کلَ‌گپ

۲۴/۱۲/۱۳۹۰

بی‌نام‌ها و نشان‌ها!

خبر کنارگذاشتن خلخالی از رأس دادگاه‌های انقلاب اگه در بیرون از زندان و حتی بیرون از کشور مثل بمبی صدا کرد، اما ترکش آن داخل زندان رو بی‌نصیب نذاشت. همه اونائی که توسط دادگاه انقلاب و دارودسته خلخالی دستگیر شده بودند، به شور و شوق عجیبی افتاده بودند. خبر تجدیدنظر در احکام خلخالی به شایعات و امیدواری‌های زیادی دامن زده بود. هرکدام از زندانیان عادی این خبر رو به دلخواه خودش تعبیر می کرد و در میان آنان شاید واکنش " فتح‌الله " از همه اونا آشکارتر بود. بخاطر مواد مخدر پانزده سال زندان گرفته بود در زمان گذشته و حال با دستگیری مجدد بعداز انقلاب داشت دوران التهاب دوگانه‌ای رو سپری می کرد. از یکسو هیچ امیدی به آزاد شدن از دست خلخالی نداشت و از طرف دیگه، انقلاب و تحولاتش رو نقطه پایانی می دونست بر احکامی که در زمان شاه داده بودند. بسیاری از زندانیان دوران شاه از زندانها گریخته بودند و حال کم و بیش یا به همان کارهائی مشغول بودند که بخاطرش به زندان رفته بودند و یا سعی کرده بودند در گوشه‌ای از این اجتماع گذران روزمره‌ای فراهم کرده و در ناشناخته‌گی بعداز انقلاب غرق شوند. فتح‌الله اما نه ناشناخته بود و نه قادر بود از دنیائی که تمام زندگی‌اش با آن گره خورده بود فاصله بگیرد. او کار سوزن‌دوزی و پرتره‌دوزی رو در زندان یاد گرفته بود و با کار مداوم و دستمایه‌ای از هنر، به شخصی شناخته‌شده بدل شده بود. زندانیان، با دنیای محدود و قلب‌های کوچک و حساسیت‌های زیاد، بهترین مشتریان او بودند؛ آنانی که عکس‌های جوانی خودشان را به او میدادند تا موجود فعلی و بازمانده از سالهای سپری‌شده در زندان رو در چهره جوانی‌شان بپوشاند. فتح‌الله نیز با چیره‌دستی بی‌نظیری سوزنهایش را بکار میگرفت و گاه از چنان سوزن‌هائی استفاده می کرد که حتی دیدن آن با چشم غیر مسلح نیز امکان‌پذیر نمیشد و ... جالب اینکه با تردستی خاصی نخ‌های نازک‌تری را به سوزن‌ها کرده و نقطه‌های بسیار ریزی بر پارچه نازک بوم می دوخت. شاید ساعت‌ها کارش بر روی یک پرتره از چند سانتی متر تجاوز نمی کرد و دیدن طرح‌های مختلفی که آنها را در لفافه‌ای می پیچاند، کار دشواری مینمود. با اینهمه از اولین نشانه‌های بیداری، فتح‌الله در کار بود و همزمان در صحبت‌های بی‌پایان روزمره شرکت می کرد.

اولین نشانه بارز عدم حضور خلخالی در بند صدای رادیوهای مختلف بود. زندانیان هر کدام رادیوئی ترانزیستوری از بیرون گرفته و حال انواع رادیوهای داخلی و خارجی پخش‌کننده آخرین خبرها و نشانه‌هائی بودند که هر کدام قادر بود زندانیان را همچون موجی از این سوی بدان سوی بکشاند.

خبر تجدید محاکمه زودتر از آنکه انتظارش میرفت عملی شده بود. دسته‌دسته زندانیان را به صف کرده و برای تجدید محاکمه می بردند. افغانی‌های زیادی آزاد شدند و تعداد بیشتری از زندانیان نیز با محاسبه دورانی که گذرانده بودند، بطور مشروط آزاد شدند. وقتی نام " فتح‌الله " برای آماده شدن خوانده شد، رنگ از چهره‌ تیره و بهم‌پیچیده‌اش پرید. عباس‌آقا که علاقه خاصی به او داشت، سعی میکرد اونو دلداری بده. ما هم هر کدام یه جورائی بهش دلداری میدادیم. دو روز پیشتر از این بود که در قدم‌زدنی در محوطه فضای باز زندان بهش میگفتم: آقا فتح‌الله تو با این هنری که داری، براحتی میتونی جائی تو جامعه پیدا کنی. خیلی‌ها اصلاً نمیدونن که این کاری که تو می کنی چی هست و اگه بدونن باور کن کار تو رو با قیمت‌های خیلی بالاتر از آنچه اینجا گیر میاری ازت می خرند. در حالی که نگاهش فاقد هرگونه حسی بود میگفت: راستش اینقدر تو اینجا موندم و اینقدر به این زندگی عادت کردم، حتی ماههای بعداز انقلاب هم نمیدونستم بالاخره کجا برم و چکار بکنم. حتی رفتم کمیته و گفتم که بابا من توبه کرده‌ام و میخوام کاری بکنم و یه کاری بهم بدین. اونا گفتند: با این سابقه‌ای که تو داری، نمیشه تو کمیته برات کاری جور کرد و اونوقت دوباره افتادم به کار مواد. آخه، من که نمیتونستم سربار مادر پیرم باشم و همون یه لقمه نونش رو از تو بشقاب‌اش بردارم. واسه همین یکی دوباری از این و اون قرض کردم و آخرش مجبور شدم یه سر برم طرفای بلوچستان و چندبار هم تونستم از اونجا جنس بیارم تهران و ... خب، همیشه که نمیشه در رفت. واسه همین وقتی گرفتن منو و با سابقه‌ای که داشتم منو دوباره انداختند زندون و ... حالا خدا بزرگه. شاید مثل خیلی‌های دیگه آزاد بشم. هرچند میدونم حتی همین‌هایی که دارم براشون پرتره می زنم، همین بدهی‌شونو به راحتی بهم نمیدن.

فتح‌الله با سلام و صلوات رفت زیر هشت. تا ظهر دل تو دل هیچ کس نبود. نه کسی حال والیبال داشت و نه حتی کسی برای قدم زدن بیرون میرفت. هوا هم سرد بود و سوز داشت. عباس‌‌آقا که حسابی بی‌حال بود. رو تخت‌اش افتاده بود و سیگار پشت سیگار روشن می کرد. هم دلش میخواست فتح‌الله آزاد بشه و هم غمگین بود که اگه اون آزاد بشه، چطور میتونه یه سال بعدی زندونش رو بگذرونه.

ظهر، وقتی دادگاهی‌ها رو آوردند رنگ به چهره فتح‌الله نبود. آنچه که در دادگاه گذشته بود نه تنها امیدی براش باقی نذاشت، بلکه بشدت اونو خورد کرده بود. جرم آخرش رو خیلی محدود گرفته بودند اما، اونو وصل کردند به بقیه دوران زندانی که باید در زمان شاه می گذراند و بهش هفت سال داده بودند. مثل دیوونه‌ها بود. یک کلمه حرف نمی زد. شب، وقتی بعداز شام توی راهرو برای قدم‌زدن رفتیم و برگشتیم، یکی از بچه‌ها جلوی اتاق گفت: فعلاً قدم بزنید خودم خبرتون می کنم. عباس‌آقا گفت: بذار بچه‌ها بیان تو. در گوشه‌ای فتح‌الله و عباس‌‌آقا و یکی دیگه که از اتاق دیگه‌ای بود، داشتند مواد میزدند. کاغذ آلومینومی دست فتح‌الله بود که قطره مواد رو توش با شعله‌ای زیرش به حرکت در می آورد. من با سر به محمود و پیمان اشاره کردم که بهتره اونا رو به حال خودشون بذاریم و بریم دور بزنیم.

