کلَ‌گپ

۰۹/۱۲/۱۳۸۲

تنها سحرگاهي كه نميخواهم ببينمش ساعتي از نيمه شب گذشته. روح و جانم اينك در جائي ديگر است. در جائي كه شايد نشانه هائي از نزديكي به طلوع صبح را دارد. قطعاً كسي و يا كساني هستند كه بيدارند. كسي كه ضربان قلبش شديدتر از هرزماني ميزند. و ديگراني ديگر كه گريه خاموشي در جانشان جاي دارد. يك سوال جانكاه در جانشان هست: آيا در اين جهان به اين پهناوري جائي براي كبرا نيست؟ آيا همه گوش ها و چشم ها بسته هستند؟ آيا قلب ها از كار افتاده اند؟ بشر امروز خود را نماد توانمندترين دوره حيات انسان ميداند اما قادر نيست جلوي روندي را بگيرد كه قرار است جان جوان كبرا را امشب بگيرد. انگار ما انسان هاي امروزي بر اساس قوانين ساده فيزيكي در بعُد كمي خود تكثير شده ايم و همراه آن احساساتمان، عواطفمان و خلاصه همه آن نمودهائي كه ما را به لقب انسان نزديك ميكرده، را در واحدهاي صدگان و هزاره ها و غيره تقسيم كرده ايم. شرم باد بر آناني كه زندگي و مناسبات انساني را در معاني و مفاهيم قانون به بند كشيده اند. نامش هرچه ميخواهد باشد. چه قوانين اسلامي و چه مدرن و چه و چه و چه. دنيا خود را در تقابل ارزش هاي مختلف غرق كرده و در اين ميان حيات زنده انساني است كه تنها با تطابق و يا عدم تطابق با اين و يا آن ارزش متعارف ناديده گرفته ميشود. او را در بلبشوي افسار گسيخته زندگي شهري بدنيا پرت كرده اند؛ او را در مصاف با حقيرانه ترين شكل حيات قرار داده اند؛ در دستش چاقو و روحش و جانش را به جنون كشانده اند و آنگاه، ميخواهند ماحصل همه اين قضايا را با انطباق يا عدم انطباق با يك مشت حرف مفت نوشته شده در كتابهايشان محك زنند. همه آناني كه در سحرگاه امروز سر به مهُر ميگذارند در قتل كبرا سهميند. همه آناني كه سربه بالين گذاشته ايم و مشغله فردايمان را در حالتي از خواب و بيداري مزه مزه كرده و مي كنيم، در قتل وي شريك هستيم. همه ما انسانها در مورد همه اتفاقاتي كه در دنياي كنوني رخ ميدهد سهيم هستيم. وقتي بي عشق زيستن، كينه ورزيدن، دامن زدن به اختلافات و مقايسه هاي مداوم، جنگ، جنگ، كشتار، كشتار و ... تنها روش مورد استفاده همگان است، وقتي حس در جان آدمي مي ميرد و تنها وجودي متحرك برايمان باقي مي ماند، آري ما دست به دست يكديگر مي دهيم و كبرا را مي كشيم. و هزاران كبراي ديگر را در دستاي كريه هزارتوي گند مناسبات خود به جنون مي كشانيم. تا بارديگر حوادثي مشابه را دنبال كنيم. وقتي فكر مي كنم كه نام وي كبرا نيست و نام خواهرم را بر خود دارد، وقتي مجسم مي كنم كه چگونه خواهرم را تحقير كردند و زجر دادند و همه بلاها را سرش آوردند، دختركي نوجوان را كه ميبايد رنگ پريده گي هاي دلنشين عشق هاي لحظه اي را تجربه ميكرد، در مصاف با شرائطي قرار داديم و آنوقت... آناني كه قدرت ايده و انديشه شان با كار امثال كبرا به زير سوال مي رود، آناني كه آدمها را با تفاسير تطبيق ميدهند و نه كلماتشان و آياتشان را با زندگي انسان، آنان اين شرم را هيچگاه نمي توانند از خود دور كنند. نگاهم به چهره كبرا دوخته شده. در چند روز گذشته اين چشم ها حتي يك لحظه رنگ آرامش بخود نديد. شايد عذابي را كه در طي دوره زندانش كشيده هيچگاه نتواند از ضمير خود پاك كند. اما نگاه امشب وي از جنس ديگري است. اگر چه مرا مجاز نميدانند، اما ميخواهم در تمام اين لحظات دستش را در دستانم داشته باشم. بگذار سردي خونش را با عميق ترين احساس همدردي ام گرم كنم. امشب ميخواهم چشمانم را در تمام صورتم پهن كنم و با تمامي پهناي صورتم به طنابي نگاه كنم كه بي شرمانه به گردن كبرا انداخته ميشود. ميخواهم تكان هاي بدن وي را كه انگار روي اين زمين زيادي بود تا آخرين لحظه باز ايستادن از حركت نگاه كنم. اين حق همه ماست كه زجر بكشيم از اين حقارتي كه بر چهره مان هست. كبرا! من نميدانم فرداي من و ما چگونه خواهد گذشت. شايد روي زمين حضورت را نمي توانستند تحمل كنند، اما در قلب بسياري... به صراحت مي گويم كه در قلب بسياري باقي خواهي ماند. ما اين شرم را در جان خود تا ابد حفظ خواهيم كرد. نميدانم چند ساعت ديگر كبرا را مي كشند. اين دقايق چقدر سخت مي گذرند. ساعت هفت و نيم صبح پ.ن - الان در سايت زنان ايران ديده ام كه خبرداده اند صبح امروز كبرا رحمان پور را اعدام نخواهند كرد. باقي خبر را ميتونيد در سايت زنان ايران بخوانيد.

۰۸/۱۲/۱۳۸۲

بهانه هاي ساده خوشبختي ناني را كه با خود همراه آورده ام، ميخواستم در كنار جويباري بريزم كه از بالاي تپه راهي به ميان علفزار گشوده بود. اما صداي شاد چند غاز وحشي توجه ام را بسوي خود كشاند. در سوي ديگر جاده آبگيري قرار گرفته كه در كنار آن يك جفت غاز وحشي ديگر نيز با دقت به پرواز و صداي غازهاي قبلي گوش فرا ميدهند. ناگهان همراه با صداهائي كه از خود بيرون ميدهند با قدرت تمام شروع به بال زدن كرده و از جاي كنده ميشوند و همراه چهار غاز ديگر بسوي تپه ها مي روند. نان ها را خورد كرده و آنرا با قدرت هرچه تمامتر بسوي آبگير پرت مي كنم. ذرات خورد شده نان در ميان برف ها گم ميشود. غازها پس از چند دور پرواز برميگردند و دوتاي آنها در همين آبگير فرود مي آيند و بقيه با سروصداي زياد بسوي آبگيرهاي ديگر ميروند. غازها به كنار آب ميروند و با آرامش هرچه تمامتر شروع به شستشوي پرهايشان مي كنند. با منقارهايشان لاي هر كدام از پرهايشان ميكاوند و آنها را تميز مي كنند. راهم را ادامه ميدهم. چندروزي است كه هوا سرد شده و برفي سبك تمامي منطقه اطراف خانه ام را پوشانده است. هرچه بطرف تپه ها بالا تر مي روم، ميزان برفي كه روي زمين نشسته بيشتر ميشود. در بالاترين قسمت تپه و در ميان جنگل بيش از بيست سانتي متر برف نشسته است. جاي پاي بسياري روي برفها مانده. در چنين روزهائي تعداد زيادي از مسافران دهكده تفريحي نزديك شهرك ما براي پياده روي به جنگل مي آيند. از همان بالا صداي خنده شاد كودكان شنيده ميشود كه انگار در پاي تپه ها در حال بازي هستند. جاده بين جنگل كه محل عبور و مرور وسائل نقليه موتوري است، از لايه اي يخ پوشيده شده. در چنين روزهائي ماشين ها از مسيري ديگر مي روند. اما با اينهمه مي بينم تعدادي ماشين را كه انگار بخاطر ترس از ليز خوردن ترجيح داده اند مسيرشان را عوض كرده و مجدداً از جاده يخ زده بگذرند. مسيري در حدود صدمتر از يخ ضخيمي پوشيده شده كه انعكاس نور كمرنگ خورشيد روي آن نشان از شدت انجمادش دارد. همراه تعدادي از راهپيمايان به راننده ها كمك مي كنيم تا بتوانند سرعت متعارفي گرفته و به آرامي به راهشان ادامه دهند. حدود سي متر پائين تر، زن و مرد پيري در حال تلاش براي به حركت در آوردن ماشين شان هستند. آنها درست در جائي گير كرده اند كه مسير پائين بيش از هفتاد متر يخ زده هست و مسير پيش رويشان كه سربالائي است نيز يخ زده. با ترديد به آنها نزديك مي شوم. در چنين مواقعي مشكل است كه بتوان بطور مستقيم كاري كرد. چرا كه آنها به راحتي اعتماد نمي كنند كه مثلاً ماشين را در اختيارت بگذارند تا آن را به بالا يا پائين منتقل كني. به راننده توضيح ميدهم كه چكاري برايش بهتر است. هفتاد متر سرپائيني بهتر است تا تمام مسير يخ زده جنگل را مجدداً طي كردن. با ترديد حرفم را مي پذيرد و آنچه را كه ميگويم انجام ميدهد. ماشين به راحتي دور ميزند و حال بخش دوم كار مانده. شيشه ماشين را پائين مي كشد و من در كنارش قدم زنان حركت كرده و برايش از زمستان پارسال ميگويم. در عين حال سعي ميكنم پيش در زمان مناسب او را از حركت باز دارم. با هم به آرامي پيش ميرويم و اينجا و آنجا ماشين كمي از مسير خارج ميشود. اما بهرحال به جائي مي رسيم كه جاده را با پاشيدن نمك تميز كرده اند. احساس خوب و شيريني در جانم شكل ميگيرد. پيرمرد و پيرزن از من تشكر مي كنند و ميخواهند تا مرا به خانه ام برسانند. آنها نميدانند كه بيش از اظهار تشكر آنان من خود در درونم ارضاء شده ام. زندگي شايد بقول آن دختر جوان همشهري ام گذراني است از "بهانه هاي ساده خوشبختي ".

