کلَ‌گپ

۰۷/۰۱/۱۴۰۰

از یادداشت های "آمیرزا تقی خان جنگلی" – یادی از نوروز و مادرانه هایش



   حدود یازده سالم بود، بخاطر تب دنباله دار و سردردهای مزمن، مادرم خسته و عاصی از رسیدن به من و بقیه بچه های قد و نیم قد و گذران چندتائی بزرگتر، منو به مادربزرگ سپرده بود.

   در خانه مادربزرگ چند مزیت منحصر بفرد، آنجا را به آخرین پناهگاه بدل کرده بود؛ حضور مادربزرگی که از زیر سنگ هم شده، راه حلی برای مشکل مریضی و بیماری های کودکانه ما پیدا می کرد؛ غذاهائی که حتی با هزینه هایی بالاتر از گذران متعارف تهیه دیده و شکم کودکانه ما را سیر می کرد؛ و حضور خاله گیتا. زن جوانی که بعد از جدائی از شوهر، کار میکرد و منبع درآمدی داشت و دوستانی جوان و گذرانی تضمین شده از مهر و محبت.

   مدرسه در آخرین روزهای قبل از عید، وضع به سامانی نداشت. اسمال آقا فراش یا خانم تذرو آنقدر درگیر کارهای مدرسه و بچه های خودشان بودند که رساندن ما به بهداری آموزشگاه ها، کار اضافه ای بحساب می آمد و پزشک بهداری هم با چندتا قرص و مقداری ویتامین، تب ها و سردرد مرا ناشی از سوء تغذیه، درد چشم و وضعیت آب و هوا معرفی میکرد و میگفت: بزودی هوا خوب میشه و تو هم حالت بهتر خواهد شد.

   در خانه پدر بزرگ گرامافون تپاز یکی از غنائم خاله از زندگی متاهلی چند ساله اش، تنها زمانی از کار می افتاد که پدر بزرگ با رادیوی ترانزیستوری خود ور میرفت تا به اخبار گوش دهد، به جانی دالر و یا داستانهای شب. در دو قسمت آخری، همه اعضاء خانواده پدربزرگ شامل خاله، برادرم عباس و بابا و مامان یعنی بابابزرگ و مامان بزرگ سهم میگرفتند.

   در لحظه های تب، وقتی آهنگی از تپاز بلند میشد، برای من حالتی کش دار پیدا می کرد و انگار صفحه در حالت پائین تر از سی و سه دور می چرخد. چشمانم باز نمیشد. سقف اتاق با سرعت هراس انگیزی به طرف من پائین می آمد. نگران و خسته چشمم را باز می کردم، سایه روشن لامپ و سقف به سرعت عقب نشینی می کردند و صدای کشدار موزیک روی تپاز حالت عادی به خود میگرفت.

   آن شب برادر بزرگم نیز پیش مادربزرگ مانده بود. جدال لفظی و تحمیل سلیقه موسیقیائی او با خاله از مرزهای بحث و گفتگو به جدالها و حرفهای تند تر کشیده میشد. برای پدربزرگ چنان مساواتی بین آن دو وجود داشت که هیچ گاه نه طرف خاله را بعنوان فرزند خود میگرفت و نه طرف نوه اش را که در واقع از دخترخوانده اش بود. (مادرم از همان دوران نوزادی توسط مادربزرگ به فرزندی گرفته شده بود تا مبادا پدربزرگ اصلی من، مادرم را بخاطر مرگ همسرش سر زایمان، از بین ببرد.)