بعداز نیمساعت، عباس‌آقا اومد دنبالمون. معذرت‌خواهی کرد و گفت: طفلک خیلی حالش گرفته بود و خواستیم یه خورده به حال بیاد... بعداز آن دیگه هر شب بساط برقرار بود و فتح‌الله که حتی تمام کارهای روزانه‌اش رو هم ترک کرده بود و مدام تو تخت‌اش بود و یا خواب بود یا در حال کشیدن سیگار.

 

یکی از مأمورین زیرهشت اومد دنبال ما و گفت: وسائل‌تونو جمع کنید. یه ساعت دیگه منتقل می شین.

به عباس‌آقا میگم: یکی از بزرگترین آرزوهایم اینه که یه روزی بتونم شما رو و فتح‌الله رو بیرون ببینم و ببینم که چطور اونم تو بساط شما کار و بارش راه افتاده و دارین شاد و سرحال زندگی می کنید...

خداحافظی ما چند دقیقه‌ای طول نکشید. برای سلامتی ما و آزادی ما تو اتاق ما و جمع کوچیکی که کنار در شکل گرفته بود صلواتی فرستادند و ما راه افتادیم.

گذر از در هشتی و چندتا راهرو، ما رو در فضای زندان قصر و از خیابانی گذرانده و به بند یک بردند. همان‌جائی که اولین روز ما رو پذیرفتند و ... حالا، بقیه دوستان ما هم اونجا بودند و منتظر.

همه با هم در اولین اتاق بند یک جای داده شدیم. اتاقی بزرگ که توش چندتائی زندانی عادی بودند با جرم‌هایی مثل جعل کپن، قتل غیرعمد و از این قبیل.


۲۱/۱۲/۱۳۹۰

بی‌نام و نشان (2)

 

جلوی در اتاق ما ایستاده بود. لبخندی بر لب داشت. جلوی بیشتر اتاق‌های بند مأموری ایستاده بود. وقتی اجازه دادند تا از در هشتی بگذریم و پای در راهرو بزرگ و دراز بند بگذاریم، همه آنها انگار آماده بودند تا ساکنان هر اتاق وارد شده و بعد، محل را ترک کنند. گاه می دیدی که ساکها را هم جستجو می کنند و بعد، فرد را به درون اتاق راه می دهند. پیش از ورود به اتاق با لبخند به سوی ما نگاه می کرد. معلوم بود از وجنات ما تشخیص داده بود ما نباید بخشی از مجموعه زندانیان عادی آن بند باشیم. پرسید: " تقی " کدامیک از شماهاست؟ گفتم: "من هستم." و با گفتن آن، دهانم خشک شده بود و آب دهانم به سختی از گلویم پائین رفت. در پهنای یک ثانیه، احساس کردم او با این سوالش مجموعه‌ای از مسئولیت‌ها را از من طلب می کند. قصد هیچکدام ما این نبود که جز آن شکل مستقیم از بازی، نقش دیگری ایفا کنیم. من نگهداری بعضی از وسائل را پذیرفته بودم که میتوانم مثل ابزار جرم در زندان تلقی گردد. مجموعه سه کتاب ریزنویس از  آثار لنین که درون کفش خود و در فاصله پاشنه کفش ورزشی و کفی کفش، جای داده بودم. مأمور رو به من کرده و گفت:" وسائل‌ات رو بالای تخت‌ات گذاشته‌ام. برو نگاه کن. هیچکدامش دست نخورده‌اند." و آنگاه لبخندش، زیباترین لبخند جهان هستی بود که چهره تا آن زمان ناشناخته صورتش را به فرشتگان تبدیل میکرد. تازه متوجه شدم که جوانی است در لباس نظامی با سردوشی مخصوصی که برای مأموران وظیفه در نظر میگیرند و آنها در واقع دوره سربازی اجباری را طی می کنند و بس. او جوانی بود که در مجموعه ساختار نظامی نمی گنجید. تنها فردی بود که میباید لباسی را برای مدتی می پوشید و حرکات معینی را انجام میداد. بگونه‌ای که گاه موجودیت فردی خودش تصمیم‌گیرنده اعمالش بودند.

وقتی کتابها را در حالی که چهارتا شده بودند و روی هم قرار گرفته و در کنار وسائل دیگرم قرار دارند، بلافاصله برگشتم تا با نگاهم از وی تشکر کنم. نگاهم و تشکر جاگرفته در امواج آن، پهنای لبخندش را در تمام صورتش پخش کرد. دستی تکان داد که بیشتر درخواست سکوت بود و اشاره‌ای به اینکه، خوب و خوش باشید و ...

از صبح آن روز که به ما نوبت حمام را اطلاع داده بودند و اینکه وسائل‌مان را بالای تخت‌ها بگذاریم تا وسائل هر فرد مجزا از دیگری قرار داده شود، عباس‌آقا گفت:" تقی، اگه تو اسباب‌هاتون چیزی دارین که نمیخواین کسی بدونه، میتونی بدی من براتون جاسازی کنم. قراره اتاق‌ها رو واسه موادمخدر و تیزی و اینا بگردن. من وسائل خالکوبی‌ام رو میدم برام جاسازی کنند؛ وسائل شما رو هم میتونم بدم."

نگاه من و پیمان و محمود در یک آن چند سوال را به مشورت قرار داد. محمود با سر اشاره کرد که خودت یه فکری بکن. پیمان هم، حرف دیگه‌ای نداشت. بیرون آوردن وسائل توی جاسازی، از همان ابتدایش خودش پذیرش جرم محسوب می شد و من در یک لحظه تصمیم گرفتم اگه قراره برای این وسائل کسی رو مورد مؤاخذه قرار بدن، بذار حداقل عباس‌آقا نباشه. حرمت نون و نمک، از هر مصلحتی درست‌تر بود. شاید گفتن اینکه من چندتائی کتاب ممنوعه دارم، و با نشون‌دادن اون به عباس‌آقا باعث خنده و مزاح اونا میشدم. آخه مگه میشه با چنین حدی از حماقت کتابی رو با خود به چند زندان برد و برای نگهداری اون چنین ریسکی رو به جان خرید!؟ مگه تو کتابها چی بود که به احتمال محکومیت بیشتر می ارزید؟ برای کسی که برای سوزن و جوهر و دم و دستگاه مخصوص خالکوبی‌اش نگران بود، کتاب می تونست یه چیز کاملاً مسخره‌ای بیاد.

از عباس‌آقا تشکر کردیم و راه افتادیم. هیچ‌کدام از زندانیها مجاز نبودند غیراز وسائل حمام و دمپائی چیز دیگری رو با خودش حمل کند. بسیاری از زندانی‌ها خصوصاً افغانها پابرهنه و حتی با دستانی برهنه در صف بودند. آنها شاید ترجیح میدادند تو همان بند بمانند و با آب سرد دستشوئی توی توالت عمومی خودشونو تمیز کنند اما به این خواری دست و پای خالی در صف تن ندهند. آنها خوب میدانستند که در زیر بیش از چهل دوش توی حمام عمومی، حداقل تا آخرین پنج دقیقه وقت حمام، برای آنها جائی نخواهد بود. دوش‌ها پیشاپیش و بدون گفتن کلمه‌ای بین گنده‌های بند تقسیم شده بود. هرکدام از اونا نه به نیابت اتاق، که به موقعیت نانوشته و بی‌توافق و اجرائی بند، دو سه تائی دوش در اختیار داشتند.