۲۴/۱۱/۱۳۸۲

يك توضيح يكي از دوستانم بعداز خواندن نوشته اي كه درباره " يادهائي از مراسم سالگرد جنبش فدائيان ..." در اينجا وارد كرده بودم، به من زنگ زده و نكته خيلي جالبي رو به من يادآوري كرد. وي كه خودش هم يكي از فعالين برگزاري مراسم مربوطه بود، همان شب بهمراه سايرين در تظاهرات شركت كرده بود. من بهمراه عده اي ديگر از دوستان نيمه شب وقتي درگيريهاي اطراف ساواك شدت گرفته بود، درمورد گلوله خوردن وي شنيده بودم. تنها نشاني كه ازش ميدادند و مرا بيشتر به پذيرش اين خبر سوق ميداد، ريشو بودنش بود و حتي يكي ميگفت: " يعني من محمود بهرنگ رو نمي شناسم؟" خوب، نه تنها من بلكه بسياري از دوستان كه محمود رو از نزديك مي شناختيم، خيلي ناراحت بوديم. فرداي آنروز در جلوي دفتر موقت هماهنگي فعاليت هاي هواداران فدائيان خلق در رشت، كه در اتاق هائي روبروي سالن دانشگاه فعال شده بود، ناگهان با محمود روبرو شدم. بهش نزديك شده و پس از چاق سلامتي گفتم: خيلي عجيبه، اگه تو نبودي پس كي بود كه شهيد شد؟ محمود گفت: محسن نيكمرام بوده. و خودش بدون اينكه ديگه كلمه اي صحبت كنه، بي اختيار اشك مي ريخت. محمود هم محسن رو از نزديك مي شناخت. در واقع يكي از بچه هائي بود كه همه جا و در تمامي تظاهرات چه عمومي و چه موضعي همراه ما و بالاخص با محمود بود. بعداز آن بود كه به بيمارستان " كوروش " آنزمان – حالا نميدانم اسمش چيست. شرمنده!!! – رفتيم و بقيه قضايا هماني است كه در نوشته ام آورده ام.

۲۳/۱۱/۱۳۸۲

ملاقاتي جالب دانه هاي درشت برف بدون هيچ عجله اي رقص كنان به زمين مي رسيدند و يه جاي خالي رو انتخاب كرده و رويش مي نشستند. آنها در نظمي نانوشته طوري در كنار هم، روي هم جاي مي گرفتند كه انگار ماشين هاي جاده سازي آنها را بعداز باريدن صاف كرده. دستهايمان را طوري بهم گره زده بوديم كه تعادل هم را حفظ كرده و از سُر خوردنمان جلوگيري كنيم. قرارمان اين شده بود كه درست از جلوي استخر شهر اسلو كه بالاي تپه اي قرار داره، من طرحي را كه در ذهن داشتم بطور شمرده و آرام آرام برايش بگويم. هنوز در محدوده مقدمه بودم كه دستم را رها كرده و بعداز چندقدم دويدن، سعي كرد روي يخ ها سُر بخوره. موههايش كه بصورت دوشاخه بافته شده بود، با حركتي كه انجام ميداد، هماهنگي داشت. همراه با سُر خوردن با گشادگي تمام مي خنديد. وقتي خم شد، خودم را براي پذيرش يك گلوله برفي آماده كرده بودم. شالم را از گردن بالاتر كشيده و جلوي دهان و بيني ام را گرفتم. ول كن نبود و با خوشحالي تمام چندتائي گلوله برفي بطرفم انداخت. و آنگاه دوباره شروع به سُرخوردن نمود. در جلوي ساختمانهاي مسكوني برف ها سبك تر بودند و او مجدداً بمن نزديك شده و ازم خواست تا صحبتم را دنبال كنم. قرارمان اين بود كه بدون محدوديتي خاص پياده روي كرده و بعد اگه حالش بود بطرف مغازه اي برويم كه چندشب پيشتر از آن بهمراه دوستمان براي خريد رفته بوديم. مغازه " سلطان " كه ترك بود و نسبت به بسياري از مغازه هاي خارجي قيمت سبزي جات و ميوه اش ارزان تر بود. صحبت هايم ادامه داشت تا اينكه در انتهاي خيابان به دو راهي رسيده و براي رفتن بسوي مركز شهر، سمت چپ جاده را انتخاب كرديم. در مسير پاركي كه با هم پيش ميرفتيم، از صداي خنده و پارس سگ ها متوجه شديم كه تعداد زيادي از بچه ها با سوار شدن روي سورتمه هاي كوچك شان از بالاي تپه با سروصداي زياد سر ميخورند و سگ ها نيز بدنبالشان با پارس هاي شاد مي دوند. تمام محوطه زير پوسته اي سفيد از برف قرار گرفته بود و بارش برف بدون وقفه ادامه داشت. از آنجائي كه به دوست ميزبانم قول داده بودم كه باقلي قاتوق درست كنم و در خانه اش زردچوبه پيدا نمي شد، رفتن و پيدا كردن مغازه " سلطان" موضوعيت جدي تري پيدا كرده بود. ناگفته نذارم كه جستجوي يك روز قبل تر مان براي پيدا كردن مغازه وي كاملاً بي نتيجه بود و اما هرطوري شده ميبايد از مغازه هاي عربي، بنگلادشي، هندي و يا تركي زردچوبه بگيرم. از كنار خيابان با احتياط تمام و در حالي كه بازويش در بازويم گره خورده بود و هر دو در پالتو و شال و خلاصه وسائل گرم پيچيده شده بوديم، حركت مي كرديم. در زيرزمين ساختماني بلند چراغي روشن بود و يك لحظه متوجه شدم كه زن جواني با مهارت تمام در حال نواختن پيانوست. صدا به زحمت از شيشه هاي دو جداره ميگذشت. با اينهمه ميتوانستيم حركت انگشتانش را ببينيم كه چگونه بدون كمترين مكثي روي شاسي ها مي رقصند. انگار انگشتانش گروه رقصي بودند كه حركات معيني را دنبال مي كردند. صفحه نت هاي روبرويش را طوري نگاه مي كرد كه انگار پلك هايش بسته هستند. بالاي پيانو چندتائي پرچم نصب شده بود كه بيشتر آنها مربوط به كشورهاي آفريقائي بودند اگرچه دختر بيشتر به روسها و يا اهالي اروپاي شرقي شباهت داشت. با كفشي پاشنه بلند و شالي كه روي شانه اش بود، گمان روس و اوكرائيني بودنش را تقويت مي كرد. هيچ كس در اتاق نبود و تمام صندلي ها خالي بودند. حالت نشستن وي و نواختنش نشان از اين نداشت كه انگار دارد تمرين مي كند. شايد به فردي شباهت داشت كه بعداز مدتها موجود عزيزي را يافته بود و حال داشت با سرانگشتانش او را نوازش مي كرد. زن در فضاي موسيقي خلق شده خود غرق شده بود و ما، در حاليكه هراز گاهي يك يا چند ضربه از آهنگ را مي شنيديم، با نفس هايي حبس شده در سينه گوش هايمان را به شيشه چسبانده بوديم. نميدانم چه مدت گذشت. دختر اما كماكان در حال نواختن بود. توقف اتوبوسي در ايستگاهي نزديك ما، ما را به صرافت انداخت كه بايد به راه خود ادامه دهيم. در حالتي باور نكردني، ناگهان متوجه شديم كه همين خيابان فرعي ما را به مغازه " سلطان " رسانده است. با شوق تمام بطرف ميوه ها رفته و خلاصه بدون اينكه زردچوبه پيدا كنيم – با تعجب فراوان البته! – بطرف خانه دوست ميزبانمان برگشتيم. حدود پنجاه شصت متري مانده به خانه دوستم، مغازه اي ديدم كه بيشتر شبيه كيوسك هاي روزنامه فروشي و سيگار و از اين قبيل بود. همراه دوستم وارد مغازه شديم و همينطور كه با هم حرف ميزديم، نگاهي به فروشنده انداختيم كه چهره اي ايراني داشت. سري تكان داديم و وي كه متوجه صحبت هايمان شده بود، گفت: سلام ، چيزي ميخواستين؟ من با خوشحالي رو به وي كرده و گفتم: راستش باور نكردني هست كه توي سه چهارتا مغازه و از جمله تركي و بنگلادشي نگاه كرده ايم و زردچوبه پيدا نكرديم. اكثراً بصورت ادويه مخلوط يا " كاري " داشتند. اما زردچوبه پيدا نكرديم. گفت: فكر كنم داشته باشيم. شما يه نگاهي به آن قفسه بندازين. همونها كه ... ناگهان حرفش رو قطع كرده و گفت: شما شمالي هستين؟ تائيد كردم. با خنده گفت: من هم شمالي ام. شما از كجاي شمال هستين؟ گفتم كه رشتي هستم. و ايشان هم رشتي و حتي از محله ساغريسازان بودند كه مادر و خواهرهايم هنوز در اين محله زندگي مي كنند و من آخرين دوره زندگي با خانواده ام را در آنجا بوده ام. دوست همراهم هنوز از تعجب ايراني بودن فروشنده بيرون نيامده بود كه ديد ما داريم به رشتي با هم صحبت مي كنيم. رو به من كرده و گفت: از دور داشتم نگاهت مي كردم و تعجب مي كردم كه چرا با ايشون داري فارسي صحبت مي كني و حالا هم كه دارين به رشتي حرف ميزنين! به فروشنده دليل خريد زردچوبه رو توضيح دادم و خلاصه بعداز پيدا كردن يه بسته زردچوبه و با تعارف به شركت در صرف غذا با باقلا قاتوق باهاش خداحافظي كرديم. در تمام اين مدت حتي يك لحظه هم نشد كه بارش برف آرام بگيره. و حال حتي خيابانها هم سفيد پوش شده بودند.

