی کائنات را می دیدم. در میان انبوه هزاران گل و بته شکارگاه مخفی میشدم و به شیرها و پلنگها نگاه می کردم. فرشی را بخاطر می آورم در اطاق پذیرائی خانهمان بود. فرش جمشید، سلم و تور که در گوشهای نیز رستم بود با آن گرز و یال و کوپال. من تمام افسانههای سلم و تور، رستم و سهراب را از زبان مادرم شنیده بودم. ایران و توران، برتختنشستن جمشید. پهلوانی رستم. آه کودکی که چه افسانههائی در آن ذهن کوچکت می سازی و چه لذتی است در این رویا و خیالپردازی کودکانه! همراه رستم تمام جنگلهای مازندران را می گشتم، دیوها، ببربیان و رستم که دیو سفید را بالای سر برده و او نعره می زد و عشقبازیها که در آن عشق، رنگ زلال آبی داشت و آنچنان لطیف و دوست داشتنی بود که امروز نیز قلبم به آن حسرت می خورد. آنجا عشق رنگ مادرانهای داشت. مرگ سهراب، هربار که مادرم زبان به تعریف آن می گشود، من اشک می ریختم. بارها و بارها همراه سواری که برای آوردن نوشدارو رفته بود بر بارگاه کیخسرو می رفتم و التماس می کردم که زودتر دارو به سهراب برساند تا او زنده بماند. انتظار داشتم تا سهراب از زمین برخیزد، چقدر رنج بردم که رستم بازوبند سهراب را ندید. از سهراب هم لجم می گرفت که چرا از روز اول نشان پدر ظاهر نکرد. اسفندیار را بخاطر پهلوانی و روئینتن بودنش دوست داشتم. گاه دلگیر که چرا به جنگ رستم آمد. دلم می خواست برگردد. یا قبول کند که رستم را نه دست بسته به بارگاه پادشاه ببرد. اما رستم پهلوان بود، برای بلندی نامش و اراده آزادش می جنگید. گاه نام بود! در تمام بازیهای کودکانه وقتی کم می آوردم، می خواندم: که گفته است برو دست رستم ببند ببندد مرا دست چرخ بلند این شعر را همراه با چند شعر دیگر، حتی پیش از آنکه به مدرسه بروم حفظ کرده بودم و پدرم به هر بهانهای در مهمانی از من می خواست که شعر موسی و شبان را بخوانم و جایزه می داد. تراژدی سهراب، تراژدی اسفندیار، تراژدی سیاوش همیشه با من بود. مظلومیت سیاووش! بهرگلی که فکر می کردم پر سیاووشان است، سلام می دادم، نوازشش می کردم. مادرم می پرسید: ابوالفضل چه می کنی؟ می گفتم: این گل پرسیاووشان است. می گفت: نه پسرم، این گل دیگری است. اما میدیدم که خودش نیز دستی بر گل می کشید همراه آهی! چه فرق می کرد! این روح سیاووش بود که همدردی را طلب می کرد و ناخواسته نفرت از افراسیاب را دامن می زد و احترام به پیران ویسه عاقل برای حمایتش از کیخسرو و فراری دادن او. مادرم حسرت خود را که هیچوقت به زبان نمی آورد در شعرها نشان میداد. گریهاش بر کشته شدن فرها و نفرتش از پیرزنی که خبر مرگ شیرین را به او برد. او حسرت عشقی را در دل داشت که هیچگاه بر زبان نیاورد و پیوسته در قلب خود مدفون کرد و احترام پدرم با وجود نزدیک به پنجاه سال اختلاف سن را نگاه داشت. زنی که بسیار بالاتر و افزونتر از پدر بود و بازی زمان او را در کنار پدرم با اینهمه اختلاف سن قرار داده بود. زیباترین لحظهها شبهائی بود که پدرم شاهنامه می خواند و گاه کتاب ترکی روباهنامه و شعرهای صابر را و مادرم گلدوزی میکرد و من بالای کرسی می نشستم و بهرچیز که دور و برم بود پتک می زدم و شلوغی می کردم. مادرم می گفت: آقا چیزی به این بچه بگو. او می خندید و میگفت: خانم، گناه از بچه نیست، پدر هشتادساله باید طاقت داشته باشد! من اصلاً ناراحت نیستم... و اگر ناراحت می شد می گفت: ده بار این شعر را بنویس: ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند / تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوردی. بیرون، برف و بوران غوغا می کرد. صدای ترب، شلغم فروش در آن سرمای شب بگوش می رسید و ما تن به گرمای کرسی دادهن بودیم. پدر یکبار تمام دو گونی ترب و شغلم را خرید و پولش را داد به یک شرط که شلغم فروش نیز برود خانه و آنشب را کنار زن و بچهاش بنشیند. وقتی برگشت گفت: حداقل امشب میدانم این شلغم فروش زحمتکش نیز مانند من کنار زن و بچهاش نشسته است، کاش همه بتوانند با خیال راحت کنار زن و بچه خود بنشینند!