   هربار چشمم رو باز می کردم این صدا آرام آرام به گوشم وارد میشد: تووا، مونامو، مونامی، کونسرژ وریانتا... مونا مو، مونامی ... " تا میگفتند: لا، لالالالا، لا/ لالا... من دوباره چشمانم سنگین میشد و به خواب می رفتم و هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود باز سقف اینبار با تاریک روشن هایش به طرف من هجوم می آورد و من وحشت زده بیدار می شدم و اینبار، یا خاله در کنارم بود و نوازشم می کرد و یا مادر بزرگ... دیگران خواب بودند و من منتظر بودم بقیه آواز را بشنوم ... آهنگی در کار نبود و تنها جدال سایه ها و نور ضعیف چراغ لامپا، همزمان بوی تند دود چراغ که احساس می کردم از لوله کشیده لامپ تنوره می کشد و بسوی من می آید و ... با هراس چشم باز می کردم.

   بی تابی ناشی از تب، حد و حدودی نداشت. گاهی دلم میخواست مادرم عزیز را صدا کنم. در خانه خودمان برای صدا زدن او محدودیتی نداشتم. اینکه بقیه در اتاق خواب هستند یا نه. در خانه مادربزرگ اما صدا زدن عزیز، بابا بزرگ را بیدار می کرد و یا مادربزرگ رو. صدایم را قورت می دادم و از درد و ناتوانی برای خوابیدن و تمایل شدید به خواب، کلافه میشدم و اشک هایم از گوشه چشمم سرازیر میشد.

   آن شب برادر بزرگم چندین بار بلند شد. یکبار مرا بغل گرفت و برای رفتن به توالت کمک کرد. در همان هوای خنک اولین روزهای بهار منتظرم بود تا دوباره مرا بغل گرفته به رختخواب برگرداند. در حالیکه در بغل او به گردنش آویزان شده بودم، چشمم در سپیده کم سوی صبح، جوانه های درخت آلوچه وسط حیاط را دید. وقتی به اتاق برگشتیم، به برادرم گفتم: من گرسنه ام... مادر بزرگ شنید و بطرفم آمد و بوسیدم و گفت: اوخی، داری خوب میشی! سریع برایم چای درست کرد و خوب شیرین اش کرده و با تکه ای نان به من داد و من هم خورده و نخورده به خواب رفتم!



   نمیدانم چه ساعتی بود از خواب بیدار شدم، هرچه بود برنامه مخصوص روزهای تعطیل نوروزی بود و سروصداهای شاد و خنده و آواز از رادیو شنیده میشد. پدر بزرگ در خانه بود این نشان میداد باید امروز روز تعطیل باشد!

   مادرم برای سرکشی از من و وضعیتم به خانه مادربزرگ آمده بود. دستی به سرم کشید و گفت: خدا رو شکر دیگه تب نداری!

   من حتی از تصور آن سایه های گریزانی که با بستن چشمم به من نزدیک میشدند و دیواری که رویم آوار میشد، حالت تهوع میگرفتم و خیلی سریع چشمم رو باز کردم و لبخندی زده و گفتم میخوام بیام خونه خودمان!

   پی نوشت اول: در کامنت ها دو آهنگ الله تی تی و مونامو رو میذارم! یادواره و خاطره ای است که در این روزهای گذران نوروزی، شب و روز به یادم می آیند و ساعاتم را از آن خود کرده اند!

   پی نوشت دوم: خاله گیتا (همان خاله ای که بالای سرم بیدار می نشست) از ایران به من پیام تبریک فرستاده و گفتم: کمی از ورم لثه و دندان درد و اینا و شرائطی هم که هست، تو خونه مونده ام و حالم زیاد تعریفی نداره... ضمناً برای رفتن به دندان پزشک باید قرار تلفنی بذارم و حتی ممکن هست در یکی دو روز نتونم پیشش برم. ایشون هم نه گذاشت و نه برداشت گفت: آخ الهی بمیرم، کاش اینجا بودی – رشت! – تو رو سریع میبردم پیش دکتر و دندان پزشک! در لحظه طرح این موضوع احتمالاً خاله بیست و سه چهار سالش بود و من هم همان بچه ده دوازده ساله!




۰۲/۰۱/۱۴۰۰

از یادداشت های "آمیرزا تقی خان جنگلی"

 


درباره مرگ رفیق علی خاوری!

