کلَ‌گپ

۱۱/۰۵/۱۳۹۷

من و داستان دختری که رامبراند او را جاودانه کرد!




یکسالی میشه که با این طرح آشنا شدم. همان زمان هم بشدت تکان خوردم و بی پناهی این دختر تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. غرور، خشونت و سرنوشت غم انگیزی که بر او تحمیل شد، ذهنم رو بخودش مشغول کرده بود. تردید داشتم بتوانم مستقیماً به طرح چهره اش نگاه کنم. تا اینکه دیشب باردیگر بیاد السیه افتادم و رفتم و عکس هایش را بیرون کشیدم: فقط همین دو طرح و دیگر هیچ... چرا، یک طرح خیلی ناروشن از اعدامی ها که توسط هنرمند دیگری به تصویر کشیده شد. هردوی این هنرمندان بشدت تحت تأثیر وضعیت و زندگی و گذران این دختر قرار گرفته بودند و حتی نسبت به روند محاکمه و اعلام حکم به وی نیز احساس متفاوتی داشتند.
دست به هر کاری میزدم، السیه از من دور نمیشد. به من گفت: اگه تو بودی چکار میکردی؟ گفتم: نمیدونم. اما نه من در آن دوران هستم و نه با مردها همان رفتاری رو می کنند که با تو بعنوان یک دختر جوان و حتی بخاطر قد و قواره ات که کوچیک تر بنظر میاد، برخورد کرده اند.
میگه: میدونی، چه راه طولانی رو پشت سر گذاشتم تا رسیدم آمستردام؟ میدونی چقدر گرسنگی کشیدم تو همین دو سه هفته ای که در آمستردام بودم؟ میدونی چندبار مجبور شدم از دستفروش ها دزدی کنم و ... و هربار هم با ترس و لرز که مبادا دست گزمه ها بیافتم – خودت هم میتونی تصور کنی که اونا با دزدها چکار می کنند. زندگی لابلای کثافات گرسنگی مداوم و در بند بودن، یعنی مرگ شرم آور...
بهش میگم: آخه چطور شد که از آروس که بیشتر از ششصدکیلومتر با آمستردام فاصله داره، بلند شده ای و اومدی آمستردام که چی بشه؟ مگه اونجا کار نبود مگه خانواده نداشتی؟
السیه، که حسابی خسته شده بود از ایستادن بالای آن چوب و بسته شده به ستونها، گفت: بیا کمک کن بیام پائین. من که مرده ام و این گزمه ها هم که دیگه با من کاری ندارن. رمبراند هم که کارش تموم شده و رفته، لااقل بیام بشینم یه خورده خستگی در کنم...