نوشته شده در ساعت ۸:۴۷ بعدازظهر
توسط: تقی ۲۸/۰۲/۱۳۹۱ملاحظات کریشنامورتی در هندوستان - 15۱۵ (ملاحظات کریشنامورتی در هندوستان)
آب رودخانه بخاطر هوای سرد و ابری صبح امروز برنگ نقرهای مات بود. مه غليظی برگها را کاملاً پوشانده بود. میتوانستی در همهجا حالتی از رطوبت هوا را احساس کنی _ در اطاق، روی ايوان و يا روی صندليها. هوا سردتر شده؛ یقیناً برف سنگينی در کوهستانهای هيماليا باريده؛ براحتی ميشود سرمای تيز را از درون بادی که از شمال ميوزد، حس کرد. حتی پرندگان نيز اينرا احساس کرده و خود را جمع کردهاند. رود اما امروز صبح در خود حالت و حرکت عجيبی داشت؛ بنظر نميرسد با وزش باد موجی در آن بوجود آيد، حتی بنظر ميرسد که کاملاً بیحرکت و از آنچنان حالت بیزمانی برخوردار شده که انگار تمام ذرات آب يکدست و يگانه شدهاند. چقدر زيبا بود! واقعاً شايسته تقدسی است که مردم برايش قائل هستند! تو ميتوانی روی ايوان نشسته و با حالتی از مراقبه آن را زير نظر بگيری. اين تداعی خوابزدگی و يا توهمات متداول نبود؛ افکار تو هيچ راستای معينی را دنبال نمی کردند _ بطور خيلی ساده، آنها غايب بودند.
و همزمان که بسوی نور انعکاس يافته از رود مينگريستی، بنظر ميآمد که نيستی و اگر پلکهايت را ميبستی، خلائی که مملو از پاکی و خلوص بود بر تو بطور کامل احاطه مييافت. اين همان تقدس و خلوص بود.
پيرمرد تارک دنيا صبح امروز نیز و اينبار بهمراه مرد جوانی آمده بود. همان پيرمردی که با او درباره ديسپلين، کتب مقدس و تاثير سنتها روی مردم صحبت داشتيم. صورتش و لباسهايش شسته بنظر ميرسيد. مرد جوان در مجموع کمی دستپاچه بوده و دست و پای خودش را گم کرده بود. او بهمراه پيرمرد درويش که بنظر ميرسيد نقش مرجع و قطب او را داشته باشد، آمده بود و کماکان منتظر بود تا پيرمرد لب به سخن بگشايد. مرد جوان بسوی رود نظری انداخت، اما به چيزهای ديگری ميانديشيد. بعد از مکث کوتاهی، مرد تارک دنيا شروع به صحبت نمود:
_" من دوباره آمدهام، تا اينبار درباره عشق و جاذبههای جنسی صحبت کنيم. ما، کسانی که اعتقاد به دوریگزيدن از همه امور دنيوی داريم، بجای خود با مسائل و مشکلات جنسی خودمان روبرو هستيم. عقيده بهرحال وسيلهای است که بکمک آن بتوانی با اميال مهارنشدنی خودت مقابله نمايی. من ديگر پيرمردی هستم و اينگونه اميال تاثير خاصی روی من ندارند. پيش از اينکه دنبال اعتقادات خود بروم، متاهل بودم. همسرم فوت کرد و من خانهام را ترک کرده و دورههای بسيار جدی تقابل با خواستههای نفسانیام را دنبال نمودم که بجای خود حتی از توان یک انسان عادی نيز خارج بودند؛ من تمامی اين قواعد را شبانه روز دنبال ميکردم. در اين دوران سختی بسيار زيادی را تحمل ميکردم، تنهايی هراسناک، سرخوردگی، ترس از ديوانگی و روانپريشی و يا حتی جنون تمام وجودم را فرا گرفته بود. حتی امروزه نيز براحتی جرئت نميکنم که به آن دوران فکر کنم. و حال اين مرد جوان پیش من آمده، و من فکر ميکنم که او نيز درست مثل خودم در زمانهای قديم، با مشکلی مشابه روبروست. او ميخواهد دست از دنيا شسته و همچون کاری که من کردهام در راه درويشی و خدا و عقيده و از اين قبيل پای نهد. من بهرحال با او زياد صحبت کردهام و در عين حال به او خاطر نشان کردم که بهتر و مثمر ثمر خواهد بود اگر که ما اين مسئله را با شما نيز درميان گذاشته و با هم در اين باره صحبت کنيم، درباره مسئله عشق و امور جنسی. اميدوارم که شما از صراحت لهجه ما در اين زمينه زياد رنجيده نشويد!"