۲۲/۱۱/۱۳۸۲

"زهرا كاظمي، كبرا رحماني و ژوليت بي نوش" دوتا موضوع امروز ذهنم رو به خودش مشغول كرد. وقتي داشتم در سايت بي بي سي خبر مربوط به: پذيرش وكالت خانواده خانم زهرا كاظمي توسط خانم شيرين عبادي رو مي خوندم، باز هم مثل هميشه چهره " زيبا كاظمي " منو به خودش جذب كرد. هميشه اين سوال در ذهنم بوده كه بالاخره من اونو كجا ديده ام؟ علت آشنابودن اين چهره براي من چيست؟ خوشبختانه امروز بالاخره توانسته ام به اين كنكاش و درگيري ذهني ام پايان بدم. همين يكي دو روز پيش بود كه در گزارشي از فستيوال برلين، بازهم با چهره دلنشين و بسيار محبت آميز " ژوليت بينوش" روبرو شدم كه انگار در فيلمي در رابطه با نلسون ماندلا و بطور كلي قضاياي آفريقاي جنوبي بازي كرده است. هرچند با موههائي رنگ كرده و نه در تيپ هميشه گي اش كه موههائي كوتاه و سياه دارد. چندروز پيشتر هم كه فيلم " damage " – راستش نتونستم معني ملوديكي براش پيدا كنم كه با مضمون فيلم هم همخواني داشته باشه. چيزي مثل " نقص، تخريب، آسيب، خسران و از اين چيزها ... " – در يكي از كانال هاي روسي ميديدم، اينبار اما " ژوليت بينوش " بود كه مرا به فكر واداشت. البته در مورد چهره " ژوليت بينوش" از همان زماني كه اولين بار فيلمي از وي ديدم كه براساس نوشته " ميلان كوندرا " – بار سبك هستي – درست شده بود، احساس كردم كه اين چهره به محيط فرهنگي ما نزديك هست. چهره او ايراني نيست، اما شايد چهره بسياري از زنان مبارز ايراني را دارد. حتي گاهي احساس مي كنم انگار اون يكي از هزاران زنداني زني است كه از پشت ميله هاي زندان دارد به چهره كودكي در بيرون از زندان نگاه ميكند. مهرباني بي نظير چشمانش هيچ تعبير ديگري ندارد. اما نگاه چندروز پيش من باز هم بگونه اي ديگر بود. و امروز احساس كردم بالاخره يافته ام. اگر روزي و روزگاري خواسته باشيم از آنچه كه بر " زهرا كاظمي " رفته، فيلمي بسازيم و حتي همين كاري كه خانم عبادي قراره دنبال بگيره، بخشي از سناريوي فيلم با فلاش بك هائي از حوادثي باشه كه بر " زيبا " رفته و شايد حتي گذشته هائي كه در اينجا و آنجا از زندگي وي خوانده ام... من فكر مي كنم چهره اي شايسته تر از " ژوليت بي نوش " نميتوان پيدا كرد كه اين نقش رو ايفا كنه. براستي از زندگي بسياري از زنان ايراني هيچگاه فيلم ساخته نشده. آنچه كه درباره فروغ بوده، عمدتاً تصوراتي بوده كه ديگران در موردش داشته اند. حال آنكه امكانات زيادي ميتواند باشد كه بتوان زندگي و حوادثي كه بر " زهرا كاظمي " رفته را به روي صحنه آورد و بتوان با نمائي سينمائي به جنگ نمودهاي بربريت انساني رفت. همين لحظه به فكر نوشته رضا قاسمي افتادم كه در مورد " كبري رحماني" نوشته. برخي چهره ها هستند كه بي كلام اند. خود رازها دارند. -------------------------------------------------------------------------------- رابطه عشق و قلم با نگاهي به مباحثاتي كه در عرصه فعاليت هاي قلمي جاري است من خواه ناخواه به اين نظر ميرسم كه: " قلم در زمان نگارش سياسي، از عشق تهي است." آناني كه تلاش ميكنند عشق را با كمك قلم و در انعكاس كلمات توضيح دهند، خطائي بزرگ مرتكب ميشوند. اين عشق نيست كه بايد توضيح داده شود. بلكه بايد در بطن آن كلام وجود داشته باشد. چه در كلاس درس باشي، چه در كنكاش با انديشه خود، چه در حال نگارش يك تصوير و چه در مباحثه اي با فردي ديگر. تنها عنصري كه ضرورت بنيادين كار با قلم – يا هر عرصه ديگر زندگي هنري و خلاصه در محدوده فعاليت هاي خلاقانه انساني است – ميباشد، همانا عشق هست. و بي ترديد در عرصه مباحث سياسي كنوني چيزي كه به وفور يافت مي شود، تنفر است. حتي براي توضيح عشق نيز از تنفر بهره مي گيرند. بي ترديد هركدام از ما روزانه با تراوشاتي از اينگونه برخورد مي كنيم. چه در عرصه نگارشي و يا عرصه هاي تصويري و از اين قبيل. تنفر به يكي از اجزاء اصلي حيات روزمره بشر تبديل شده. زندگي مادي و تامين مايحتاج هرروز سخت تر ميشود و بدون كمترين ترديدي نقش وحضور انساني ديگر به مثابه عامل اصلي به ذهن مي آيد. شايد در بيش از نود و نه درصد همين است و دليل ديگري نداشته باشد. و آنگاه كينه ورزيدن به آن عامل، به امري همچون حق تبديل مي شود و تنفر زمينه اي عيني تر و محكم تر مي يابد تا باز هم با قدرت بيشتري جاري گردد. و سياست كه داعيه تغيير اين نحوه زندگي را دارد، خود بيش از همه عرصه ها سر در همين آبشخور دارد. شايد اولين قدم ها را با عشق شروع مي كنند. اما قدم هاي بعدي را تنفر هست كه رقم مي زند. ياد آن زماني مي افتم كه افتخار انديشه كمونيستي بر اين بود كه بر كينه طبقاتي تكيه دارد و حق را از آن زحمتكشان مي داند و ديگراني ديگر را چه سرمايه داران و چه تمامي اعوان و انصارشان كه در تحكيم حضور استثماري شان دخيل اند، موضوع تنفر خود. و بدينسان عشق به طبقه كارگر خودش را در تنفر از دشمنان طبقه كارگر متجلي ميكرد. و همه اين بازي هاي تصويري زمينه عملي فراهم مي آوردند تا هر رفتاري را توجيه نماييم. اگر تنفر سمت و سو دارد و كاركردش بر جدائي ها تكيه مي كند، عشق اما بي سمت و سو و همه جانبه است. تو نميتواني بشريت را دوست داشته باشي اما آنرا به همسايه من، خانواده من، مال من، نظر من، مليت ما، سرزمين ما و آخرالامر انديشه ما و درك ما از بشريت... كاناليزه كني. اگر عاشق زندگي هستي، اين خودش را نه در زندگي شخصي ات، بلكه در تمام حالات زندگي ميتواند نشان دهد. كلمات، شايد بخش بسيار ناچيزي از واكنش هاي ما در قبال ديگران هستند. به نگاه خود توجه كنيم آن زمان كه تحت تاثير تنفر به هم مي پيچد... ما به نگاهي ديگر، به انساني ديگر نياز داريم. به جهاني ديگر به حسي ديگر از عشق نياز داريم. ما به تماس ها و روابطي از جنسي ديگر نياز داريم. بايد بروم و با دقت هرچه تمامتر به آن موجودي خيره شوم كه نقش مرا در آينه بازي ميكند.