با ترس و لرز و بدون اینکه گزمه ها بفهمند، میرم سراغش. یک لحظه احساس می کنم این دختر با این قد و بالایش چقدر شبیه مادر خودم هست!؟ کوچولو، کمی تپل و اما، چه دستان بزرگ و پوست سختی داره. بهش میگم: الیس، تو چطور تونستی اینهمه راه رو بیای تا آمستردام؟ خندید و گفت: من که تنها نبودم؟ تو داستانهائی که واسه من نوشته اند اینطور میگن. ما یه عده ده دوازده نفره دختر و پسر بودیم از روستای خودمان و چندتا روستای دیگه. زندگی روزانه ما بشدت دردناک بود. مدام توی گل و لای و جاهای مرطوب بودیم. بچه ها حتی تا چهارده پانزده ساله هم با مریضی و اینا می مردند. مادر و پدر ما که دیگه نمی تونسند ما رو نگهدارند. کسی هم نبود که بخوایم با هم زندگی تازه ای رو شروع کنیم. یک بدبختی عمومی. از اونطرف کسانی که با قایق از هامبورگ و آمستردام و جاهای دیگه برای شهرهای بزرگ جنس می آوردند هی میگفتند که: کار توی آمستردام ریخته. خصوصاً دختربچه ها رو میگیرند بعنوان خدمتکار و حتی میتونن توی قصرها زندگی کنند و همانجا هم غذا بخورند و کار کنند. کارش سخته اما، جاشون گرم، غذا شون خوب و از همه مهمتر به سلامت خدمتکاران خیلی توجه می کنند چون میترسن خودشون مریض بشن... ما که از ساعت شش غروب بخاطر تاریک شدن هوا می خوابیدیم، تا صبح یعنی دوازده ساعت رو با خیالاتی اینطوری میگذراندیم.
- چطور دلت اومد از پدر و مادرت جدا بشی؟ از برادر و خواهرات؟ از بقیه...؟
- خب، من فکر نمی کردم که به این زودی می میرم. اونا هنوز نمی دونن و فکر می کنند من کاری پیدا کرده ام و حتی ممکنه با ارباب ام به کشورهای دور مسافرت کرده ام. اونا حتی آرزوشان این بوده که من بتونم بچه ای هم برای ارباب بدنیا بیارم و ... بعدش، وقتی کار و زندگی ام بهتر بشه خوب، میرم بهشون سر میزنم. اما، این پیرزن احمق بخاطر ده سنت کرایه اش که قول داده بودم سه برابرش رو هم بهش بدم، وسائل ام رو برداشته بود. بعدش هم با جارو افتاده به جون من.
- معلومه، دختری مثل تو که جرئت می کنه از آن سر دنیا بیاد آمستردام تنهائی کار و زندگی رو جستجو کنه، این چنین دختری رو چطور جرئت کرده بزنه؟
- آخ اگه بجای تبر، چیز دیگه ای بود!؟ خب اون بهرحال نمی مرد. اما تبر رو وقتی بردم بالا، دیگه واقعاً نمی دونستم چکار دارم می کنم... بعدش هم اگه لیز نمی خوردم و نمی افتادم توی رودخانه... اونا نمی تونستند منو بگیرن...