طنز سیاهی است وقتی ببینیم درست در اولین روز قرن جدید شمسی، سرزمین محل سکونت اقوام ایرانی، یکی از رهبران دیرینه حزبی چپ حیات این جهانی را ترک کند. مبنای بدی است! نکند شروعی باشد برای پایان! حالا دیگر می ترسم بگویم: رفیق خاوری، راه ات ادامه دارد!

رباره حیات آن جهانی و یا بطور کلی فروپاشی فیزیکی را پایانی بر شکل گیری موجودیتی در هیبت انسانی را پایانی در نظر بگیریم در جهان هستی که اساساً بر محور تغییر مداوم اشکال انرژی و نمودهای قابل رویت با چشم های محدودبین انسانی در جا میزند، بین علما تا آدمهای عادی و بطور کلی در فراز و فرود اندیشه انسانی بحث و فحص زیادی مطرح هست و امیدوارم بالاخره روزی انسان قادر باشد جوهر هستی را از محدوده فعل و انفعالات مادی بیرون کشیده و جوشش انرژی حیات را در فرازی دیگر و در گستره هستی لایتناهی ببیند!)

باری، میتوان بدبین بود و نگران که چنین مرگی به هیچ وجه پیام خوشآیندی با خود نداشته و ندارد. باور بفرمائید به هیچ وجه اهل تلقیات خرافی و شگون و دکانی اینچنین نیستم؛ اما، خب، حالا نمیشد رفیق علی جان خاوری یکی دو روز زودتر و یا دیرتر فوت می فرمودند!؟

رفیق خاوری رو در گذران سطحی زندگی دراز مدت خود تنها یکبار از نزدیک دیده ام. حتی نمیتوانم بگویم که ملاقات کرده ام! تنها چند دقیقه ای در فضائی قرار گرفتم که رفیق مجبور بود به باصطلاح هنرنمائی من نگاه کند و مرا با خنده ای شیرین مورد تشویق قرار دهد.

آن روز، ترکیبی از اعضاء حزب توده ایران و اکثریت در در سالن بزرگ نامبر چهار از سری مهمان خانه های رفقای عزیز حزب دموکراتیک خلق افغانستان برای صرف صبحانه و دیداری با رفقا علی خاوری و رفیق غنی بلوریان جمع شده بودیم. قرار بر هیچ کار ویژه ای نبود حتی سخنرانی و واکنش در قبال مناسبات حزب توده ایران و سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت). با اینهمه جمع مشتاق بود تا از حضور ویژه رفیق خاوری – که برای کنفرانس ملی حزب توده ایران (یک فرمات خاص از اجلاس های کمیته مرکزی حزب توده ایران) به کابل آمده بودند – بهره گرفته شود.