۲۱/۱۱/۱۳۸۲

يادي از مراسم سالگرد جنبش فدائيان سال 57 در رشت نوشته اي را ميخواندم از آقاي نعمت آزرم درباره سالروز جنبش فدائي كه در سال 57 و در دانشگاه گيلان برگزار شده بود. وي در اين مراسم شركت داشته و متاثر از يادهاي آن روز يكي دو شعر نيز سروده كه آنها را نيز همراه نوشته اش در سايت ايران امروز منتشر كرده است. انگار پديده اي همچون زمان و مكان از صحنه رخت بر بسته اند و من حال در وسط دانشگاه گيلان قرار دارم كه در آخرين روزهاي پيش از برگزاري مراسم همراه ساير دوستانم به هرسوي مي دويديم. صبح روزي كه بعدازظهرش قرار بوده مراسم را برگزار كنيم، در هرگوشه و كناري رفقايمان بساطي پهن كرده و به فروش كتاب و جزوه و يا نوارهاي انقلابي مشغول بودند. دوستان ديگري از هرگوشه شهر با توجه به نقشي كه براي برگزاري اين برنامه داشتند همراه با وسائل مورد نياز به محوطه دانشگاه وارد ميشدند. دوستاني كه همراه خود پرده هاي سازمان را آورده بودند، شعارهايي كه همه در دفاع از مبارزه مسلحانه و تاكيد و تائيد مبارزه چريكهاي فدائي خلق بوده و يا نفي ديكتاتوري شاه و ضديت با سياست هاي امپرياليستي آمريكا و از اين قبيل. " پاشا مقيمي " را از دور ديدم كه بطرفم مي آيد. چهره دوستانه و صميمي اش را هيچگاه از ياد نمي برم. با لبخندي بر لب با اشاره به كيفش ميگويد: " ميدوني چي همراهم آورده ام؟" من سري بعلامت نفي و همراه با كنجكاوي تكان ميدهم. ميگويد: " آرم سازمان را ميگويم" و وقتي آنرا بيرون مي آورد، تركيب رنگ زرد آرم و سرخي پارچه زمينه، وجودم را مملو از شور ميكند. قرارمان اين شد كه آرم سازمان را بجاي نصب به سكوي خطابه و سخنراني، بعنوان پس زمينه استفاده كنيم. همينطور كه مشغول به اين كارها بوديم، يكي از دوستانم كه مسئول بساط كتاب فروشي بود به من نزديك شده و گفت:" يكي دو نفر آمده اند و مي خواهند با رفقاي فدائي صحبت كنند. من گفتم كه بهشان خبر خواهم داد." از دور نگاهي بهشان انداختم. يكي دو نفر بودند كه يكي از آنها را چندين سال پيشتر از اينها ميديدم. با من در يك مدرسه درس مي خواند؛ اگر چه چندسالي از من بزرگتر بود. باراني بلندي پوشيده و تمام دگمه هايش را بسته بود. با حالتي كه هردم به اين طرف و آنطرف نگاه ميكرد، گاهي سرش را بسوي دوستش خم كرده و چيزي به اون مي گفت. بهشان نزديك شده و گفتم: " كاري از دستم بر مياد؟" در حالي كه به اطراف نگاه مي كردند، همان شخصي كه باراني بلند پوشيده بود گفت:" ما مايل بوديم كه با رفقاي مسئول سازمان صحبت كنيم." گفتم:" من رفيق مسئولي را نمي شناسم. اما براي برگزاري مراسم نوزده بهمن، ما كميته اي راه انداخته ايم. ضمناً فكر نمي كنيد كه هيچ فرد مسئولي خودش را به شما معرفي نخواهد كرد؟ خوب حالا كارتان چي هست؟ شايد بشه كاري كرد؟" گفت:" ما مقداري اعلاميه و جزوه از خارج كشور آورده ايم و يه سري وسائل ديگر. اما از نظر امنيتي و بخاطر اينكه مبادا ساواكي ها در محوطه دانشگاه ما را شناسائي كنند، آنها را در محلي امن قرار داده ايم. ميتونيد شرائطي فراهم كنيد تا ما اين وسائل را در اختيار سازمان قرار دهيم؟" گفتم:" تا آنجائي كه من ميدانم و رفقاي انتظامات بما اطلاع ميدهند، ميدانيم كه اين ساواكي ها هستند كه جرئت نمي كنند خودشان را نمايان سازند. اگر احياناً حتي يك ساواكي هم در محوطه پيدا بشه، بدانيد كه طرف حتماً از جان خودش سير شده. مگه شما كي وارد رشت شده ايد؟ مگه نمي بينيد كه هيچ اثر و نشانه اي از مامورين و سربازان و اينها نيست؟ مگه نمي بينيد كه در هرگوشه و كنار شهر پرده ها و شعارهاي سازمان رو دوستان و رفقايمان نصب كرده اند؟" در همين لحظه " پاشا " را ديدم و برايش دستي تكان دادم تا به كنارمان بيايد. " پاشا " كه از فعالين سرشناس كنفدراسيون دانشجويان اروپا بوده و همه او را بعنوان يكي از هواداران سرسخت فدائيان مي شناختند، هنوز نزديك نشده بود كه گل از گل دوستان تازه واردمان شگفت. با ديدن " پاشا " همه ترديدهايشان از بين رفت. وقتي قضيه رو به پاشا گفتند، وي در جواب گفت:" خيالتان راحت باشه. با اطمينان كامل ميتونين نه تنها اعلاميه ها رو به اين رفيق بدين، بلكه هركاري داشتين بهش مراجعه كنين." و بعد رو به من كرده و با خنده گفت: " ضمناً اگه خواستين بساطي پهن كنين بهتره كه از رفيق " ... " بخواين تا يه جائي براتون در نظر بگيره و يا اگه مثلاً ميزي ميخواين و صندلي و از اين حرفها... " و با حالتي از تائيد ضمني اشاره كرد:" كار رفقاي اينجا آنقدر دقيق هست كه همه ما با كمال ميل خودمونو زير سازماندهي آنها قرار داده ايم." و بدين طريق سعي كرد نشانه هاي احترام و علاقه مندي اش به ما رو نشون بده. خوشبختانه در ميان وسائلي كه رفقايمان از خارج با خودشان آورده بودند، تعدادي پرده بزرگ آرم سازمان بود كه آنها را نيز بر سردر دانشگاه گيلان و محل هاي مختلف نصب كرديم. در لابلاي همه سخنراني ها و پيام ها و شعارهائي كه در فواصل مختلف پخش ميشد، من هم در آن روز شعري از دوست عزيزم " حافظ موسوي "شاعر همولايتي مان خواندم كه وي در سالهائي دورتر و فكر كنم سال 50 سروده بود. شعري بنام " درفك ". – قلعه كوهي در منطقه رودبار كه سوي ديگر آن دامنه سياهكل را در بر ميگيرد. – با اين توضيح كه من اولين بار اين شعر را در مدرسه خوانده بودم و خود با ياد و نشاني از ياران سياهكل بود. تا يادم نرفته اضافه كنم كه در آن روز كتابي را براي يكي از دوستانم به نام " محسن نيكمرام " آورده بودم از " بيژن جزني " بنام تاريخ سي ساله ايران. وقتي مراسم به پايان رسيد، طبق قرار قبلي تظاهراتي را رفقايمان تدارك ديده بودند كه جمعيت بسوي مركز شهر حركت كرد. من و چند تن از رفقايمان براي جمع و جور كردن وسائل در دانشگاه مانديم و وقتي به مركز شهر و به تظاهرات ملحق شديم، تيراندازي افراد شهرباني عليه تظاهر كنندگان شروع شده بود. فرداي آن روز رفقايمان خبر آوردند كه " محسن نيكمرام " تير خورده و در بيمارستان مرده. وقتي به بيمارستان مراجعه كردم، برادرش احمد و ساير اعضاء خانواده اش آنجا بودند. احمد كتاب تاريخ سي ساله جزني را به من نشان داد كه گلوله گوشه اي از آن را سوراخ كرده و سوزانده بود. محسن كتاب را روي شكمش و لاي شلوارش قرار داده بود. يكي از گلوله ها به شكمش اصابت كرده بود و گلوله اي ديگر به بالاي سينه اش. انگار او را در وسط خيابان اعدام كرده باشند.

رابطه! زوزه باد همچنان مي پيچد. تمام شب گذشته اين صدا حضور داشت كه بعداز عبور از درز پنچره اي كوچك، تبديل به صداي سوزناكي ميشد و همراه با سرما و نمناكي و سرزندگي اش، حالتي رعب آور را نيز به اتاقم سرريز مي كرد. و در گذر از لاي كركره هاي عمودي خانه ام، صداي " ژق ژقي" نيز بدان اضافه ميشد. نيمه هاي شب از صداي ضرب گرفتن ضربات متناوبي بيدار شدم. انگار صندلي و يا چيزي با فشار باد به ديواره فلزي حائل بين بالكن خانه من و همسايه ام اصابت ميكرد و صداي ضربات حال به تركيب باد و طوفان اضافه شده بود. باران با شدت تمام مي باريد و حال جهت حركتش حالتي كاملاً افقي پيدا كرده بود و با شدت هرچه تمامتر به پنجره اتاقم اصابت مي كردند و آنگاه شيارهائي روي پنجره ميساختند و با سرعت بطرف پائين حركت مي كردند. تا ساعت هفت صبح بارها از خواب بيدار شدم و موسيقي باد و تكان و ضربه صندلي در بالكن كماكان جريان داشت و زوزه باد بعد از عبور از لاي كركره هاي پرده، در فضاي خانه ام پخش ميشد تا از سوي ديگر خانه ام و با صداي زوزه ديگري و از لاي هواكش عبور كند. بيرون خانه ام همه در خواب بودند. درختاني كه لخت و سرما زده در باران ايستاده بودند. خانه هائي كه انگار حالتي چمباتمه گرفته اند. چادر روي موتوري در باغچه خانه اي كاملاً باز شده و حال مثل پرچمي در احتزاز بود و موتور نيز بدون هيچ پوششي در زير باران. ناگهان متوجه لكه سياهي شدم كه روي پايه پنجره خانه اي وجود دارد. وقتي دقيق تر نگاه كردم، گربه سياه همسايه ام را شناختم. درست لبه پنچره كه پهنايش به اندازه نشيمن گاه خودش بوده، نشسته و چنان خودش را جمع كرده كه فكر كنم كمترين سطح بيروني را در برابر باد و باران قرار داده باشد. انگار تمام صداها و همه حركات حذف شده باشند، تمام نگاه و توجه ام بسوي گربه جلب شده بود. جهان در سكوت قرار گرفت و تنها چشمانم بوده و نگاه كه جاري بود. درست در گوشه اي از پنجره طبقه دوم قرار گرفته بود كه اتاق خواب دخترك چهار يا پنچ ساله آن خانواده هست. دخترك را بارها ديده ام كه در حين بازي با عروسك هايش دستي نيز به سروگوش گربه مي كشيد. حال، اين وقت صبح چطورشده كه گربه بيرون مانده؟ صداي جوش آمدن كتري در مياد. چاي دم مي كنم و همزمان براي خودم قهوه اي آماده ميكنم. فنجان قهوه بدست باز به كنار پنجره برميگردم. در دوردست هاي منظره پيش رويم، انگار برف گوشه هائي از تپه ماهورها را سفيد كرده. اما بيرون خانه ام، هنوز باد و سوز است كه محوطه را در اشغال خود دارد. گربه هنوز سرجايش هست. ناگهان متوجه ميشوم كه پرده اتاق دخترك تكان مي خورد. همزمان گربه نيز از جايش بلند ميشود و دخترك از كناره پرده سرك كشيده و تقه اي به پنجره ميزند. گربه كه از جايش بلند شده بود، بعداز كشيدن خميازه اي روي لبه پنجره حركت مي كند. با مالاندن سرش به شيشه پنجره و دمش كه حالت عمودي قرار ميگيرد، شور قلبي اش را به نمايش مي گذارد. دخترك هم دستش را روي پنجره ميكشد. اگرچه آنها هيچ تماسي با هم ندارند، اما هردويشان با خوشحالي واكنش نشان ميدهند. انگار شيشه حائل بين آنها نيست و آنها اشتياق متقابل را با تمام وجود حس مي كنند. گربه از همان بالا به روي سقف انباري خانه و سپس به كنار در انبار آمد كه در همين لحظه باز شده بود. ورود گربه به خانه همراه شد با كنار زدن پرده اتاق نشيمن و شروع كار و فعاليت مادر جواني كه قبل از هرچيز ميدان بازي دو دختركش را در كنار تلوزيون فراهم مي كند. امروز يكشنبه هست و ميدانم كه دخترك بزرگتر كه همان چهار يا پنچ ساله باشد، روبروي تلوزيون مي نشيند. دخترك بالاخره به اتاق نشيمن مي آيد و همراه خودعروسك بزرگي را مي آورد كه انگار توله سگي است. گربه هم در كنار پنچره و اينبار در داخل خانه و در حالي كه دمش را در نمايي از رضايت كامل به طرف بالا نگه داشته با مالاندن مداوم خود به ديوار و سر دخترك و هرچيزي كه در كنارش هست، احساس خوشحالي اش را نمايان ميسازد. تصاوير تلوزيوني درست مثل چراغي چشمك زن دربرابر چشمانم روشن و خاموش مي شوند. حال گربه نيز آرام گرفته است و در كنار دخترك بصورت چمباتمه نشسته و دمش را بطرف دخترك خم كرده است. هوا نيز كمي آرام گرفته. ابرهاي سطحي دور شده اند و سقف آسمان دورتر بنظر ميرسد. هوا به وضوع بازتر شده و ابرهاي آسمان رنگ روشني دارند. با اينهمه سوز سردي از كنار دريچه پنچره كوچك خانه ام به درون اتاق نشيمن، نشت مي كند.