وقتی به رخت‌کن رسیدیم و قرار شد لباسهایمان را درون یک کمد فلزی جای دهیم، من و پیمان و محمود یک کمد انتخاب کرده و پس‌از جادادن لباس‌هایمان و پیچیدن حوله‌ها به خود، قصد قرارگرفتن در صف رو داشتیم که عباس‌آقا اومد طرف ما و سه تا لُنگ به ما داد و گفت: حوله‌تونو به دست بگیرین و با این لُنگ‌ها بیاین تو. اونجا باید این حوله‌ها رو بذارین رو سکوها خشک بمونه که بعد خودتونو باهاش خشک کنید. نگاه به چشمان عزیز این مرد، سبیل‌های خوش‌فرم و موههایی که پرپشت بودند و افشان روی پیشانی، نماد مردان جوانمردی را با خود حمل می کرد که بی‌اختیار حس قدردانی و تشکر در چهره‌ات جای می گرفت و او، برای فرار از دین‌ای که به گردن تو می افتاد، اخموتر و نامهربان‌تر نگاه‌ات را جواب میداد تا فکر نکنی که او برای ارضاء خود و کسب توجه از دیگران این کار را میکند؛ ما، مانند بقیه اعضاء اتاق و حتی چندتائی از خدمتکاران افغانی بند، بطور اتوماتیک در محدوده مسئولیت اجتماعی اون قرار گرفته بودیم.

وقتی در مارشی ناخودآگاه دنبال او پای به درون فضای بخارگرفته حمام گذاشتیم، با نگاهش ما را دنبال خود کشاند. چندتائی از بچه‌های اتاق پیشتر از ما جلوی سه تا از دوش‌ها قرار گرفته بودند. عباس‌‌آقا یکی از بچه‌ها رو که جلوی دوش اولی ایستاده بود صدا کرده و گفت:" سیاسی‌ها اینجا حموم می کنند و بعدش بذار عزیز و دوستاش بیان اینجا." عزیز که جوانی خوش‌چهره افغانی بود، با صدایی دوستانه گفت:" صئب، بسیار تشکر! مهربانی! " و آنگاه روی کرد به چندتائی دیگه که هرکدام لنگ‌هایی از عباس‌آقا و دار و دسته‌اش دریافت کرده بودند و حالا مثل بقیه زندانی‌ها بودند.

فضای حمام از همهمه و پیچش صداها و خنده و فحش و داد و بیداد پر بود. در محوطه‌ بین در حمام و دوش‌ها سکوهائی قرار داشتند که چندتائی از افغانها در حال کیسه‌کشیدن زندانی‌های دیگه بودند. اونا در اینجا هم به دلاک و کیسه‌کش و خدمتکار تبدیل شده بودند. انگار کار، در تقسیمی ابدی فقط بر دوش آنها قرار میگرفت و آنها بی هیچ اعتراضی به کشاندن اسب‌های عصاری مشغول میشدند. زندانیانی که زیر دستان کف‌آلودشان قرار میگرفتند حتی رنگ پوست‌شان نیز با این کیسه‌کشان ابدی فرق داشت.

آنها چرک را از پوست آنانی بر می کشیدند که شاید پشت آن پوست، چرکین‌تر از دستان این کارگران بی‌صدا و بی‌ادعا بود. مردی دیگر سطلی آب گرم روی مشتری می ریخت و آن دیگری، لنگش را برایش نگه میداشت و ... نفر بعدی.

عباس‌آقا که انگار مراقب کارهای ما بود، آمد جلوی دوش ما و گفت: همه چیز مرتبه؟ چیزی که کم و کسر ندارین؟ میخواین بگم یکی دو تا از این کارگرای افغانی بیان واسه کیسه و اینا؟" ازش تشکر کردم. انگار نگرانی ما از بازرسی وسائل ما رو از نگاهمان فهمید؛ گفت:" نگران نباش، اگه مسئله‌ای از تو اتاق ما پیش بیاد، به من خبر میدن." و بعد به جمعی پیوست که فتح‌الله توشون بود.

 

پاسبان وظیفه ای که وسائل ما رو نگاه کرده بود، با خنده‌ای بر لب از جلوی اتاق ما رفت و به افراد دیگه‌ای پیوست که انگار جلوی اتاقی دیگه به وسائل یکی بند کرده بودند. خنده مهربانش، با چهره ساده‌اش تنها یادگار آن روز برایمان باقی ماند و بس.


۱۵/۱۲/۱۳۹۰

بابا تو دیگه کی هستی!

نگاهی به حضور خاتمی در مضحکه انتخاباتی!

چند روزه اخیر فضای رسانه‌های فارسی و در ادامه نوشتارهایی که به مراسلات اینترنتی سرریز شده‌اند پر بوده از واکنش در قبال شرکت خاتمی در نمایش انتخاباتی اخیر جمهوری اسلامی. حسی نمانده که بخواهم استدلال‌ها و گفت و شنودهای متقابل در این زمینه را هم در اینجا بیاورم. وقتی این مجموعه کنش‌ها و واکنش‌ها را در کنار هم قرار میدهم خودم را در وضعیتی می بینم که میباید ابتدا به ساکن برای خودم برخی قضایا را روشن نمایم. ابتدای همه آنها مضحکه‌ای است که نامش را انتخابات نهاده‌اند.

اگر ورود چنین شیوه‌ای از تعیین مدیران برای ساختارهای تو در توی قدرت در جامعه را محصول دوره‌ای بدانیم که سرمایه‌داری مبتکر آن و بیشتر خواهنده آن بوده، باید بپذیریم که سرمایه در گستره جامعه بشری و در این دوره تاریخی به آن حدی از رشد و تحمیل مکانیسم خود بر جامعه رسیده که سهم‌خواهی‌های اولیه‌اش از ساختار حکومت و بر همین سیاق، از قدرت موضوعی نیست که برای آن چانه بزند؛ او خود تصمیم میگیرد که ساختارش را در چه شکل و شمایلی دنبال نماید. اگر روزی میبایست از شاه در مفهوم عمومی خود خلع قدرت میکرد و یا بخش اصلی قدرت‌اش و یا حتی نه قدرت بلکه ابزارهای حکومت‌گری را طلب میکرد، حال این خود و ساختارهای خودش هست که میدان‌دار اصلی است. در واقع سرمایه دیگر به این بازی بیش از یک رسم معمول و مناسکی برای نمایش عمومی توجه چندانی ندارد و برایش از اهمیت تهی است که ساختار قدرت‌اش را مثلاً به رأی بگذارد و عده‌ای را که مثلاً غیرخودی می نامد، درون دستگاه خود راه دهد.

ساختار هیرارشیک مدیریت مالی جهان، چه در اشکال کاملاً محدود و منحصر به یک واحد مالی تا ساختارهای تودرتو و انحصارات چندگانه و چندمنظوره و تا ملزوماتی که توسط اتحادهای سیاسی و اقتصادی و غیره شکل میگیرند، همه و همه بیش از اینکه به چنین بازی مضحکی دل بسپارند، انتصاب‌های خود برای مدیریت مورد نیاز و سودآور را بکار میگیرند. هیچ اداره مالی در جهان مدیریت خود را با انتخاب دنبال نمی کند؛ آنها حتی مستخدم یا نظافت‌چی ادارات را هم " استخدام " می کنند!