_ اگر قرار باشد که ما در رابطه با اين سوالات صحبت کنيم، مايلم که پيشاپيش به اين نکته تاکيد ورزم که تحقيق ما نبايست از نقطه معينی آغاز شود و يا از جايگاه و حالتی معين، و يا از يک مبنای خاص؛ چون اينکار باعث بیمعنیشدن يک کار تحقيقی است. از همان لحظهای که يک نفر در تقابل با امور جنسی خود قرار ميگيرد و يا به اين نکته پای ميفشرد که اين وضعيت ناشی از غريزهای حياتی است، و يا اينکه بخشی از امورات زندگی است، بهرحال هرکدام از اين تاکيدات هر مشاهده عملی از مسئله را ناديده گرفته و آنرا تحتالشعاع قرار ميدهد. ما ميبايست از هرگونه نتيجهگيری فاصله گرفته و برای تحقيق و نگرشی عميق، از آزادی عمل کافی برخوردار باشيم.
در همين لحظه قطرات بارانی شروع به باريدن کرده و پرندگان ساکت شدند، چون بنظر ميآمد که باران شديدی ببارد و بدينسان ميبايست برگها مجدداً سرزنده و سرسبز گردند، پررنگ و شادابتر شوند. بوی بارانی تند در فضا پيچيده بود و سکوت عجيبی که نشان از طوفانی عظيم در خود داشت.
_ بنابراين، در اينجا ما با دو مشکل روبرو هستيم _ عشق و سکس. يکی از اينها يک تصوير تجريدی ذهنی و ديگری يک رفتار کاملاً مشخص، روزمره و بيولوژيک انسان ميباشد؛ واقعيتی که نميتوان وجود آنرا انکار کرده و ناديده گرفت. بياييد ابتدا به ساکن ببينيم عشق چيست؛ البته نه بعنوان يک مفهوم و تصوير تجريدی، بلکه بعنوان يک واقعيت آنرا در مدنظر قرار دهيم. خُب، اين چيست؟ آيا فقط يک احساس لذت جنسی است؟ که تحت تاثير انديشه، خاطرهای از يک تجربه لذتبخش ميباشد؟ يا ناشی از خاطره يک رابطه جنسی است که متعاقباً بهمراه خود لذتی را بهمراه آورده؟ آيا ميتواند زيبايی پايينرفتن آفتاب در افق باشد، يا آن برگ خيسی را که تو دستی بدان ميکشی و يا بسويش مينگری؟ يا بوی گلی که به مشام تو ميرسد؟ آيا عشق، لذت و يا يک خواسته است؟ يا اينکه اساساً هيچکدام از اينها نيست؟ آيا ميبايد بين عشق آسمانی و عشق دنيوی تفکيک قائل شد؟ يا اينکه اساساً چيزی است که تفکيکناپذير است؟ يک کليت، که توسط فکر و انديشه بهيچوجه نميتوان آنرا منفک کرد؟ آيا ميتواند بدون هيچ محملی بروز نمايد؟ آيا اصلاً توسط يک شئی و يا يک محمل بروز ميکند؟ آيا عشق در زمانی بسراغت ميآيد، بطور مثال وقتی چهره يک زن را ميبينی _ عشق در چنيين حالتی عمدتاً نمودی از احساسات، تمايلات و لذت ميباشد _ و اينکه انديشه تلاش ميکند به اين حالت استمرار بخشد؟ و يا اينکه عشق عبارت از حالت درونی ويژهای است که انسان با ملاطفت و علاقهمندی خارق العادهای نسبت به زيبايی از خود واکنش نشان ميدهد؟ آيا عشق چيزی است که ميتواند با انديشه و فکر پرورش يابد؟ که در چنين حالتی، آنچه که نقش محمل را دارد از اهميت بيشتری برخوردار ميشود. و يا اينکه عشق، اساساً ربطی به عملکرد فکر و انديشه ندارد و بهمين دليل کاملاً مستقل و رها از آن ميباشد؟ تا زمانی که ما اين کلمه و مفهوم درونی آنرا درک نکنيم، گرفتار عذاب و دردسر خواهيم بود، يا توسط سکس زير فشار عصبی بوده، و متعاقباً بدان معتاد ميگرديم.