صحبتي با يك دوست دوست عزيز و همشهري ام حميد اين يادداشت رو در بخش كامنت من قرار داده كه من متن نگارشي فارسي اونو در اينجا ميارم: " سلام. حالا بعد از خوندن مطالب خالواش، تصميم گرفتم يه سري به آرشيو روزنامه هاي سال 60 بزنم. خيلي وقته كه روايت لطف الله ميثمي رو در مورد اون سالها دنبال مي كنم. نوشته هاي رسمي هم كه اصلاً يه چيز ديگه رو القاء مي كنند. چند وقتي هم هست كه مطالب خالواش يه جورائيه... فهميدن اينكه كدوم طرف از راوي هاي ماجرا حقيقت رو ميگن، براي كسي كه اون سالها رو نديده... فقط اين رو مي تونم بگم كه راه ديگه اي حتماً مي تونست وجود داشته باشه. اگه يه عده خاص همه چيز رو برا خودشون نمي خواستن و خودشون رو معيار تشخيص حق و باطل قرار نمي دادن... براي شما اوقات خوبي آرزو مي كنم. سالم و تندرست باشيد." براستي حقيقت چيست؟ آيا هيچ ربطي به نمود رفتارها و وقايع در ذهن انسان دارد؟ آيا يك منظره يا يك حادثه در انعكاسش مثلاً در آينه هست كه به آن حادثه هويت مي بخشيد، يا اينكه حادثه فوق از فعل و انفعالات ديگري ناشي ميشود؟ ناهنجاري هاي ناشي از بحران اجتماعي در دوره اي از زندگي انسانهاي ساكن در سرزميني مشخص باعث گرديد تا انسانهاي فوق براي غلبه بر آن تحرك معيني را بنمايش بگذارند. اما همين انسانها درون ذهن خود تصوراتي را حمل ميكردند كه بمثابه جايگزين در نظر داشتند. آنها نه تنها يك چيز را نفي ميكردند، بلكه همزمان بطور مبهم و ناروشن به چيز ديگري مي انديشيدند كه قرار است تمامي آثار و علل ناهنجاري ها را پايان بخشد. بهمين ترتيب سير حوادث را از گذر فيلتري ميديدند كه نمود اشتياق شان براي رسيدن به حالت معيني از همگرائي انساني بوده. در طي سالهاي بعدي كه زندگي با قوانين فراتر از تصورات ساده شكل گرفته در ذهن انسانها دنبال مي شد، هركدام از آن روزها و حوادث تاثيرات معيني را به ثبت رسانده اند. و همزمان و اينبار بعضاً با برخي تغييرات در تصورات خود زندگي را دنبال مي كردند. اما همه اينها بازهم ربطي به حقيقت ندارد. اگر حقيقت را تنها در فعل و انفعالات و كنش ها و واكنش هاي انساني محدود كنيم، در واقع از مسير " تحقيق " با مفهومي از حقيقت جوئي فاصله مي گيريم. زيرا كه حقيقت را ابتدا به ساكن از روال عادي زندگي بيرون كشيده ايم و موجوديت زنده اش را نفي كرده ايم. حقيقت، در واقع امر همان هستي است. پيكره يكپارچه اي كه جاري است. براي لمس آن، حس آن و حتي ديدن آن به چشمان حقيقت بين و حقيقت جو نياز داريم؛ و اين مهم بروز نخواهد كرد تا آن زمانيكه خود از آبشخور شيوه خاصي از نگرش در بند مي باشيم. حقيقت حتي هيچ ربطي به انعكاس آن ندارد. و حتي هيچ ربطي به نمودهاي حيات نيز ندارد. حس و درك و لمس حقيقت بدون اينكه بسوي پيرامون سمت بگيرد، تماميت هستي را در مد نظر دارد. به تعبيري ديگر، انسان در نگاه به بيرون از خود نيست كه با حقيقت تماس ميگيرد، بلكه خود عين حقيقت هست. و خود بخشي از آن. بهمين دليل ما نميتوانيم در محدوده انعكاسات اين و آن در جا بزنيم و خود را در محدوده حسي از صداقت و صراحت گفتاري به بند بكشيم. اگر فردي در فلان روستا بخواهد فعل و انفعالات روزهائي را منعكس كند كه در گستره اي بزرگتر همچون يك سرزمين جاري بوده، شايد تنها بتواند به فلان گزارش فلان راديو و يا سخنراني فلان روحاني در فلان تكيه و مسجد و فلان و بهمان جا اشاره كند. او دروغ نمي گويد. او تنها آنچه را ديده بيان مي كند و بيانش هم شايد از چنان گسترده گي برخوردار نباشد كه همه ديده هايش را بنماياند. اما براي حس و درك همه آن چه كه بر آن سرزمين رفته، نميتوان با جمع ساده اين نشانه ها بسنده كرد. تا زماني كه ذهن و بينش در اسارت هست، نميتوان انعكاساتش را محك و وسيله اي بر شمرد كه براي كاري " تحقيقي " مورد نياز است. در واقع براي حس حقيقت به اندام حقيقت پذير و تني بي آلايش و پاك نياز است. حالتي از بودن كه فاقد هرگونه نمودي از عمل كرد گذشته باشد. و برخوردار از چنان پاكي و تقدسي كه نمود شفافيتي بي نظير باشد. آيا انسان از چنين توانائي برخوردار است؟ آيا ما هيچگاه رفتارهايمان را توانسته ايم بگونه اي حس كنيم كه تاثير اندوخته هايمان روي آن وجود نداشته باشد؟ منافع مان ما را به نگاهي معين سوق ندهد؟ در واقع بايد به اين دوست خوبم بگويم: تنها زماني ميتوان به همه پهناي حيات انساني نگريست كه خرد و بصيرت بر حيات انساني غلبه داشته باشد و انسان از چنان يگانگي روح و ذهن و جان برخوردار باشد كه بتواند اين گستره را بدانگونه حس و درك كند. شايد در چنان شرائطي انعكاس حقيقت و يا محصول تحقيق به كار كسي نيايد. چرا كه همه انسانها در همگوني و همگرائي با حيات هستي، در بطن آن و خود بمثابه بخشي از آن زندگي مي كنند. و تا زماني كه ما در چنان وضعيتي از حضور عشق و خرد و هوشياري قرار نداريم، همه قضايا جز به بازي بي انتهائي شباهت نخواهد داشت كه تا امروز دنبال كرده ايم. بي ترديد روايت عشق بزرگ بردگان در قيام اسپارتاكوس، بطور بنيادين ميتواند متفاوت باشد با آنچه كه بخشي ديگر از انسانها و از جمله روميان از آن حادثه دارند. تاريخ فعل و انفعالات في مابين انسانها هيچگاه بدون اثر و نفوذ منافع انساني نبوده و تاريخ نويسي جز انعكاس ساده اي از وقايع، چيز ديگري نيست و هيچگاه نخواهد توانست ما را به ضربان زنده حيات واقعي روي زمين و بين انسانها رهنمون سازد. حتي اگر بخواهيم با اشتياق تمام، تمامي انعكاسات روزها و ساعات و حتي دقايق آن دوره را از لاي روزنامه ها و ساير اسناد ورق بزنيم. آري دوست من، ما نيز در كنش ها و واكنش هاي ساليان قبل و بعداز وقايع روزهاي انقلاب بوده ايم. ما را نيز شوري عظيم به خيابانها مي كشاند و شادي عميق مان از آمدن خميني – نه روي كار بلكه به ايران – نه نشانه تعلق مان به تفكري بود كه بعدها قرار بوده زندگي را تنها در شيوه معيني معني كند. بلكه پيشاپيش در نمايشي بود از توانائي غلبه انسان بر كژي هائي كه محصول شيوه اي استبدادي و افسارگسيخته و در راستاي منافع عده اي محدود از جامعه. شايد حقيقت براي به چشم آمدن، بيش از هرچيز به رهائي از ذهن انسان نياز دارد تا تنها در محدوده انعكاسات وي و ابزارهاي قابل درك او درجا نزند. شايد سهراب حرفش در اينجا معني جالبي پيدا مي كند كه چشم ها را بايد شست، گونه اي ديگر بايد نگريست!