عمله ساختار حکومت که میباید ملزومات ساختار قدرت و مبانی اصلی گردش امور هر جامعه‌ای را بطور روزمره دنبال کند، اگرچه در شکل ظاهری خود از علاقه‌مندان به خدمت به خود " انتخاب " می کنند، اما هدف همانا کشاندن نیروهای جدیدتری برای گردش روزمره ساختاری است که مانند هر دستگاه مکانیکی احتیاج به بازسازی و ترمیم دارد. وروود عده‌ای به الیت عمومی سیاسی جهان، پیش از آنکه تصمیم و اراده و انتخاب مردم باشد، انتخابی است که در بطن ساختار مورد نظر اتفاق می افتد! وگرنه در مواردی که سیاست دست به شوخی و مسخرگی میزند، خیلی زود واکنش نشان داده و موانع‌اش را از سر راه بر میدارد؛ نمونه‌هایی مثل " پیم فورتاوین " سیاس‌باز جوان هلندی بعنوان مثال نشان میدهد که وی حتی فرصت آن نیافت که حزبی را که راه انداخته بود و یا خود بازی مورد نظرش را دنبال نماید و ناگهان از هپروت کسی پیدا شد و تیری در مغزش نشاند و او را از صحنه سیاسی حذف کرد!

در چنین نموداری از بازی سیاست در گستره جهانی، وقتی قضایا به ساختارهائی پوشالی و صرفاً بعنوان نمایشی از یک ساختار عملی و حقیقی مثل ساختار جمهوری اسلامی میرسد، مضحکه مورد نظر از حد خنده و مسخرگی خارج شده و به شکل وحشتناکی گریه‌آور میشود. ساختاری که در میدان عمل سیاست و فعل و انفعالات معینی از جهان بگونه‌ای در بازیهای سیاسی جهانی مورد توجه و عملاً موجودیت می یابد که برای بشریت قرن بیستم جز یک مضحکه چیز دیگری نباید نامیده شود. وضعیت موازنه قدرت در جهان و جبهه‌گیری و یا بهتر بگویم جبهه‌نمائی متقابل بین شرق و غرب بگونه‌ای پیش میرفت که آوردن مجموعه‌ای تحت نام و نشان اسلامی و تبعیت از ایدئولوژی و غیره، جز بازی بیشرمانه‌ای که بر ما تحمیل کرده بودند، چیز دیگری نباید نامیده میشد. آوردن عده‌ای مفت‌خور که در مکتب مزخرفاتی بنام دین و آئین‌های اخلاقی و مراسم و مناسک مسخره محرم و صفر و بزن و بگیر و روضه و زوزه و غیره از قبل جامعه ارتزاق میکرد، و نشاندن آنها بر اریکه قدرت و همه آنها را در ظاهر زیر نگین انگشتری فردی مجنون و جاه‌طلب مثل خمینی نمایاندن، بخشی از یک بازی کریهی است که طبعاً روزی و روزگاری دست‌اندرکارانش به طعن و لعن تاریخ گرفتار خواهند شد.

حال چنین ساختاری پوشالی از قدرت که بنا به ورق‌پاره‌هائی که نامش را قانون اساسی خود نام نهاده، و باصطلاح تمام قدرت حکومت‌اش را به ماوره زمین و به آسمان حواله میکند و عده‌ای از امامان و امام زمانی را در چاهی به بند کشیده و به مسئولیت حکومتی وادار کرده، میخواهد انتخابات راه بیاندازد و بندگان خداوندگارش را از میان آنها برگزیند! طبعاً برای شرکت در چنین مضحکه‌ای تا حد معینی به جنون نیاز داریم تا بتوانیم بخشی از این بازی مضحک را جذاب و شرکت در آن را همراه با لطف و لذت بدانیم؛ وگرنه برای خدمت‌کردن به ساختارهای مالی جهان و شرکت‌های نفتی و غیره که حتی متولی‌گری مستراح‌های مساجدشان را هم از دیگران دریغ می کنند، حرف مفتی بیش نخواهد بود. تصور اینکه در مجموعه تاریخ یک جامعه با پیشینه‌ای بیش از هزاران سال ساختار مدیریتی و وجود دیوان و دستگاه برای حکومت و قدرت آنهم بر سرزمینی تاریخی مثل فلات بزرگ ایران، مردک ابله و مسخره‌ای مثل احمدی‌نژاد میتواند انتخابی باشد از سوی مردم این سرزمین، یا نشانه جنون عمومی جامعه خواهد بود یا تحمیل دروغی بزرگ نه تنها به مردم در زمان حال بلکه در گستره تاریخ.

 

شرکت در چنین مضحکه‌ای و پذیرش اینکه ما بین عده‌ای که ابتدا به ساکن میباید بعنوان عمله و اکره همین مجموعه به ثبت رسیده و در طی سه دهه از حضور بلاهت و حماقت این مجموعه از درون مکتب دریوزگی اینها فارغ‌التحصیل بوده باشد، کسی را انتخاب می کنیم و بعد چنین فردی به صحنه می آید و کاری مغایر با این مجموعه انجام میدهد، اگر نشانه جنون نباشد حتماً بر ساده‌لوحی شدیدی تکیه زده است. نمونه خاتمی برای این مضحکه از همه اینها واضح‌تر و مشخص‌تر هست که یکی را به جامعه تحمیل نمودند که هشت سال جز خنده بلاهت هیچ چیز تحویل ملت نمیداد؛ تا جائیکه تصور بیلاخی که چنین نقش تاریخی به جامعه نشان داده، بسیاری از ساده‌انگاران عرصه سیاست در ایران را به عصبیتی نزدیک به جنون سوق میدهد.