برای من بعنوان فردی که آرزوهای نیک خود برای نه تنها مردم سرزمین ایران، بلکه بخش بزرگی از جامعه بشری در شکلی از فعالیت تشکیلاتی و کار سازمانی درون فرائیان اکثریت متمرکز می فهمیدم، هیچ انتظار خاص و اساساً هیچ سوال خاصی مطرح نبود که مثلاً سوال کننده ای باشم از رفیق خاوری. شاید بوده اند کسانی له یا بر علیه وی و وحدت حزب توده ایران و اکثریت، خواهان طرح سوالاتی و مباحثی بوده باشند. برای من دیدن هر انسانی که خودش، ایده آلها و آرزوهایش را در فعالیت اجتماعی قرار میدهد و بجای زندگی در واحدی فردی و برای موفقیت فردی آنرا دنبال می کند، جاذبه ویژه ای داشته. هنوز هم به این باور هستم آنانی که حل معضل مناسبات اجتماعی انسان را نه در تلاش برای موفقیت های فردی و دستیابی به افتخارات و یا نعم مادی و غیره دنبال می کنند، معیار و مبنای ارزش هست. اصرار هم ندارم که این نگاه من باید مورد ارزش گذاری خاص قرار گیرد. با کمی غور و بررسی در محدوده توانائی های ناچیزم در نگاه به جهان و هستی، به این نتیجه رسیده ام که هیچ شیوه زندگی و یا گذرانی حرف پایانی را نمی زند. (برای گنجشک هائی که مثلاً می آیند روی بالکن خانه ام از دانه ها و غذایی که برایشان می گذارم، استفاده می کنند، اصلاً اهمیت ندارد که باید همین دانه ها را در جدال سهمگینی در طبیعت و با تلاش و زحمت شخصی بدست بیاورند. حتی دیده ام که بسیاری از پرندگان و موجودات دیگری، وقتی با چنین محبت و عاطفه ای از سوی انسان روبرو میشوند، به او نزدیک شده و عاطفه اش را بگونه ای پاسخ متقابل می دهند. کسانی که به چنین کارهائی روی می آورند، حتی در پرورش گل و گیاه، وقتی با جوانه ای تازه روبرو میشوند، شعفی عمیق آنان را در خود غرق می کند و این، نمیتواند واکنش آن گل و گیاه در قبال حفاظت از خود در جدال با طبیعت معنی ندهد. اگر در زندگی شما اتفاق افتاده که گنجشکی انگشتانش را با ظرافتی روی دست شما قرار دهد، آنوقت متوجه میشوید که از چه شعفی صحبت می کنم!)

باری، در آن دیدار از من بی هنر خواسته شد تا کمی باصطلاح هنرنمائی کنم – بخوانید به اینکه کمی لودگی کنم! – خب، بر عکس ظاهر بنده در چنین گذرانی و رفتارهایم در چنین محافلی، بشدت خجالتی هستم و برای غلبه بر این خجالت، بیشتر و بیشتر دست به لودگی می زنم تا بتوانم حداقل خودم را بالکل نبازم! – ابتدا سعی کردم یک نمونه تقلید صدای خامنه ای را بکار بگیرم و چند جمله ای بگویم که مثلاً تلقی باشد از حرف زدن چنین فردی با مضامینی کاملاً متفاوت. این بخش، زیاد موفقیت آمیز نبود. میدانستم اگه همانجا تمام کنم، تأثیر منفی آن صحنه مرا برای همیشه از مزه پراکنی و استفاده از طنز و غیره دور میکند و چه بسا به دپراسیون عمیق دچار شوم! (اینجا در واقع باید یه شکلک خنده و مسخره و اینجور چیزا اضافه کنم!)

بخش دوم هنرنمائی ام را اختصاص دادم به صدای گویندگان رادیو ملی ایران، رادیوئی که از خارج کشور برنامه هائی به زبان فارسی و بخشی نیز آذری پخش می کرد. این رادیو را از زمانهای قدیم می شناختم بالاخص آن زمانی که ماتریالیسم تاریخی را در سال 1353 بصورت کوتاه و مختصر و محدود به برخی استنتاج ها پخش می کرد. (همین هم باعث شده بود که در گنده گوئی هایم در دوران دبیرستان فاکت هائی بیاورم و همان صحبت ها را با کمی روغن اضافه بعنوان آشنائی خود با مارکسیسم در بین بچه هائی بیسواد تر از خود مطرح کرده و بقول گفتنی: یه خورده بیشتر از حد متعارف تفت بدهم!