عشق نميتواند توسط انديشه به اجزاء مختلف تقسيم شده و تکه تکه گردد. زمانيکه انديشه تلاش ميکند عشق را در شکل شخصی، غيرشخصی، حسی، ذهنی، در عشق به کشور من و يا کشور تو، عشق به خدای من و يا به خدای تو و غيره مجزا و تفکيک نمايد، آنگاه بيش از آن ديگر عشق نخواهد بود؛ آنگاه اين حالت از اساس نمود چيز ديگری است _ محصولی از خاطرهها، يا از تبليغات، يا از همنوايیکردن و يا از سادهنگری و غيره خواهد بود.
آيا سکس محصول فکر و انديشه است؟ آيا سکس _ و متاثر از آن تمامی لذت، شعف، همراهی و محبت و غيره _ توسط ياد و خاطرهای در درون انديشه است که تحکيم ميگردد؟ در زمان عمل جنسی، حالتی از خودفراموشی، وانهادن خود، احساسی مطلق از عدم وجود ترس، وحشت، نگرانی و غيره شکل ميگيرد. زمانی که شما چنين حالتی از ملاطفت و آرامش و خودفراموشی را بياد ميآوريد و آرزومند تکرار آن هستید، اين وضعيت را تا تکرار مجدد آن بعنوان يک واقعيت زنده در خود ميجوييد. آيا اين همان احساس ملاطفت و محبت است؟ يا يادی است از عملی که در گذشته رويداده، و با يادآوری آن اميدوار هستی که بدان دست يابی؟ آيا واگويی يک چيز، حتی اگر هم خيلی جالب و دلچسب باشد، يک روند تخريبکننده نيست؟
مرد جوان بدون هيچ مقدمهای شروع به صحبت نمود:" رابطه جنسی يک رفتار بيولوژيک است، همانند آنچه که شما نيز بيان کردهايد. اگر چنين عملی ميتواند تخريبکننده باشد، آيا با اين تفاصيل خوردن نيز نميتواند تخريبگر باشد؟ مگر نه اينکه آنهم يک رفتار بيولوژيک است؟"
_ زمانی که انسان گرسنه باشد، چيزی ميخورد _ اين يک چیز است. اگر فرد گرسنه باشد و فکر بگويد:" من ميبايد اين و يا آن غذا را آزمايش کنم" _ آنگاه اينهم همان انديشيدن بوده و بنابراين تکراری و مخرب است.
_" شما چگونه ميتوانيد متوجه شويد که آيا سکس يک رفتار بيولوژيک است مثل گرسنگی، و يا يک خواسته روانی؟ مثلاً همچون حرص و طمع؟" آن مرد جوان اين سوال را طرح نمود.
_ چرا شما بين رفتار بيولوژيک و يک خواسته روانی تفاوت قائل ميشويد؟ در اينجا يک سوال کاملاً متفاوتی نيز مطرح ميشود _ چرا شما سکس را از ديدن زيبايی يک کوه، از طراوت و جذبه يک گل جدا مينماييد؟ چرا يکی را اينچنين با اهميت در نظر ميگيرييد و ديگری را بطور کامل کنار مينهيد؟
_" اگر رابطه جنسی اساساً نسبت به عشق چيز ديگری است، همانگونه که از گفته شما بنظر ميرسد، آيا در حيات انسان هيچ ضرورتی برای انجام سکس وجود خواهد داشت؟" باز هم اين مرد جوان بود که مباحثه را دنبال نمود.