و اما، حال با مشکل دیگری مواجه شده‌ایم! حضور در انتخابات معنی و مفهوم خود را بشدت از دست داده است. اگر کسی یا جریانی از همان ابتدای طرح این مضحکه اعلام نماید که بعنوان یک کنش سیاسی چنین اعمالی را می پذیرد و نماینده تعیین می کند و کسی را برای کاندیداتوری معرفی می کند و یا کل این پروسه را بخاطر این یا آن دلایل – که کماکان پذیرش امر اصلی یعنی بازی با ابزارهائی است که همین ساختار پوشالی مدعی حضور در آن است – رد میکند و نماینده‌ای معرفی نخواهد کرد، در این جا محدوده کنش سیاسی وی روشن و مشخص هست. اگر نماینده بفرستد، برای آن تبلیغ میکند و تا آخرین روز و ساعت تلاش می کند که کس یا کسانی به آن نماینده رأی دهند و اگر نپذیرد، دیگر هیچ فعالیت خاصی نخواهد کرد. شرکت یا عدم شرکت در انتخابات تنها یک مفهوم دارد، فرستادن یا نفرستادن نماینده برای آن دوره معین و یا آن موضوع مشخص برای نمایش انتخاباتی. چنین امری را با انداختن تکه‌ای کاغذ درون صندوق یگانه دانستن نشانه ساده‌لوحی بسیار عمیق است. با چنین فورمولی عملاً تمام جامعه را در پفیوزی جاری در ساختار قدرت جامعه سهیم و مسئول مینماییم که این تحریف آشکار جایگاه و نقش طرفین در حیات سیاسی و اجتماعی جامعه هست. حکومتی که در طی نزدیک به یک قرن ارکان حیات جامعه را بشدت به خود وابسته و رزق روزمره مردم را با ملزومات دریوزگی خود آمیخته است، هرگز نباید با امورات روزمره مردم یگانه گشته و مسئولیت مشابه‌ای را در برابر تاریخ برای آنها تبیین نمود. مسئولیتی که ساختار قدرت در دوران باصطلاح نمایش سلطنت در ایران به عهده داشت با مردمی که بازیچه یک مردک ابله و جاه‌طلب و متوهم مثل محمدرضاشاه شده بودند فرق دارد. او خود را صاحب جامعه و همه را رعایای خود می فهمید و در این مضحکه آنقدر متوهم بود که همسر ایشان فرح پهلوی حتی پس از گذشت اینهمه سال، در مصاحبه چندی پیشتر خود به تهیه کننده فیلم‌اش گفته بود: خب، مشکلاتت رو به من می گفتی، من برات حل میکردم... بعبارتی، هنوز نمی فهمد که اساساً مناسبات وی با بقیه بین ارباب و رعیت نبوده که یکی بیاید و ایشان از سر لطف و مرحمت کارش را رفع و رجوع نمایند. باری، در چنان فضائی تا این مجموعه روان‌پریش که خود را نماینده و پیش‌برنده الهامات شکمی‌شان بنام دین و مذهب می نمایانند و دستورات لابی‌های مختلف شرکت‌های مالی و سیاسی و غیره جهان را عین الهامات " الهی " قلمداد می کنند.

کاری که خاتمی کرده یعنی انداختن یک تکه کاغذ درون صندوقی، بیش از آنی نیست که بخشی از مردم بنا به ملزومات روزمره‌شان انجام داده و میدهند؛ چه آنانی که نانخور این حکومت هستند، چه آنانی که زندگی خود را مدیون حضور این مجموعه و چه آنانی دیگر که ناچاری و گذران عمومی را مبنا قرار میدهند؛ همه و همه کاری را انجام میدهند که مسئولیت اجتماعی شدیدی پشت آن قرار ندارد. و در واقع مسئولیت آنان را نمی توان همسنگ با مجریان نمایش فوق یکی دانست.

اگر از خاتمی انتظار رفتار معقول و عاقلانه دارید، به این لباسی که هر روز به تن می کند بند کنید و از وی بپرسید: آخر مگر میشود برای آنچه که در ذهن و اندیشه خود برای جهان قائل هستیم، آنرا در نمایش لباس هم دنبال نمائیم؟ آیا میشود از انسانی که لباس‌اش نمایش نحوه نگرش‌اش باشد، ذره‌ای خرد قائل بود؟ سایر وجوه رفتارهای خردمندانه فعلاً پیشکش باد!

آنانی که از سر افسوس و یا تلاش برای بزرگ‌نمائی به کار چنین فردی اشاره می کنند، شاید بدون تأکید خاصی، عملاً دارند در گسترش نابخردی نقش ایفا می کنند. برپائی مجسمه همانقدر ابلهانه هست که تلاش برای سرنگون کردن آن! روزگار بت سازی و بت پرستی هزاران سال هست که از خانه ذهن انسان رخت بربسته!

 


۱۴/۱۲/۱۳۹۰

بی‌نام و نشان!

شب و روز خوبی رو گذرانده بودیم؛ فضائی به وسعت یک بند، با بیش از دویست جا و سلول‌هائی که براحتی دو تخت سه طبقه در آن جای میگرفت و حیاطی وسیع با حوضی وسط آن و باغچه‌هائی که دورادور حیاط قرار داشت با سنگفرشی و دیواری که در بطن خود سکوئی برای نشستن داشت.

روز قبل وقتی رمضانی معاون خلخالی پیغام داد که وسائل‌تان را جمع کنید میخواهیم شما را به زندانی دیگر انتقال دهیم، احساسی از خوشحالی در بین ما شکل گرفت؛ همان لحظاتی هم که رمضانی به دیدارمان آمده بود تا خواسته‌هایمان را و دلایل‌مان را برای اعتصاب غذا به اطلاع خودش برسانیم، با لبخندی بر لب گفته بود: شانس آورده‌اید که بجای حاج‌‌‌آقا خلخالی من اومده‌ام پیش شما! باشه، حالا که خواسته‌های شما اینه، من حرفی ندارم. صبر کنید بهتون خبر میدم.

خواسته زیادی نداشتیم. تقاضای انتقال از زندان ویژه خلخالی کرده بودیم؛ با تحویل وسائل شخصی‌مان که دو شب پیشتر از آن و در انتقال ما به این زندان از ما گرفته بودند، و روشن شدن وضع ما و دلایل انتقال ما از رشت به تهران و اساساً وضعیت احکام ما.

ساعتی نگذشته بود که به ما اطلاع داده بودند خودمان را برای انتقال به زندانی دیگر آماده کنیم. فکر می کردیم میخواهند ما را به اوین منتقل کنند. زندانیان بند ویژه خلخالی که در میان آنها چندتائی هنرپیشه سینما، یکی از کارگردان‌های ایرانی‌الاصل سریال بالاتر از خطر و دهها زندانی دیگر که جرمشان قاچاق و یا حتی مصرف مواد مخدر بود. بند مثل پاساژی شده بود که در هر کدام از حجره‌هایش مرگ و نکبت موج میزد با افرادی که در میان پاساژ سرگردان بودند و بوی تند ادرار بیش از نیمی از پاساژ را در خود گرفته بود. در جاجای این محوطه میانی پاساژ بوده‌اند افرادی که نه در خواب، بلکه در بیهوشی کمبود شدید مواد مخدر بودند.

وضع حجره‌ها دست‌کمی از بیرون نداشت. بیش از بیست نفر در اتاق‌هایی فشرده شده بودند که در اصل میتوانست جای دو تا سه نفر باشد.

کنار پنجره روی تخت سوم نشسته بودم و در حالی که هنوز اولین روز اعتصاب غذا را میگذراندم، به فرار، فرار احتمالی از چنین زندانی فکر می کردم. به آن بیرون، جائی دورتر که دیواری بلندتر دارد و آنسوی دیوار هزاران هزار آدمی زندگی می کنند که حتی لحظه‌ای هم به ذهنشان خطور نمی کند، آنی که در پشت این دیوارهاست، به چه چیز می اندیشد و همین قدم‌زدن کنار همین دیوار، چه آرزوی بزرگی برای اوست.

مسئول بند که خودش از زندانیان با سابقه بود و زندان فعلی را در ادامه زندان رژیم سابق می گذراند، اومد داخل بند و گفت: به بچه‌های سیاسی بگین وسائل‌شونو بردارند بیان جلوی در هشت.

یکی در اتاق ما رو زد و گفت: بچه‌های سیاسی، بیاین که قراره شما رو آزاد کنند!

آزاد کنند؟ این خیال حتی دشوارتر از آن بود که در ذهن ما شکل بگیره چه رسد به تصوری بعداز آن و اساساً انتظاری از دریافت خبر آزادی در زمانی که توی اعتصاب غذای تر بسر می بری.