۱۷/۱۱/۱۳۸۲

با يادي از يك دوست! سال گذشته حسين در همين روزها بود كه بالاخره به غلبه سرطان بر تداوم حيات يكپارچه تن خود گردن نهاد. كشاكش بيماري و سلامت مدتي بود كه او را بخود مشغول كرده بود؛ بدون اينكه اين جنگ در تمايل و عدم تمايل به تداوم حيات باشد. او بيش از اينها زنده بود كه بخواهد درگير چنين سوالي باشد. وقتي خبر تمام كردن حسين را شنيدم، احساس دوگانه اي در من وجود داشت، از سويي راحت شده بودم كه وي از شكنجه روزمره فاصله مي گيرد. از سوي ديگر، احساس ميكردم چگونه است كه نميتوان از راز عملكردي اين چنين در جان آدمي سردر آورد. با اينهمه بيش از اينكه به فكر چگونه گي بيان احساسم در قبال اين خبر باشم، به اين فكر مي كردم كه: آيا ما ستايش گران واقعي زندگي هستيم؟ اگر مرگ برايمان دردناك است، آيا زندگي مان همراه با شوق و شور و تلاش هست؟ بقول يكي از دوستان: " من ياد گرفته ام كه هيچ فردي در بستر مرگ آرزو نمي كند ايكاش وقت بيشتري ميداشت تا در اداره سپري كند"؛ آيا زندگي و گذران روزمره ما بگونه اي هست كه در مصاف با لحظه مورد نظر حسرتي در ما بوده باشد كه همان را ادامه دهيم؟ آيا وقتي چشمانمان گشوده ميشود شوري در تنمان جان ميگيرد كه از حضور در هستي خوشحال باشيم؟ يا اينكه انجام فلان و بهمان كار ناتمام، چرتكه انداختن براي مسافتي كه براي رسيدن به فلان و بهمان آرزو پيش رو داريم و خلاصه همه بدبختي ها و بيچاره گي ها ديگر نائي نمي گذارد كه بخواهيم سرخوش از بيداري باشيم. و اگر همچون ما بيماران معتاد به اصواتي بنام " خبر " و از اين قبيل، از همان اولين لحظات خودمان را به جرياني وصل مي كنيم كه كارش دقيقاً كشتن همه آثار حيات در تن مان است. براي مثال وقتي همين امروز داشتم مواد مورد نظر براي اعتيادم را به رگهايم مي ريختم، ديدم كه از حادثه انفجار در مسكو، مرگ تعدادي در ويتنام در رابطه با بيماري مرغي كه حال به خوك ها نيز سرايت كرده و زمين لرزه در اندونزي كه به مرگ تعدادي منجر شده و خلاصه همه و همه بدون اينكه كمترين چشم اندازي براي همگرائي مان با قواعد و قوانين حيات روي زمين وجود داشته باشد، در فواصل زماني بسيار كوتاهي به خوردمان داده ميشود. حسين نيز مثل خودمان بود. او نيز به همين زندگي معتاد چشم داشت. اما آنچه از رفتار وي كه هميشه مرا به شوق مي آورد، شجاعتش در كندوكاو و تقلايش براي تخريب تابوهاي ذهن خود بود. وي نيز همچون بسياري آثار وجود، شايد روالي معمول را ادامه نداد. هرچه بود يادهاي بسيار دلنشيني از خود در ذهن بسياري باقي گذاشته است. در پائين من يادداشتي رو مي آورم كه در سال گذشته و در پي شنيدن خبر پايان تقلاي مرگ و زندگي حسين در وبلاگ " كل گپ " نوشته بودم. جان عاشق او در جسم دردمندش باقي نماند روز يكشنبه بود و از صبح در حال جارو كشيدن و لته زدن و از اين كارها در خونه ام بودم. به خودم آنتراكتي داده و داشتم يه چائي از تو فلاكس براي خودم مي ريختم، كه صداي زنگ تلفن در اومد. هنوز گوشي رو برنداشته بودم كه صدائي از آنسوي در اومده و گفت: چطوري تو؟ گفتم: سلام حسين جان. گفت: كدام حسين؟ گفتم: حسين خودمان، حسين جورشري. حسين جواهري. گفت: يعني، با همين يه كلمه تو منو شناختي؟ گفتم: حسين عزيز تو كه بهتر ميدوني، تنها صداست كه مي ماند! از اين مهمتر، آخه چنين گرماي دلنشيني رو چطور ميتوان با جان و دل حس نكرد. ... درباره خيلي چيزها صحبت كرديم. مدتي بود كه همه ما با مغزي تهي و دلهائي گرم، تنها و تنها شاهد مصاف سخت كوشانه او بوديم و حتي كلمات نيز در ذهنمان شكل نمي گرفت تا گوشه اي از اين مصاف را به عهده بگيريم. به دكتر جوشني ميگويم: دكتر، دلم گرفته. نميدانم چگونه ميتوان از كلمات بهره گرفت و مرگ را با حسين شريك شد. دكتر كه خود با همان جثه ريز و قلبي به بزرگي يك دنيا، در كنار حسين پا به پا راه ميرفت، تلاش ميكرد به شيوه خودش و با طنزي كه شايد از مرثيه سنگين تر بود، مرا دلداري دهد... اواخر تابستان سال نود بود كه بمن اطلاع داده بودند يكي دوتا از رفقاي ما كه بطور موقت در تاشكند زندگي ميكنند، بصورت چشم بسته ـ اصطلاحي بود كه براي رفقاي در قرنطينه بكار برده ميشد و بالاخص رفقائي كه هنوز در مورد ماندن در خارج از كشور و برگشت، تعيين تكليف قطعي نكرده بودند ـ در يكي از خانه هائي هستند كه در همسايه گي من بود. رفيقي كه در آن زمان مسئول امور آن رفقا بود، از من خواست كه در صورت نيازشان به چيزي و وسيله اي، سعي كنم كه بهشان كمك كنم. وقتي در خانه ” صادق “ رو زدم و در باز شد‚ درجا خشكم زد. گفتم: حسين جان توئي؟ در يك لحظه نگاهي ترديد آميز از ديدگانش گذشت. با اينهمه بدون اينكه هيچ اثري از آنرا در خود حفظ كند، با چهره اي گشوده مرا در آغوش گرفته و يكديگر را بوسيديم و من وارد خانه شدم. ميدانستم كه هنوز منو بجا نياورده. بهش آدرس هاي لازم رو ميدم و جائي رو كه يكديگر را ديده بوديم. با خنده گفت: يعني فكر ميكني كه من ميتوانم در اين لحظه يكي از آنهمه دوستان در عروسي آن رفيق رو بجا بيارم؟ گفتم: اين مهم نيست. مهم اينه كه من خوشحالي ام رو از ديدن تو نميخواهم با اين سوال و جواب ها سرپوش بذارم. رفيق همراهش نيز از جمله رفقائي بود كه در شرائطي ديگر و مناسبت ديگري، دوران كوتاهي رو با هم گذرانده يوديم. در طي آن روزها بارها و بارها و ساعات بسياري را با هم گذرانديم و در لابلاي آن متوجه شدم كه كماكان اين سوال در ذهنش مطرح هست كه من نسبت به اوضاع ايران و بطور كلي سياست هائي كه از طرف سازمان مطرح ميشه، چه نظري دارم. طرح كلي نظراتش رو در چند صفحه نوشته بود و بمن داد تا آنها رو بخوانم و با هم روي نكاتي از آن بحث كنيم. وقتي بهش گفتم: دلم ميخواد رفقاي شكل دهنده سازمان اين جرئت رو ميداشتند كه بگند: مي بايد عشق منشاء اشتياق ما براي تحول باشه چه در جامعه ما و چه در كل جامعه بشري. من خسته شده ام از اينكه همواره تنفر و تضاد و مقابله، منابع انرژي من براي مبارزه بوده اند. گل از گلش شكفته شد. با اشتياق وافري نظراتش را توضيح داده و ميگفت: من حس ميكردم كه براي چنين اشتياقي، اميدم واهي نيست. ميدانم كه در اين مجموعه هستند دلها و جانهاي عاشقي كه برايشان مبارزه و مبارز بودن اصل نيست، بلكه دستيابي به آن جهاني قلبشان را مي فشارد كه در آن هيچ اثري از درد و تالم نباشد. در دوره اي موقت از زندگي مشتركمان در كابل ميديدم كه چگونه از درد به خودش مي پيچد. يكبار احساس كردم كه گره چهره اش با هيچ ترفندي گشوده نمي شود. ميگويم: حسين جان، چيه چي شده؟ چرا اينقدر گرفته هستي؟ ميگه: آخه من نمي فهمم. دوستاني كه مي خواهند زندگي رو در برنامه هاي راديو زحمتكشان ترويج كنند، انگار خودشان هيچ نمود و نشانه اي از آن رو در زندگي خودشان سراغ ندارند. اگر زندگي روزمره خودمان فاقد استخوان بندي هاي لازم براي عشقمان باشه، و روالي متعارف و بجاي خود عاميانه داشته باشه، چطور ميتونيم به خودمان اجازه بديم كه حتي يك كلمه از دهانمان بيرون بياريم كه در آن باصطلاح قصدمان ترويج و تبليغ عشق و زندگي باشه... وقتي از ماموريت برگشتم، دوستي مشترك در تاشكند ميگفت: آخه اين چه كاري بود كه تو از حسين خواستي؟ از يكطرف بخاطر علاقه زيادي كه به تو داره، خودشو مقيد مي دانست كه حتماً خواسته ات را برآورده كنه. اما از سوي ديگر، شرم بسيار شريفانه اش در زماني كه ميخواست سوغات ارسالي ات را به دوست دختر تو بده و آن دقايقي رو كه منتظر دوستت مانده بود، هرگز نميشد از ياد برد. طفلك رنگش سخت پريده بود. او كه حتي كلمه اي روسي بلد نبود، با هزاران ايما و اشاره بالاخره به دوستت فهماند كه اين هدايا را تو برايش فرستاده اي و از علاقه ات به اون صحبت ميكرد. در نامه اي كه برايم فرستاده بود، خودش نيز به اين امر اشاره داشت. مي نويسد: نميداني، با چه مكافاتي و با استفاده از فرهنگ لغات فارسي به روسي و روسي به فارسي، بالاخره بهش فهماندم كه چگونه براي خريد آن سوغات تو تمام بازار كابل رو زيرو رو كرده اي... تلاطم حوادث هركدام از ماها را به سويي كشانده و در تمامي پهنه جامعه بشري پراكنده است. پيوندهائي كه بنيادش بر صميميت بي پيرائه بوده، بندرت ميداني براي شكفتن پيدا ميكرد. اما آنگاه كه در كمپينگ يته بوري و پس از سالياني متمادي او را ديدم، انگار كه زمان ابزاري بسيار بي معني است. تمامي پيوندها با همان صميمتي قفل و زنجير خورد كه بنيادش را در شرائطي ديگر پي افكنده بوديم. طنز فيلسوفانه حسين هميشه همراه شيرين شيوه مباحثه اش بود. وقتي پس از سپري كردن نيمه شب، با هم براي پيشواز خروس خوان در كنار درياچه قدم مي زديم و يا روي تخته سنگي نشسته و به صداي امواج آب درياچه گوش ميداديم، ميگويم: ميداني حسين، دلم لك زده كه فيلم ” دلسو اوزالا “ از آكيرو كوروساوا رو ببينم. مثل هميشه با درخشش بي نظير چشمانش روبرو شدم كه با اشتياقي وافر شروع به صحبت درباره دلسو كرد. از چهره اش، از كلماتش شور بي نظيري از عشق به زندگي موج مي زد. ناگهان و در حالتي كاملاً غيرمنتظره گفت: اجازه ميدي يه خورده براي خودم تنها بنشينم؟ بدون اينكه كمترين ترديدي به چهره ام راه پيدا كنه، از كنارش بلند شده و به گوشه اي ديگر رفته و با دوست ديگري بقيه آن دقايق را گذراندم. وقتي مجددا به او مراجعه كردم، چشمانش پر اشك بود. اشكي كه هيچ نشانه اي از غم و يا حسرت در آن نبود. انگار شبنمي بود كه با لطافت تمام روي آن چهره مي لغزد. با پشت دست مسير حركت اشكها را تغيير داده و در يك آن، چشمان روشنش برقي زد. با طرح سوالاتي بسيار عادي، نخواست هيچ چيزي درباره آن لحظات بگويد. مبارزه سخت كوشانه جان عاشقش با بيماري، هيچگاه لحظه اي قطع نشد. و هرگاه كمترين اثري از آتش بس بود، او آنرا با استفاده از ابزارهاي مختلف با دوستانش تقسم مي كرد. وقتي اسم مولانا را در اتاق پال تاكي سازمان مي ديدم، قلبم مي گرفت. اين جان عاشق آيا در آن جسم در بند نبود؟ هيچگاه نتوانستيم كلمه اي به او بگوييم كه نشان از عادي بودن روندي داشته باشد كه بهرحال او با آن درگير بود. جان عاشق حسين با عشقي بزرگتر عجين شده. من ميدانم كه هرنگاهم به گلي و يا چهره كودكي، بدون ترديد مرا به ياد او مي اندازد. گرمي صميمانه صدايش، عشق بزرگش به راهيابي انسانها به حياتي شايسته در هرگلبرگي و در هربار در هزاران غنچه نمود خواهد يافت. تنها حسرت باقيمانده براي من اين است كه بالاخره اين فرصت به من داده نشد تا روي بالكن خانه ام با او نشسته و در حين نگاه به دورنمائي جنگل، ليواني آبجو با هم بخوريم.