صحبت بر سر رادیو ملی بود و گذرانش. گفتم: رفقا میدونن که همه ما از گذشته های دور با این رادیو و دو گوینده دائمی اش آشنا بودیم. من خودم آنان را به آقای قد بلند و آقای قد کوتاه تعبیر کرده ام. آقای قد بلند، لهجه آذری داره و آقای قد کوتاه لحنی عصبی. وقتی جریان ضربه به حزب توده ایران مطرح شد، سخت دنبال این بودیم که این رادیو حرفی بزند و چیزی بگوید. اما دریغ و دریغ که آنها تا چند روز کماکان از "بیانات حضرت آیت الله خمینی" و در باره بند جیم و دال، مبارزه با محتکرین، ضدیت با نفوذ امپریالیسم و غیره صحبت می کردند! ما مشتاقان هی می گفتیم: عجب! آقا یه چیزی بگو. رفقای رهبری حزب رو گرفته اند. کل کمیته مرکزی را درو کرده اند. آخه این چه جور ضد امپریالیسمی هست که رهبران کمونیست رو دستگیر می کنه!؟

بالاخره انتظار طولی نکشید و پس از چند روز رفقای گوینده لحن شان عوض شد! آنی که صدای عصبی داشته شروع کرد به داد و بیداد که این جنایتی فراموش نشدنی و مهر ننگی است بر دامن جمهوری اسلامی و فلان و بهمان! نفر دوم هم چیزهائی به زبان آذری می گفت که متأسفانه نمی تونستم بفهمم. در لحن صحبت ایشان هم بخاطر آرامش درونی، نمیشد فهمید دارد فحش میدهد یا تعریف می کند!

این صحبت ها مورد توجه قرار گرفت و کم و بیش بچه های حزب و سازمان که مرا از نزدیک می شناختند با خنده ای مرا تشویق به ادامه کردند!

در بخش دوم گفتم: و اما، تیترهائی که رفقای رادیو ملی بکار می برند یک ویژگی منحصر بفردی دارد. این تیتر ها آنقدر بلند هستند که خود جای یک پاراگراف جانانه رو می گیرند! بطور مثال، آن آقای قد کوتاه که به فارسی متن میخواند گفت: هم میهنان گرامی، گفتار ما را تحت عنوان: این رژیم جنایتکار به همه مواعید خود در عرصه عدالت اجتماعی و حقوق حقه توده های زحمتکش ایران پاسخ منفی داده است، را شنیدید!... به همین جا برنامه رادیو ملی ایران به پایان میرسد و در آنجا همان آهنگی بعنوان آرم رادیو استفاده میشود که دهها سال هست کسی بفکر تغییر آن نیست و آرم دیگری انتخاب نکرده و جایگزین آن نمی کند...

صدای خنده غنی بلوریان و علی خاوری، مرا از نگرانی اینکه مبادا ناراحت شوند، بیرون آورد و رفیق خاوری گفت: آخ رفیق چقدر خوب بود شما هم در رادیو چنین برنامه هائی اجرا می کردید...

البته ناگفته نذارم که یکی از رفقای مسئول سازمان در آن دوران توی کابل مرا به گوشه ای کشاند و گفت: تقی آبروی ما رو پیش رفقا بردی لامذهب!

رفیق خاوری دیگر در هیبت حیات کنونی من و ما نیست. خیلی دلم میخواهد وقتی این زندگی را ترک می کنیم ناگهان شاهد وضعیتی باشیم بغایت متفاوت از حیات در فرمات کنونی و فرصتی پیش بیاید تا با رفقا زمانی و ب - کیوان در آن دنیا از نزدیک آشنا شوم!

یاد رفیق خاوری گرامی!

 



۲۴/۱۲/۱۳۹۹

"بازسازی بزرگ" و چشم اندازهای آن

ترجمه از م.الف. شیری

 

كلاوس شواب و شركاء، كه سال گذشته برنامۀ نوسازی بزرگ را اعلام كردند، به خوبی می‌فهمند كه اجرای این طرح ممكن است با موانع جدی روبرو شود.

 

    یکی از چنین موانعی، مقدم بر همه، می‌تواند عدم تمایل میلیاردها انسان از کشورهای مختلف جهان برای زندگی در «دنیای شگفت‌انگیز جدید» باشد که مظنون هستند در پشت این تابلوی زیبا، یک «اردوگاه اجباری الکترونیکی» و یک نظام برده‌داری جدید پنهان شده است.

   ادامه مطلب...