از هم‌اتاقی‌هایمان خداحافظی کردیم و تشکر از اینکه چندتائی پتوی اضافه در اختیار ما گذاشته بودند تا بدلیل کمبود جا بتوانیم زیرمان و در وسط اتاق بیاندازیم. هنوز جلوی در هشت نرسیده بودیم که در باز شد و سرباز نگهبان با خنده گفت: بابا هنوز نیومده دارین میرین، یه چندمدت افتخار میدادین!

مسئول بند اینبار درست برعکس لحظه‌ای که ما رو تحویل گرفته بود با خنده و حتی احترامی مصنوعی به طرف ما آمده و گفت: بچه‌ها خلاصه شرمنده که تو این مدت امکانات زیادی در اختیار شما نذاشتیم. خدا بزرگه روزی و روزگاری شاید بیرون همدیگه رو دیدیم و یه سلام و علیکی برامون باقی بمونه! همزمان ساکی به من داد و گفت: راستی تمام سیگارهای شما و وسائل و کتابهائی که با خودتون داشتین رو من اینجا گذاشته بودم که بهتون بدم. یه بسته سیگار بهمن رو بین سه چارتا معتاد تقسیم کردم که امیدوارم حلال کنید.

با راهنمائی یه سرباز به طرف یه ماشین بوس رفتیم. هنوز برایمان روشن نبود که قراره کجا بریم و اصلاً موضوع از چه قراره. چنددقیقه نگذشته بود که ماشین ترمز زد. اثرات بازمانده از اعتصاب غذا باعث میشد که حمل وسائل برایمان سخت باشد. با اینهمه کشان کشان و نفس‌‌زنان به طرف دفتر رئیس بند رفتیم. افسر کشیک خودش رو معرفی کرده و گفت: من نمیدونم چه مدت اینجا خواهید بود، اما مطابق قوانین زندان قصر باید فرم‌هایی برای شما تهیه کنیم. از عکس برای پرونده تا اثر انگشت و حکمی که دارید و ...

با گردش سر و توافقی نگاهی از طرف بچه‌ها گفتم: نمیدونم به شما اطلاع دادند یا نه، ما در اعتصاب غذا هستیم و علت اینکه ما رو آورده‌اند اینجا برای ما روشن نیست. ضمناً ما تقاضا کرده بودیم که ما رو به زندانی که مخصوص زندانیان سیاسی و ترجیحاً به اوین منتقل کنند. ما قبول نخواهیم کرد که بدون اطلاع دقیق از وضع احکام خود و بطور کلی علت جابجائی و آوردن ما به تهران و غیره، کاری رو بپذیریم و معذوریم از همکاری با شما.

افسر نگهبان گفت: درمورد اعتصاب شما آقای رمضانی معاون حاج‌آقا خلخالی به ما اطلاع داده. واسه همین از آشپزخانه مرکزی زندان برای شما سوپ فرستاده‌اند. ضمناً من فقط میتونم گزارش احکام شما رو بهتون نشون بدم. فردا براتون از هرکدام از احکام کپی میگیرم و بهتون میدم. کار دیگه‌ای نیست جز اینکه برای عکس پرونده، باید موههاتون رو از ته بتراشیم...

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که مثل گروه کُر صدایمان بیرون آمد که: اصلاً صحبت‌اش رو نکنید. ما زندانی سیاسی هستیم و اجازه نمیدهیم موههایمان رو بزنید. پرونده‌ها هم موضوع و مشکل شماست. ما اصلاً به دستگیری و زندانی‌شدن خودمان اعتراض داریم تا انتقال به تهران و حالا شما میخواهید که ما رو مثل زندانیان عادی در نظر بگیریید؟

یکی از درجه‌داران که بعداً معلوم شد کارش تنظیم امور اداری زندان بوده، در گوش افسر نگهبان چیزائی گفت که افسر رو به ما کرده و گفت: خب، اشکالی نداره. ما اصلاً کار تنظیم پرونده‌های شما رو میذاریم برای فردا و ... شاید اصلاً شما رو اینجا نگه ندارند و به یه بند دیگه منتقل کنند.

نگاه به نسخه‌هائی از احکام هر کدام از ما هفت نفر، آنقدر برایمان حیرت‌آور بود که تمام قضایای دیگر تحت‌الشعاع آن قرار گرفته بود:

" .... فرزند... برای شرکت در فعالیت‌های ضدانقلابی، شرکت در تمامی تظاهرات‌ها و حمل اسلحه و حضور در جنگ‌های کردستان و ترکمن‌صحرا و سازماندهی عناصر ضدانقلاب در رشت بعنوان مفسد فی‌الارض و محارب با خدا با یک درجه تخفیف در حکم وی به پانزده سال زندان با اعمال شاقه و تبعید به بندر لنگه محکوم می گردد. صادق خلخالی... "

دوستان دیگر نیز هرکدام با مضمونی مشابه به حبس‌هائی بین شش تا پانزده سال محکوم شده بودند و محل تبعیدشان نیز در گوشه‌ای از سرزمین ایران در نظر گرفته شده بود.

ورود در راهرو تنگ زندان، وجود برق آنهم زمانی که همه مدت حضورمان در بند خلخالی بخاطر رعایت خاموشی‌های شبانه بخاطر احتمال بمباران توسط هواپیماهای عراقی، انگار قصد داشت تا شوک ناشی از اطلاع از احکام‌مان را برایمان آسان نماید.

چندتائی زندانی از یکی دو تا سلول کوچک که با مانند زندانهای آمریکائی بود، بیرون آمده و به ما و سروضع مان نگاه میکردند که سوالات زیادی در نگاهشان موج میزد. جمشید، یکی از زندانیان بعداز نگاهی حیرت‌زده به سوی ما آمده و با صدای بلند طوری که نشانه خوشحالی از دیدار ما بوده به سوی ما آمد. با صدای بلند مرا و محمود را صدا میکرد. بعداز ماچ و بوسه و صحبت‌های اولیه و معرفی بقیه رفقایمان، جمشید تعریف کرد که او بهمراه تعدادی از ارتشیان از رده‌هایی خیلی بالاتر گرفته تا سرباز وظیفه به اینجا منتقل شده‌اند. محمد یکی از بچه‌های کرد وقتی از لابلای صحبت‌ها شنید که رد و نشانی از بچه‌های فدائی در میان هست، اومد جلو و خودش رو معرفی کرد. اونو واسه پخش نشریه پیشگام سرباز گرفته بودند. نشریه رو برده بود تو پادگان و بین تعدادی توزیع میکرد، اونم تو پادگانی که در منطقه جنگی کرمانشاه بود.

معلوم شد غیراز ما و چندتائی سرباز و درجه دار، یکی دوتائی هم از مقامات بالای ارتشی رو هم به این زندان آورده‌اند. از پتوها و ملافه‌ها میشد تشخیص داد که انگار اونو تازه راه انداخته باشند.

با جمشید و محمد و همراهان سه تا اتاق رو برای خودمان انتخاب کردیم که اگه احیاناً تعداد بیشتری زندانی بیارن، ما این سه تا رو برای خودمان و احیاناً بعضی از رفقای فدائی داشته باشیم.