كلمه " رهبر " توهيني است به بشريت! طبيعي است كه براي من نيز همچون بسياري از دوستانم سير قضايائي كه در سرزمين موسوم به ايران بوقوع مي پيوندد، موضوعي باشد كه نظرم رو به خود جلب كند. – به اين قضيه در زماني ديگر باز خواهم گشت كه چه مبنائي براي تعيٌن يك سرزمين در نظر گرفته ميشود: آيا اين منطقه اي معين است كه مبناي نامگذاري براي تمامي انسانهاي ساكن در آن، همه موجودات و خلاصه تمامي امكانات يك منطقه ميشود، يا اينكه اين تيره معيني از انسانها هستند كه مبناي نامگذاري براي سرزمين معيني مي شوند. مثلاً: آيا نام ايران از انسانهائي گرفته شده كه يه زماني شروع كردند به زندگي در يك سرزمين مشخص؟ ( در اين صورت باز اين سوال مطرح خواهد شد كه: پيشتر از آن، چگونه چنين نامي براي آن انسانها مشخص شده است؟ آيا در پي گيري عميق تر، به اين نكته نمي رسيم كه اسم گذاري براي گروه هاي مختلف انساني، صرفاً براي فراهم كردن تفكيك افراد از يكديگر و صرفاً خصلت ابزاري داشت براي شناسائي؟ بهرحال شايد اين موضوعي باشد كه بطور مشخص مي بايد به آن پرداخت.) يا اينكه نام منطقه اي مشخص ايران بوده و ساكنين آن منطقه ايراني ناميده شدند؟ بهرحال اين موضوع بحث جداگانه اي است كه ميبايد بطور مجزا به آن پرداخته شود - نظراتي كه متاثر از آن حوادث مطرح ميشوند، عموماً انطباق يا عدم انطباق فلان و يا بهمان حرف و گفته و حادثه را با فلان و بهمان نظريه و درك از مدرنيسم، دموكراسي خواهي، عدالت خواهي عميق و غيره در مد نظر قرار ميگيرد. اما اگر بدون اينكه هيچ ايده اي را پيشاپيش مبناي نگرش خود قرار داده و به امور انسانهاي آن سرزمين با نگاهي بي واسطه و مستقيم نگريسته و بدان تعمق كنيم، متوجه قضاياي هولناكي خواهيم شد. گفته ميشود كه خامنه اي بعنوان باصطلاح رهبر مذهبي، كه خود در درگيري هاي جنگ قدرت طرف گروه معيني را گرفته، بشدت به جريان مخالف حمله كرده و آنها را بنحوي از انحاء همدست با شيطان و اجانب و خلاصه يك مشت از اين اصطلاحات كه مثلاً اسمش را بايد فحش ناميد، نثارشان كرده است. از سوي ديگر، رئيس جمهور كه با پذيرش نقش خود و دل بستن به آراي به اصطلاح آگاهانه توده ها، عملاً خودش را مثل كيسه بكس در برابر راي دهندگان گذاشته تا وظيفه شان را در حد انداختن كاغذ راي در صندوق بفهمند و جنگ و دعوا را براي ديگران بگذارند. و آخرالامر، كمتر از شهيد شدن و تبعيد و محاكمه و تحقير تاريخي و غيره، به هيچ چيز رضايت نخواهند داد. باري، اين آشيخ خاتمي، تلاش ميكند از سوئي راي دهندگان را متوجه سازد كه اگر به قدرت راي خود تكيه داريد، پس كسي را كه انتخاب كرده ايد تا امور شما را پيش ببرد، بگذاريد كارش را بكند و در راي گيري بعدي، بزنيد در كونش. از سوي ديگر به جريان روبرويش مي گويد: بابا جان، گذشته آن دوراني كه ميشد از يه گوشه اي به عالم و آدم حكم داد. بياييد روي زمين. آخه شما كه تمامي اركان اقتصادي جامعه رو در دستتان داريد و... خلاصه يك مشت نصيحت كه شما هم از جنگيدن با مردم و اينها دست برداريد. آنهائي هم كه در مجلس نشسته اند، طبعاً چيزي بيشتر از سهم در قدرت نمي خواهند. اگر همان موقع كه داستان نظارت مطرح شد و اين قضايا پيش نمي آمد، اينها حاضر بودند با همانها در جنگ انتخاباتي شركت كنند. در واقع امر چيز بيشتري غير از حضور در همين دم و دستگاه نمي خواستند. كاري كه آنها مجبور به انجام آن شده اند، نه تهاجمي و از زاويه ادراك به حقوق واقعي انسانها، بلكه در موضع دفاع و ترغيب طرف مقابل به پذيرش همان قواعد بازي است كه تاكنون جاري بوده است. بهرحال بدون اينكه قصد داشته باشم، نسبت به رفتار و شخصيت و منش هركدام از اين افراد نظري بدهم، در كليت مي گويم كه بست نشيني آنها دفاعي بوده و نه تهاجمي. تهاجم در واقع از سوي نيرويي رخ داد كه خود را براي غلبه كامل بر قدرت و پذيرش همه تبعاتش آماده كرده است. آنها جهان را بيش از اين درگير به امورات خود ميدانند كه بخواهند بمثابه مانعي در برابرشان باشند. اگر بخواهم راحت تر بنويسم، بايد بگويم كه جنبش مردمي ايران در مسير شكست سخت خودش قرار دارد و ترغيب سربازان آن به جنگي بي چشم انداز، جز زمينه اي براي تعزيه هاي بعدي و مراسم سوگواري و سرقبر مصدق رفتن ها، هيچ چيز ديگري به ارمغان نمي آورد. البته در همين جا به گوشزد يكي از دوستانم توجه مي كنم كه همگان را منع كرده بود تا مصدق را با مثلاً نمايندگان اصلاح طلب مقايسه كنيم. مشكل قضيه اما فراتر از اين حرفهاست. در اينجا رابطه انسانهاست كه در تناقض عجيب قرار دارد. مهم اين نيست كه حرف هاي خامنه اي كينه توزانه، جناحي و يا ضدمردمي و احمقانه است. حتي اگر تمام حرف هايي هم كه ميزد بسيار استادانه و عالمانه و يا فيلسوفانه مي بود، باز اين اصل كار هست كه بي معني است. جامعه اي كه افرادي را فراي خود مي پذيرد، چنين جامعه اي بيمار هست، نه اينكه آن رهبر خائن است و اينطور هست و آنطور. جامعه اي كه حضور فردي را بمثابه شاه، ولايت فقيه، رئيس جمهور، رهبر، غيره و غيره مي فهمد، هيچگاه قادر به درك حقوق خود با ساير انسانها نخواهد بود. بهمين دليل احساس مسئوليت را با وظايف و نقش افراد در جامعه اشتباه مي گيرد. براي آنها كه پائي روي زمين دارند، حق راي قائل است و حتي گاهاً چشم بسته و در تبعيت از اين و آن و براي سايرين در سلسله مراتبي پله اي حس مسئوليت. متاسفانه اين دركي نيست كه در محدوده طرفداران ساختارهاي موروثي قرار گيرد، بلكه گستره وسيع تري را و شايد تمامي پهنه حيات انساني را در چنبره خود دارد. طرفداران شاه و ولايت و رهبر، شايد براي چنين افرادي حقوقي وراي همه انسانهاي ديگر قائل اند. اما بدبختي قضيه اين است كه فردي را ابتدا انتخاب كني، و انگاه در فورمولي پيچيده آن فرد مقدس گردد. و حقي برايش قائل شوي كه بجاي تو فكر كند و حرف بزند و راه و چاه را به تو بنماياند. مگر نمونه آمريكا برايمان كافي نيست؟ يا حتي پاپ كه مسيحيان ابتدا او را انتخاب مي كنند و آنگاه فرد انتخاب شده آنها، نماينده خدا روي زمين مي شود... من اگر مي پذيرم كه تمامي اجزاء انتخاب هاي روزمره زندگي من مربوط به خودم بوده و هيچ كس جز در موقعيت مشورتي – آنهم زماني كه من از وي مشورت بخواهم – نبايد در آن دخالت كند و بر اين حق خود آگاه باشم، آنگاه اصلاً به سخنان خامنه اي گوش نميدهم تا مثلاً خوب يا بد صحبت كردن و لازم الاجرا بودن و يا مقاومت در برابر آنرا مطرح كنم. حتي اگر در محدوده حيات اجتماعي و آنهم در تبعيت از درك " مذهب نوين جامعه بشري " – كه آنرا مدنيت و مدرنيته و نميدانم ساختار عرفي مسئوليت اداره جامعه و از اين قبيل مينامند – بخواهيم به حضور افرادي مثل خامنه اي نظر بياندازيم، متوجه بي معني بودن حضور وي در حيات سياسي اجتماعي جامعه خواهيم بود. براستي جامعه ما يكي از استثناء هاي جهان است. چرا كه ميزان جنگ لفظي در اين جامعه، هزاران بار پيچيده تر از مناسبات اقتصادي در آن عمل مي كند. در واقع ساختارهاي اجرائي در جامعه و يا حتي قانونگذار، نقش ويژه اي در ساختار اقتصادي جامعه ندارند. و از اين مهمتر اينكه آن رفتارها در تبعيت از قانون منفعت، زبان روشن تري را دنبال مي كند و بدون اينكه اسير لفاظي هاي سياسي گردند، امورشان را در كمال آرامش پيش ميبرند. اوضاع سياسي در چند ساله اخير بخوبي گواه اين مدعاست كه چگونه ساختارهاي اقتصادي عليرغم عدم دسترسي به ساختارهاي اجرائي و سياسي، نه تنها اموراتشان را پيش ميبردند، بلكه در تحكيم آن نيز كوشيده و موفقيت هاي چشمگيري بدست آورده اند. كمااينكه هجوم همه جانبه شان براي تعيين تكليف قطعي با ساختار اجرائي، ناشي از ميزان دسترسي شان به ابزارهاي اقتصادي و نبض حيات مستقيم و بلاواسطه جامعه هست. حتي جسته و گريخته نيز شنيده مي شود كه در اركان اقتصادي واقعي درون جامعه – من هيچ نظري در مورد ساختارهاي بيمارگونه و پرهرج و مرج آن ندارم. اين موضوعي است كه به اطلاعاتي عميق تر و گسترده تر از كاركرد آنها نياز دارد – هستند عناصري كه به عيان نظرگاه هائي غيرديني دارند، اما در رفتارهاي مديريتي خود از عقب مانده ترين شيوه ها براي حفظ قدرت خود بهره ميگيرند كه در اين زمينه حتي صحبت زد و بندهاي آشكار و پنهان بسياري نيز در ميان است. تا زماني كه ما دركي عميق از استقلال فكر و انديشه انسان نداشته باشيم، تا زمانيكه مناسبات انسانها را تنها و تنها در حالتي از ساختار هرمي بفهميم، بايد يقين داشته باشيم كه جز شركت در بازي هاي دوره اي، ماحصل آن چيزي براي ما نخواهد بود. حتي اگر در آن سرزمين، ساختارهاي موازي بمثابه دستگاه روحانيت و غيره هم در كار نباشد، باز هم اين نوع نگرش قادر نخواهد بود بحران هاي عميق انسان و تمامي تبعات اجتماعي آنرا حل كند. ساختار سازي خود بمثابه معلول ناشي از بهم ريخته گي ذهني انسان، نه تنها راه حلي براي غلبه بر كج انديشه گي انسان نيست، بلكه بجاي خود دامن زننده بحران و فراروياندن آن تا سطح بحران هاي اجتماعي خواهد بود. نگاهي ساده به ساختارهائي كه بصورت احزاب و دسته جات و جبهه ها و غيره در اينجا و آنجا خودشان را به برخي امور مشغول كرده اند، اين مدعا را بما ثابت مي كند. همين يكي دو روز پيش بود از يكي يادداشتي ديده بودم كه به برخي ديگر از اعضاء گروه خود مي گفت كه حضور شما را و اينكه بيش از بيست و چهار سال بر راس افكار و انديشه هاي ما حكمروائي كرده ايد، تحمل كرده ايم و ديگر بس است و مي خواهم فلان و بهمان كنم... اين فرد حتي يك لحظه ترديد نكرده كه اشكال از آنان ديگر نيست كه به او حقه زده اند. اين خود اوست كه خودش را بمثابه برده تقديم ديگري كرده است. چه در راه هدفي مقدس، يا خدائي آن بالاها و غيره. از سوي ديگر دامن زدن به اين رويا كه انگار ساختار عرفي و مدني ناظر بر مناسبات انسانها با هم حلال مشكلات است، خود نيز تحميق انسانهاي ديگر است. آناني كه در همين جوامع غربي زندگي مي كنند و نمي خواهند چهره واقعي مناسبات موجود را ببينند و صرفاً در مقام مقايسه بين جوامع مختلف چنين ساختاري را در ذهن مردم سرزمين هاي ديگر ترويج مي كنند، بايد بدانند كه خطاي بزرگي مرتكب مي شوند. اگر آنها را فريب دهندگان مردم نناميم، حداقل اين است كه براي رسيدن به ايده آل هاي شخصي و يا گروهي خود، به غرقاب خودفريبي عجيبي گرفتار مي آيند كه نجات از آن به همان راحتي سقوط در آن نيست. من براي نمونه تنها به يك مورد در اين زمينه اشاره مي كنم: جدا از نقش روابط و زد و بندهاي پنهاني كه در تمامي اين جوامع جريان دارد و انگار همچون رشته هاي نامرئي اساس اين جوامع بر آن استوار است، در عين حال ميتوان از تصاميمي بسيار آشكار و وقيح ياد كرد كه چگونه منتخبين مردم در كشورهاي اروپائي در فريب راي دهندگان خود و ترويج عداوت و تنفر و كينه توزي و نژاد پرستي از آن بهره گرفته و از سوي ديگر در غارت جامعه خود تابع هيچ پرنسيب اخلاقي و يا تفكر اجتماعي نيستند. هم اكنون چندين ماجراي بسيار جدي حكايت از دست داشتن مقامات سياسي در اين جوامع در زدوبندها و رشوه خواري هاي عميق دارد. عليرغم تسلط كامل امنيتي و پليسي بر حيات روزمره مردم، با اينهمه هيچ چشم اندازي از غلبه بر بحران هاي روحي و عاطفي و هزار مشكل ديگر اجتماعي ديده نميشود. همه اين قضايا نشان ميدهد كه صرف وجود ساختاري عرفي براي انجام امور اجرائي مناسبات انسانها در سرزمين هاي مفروض، هنوز نشان از وجود هيچ راه حلي ندارد كه قصد آن غلبه بر بحران هاي انساني و متعاقباً غلبه بر بحران هاي اجتماعي باشد. نماياندن چنين جوامعي بمثابه ايده آل به مردمي كه زير ستم و رنج عده اي ديگرقرار دارند، خطائي جبران ناپذير است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?