۲۰/۱۲/۱۳۹۹

از یادداشت های "آمیرزا تقی خان جنگلی" - 15


 


   تصاویر گاهی خودشونو به آدم تحمیل می کنند؛ گاهی یک گل ریز سر برآورده از خاک در میان هزاران برگ و چوب و چکال و فضای خشک پیرامون؛ گاه عظمت یک آسیاب بادی که بر تنه یک ساختمان تکیه زده و باد را به مصاف دعوت می کنه و در تلاش برای مهار نیروی آن، آسیابی سنگین را زیر پای خویش به حرکت در میاره.

   گاه مسافر کنار دست راننده ای از درون یک ماشین عبوری از میان جاده های جنگلی که نگاهش با نگاه تو برخورد می کند و پیامی عمدتاً خوشآیند که در یک ضریب بسیار کوچک زمانی رد و بدل میشود!

    اینها و میلیونها صحنه دیگر، تصاویری هستند که ترا از زمان و مکان خارج می کنند. در آن ضریب کوچک زمانی، همه چیز از حرکت باز می ایستد. حتی مغز تو هم قادر نیست کارکرد عادی داشته باشد؛ یک نوع فلج شدن زیبا و شیرین. ماشین می رود، کسی پای روی آن بوته گل کوچک میگذارد و تو برجا می مانی با حسی ناشناخته که در یک لحظه خاص ترا از این جهان به ناکجائی عجیب و غریب می برد؛ لحظاتی که مثل تلولوی خورشید در آب برکه ای است که حرکت آرام حشره ای، بر روی آن دائره هایی شکل داده اند؛ و صدای قورباغه ای که اگر خوب دقت کنی به تو میگوید: من همان شاهزاده خانومی هستم که در داستانها روایت کرده اند! مهم این است که مرا در همین هیبتی که دارم، شاهزاده خانم ببینی و آنگاه، با یک جهش بلند وارد آب می شود و تو تلاش می کنی تا او را با حدس و گمان دنبال کنی و او در غیرمنتظره ترین جا و مکان سر از آب بیرون می آورد.

   دوربین ها اگرچه به ما کمک می کنند که یک برش بسیار ناچیز از آن تصاویر را درونش ثبت کنیم، اما در عین زمان توهم زا هستند. نمی توان هم به جهان خیره شد و هم آنرا به تصویر کشید. درست زمانی که به تصویر پیشین رجوع میکنی تا با نگاه به آن، حس آن لحظه را در خود بازسازی نمائی، تصاویر زنده تازه ای را از دست می دهی!

بنابراین، سوال هنوز برجاست: آیا جهان جائی است برای دیدن، یا تصویر برداری و بازنمائی و بازبینی تصاویر؟ شاید بقول میلان کوندرا زندگی می بایست دو بار اتفاق می افتاد: بار اول برای تجربه کردن، بار دوم برای استفاده از تجارب! خب، این هم حرفی است!


۱۷/۱۲/۱۳۹۹

در بزرگداشت روز جهانی زنان!

 


از یادداشت های "آمیرزا تقی خان جنگلی"

   (این عکسی است که خواهرم چند روز پیش از مادرم گرفته و برایم فرستاده است. سالهای آخر قرنی از زندگی خود را پشت سر میگذارد. مسلماً اگر از او بپرسند: عزیز، در یک قرن زندگی خودت چه ها دیده ای و نظرت درباره آن چیست؟ حتماً می خندند و میگوید: می کوچ آقا، شیمی پیر، آدم خیلی خوبی بود. ... – آقا کوچیک من، پدر شما آدم خیلی خوبی بود.)