صبح زیبای آخرین روزهای پائیز تهران، انوار زیبای خورشید که از لای درز پتوی کشیده شده روی پنجره به داخل سلول نفوذ کرده بود، همه و همه نشانه خوبی بود از زندگی، چیزی که انگار بدون توجه به سرنوشت ما در گستره هستی در جریان بود. گوشه پتو رو کنار زدم و در حیاط زندان مردی قد بلند، با لباس ورزشی خوش فرم و اندامی بسیار مناسب در حالی که کلاه کپی به سر داشت با قدم‌هایی محکم دور حیاط راه میرفت. چهره جذاب و نگاه گرم و مهربانش بدون اینکه هیچ نشانه‌ای از چاپلوسی و احترام بی‌دلیل درونش باشد، هر بیننده‌ای را به سلام و علیک متقابل می کشاند. ساعت هفت صبح بود و ما برای اولین بار عهد همیشه‌گی خودمان را نقض میکردیم که کله سحر با ورزش صبحگاهی که بیشتر نمایشی بود از نظم و دیسپلین، در حال حرکات ورزشی و نمایش آن برای دیگران و خواندن سرودهای مختلف بودیم. شب قبل و سوپ بسیار بامزه آشپزخانه که مخصوصاً برای ما فرستاده بودند تا به اعتصاب‌مان خاتمه دهیم، کار ما رو ساخته بود و ساعت‌ها بیداری بعداز آن و شرکت در بحث‌های بی‌پایان، باعث شد صبح دیرتر از معمول بیدار شویم.

لباس پوشیده و با مراجعه به جلوی هشتی به حیاط وارد شدم. هوای ملایم، آفتابی شفاف و صدای آرام قدم‌های تیمسار ممتحن که زمانی مسئول خریدهای لوژستیک ستاد ارتش بوده در هارمونی خاصی جائی برای نگرانی از گذران روزهای زندان باقی نمی گذاشت. اگر قرار بر این است که دوران زندان اینگونه بگذرد، قابل تحمل هست و نه آن فشردگی وحشتناکی که در زندان سپاه رشت بود با بیش از بیست و هشت نفر درون اتاقی سه در چهار و داستانهائی که هر لحظه از زندگی ما در آنجا از برخوردها و نشانه‌هایش پر بود.

تیمسار همانطور که به من نزدیک میشد، سرش را بعنوان سلام تکان داد! این لحظه آنقدر غیرمترقبه بود که من ناخودآگاه با لبخندی جوابش را دادم. و او بدون اینکه کلمه‌ای بر زبان آورد از کنارم گذشت. با خود فکر میکردم، این چه انقلابی است که هم شرکت‌کننده در آن در زندان قرار میگیرد و هم مدافع رژیم سابق!؟ اگرچه جایگاه من و ممتحن در دو سوی این وضعیت همسنگ نبود اما، چطور میتوان با کسی در زندان بود که تمام وجودت بر این نکته تأکید داشت که مایل نبودی سر به تن‌شان باشد؟ حال، با سلام و علیکی که با او کرده‌ای، خودت را در یک رودربایستی عجیب قرار داده‌ای که: دیگر این سلام و علیک‌ات برای چیست و لبخندت از کجای وجودت نشان داشته؟

سوالاتم هنوز مثل حلقه‌های دود از مغزم بیرون زده میشد که با حضور بقیه بچه‌ها، توافق کردیم تنها به دویدنی دور حیاط بسنده کنیم.

 

دومین روز از حضور ما در آن بند، باز به سراغ ما آمدند و اینبار اطلاع دادند که تمام بند را برای کاری دیگر در نظر گرفته‌اند و ما باید به زندانهای دیگری منتقل شویم. تنها اشاره خاصی از طرف سرگرد مسئول که تا حدودی مایه دلگرمی بود اینکه، ما به شهربانی تحویل داده شده‌ایم و جابجائی‌های ما تنها در محدوده اختیارات آنها پیش برده میشود. به این معنی بود که ما را به زندان اوین نخواهند برد و یا هرچه هست ما با شهربانی و امور مستقیم زندانها درگیر هستیم نه با دادگاه انقلاب.

باز هم ساک‌ها و پلاستیک‌های خرت و پرت‌مان را جمع کردیم و به ماشین زندان منتقل کردیم. چند دقیقه‌ای و گذشت از مسیری، به زندانی دیگر در محدوده زندان قصر منتقل شدیم. گروه ما را که هفت نفر بودیم، به اتاق رئیس زندان منتقل کردند. سرهنگی که در آنجا بود به ما اطلاع داد که دستور دارد ما را در بین سه بند مختلف از این زندان تقسیم کند؛ خواست تا ترکیب مورد علاقه خودمان را به اطلاع وی برسانیم. اصرار بر اینکه همه با هم باشیم فایده‌ای نداشت. او گفت: من دستور دارم شما را بین بندهای عادی که داریم تقسیم کنم. سعی میکنم تنها در آن بندهائی شما را جای دهم که کنترل بیشتری بر آنها وجود دارد تا مشکلی برای شما پیش نیاید. شما را در اتاق‌هائی جای میدهیم که ترکیب و افرادش شناخته‌شده و نوع محکومیت‌هایشان سبک هست.

اصرار وی برای زدن موههایمان و محدودیت در استفاده از کتاب و غیره، بی‌فایده بود و ما تأکید کردیم که اگه ما را مجبور کنید، اعتصاب غذای خشک خواهیم کرد.

در حال مذاکرات و اصرار متقابل بودیم که تیمسار ممتحن را برای انتقال به یکی از بندها وارد دفتر رئیس زندان کردند. رئیس زندان که سرهنگ تمام بود، ناگهان چنان دستپاچه و بی‌اختیار از جای خود بلند شده و با کوبیدن پا و دستور خبردار همه را به احترام ممتحن از هشدار داد که ما هم نزدیک بود از جای بلند شده و برای تیمسار احترام نظامی بجای آوریم. تیمسار ممتحن که هوشیارتر از رئیس زندان بود، بطرفش رفته و با دست دادن و روبوسی با وی، فضا را از وضعیت ناروشن بیرون آورد و بعبارتی به سرهنگ نشان داد که بهتر است نقش خود را درست بازی کند. بعداز آن بطرف ما آمد و با گفتن: اجازه هست؟ کنارم نشست.

سرهنگ که تمام اصرار و نمایش قدرت و اقتدارش برای تحمیل نظر خود به ما را با چنین اشتباهی از دست داده بود، به طرف ما آمده و گفت: خب، فکر می کنم بعدتر هم میتوانیم در مورد خواسته‌های شما و مقررات ما صحبت کنیم. شما میتوانید وسائل خودتان را همراه داشته باشید. با نگاهی به چهره مهربان تیمسار ممتحن و تکان سر، از وی خداحافظی کرده و با دوتا از دوستان به سمت بند هشت زندان شماره سوم رفتیم همزمان رفقایمان در دو بند دیگر جای گرفتند.

 

با رفقایمان قرار گذاشتیم که در اسرع وقت راهی پیدا کنیم برای حفظ ارتباطات و تماس‌هایمان. بند دو و سه در دوسوی یک هشتی واقع بودند و بند چهار که دو تا از رفقایمان رضا و احمد در آن جای گرفته بودند، در سوی دیگری قرار داشت که تنها با دری بین آن دو که برای انتقال کارگران به کارگاه‌ها از آن استفاده میشد، دیگر هیچ راهی نداشت جز آنکه به دفتر اصلی زندان شماره سوم بیاییم.

من و محمود و پیمان را به آخرین اتاق زندان که نزدیک دستشوئی و توالت بود فرستادند و در آنجا دستور دادند تا سه تا از تخت‌ها را برای ما تخلیه کنند. عباس‌ آقا بعداز سلام و علیکی با نگهبان زندان گفت: خیالتون راحت باشه، این بچه‌ها تا روزی که اینجا هستند مهمون خودمون هستند و اونا رو رو چشم خودمون جای میدیم!