_ در اینجا گفته نشده که عشق و سکس دو چيز مجزا از هم هستند. ما گفتهايم که عشق يک چيز کامل و نمود تماميتی است و بهيچوجه نبايد آنرا در اجزاء مختلف تفکيک کرد. اين انديشه است که بنا به ماهيت خود تفکيکشده ميباشد. زمانيکه انديشه بر انسان غلبه دارد، در اين حالت بطور مشخص هيچ اثری از عشق در میان نیست. بشر در وجه عام خود تنها چيزی که ميداند _ و شايد دقيقاً همين يکی را _ سکس را بگونهای ميشناسد که محصول انديشه بوده و بدينسان با نشخوار لذت آن و تمايل به تکرار آن خواهان تداوم آن ميگردد. بهمين دليل ميبايست از خودمان اين سوال را بپرسیم: آيا اساساً حالت ديگری از تماس جنسی ميتواند باشد که بهيچوجه محصول انديشه و تمايلات نيست؟
پيرمرد تارک دنيا با توجهای خاص و با آرامشی در خور به تمامی اين موضوعات گوش ميداد. حال او می پرسد:" من خودم را در برابر چنين حالتی قرار داده بودم؛ من موانعی اعتقادی در برابرش گذاشتم. چون با توجه به سنتها، دلایل مختلف و اصوليت و غيره اينگونه می پنداشتم که بشر برای درک تماميت يک زندگی مذهبی و مومنانه به انرژی عظيمی نيازمند است. اما حال می بينم من در چنين مقابلهای چه انرژی عظیمی از خود هدر دادهام. من مدت زیادی را صرف اين مبارزه کردهام و حتی انرژی بيشتری در مقایسه با پاسخگويی به نياز جنسی خود، در مقابله با آن از دست دادهام. بنابراين آنچه را که شما بيان کردهايد _ که هرگونه بحران و تقابلی در درون انسان زمينهساز هدررفتن انرژی ميگردد و اين چيزی است که من حالا بخوبی آنرا درک ميکنم. بحران و مقابله بسيار کشندهترند تا ديدن چهره يک زن، يا شايد پاسخ به نياز جنسی."
_ آيا چنان مناسباتی جنسی ميتواند وجود داشته باشد که فاقد لذت و شعف باشد؟ آيا ميتواند عشقی وجود داشته باشد که کامل باشد، طوری که انديشه نتواند بر آن غلبه کند؟ آيا سکس ميتواند کمترین رابطهای با گذشته داشته باشد؟ يا اينکه تنها ميتواند امری مربوط به لحظه و حال باشد؛ چيزی کاملاً نو و تازه باشد؟ فکر بطور مشخص و واضح امری مربوط به گذشته است؛ با اينهمه ما همواره يک چيز کهنه را بجای يک امر نو در نظر ميگيريم. ما همواره سوالاتی برای يک چيز کهنه مطرح ميکنيم و مايليم که جوابمان نيز در چارچوب کهنه باقی بماند. اگر ما با اين اوصاف اين سوال را طرح نماييم: آيا بدون اينکه مکانيسم فکر و انديشه در کار باشد، ميتواند آنگونه مناسباتی جنسی موجوديت داشته باشد؟ و پاسخ ما به اين سوال آيا به اين نکته تاکيد نخواهد کرد که ما کماکان در دائره عملکرد گذشته و چيزی کهنه در درون خود حرکت ميکنيم؟ و اينکه نميتوانيم راه خود بسوی نو را احساس نماييم؟ ما گفته بوديم که عشق يک مجموعه کاملی است و همواره نيز نو ميباشد _ نو، آنهم نه در مضمونی همچون مقابله با کهنه، چون چنين حالتی از نو، خود تداوم همان کهنه ميباشد. هر تاکيدی به اينکه سکس ميتواند بدون تمايلات موجوديت داشته باشد، تاکيدی بیارزش خواهد بود. اما اگر معنی فکرکردن را در کليت خود دنبال نمايی، آنگاه شايد بتوان مضمون ديگری از مناسبات جنسی را درک کرد. از همان زمانيکه تو به اين نکته تاکيد نمايی که مايلی به هر قيمتی به چنين لذتی دست يابی، آنگاه ديگر هيچ نمودی از عشق در ميان نخواهد بود.