   بمثابه فردی متعلق به یک گروه بزرگ انسانی که مردان نام دارند و با توجه به اینکه من اصلاً نمیدانم خودمان با خودمان چند به چند هستیم، آرزوی برابری برای زنان با " ما " که خود از نابرابری رنج می بریم، یک شعار سطحی و فاقد روح واقعی برابری و تا حدودی مختص جامعه مردانه است. من فقط آرزو می کنم بتوانیم به یک زندگی هارمونیک انسانی نائل آئیم. در آنجا میشه درباره حق و حقوق و اینا، با مشورتی اساسی، هم برابری رو معنی کنیم و هم حد و حدودهای جامعه انسانی را در برخورد با طبیعت و جهان هستی.

   حالا برای اینکه سهمی در واکنش به نامگذاری سمبلیک یک روز بنام زنان گرفته باشم، عکسی اینجا میذارم از زنی که بخش معینی از زندگی من از وجود او بوده که جان گرفته. کسی که مرا به چالش زندگی پرت کرد بی هیچ ادعائی و هیچ برنامه مشخصی که چطور روزگار بگذرانم. شاید یکی از وجوه دیرینه سالی زندگی او اینگونه بوده که هرگز نخواست کسی دیگر را راهنمائی کند. او خودش به سختی با درک گذران روزمره اش درگیر بود. تا آنجائی که میتوانست به این زندگی و اموراتش خندید حتی برای خنده هایش هم دلیل خاصی نمی آورد. احساساتش در هیچ مرز مشخصی درجا نزد. فاصله گریه اش تا خنده، به موئی بند بود. تابع هیچ مناسک معینی نبود و نیست. یکبار در اعتراض پدر بزرگم به او که گفته بود: عزیز، تو سر ظهر مگه نماز صبح می خوانی که با دو رکعت تمامش کردی!؟ در حالیکه می خندید و در حین جمع کردن جانمازش گفت: چه فرقی می کنه، خدا همین رو از من قبول می کنه!

   وقتی پس از نزدیک به سه دهه دوری از او در حالیکه سه تا از فرزندانش در کنار هم بودیم، تصمیم گرفتیم زنگ زده و باهاش صحبت کنیم، نه گذاشت و نه برداشت تنها از حال برادر بزرگم پرسید و گفت: می جلیلک نبه، خوایم سر به تن هیچکدام شما نبه! – جلیلکم نباشه، میخوام سه به تن هیچ کدام شما نباشه! همه ما در حالیکه از خنده یه طرف ولو شده بودیم گفتیم: پس بگو ما برگ چغندریم دیگه!؟ خودش هم در حالیکه آن سوی تلفن غش غش می خندید گفت: شوما همه می زاکید! خاب جلیلکه بیشتر دوست دارم د... – همه شما بچه هایم هستید، خب، جلیل رو بیشتر دوست دارم دیگه!

   یاد پنج شش سالگی ام می افتم که دامن چین چین دار مخصوصی رو می پوشید و در بعضی از عروسی های فامیل و همسایه می رقصید. پدرم در گوشه ای از عروسی ایستاده بود و می خندید. رابطه بی غل و غش و هارمونیک این دو، بدون اینکه کمترین نمایش مهر و محبت ظاهری در خودش داشته باشه، بی نظیر بود!

   واکنش مادرم در برخورد با مرگ پدر هم در نوع خودش بی نظیر بود! همراه یک مینی بوس به سوی قبرستان رشت می رفتیم تا مراسم سومین روز مرگش را برگزار کنیم، وقتی از جلوی فروشگاه اتحاد مخصوص کارکنان انتظامی و ارتشی میگذشتیم، مادرم ناگهان با صدای بلند و با گریه فریاد کشید: من دِ فروشگاه نخوام، من دِ فروشگاه نخوام... ما فرزندان و بقیه با تعجب بهش نگاه می کردیم که چی میگه! بعد که متوجه شدیم از کنار فروشگاه اتحاد رد میشویم، برادر بزرگم با خنده گفت: وای عزیز، گریه تو هم به آدمیزاد شبیه نیست! آخه در بین اینهمه مسائل تو هم افتادی بیاد فروشگاه و خریدهایمان از آنجا!؟ خودش زد زیر خنده و بقیه مسافرین مینی بوس از همسایه ها و آشنایان همه زدند زیر خنده و گفتند: وای عزیز خانم، تو هم با این حرفهایت...