نگاهی به اوضاع و احوال اتاق و جمعی بیش از بیست نفر که در دو سری تخت‌های سه نفره و چندتائی هم بدون تخت مجبور بودند در وسط اتاق شب رو بگذرانند و وسائل خودشونو در گوشه جلوی در تو کارتونی جای بدن، همه و همه آن تصویر اولیه رو از ذهن‌مان دور کرده بود. احساس دوری حتی از همان چندتا دوستانی که هم‌پرونده‌ای بودن سرنوشت خاصی رو برایمان رقم زده بود، هر سه ما رو به سکوت واداشته بود. به عباس‌آقا گفتم: اشکالی نداره با دوستام یه خورده صحبت خصوصی داشته باشیم؟ بدون اینکه مخالفتی داشته باشه نگاهی به فتح‌الله کرده و با یکی دوتای دیگه که هنوز تو اتاق بودند، خارج شدند.

صحبت‌هایمان رو روی تلاش برای جمع‌شدن مجدد و قرارگرفتن در یک بند محدود کردیم و اصل بر اینکه بالاخره باید بین همین زندانیان عادی به افرادی اعتماد کنیم و اینو در نظر بگیریم که حتی ممکنه بین همین‌ افراد برایمان گوش بذارند.

هواخوری در این بند از ساعت نه صبح تا پنج بعدازظهر بود و در بقیه اوقات درب حیاط بسته میشد. غلغله‌ای بود در وسط بند که همچون پاساژی به درازای بیش از یکصد متر قرار داشت. کارهای نظافت عمومی، نظافت دستشوئی‌ها و حتی بعضی از اتاق‌ها رو هم به افغان‌هائی می سپردند که بخش اصلی آنها تنها بخاطر ورود بدون اجازه به تهران دستگیر و به زندان افتاده بودند. نداشتن کمترین تماس و ارتباطی با خانواده و دوستان گذران روزمره را برایشان سخت کرده بود و آنها مجبور بودند به پذیرفتن بعضی کارها پولی هرچند ناچیز از زندانیان بگیرند و کارهای آنها را انجام دهند.

 

گذران ما در کنار جمع توی اتاق و اتوریته عباس‌آقا که برای خودش آدم شناخته‌شده‌ای بوده و تنها بخاطر درگیری مالی و چاقوکشیدن سر یه طلبکار، سر از زندان در آورده بود و همچنین فرد هنرمندی مثل فتح‌الله که سوزن‌‌دوزی ماهر بود و پرتره‌های زیبائی رو سفارشی تهیه میکرد و برای فروش به بیرون زندان منتقل میکرد تا اسرافیل و چندتائی دیگه همه و همه شرائطی رو بوجود آورده بود که گذران‌مان داشت عادی پیش میرفت. نهار و شام ما با عباس‌آقا و فتح‌الله مشترک بود که کارگری اونو گرفته و بعداز کوبیدن و آماده کردن ما رو سر سفره دعوت می کردند. راستش غذای ما هر روز ما آبگوشت بود که با نام‌های مختلفی به ما میدادند و جالب اینکه شبها هم از کوبیده اون کتلت درست میکردند!

شبهای بند هنوز همراه بود با دلهره و نگرانی بی‌پایان. از یک سو بمباران شهرهای ایران توسط هواپیماهای عراقی دنبال میشد و این ترس با ما بود که اگه زندان مورد اصابت موشک یا بمباران هواپیما قرار بگیره، چطور میتوان خود را نجات داد. از سوی دیگر، شایعه بود که خلخالی و برخی دیگر از پاسداران که عملاً قصر را محل فعال‌مایشائی خود قرار داده بودند، شبها بالای پشت‌بام رفته و از دریچه‌های بالای اتاق‌ها کنترل می کنند تا اگر کسی برای مصرف مواد مخدر کبریتی بکشد و یا دم و دستگاهی راه بیاندازد، آنها را دستگیر کنند. مبارزه با توزیع مواد مخدر در زندان هم به بخش بی‌پایان نمایش مبارزه با مواد مخدر متصل شده بود. خلخالی هم بدون سوال و جواب مجموعه‌ای احکام داشت که شدیدترین و بی‌بازگشت‌ترین آن اعدام بود که از قول او شایعه کرده بودند: اگه اشتباهی هم رخ داد، خب طرف میره بهشت!

در هول و هوای گشت‌های شبانه بود که خبر آوردند یکی از قهوه‌چی‌های معروف که بخاطر مصرف تریاک در زندان بوده در یکی از شبهای گشت و گذارهای خلخالی متوجه سایه‌هایی در پشت بام شده و همان لحظه دم گرفته بود که: کی رفته بالا پشت بوم؟ کی رفته بالا پشت بوم؟ بعد خودش با صدای بلند جواب داده بود: خلخالی رفته پشت بوم! خلخالی رفته پشت بوم. و در بخش بعدی این آواز میگفت: خلخالی رفته پشت بوم بیه بیه بیه بیه و ... با اینکار و نشان‌دادن بیلاخ تمام فضای ترس و دلهره رو تبدیل کرده بود به یک کارناوال خنده و شوخی. از آن زمان، هر شب صدائی از پشت بام می آمد، یکی فریاد میزد: کی رفته بالا پشت بوم و بقیه دم میگرفتند: خلخالی رفته پشت بوم بیه بیه، بیه بیه ...

این جریان و این قضایا نمیتوانست در آن دوره‌ای که خلخالی با اعدام و رعب و وحشتی که براه انداخته بود، و بنحوی در گسترش فضای ترس و احساس ناامنی اجتماعی بزرگنمائی‌هایی را نیز بدنبال داشته، از چنین موضوعی بگذرند. پیرمرد را با سروصدای زیاد به زیر هشت و سپس به حیاط مشترک زندان سه بردند که دورتادور آن به پنجره‌های بندهای هشت‌گانه‌اش متصل بود. پیرمرد رو انداختند توی حوض و بعد بیرون کشده و شلاق میزدند. بعداز شلاق پیرمرد رو که پشتش خونین و مالین بود به هشتی آورده و به دست مأموران شهربانی تحویل دادند. وقتی در هشتی باز شد، ستونی برای پیرمرد گشودند که دو سوی آن زندانیان با سکوت و چشمانی اشکبار و دهانی باز به حرکت آرام‌اش نگاه می کردند. پیرمرد همچنان که به نزدیک بخش نمازخانه و مغازه بند نزدیک میشد یک لحظه ایستاد. دورادورش رو زندانیان گرفته بودند و منتظر بودند این سکوت تنها توسط پیرمرد شکسته شود. پیرمرد دهان باز کرده و با صدائی بسیار آرام که بسختی از گلویش در می آمد گفت: غیر از خلخالی و پاسداراش، شما بگین: کی رفته بالا پشت بوم؟ در این لحظه جمعیت منفجر شده و همه با هم و یکصدا گفتند: خلخالی رفته پشت بوم، بیه بیه بیه بیه...

اونائی که این روایت رو با آب و تاب دهان به دهان و بند به بند به بقیه اطلاع میدادند، در ادامه میگویند که خلخالی خبر این قضیه و واکنش پیرمرد رو شنیده و اونو با دو سه درجه تخفیف در حکمی که در اساس هم هیچ پایه حقوقی نداشت، از زندان آزاد کرد.

ادامه دارد...


This page is powered by Blogger. Isn't yours?