دلم نیومد بهش بگم که من نه تنها از یه کشور خیلی خیلی دور، بلکه از زمانهایی خیلی جدیدتر دارم باهاش حرف میزنم. دلم نیومد. ترسیدم غصه بخوره.
- الیس، بهرحال واسه من خیلی عجیب بوده که تو توی این سن و سال، چطور بلند شدی و اومدی آمستردام؟
- ببین، همینطور که تو راه بودیم – ما یکماه و نیم تو راه بودیم و بیشتر راه رو هم پیاده اومدیم. فقط نزدیکی آمستردام و توی هلند رو با قایق ها و از توی کانال ها آمدیم. اونم با قول به خالی و پر کردن بار توی قایق ها. یه چیزی هم به ما میدادند برای خوردن. توی جاده ها مردم دسته دسته به طرف هلند می اومدن. حتی یک عده ای تصمیم داشتن تا هانوفر و یا حتی تا کلن یا پاریس هم برن. اونا میگفتند: اونجا گرم هست و زمین کشاورزی زیاد هست و کارگر زیاد میخوان و میشه با شانزده ساعت کار، غذای کافی خورد. من خودم هم فکر کردم اگه توی آمستردام نشد کاری پیدا کنم برم بروکسل یا حتی برم پاریس. حالا چطورش، نمیدونم. اما ما یه گروه از بچه هایی بودیم که دیگه یا باید تو روستاهایمان می مردیم و یا برای کار می اومدیم اینطرف.
- ببین الس، مسخره هست این سوال رو ازت بپرسم؛ اما تو احیاناً گرسنه نیستی و یا تشنه و ...
السیه خنده اش گرفت! – حالا کدام مرده ای رو دیده ای که گرسنه و یا تشنه اش بشه!؟ تازه، من آنقدر که به گرسنگی عادت دارم، به سیری عادت ندارم. تو گرسنگی راحت تر هستم. هنوز دارم فکر میکنم چرا قبل از کشتن اون زن، غذاهای توی خونه رو نخوردم!!!! – با صدای بلند میزنه زیر خنده.
- هیس... بابا حالا این نگهبانها می فهمند که تو رو پائین آورده ام!
- نگران نباش! اون نگهبانها خودشون هم یه طرح بیشتر نیستند. اونا هم سالهاست که مرده اند. حالا تو چطور شد توی این هیر و بیر از طرح من خوشت اومد؟
اصلاً انتظار نداشتم با چنین سوالی روبرو بشم! یعنی اون میتونه تشخیص بده که من از دوره و زمانه دیگه ای هستم!؟ - میگم: والله تو که بیگانه نیستی. بیشتر از اینکه خود تو موضوع اصلی باشی، کار رمبراند بود که منو کشوند به طرح تو.
- آخ، این آقای رمبراند خیلی آدم خوبیه. چقدر دلم میخواست قبل از اینکه منو خفه کنند، اونو می دیدم. هرچند... نه بهتر شد. من که توی شهرداری و محکمه اعتراف کردم، فکر می کردم که حالا منو بخاطر کم سن بودن میندازن زندان و یا به این زودی به اعدام محکوم نمی کنند. واسه همین باورم نمیشد که منو همان روز بیارن و طناب بندازن گردن ام... تمام مسیر رو گریه کردم. خیلی ها منو مثل دیوونه ها نگاه می کردند یا مثل کسی که انگار تمام شهر آمستردام رو با دستانم خفه کرده ام. خب، من که تقصیری نداشتم. حاضر بودم هر کاری و مطلقاً هر کاری بکنم. اما نه از قد و قواره ام و نه از وضع لباس و سرو کله ام، حتی مردها بعنوان یک زن هم نگاهم نمی کردند. وگرنه چه فرقی می کرد میتونستم بذارم منو هرجور دلشون میخواد داشته باشند و فقط یه پولی به من بدن برای این روزها... اما حتی پسرهای خیابان و دوره گرد و کثافت هم منو به جمع خودشون راه نمی دادند.
خلاصه توی راه خیلی گریه کردم. وقتی داشتند منو بالای دار می بردند خودم رو چسبوندم به چوبه دار و با هزار زور و بدبختی منو جدا کردند و بردند بالای نردبان و طناب و ... منو بعدش که خفه شدم، بستند به چوب و این تبر رو هم مثلاً بعنوان ابزار جرم و جنایت گذاشتند پهلوی من. حتی فرصت نکردم به مرده های دیگه که اون دور و بر آویزان بود نگاه کنم. البته اگه اونا رو میدیدم حتماً قبل از اعدام از ترس می مردم! اما حالا که نگاهشون می کنم، یه جورائی می  فهمم که همه شون مثل خودم هستند. بدبخت، بیچاره و همان بهتر که مردند.
- اما، تو همین الان جلوی من زنده هستی و فکر می کنم برای کسانی هم که دوستان من هستند، حداقل ساعاتی زنده خواهی شد!
- آخ تو هم چه حوصله ای داری آ... چه فرقی می کنه. مثل من هم قبل تر و هم بعداز ماها هم بوده اند و خواهند بود. یکی علف هرز میشه، اون یکی درخت گلابی و اون دیگری هم گلی میشه توی باغ یک قصر.
دیگه وقتش هست که ازش خداحافظی کنم. نمیدونم چی بگم. چطور میشه با یه مرده، با یک طرح، با یک تصور خداحافظی کرد؟ میگم: ببین، خداحافظی با تو برای من خیلی سخته. اما میخوام یه پیشنهاد جالبی بکنم. حالش رو داری با هم بریم درست همان جائی که آن زن رو کشته ای، اگه کافه ای آن دور و برا بود، یک پیک شراب، آبجو، شربت، یا حالا هرچه که بوده و دلت خواست با هم بزنیم!؟


السیه با خنده ای که قهقهه اش تمام مردگان آویزان در میدان را بیدار کرده بود، سری به علامت موافقت تکان داد و با هم و اینبار دست در دست هم از روی آب قدم زنان گذاشتیم و وارد آمستردام شدیم.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?