   چندسالی پیشتر از آن در یک تماس تلفنی گفته بود: یه کاری بکنید و منو از رشت ببرید. وقتی پرسیدیم برای چه میخوای از رشت بری؟ گفت: آیا مره بگنسته!!! – اینجا دیگه دلم رو زده! خب، این هم میتونه دلیلی برای مهاجرت باشه مگه نه!؟

   یه زمانی در دوران زندانی بودنم به ملاقاتم آمده بود. بعداز مدتها به ما ملاقات حضوری داده بودند. اینجا و آنجا تظاهرات مجاهدین برپا میشد و شعارهائی برعلیه مسئولین آن زمان میدادند. مادرم آهسته از پشت توری توی یه محوطه باز به من گفت: تو ساغریسازان (محله ما) بچه ها افتاده اند وسط خیابان و میگن: بهشتی، بهشتی، خلخالی رو تو کشتی! – گفتم: عزیز، خلخالی که زنده است... نکنه میگفتند: طالقانی رو تو کشتی!؟ گفت: وایش... یه چیزی میگفتند دیگه! – خلاصه این هم شده بود مثلاً اطلاع رسانی ایشان به ما!

   در سال اول زندانی بودنم، یکبار با کمک برخی از فامیل ما و با همراهی مهری خانوم عزیز بالاخره موفق شده بود به ملاقات آیت الله قدوسی برود. آیت الله ازش پرسید: مادر چه کمکی از دستم بر میاد؟ گفت: حاج آقا، پسرم رفته بود سر قبر پدرت... قدوسی با تعجب و حالتی همراه با لبخند گفت: مادر جان، مگه پسرت پدر من رو میشناخت!؟ مادرم زد زیر خنده و گفت: وایشش ببخشید حاج آقا اشتباه کردم، رفته بود سر قبر پدر خودش... اونو اونجا گرفتند و گفتند شلوغ کرده... حاج آقا هم البته از خنده ریسه رفته بود و گفت: چشم مادر جان. هرچه از دستم بر بیاد انجام میدم...

   آها تا یادم نرفته این رو هم بگم و ختم کنم به روده درازی هایم: سر گهواره هر کدام از بچه هایش – خصوصاً پنج تایش رو خودم شاهد بوده ام – یک آواز سوزناکی می خواند که بچه توی گهواره با نگاهی غم انگیز به اون نگاه میکرد. تا اینکه یه روز برادر بزرگم رو به مادرم کرده و گفت: عزیز، این آواز نکبت چیه تو میخونی!؟ "زهله " بچه رو بردی!؟ - اشاره به دامن زدن به ترس و دلهره در بچه هست... مادرم روی سر بچه داستانی رو میخوند از حکایت دختری با مادرخوانده که حرفهایش را به یک نی منتقل کرده بود: بزن نی زن، بزن نی زن، چی خب خب می زنی، نی زن، مرا کشتی به آب دادی، دو پشته بر چمن دادی... مادرم بعد از آن هر وقت این آواز رو میخوند بخاط علاقه ویژه ای که به پسر بزرگش داشت، دست میکشید و یه لالائی گیلکی می خوند!

   خلاصه کلام باید خدمت دوستانی که تا این جای متن رو خوانده اند عرض کنم: اگر توان این رو داشتیم که حتی یک روز زندگی انسانی دیگر در موجودیت زنانه رو مجسم کنیم، قطعاً میتوانستیم مجموعه سالم تری داشته باشیم.

   من به سهم خودم تنها میتوانم از حماقت هایم عذرخواهی کنم که در مناسباتم با زنانی دیگر داشته ام. امیدوار باشم به اینکه شاهد جهانی باشیم بدون شکل دادن هرگونه مرز بین موجودیت عشق و عاطفه در حیات و هستی پیرامون ما.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?