مرد جوان گفت:" اين رفتار بيولوژيکی که شما درباره آن صحبت کردهايد، خود دقيقاً يک نظريه است، چون بهرحال اين امر چيزی غير از انديشه ميباشد، و او خود عامل تحريک انديشه ميشود."
" شايد من بتوانم به اين دوست جوانم جواب بدهم،" پيرمرد تارک دنيا به اين نکته تاکيد نموده و سپس ادامه داد، " چون من بهرحال تمامی اين قضایا را پشت سر گذاردهام. من سالها تلاش نمودم اينکه به هيچ زنی نگاه نکنم. من اين عملکرد بيولوژيکی را به شيوهای غيرانسانی زير کنترل قرار دادم. تحريککننده انديشه، يک عملکرد و رفتار بيولوژيکی نيست؛ اين انديشه است که آنرا به بند ميکشد، از آن بهره ميگيرد؛ انديشه تصاويری را شکل ميدهد، زمينههايی را برای اين غريزه فراهم ميکند، آنگاه اين غريزه اسيری در دست افکار ميشود. اين انديشه است که مداوماً اين غريزه را دامن ميزند. همانطور که پيشتر نيز گفته بودم، من بطور غيرمنتظرهای شروع به درک و دريافت ريشههای انحرافات و غيرصادقبودن خودم کردهام. درون ما جنبههای بسيار متنوعی از ظاهرسازی جا خوش کرده. ما هيچگاه نخواهيم توانست امور را همانطور که هستند، دريافته و عميقاً بنگريم؛ بلکه بجای آن در اين زمينه توهماتی برای خودمان و در ذهن خود ميسازيم. چيزی که شما تلاش ميکنيد ما را متوجه آن سازيد، بنظر من اين است که ما همه امور و پيرامون خود را با چشمانی کاملاً باز و روشن بنگريم، بدون اينکه هيچ ياد و خاطرهای از ديروز را در آن دخيل نماييم؛ شما در بسياری از سخنرانيهای خود و بکرات به اين نکته اشاره داشتهايد. با چنين نگرشی زندگی ديگر فاقد مشکلات خواهد بود. در اين سنين پيری من شروع کردهام که همه اين امور را درک نمايم."
مرد جوان بنظر نمی رسيد که از مجموعه اين صحبتها کاملاً راضی شده باشد. او مايل بود زندگی با پيشداوريهای او در يک راستا قرار گيرند، با فورمولهايی که او با آنچنان دقت و علاقهای در خودش شکل داده بود.
_ بهمين دليل اين نکته حائز اهميت ويژهای است که بتوانی خودت را بشناسی؛ نه بر اساس اين و يا آن فورمول، يا متاثر و با دنبالهروی از يک مرجع مذهبی و يک استاد و يا يک مرشد. حالتی از توجه مداوم و حواسی جمع و هوشيار، تمامی توهمات و ظاهرسازيها و خودفريبیها را بیرنگ کرده و بیتاثير ميسازد.
حال ديگر باران با شدت هرچه بيشتری شروع به باريدن کرده بود، و در فضا سکوتی کامل احاطه داشت و تنها صدايی که ميتوانستی بشنوی، صدايی بود که از ضربات بارش باران روی بام و روی برگ درختان بگوش ميرسيد.
۲۱/۰۲/۱۳۹۱نگاه (2)نگاه (2) طبق معمول، درست از لحظهای که می پیچم طرف اتوبان، انگار ذهنم خودش رو ول میکنه در مباحثاتی که گاه و بیگاه با بغلدستی دنبال می کنم. کسی که مثلاً باید در صندلی کناری من نشسته باشه، تنها خصوصیت منحصر به فردی که داره، اجازه میده من بجایش فکر کنم، بجایش صحبت کنم و از همه اینها مهمتر، به حرفهایم گوش میده! صحبت از حرفها شد. شاید بشه گفت، بیش از نود و نه درصد این حرفها، حرفهائی هست که هیچگاه به هیچ کس نمی گم. یعنی، اونی که در کنارم نشسته، اساساً شنونده همان حرفهائی نیست که در اصل باید با خودش زد! صحبتهایم و از همه اینها مهمتر عادتی که مجدداً به من بازگشت کرده، یعنی روشن کردن سیگاری در مسیر اتوبان، از کارهای هرروزهام هست. در کنار اینها، نگاه به جاده، به گلهای زرد مزارع " راپس " و حس غریبی که این رنگ در تمام وجودم باقی میذاره، امور روزمرهام رو تشکیل میده. در لحظهای استثنائی چشمم می افته به ماشین پلیس که در مسیر ورودی اتوبان طوری پارک کرده که انگار قصد داره ماشینی رو تعقیب کنه. سعی می کنم سرعتم رو کنترل کنم و خوشبختانه سرعتم در حد مجاز هست. از همان شب عید نوروز این توجه و حساسیت برام باقی مونده. آنشب پلیس طبق یک قرارداد نانوشته و اما در بسیاری مواقع انجام شدنی، ماشینام رو بخاطر داشتن نمره هلندی تعقیب کرد و من هم بدون اینکه متوجه باشم، مسیر تقاطع اتوبان رو که تنها چندروزی بود جلویش تابلو شصت کیلومتر گذاشته بودند با سرعت کمی بالاتر از صد کیلومتر گذشتم... هنوز چند کیلومتری دور نشده بودم که ماشین پلیس از من سبقت گرفته و با دادن علائم مخصوص منو به سوی پارکینگ کشاند. آن نیمه شب داشتم به شهری دیگر می رفتم تا دوستی رو که تا آن ساعت کار کرده بود، برداشته و به شهر خودمان بیاورم. در چنان ساعاتی معمولاً قطارها توقف خواهند داشت و وی مجبور میشد تا شش صبح در ایستگاه بماند و بعد با اولین قطار به شهر ما بیاید. پلیس پس از سوالات مختلف در مورد علت حرکت نیمه شبانه و بعد جستجو در صندوق و بررسی مدارک گفته بود: شما سرعت غیرمجاز داشتید. و میزان اونو تا حدود چهل و چهار کیلومتر بیشتر از حد مجاز اعلام کرد. مدتی بود که خبری نبود تا اینکه بالاخره نامهاش رسید و معلوم شد نه تنها حدود دویست و پنجاه یورو جریمه شدهام، بلکه باید یکماهی گواهینامهام رو تحویل داده و از رانندگی در آلمان محروم باشم. البته اعتراض به این قضیه هنوز در جریان هست و شاید با دوبرابر کردن میزان جریمه، از محرومیت رانندگی صرفنظر کنند. این حادثه باعث شده که من چشمم مدام متوجه ماشین پلیس باشه و در بسیاری موارد این توجه و دقت گاه خود باعث میشه تا اونا فکر کنند شاید از هلند برای آلمانیها " گراس " آوردهام و ... از آینه ماشین نگاه کرده و متوجه شدم که انگار پلیس حرکت کرده و ابتدا جلوی کامیونی و با سرعتی بسیار آرام پیش می آمد. بعداز چند دقیقه متوجه شدم که از سمت راست من در حال سبقت هست، همراه با مکثی مشخص پشت سرم. تصور اینکه نمره ماشین من با جریمهای همراه هست که از جمله آن یکماه محرومیت از رانندگی ثبت شده، فکر کردم شاید همین موضوعی بشه برای توقف ماشینام. بالاخره از من سبقت گرفته و پس از حرکتی محدود، ناگهان متوجه شدم که از من دعوت کرده تا همراهش به سوی پارکینگ ویزه در اتوبان بروم. وقتی به پارکینگ نزدیک شدیم و توقف کردم، ناگهان زنی زیبا که در لباس کاملاً مسلح و جلیقه مخصوص و ویژه پوشیده شده بود، از سمت راست بیرون آمده و نگاه تحسینآمیزم را با لبخندی همراه کرده و به طرفم آمد. در را باز کردم و شیشه رو پائین آوردم... گفت: لازم نیست پیاده شین، لطفاً مدارکتونو بدین. مدارک رو دادم و از محل کارم و قضایای مختلف پرسید. بعداز جستجو در صندوق عقب ماشین و نگاهی به وسائلم که در آنجا قرار داره، آن پلیس زیبارو آمد کنار شیشه و گفت: ببخشید که شما رو معطل کردیم. میتونی بری. گفتم: الانش هم تأخیر دارم اما اشکالی نداره! راستی، صندوق عقب نوشیدنی هست، میتونم شما رو دعوت کنم؟ لبخندی زد و گفت: نه مرسی.... |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|