کلَ‌گپ

۲۱/۱۲/۱۳۹۰

بی‌نام و نشان (2)

 

جلوی در اتاق ما ایستاده بود. لبخندی بر لب داشت. جلوی بیشتر اتاق‌های بند مأموری ایستاده بود. وقتی اجازه دادند تا از در هشتی بگذریم و پای در راهرو بزرگ و دراز بند بگذاریم، همه آنها انگار آماده بودند تا ساکنان هر اتاق وارد شده و بعد، محل را ترک کنند. گاه می دیدی که ساکها را هم جستجو می کنند و بعد، فرد را به درون اتاق راه می دهند. پیش از ورود به اتاق با لبخند به سوی ما نگاه می کرد. معلوم بود از وجنات ما تشخیص داده بود ما نباید بخشی از مجموعه زندانیان عادی آن بند باشیم. پرسید: " تقی " کدامیک از شماهاست؟ گفتم: "من هستم." و با گفتن آن، دهانم خشک شده بود و آب دهانم به سختی از گلویم پائین رفت. در پهنای یک ثانیه، احساس کردم او با این سوالش مجموعه‌ای از مسئولیت‌ها را از من طلب می کند. قصد هیچکدام ما این نبود که جز آن شکل مستقیم از بازی، نقش دیگری ایفا کنیم. من نگهداری بعضی از وسائل را پذیرفته بودم که میتوانم مثل ابزار جرم در زندان تلقی گردد. مجموعه سه کتاب ریزنویس از  آثار لنین که درون کفش خود و در فاصله پاشنه کفش ورزشی و کفی کفش، جای داده بودم. مأمور رو به من کرده و گفت:" وسائل‌ات رو بالای تخت‌ات گذاشته‌ام. برو نگاه کن. هیچکدامش دست نخورده‌اند." و آنگاه لبخندش، زیباترین لبخند جهان هستی بود که چهره تا آن زمان ناشناخته صورتش را به فرشتگان تبدیل میکرد. تازه متوجه شدم که جوانی است در لباس نظامی با سردوشی مخصوصی که برای مأموران وظیفه در نظر میگیرند و آنها در واقع دوره سربازی اجباری را طی می کنند و بس. او جوانی بود که در مجموعه ساختار نظامی نمی گنجید. تنها فردی بود که میباید لباسی را برای مدتی می پوشید و حرکات معینی را انجام میداد. بگونه‌ای که گاه موجودیت فردی خودش تصمیم‌گیرنده اعمالش بودند.

وقتی کتابها را در حالی که چهارتا شده بودند و روی هم قرار گرفته و در کنار وسائل دیگرم قرار دارند، بلافاصله برگشتم تا با نگاهم از وی تشکر کنم. نگاهم و تشکر جاگرفته در امواج آن، پهنای لبخندش را در تمام صورتش پخش کرد. دستی تکان داد که بیشتر درخواست سکوت بود و اشاره‌ای به اینکه، خوب و خوش باشید و ...

از صبح آن روز که به ما نوبت حمام را اطلاع داده بودند و اینکه وسائل‌مان را بالای تخت‌ها بگذاریم تا وسائل هر فرد مجزا از دیگری قرار داده شود، عباس‌آقا گفت:" تقی، اگه تو اسباب‌هاتون چیزی دارین که نمیخواین کسی بدونه، میتونی بدی من براتون جاسازی کنم. قراره اتاق‌ها رو واسه موادمخدر و تیزی و اینا بگردن. من وسائل خالکوبی‌ام رو میدم برام جاسازی کنند؛ وسائل شما رو هم میتونم بدم."

نگاه من و پیمان و محمود در یک آن چند سوال را به مشورت قرار داد. محمود با سر اشاره کرد که خودت یه فکری بکن. پیمان هم، حرف دیگه‌ای نداشت. بیرون آوردن وسائل توی جاسازی، از همان ابتدایش خودش پذیرش جرم محسوب می شد و من در یک لحظه تصمیم گرفتم اگه قراره برای این وسائل کسی رو مورد مؤاخذه قرار بدن، بذار حداقل عباس‌آقا نباشه. حرمت نون و نمک، از هر مصلحتی درست‌تر بود. شاید گفتن اینکه من چندتائی کتاب ممنوعه دارم، و با نشون‌دادن اون به عباس‌آقا باعث خنده و مزاح اونا میشدم. آخه مگه میشه با چنین حدی از حماقت کتابی رو با خود به چند زندان برد و برای نگهداری اون چنین ریسکی رو به جان خرید!؟ مگه تو کتابها چی بود که به احتمال محکومیت بیشتر می ارزید؟ برای کسی که برای سوزن و جوهر و دم و دستگاه مخصوص خالکوبی‌اش نگران بود، کتاب می تونست یه چیز کاملاً مسخره‌ای بیاد.

از عباس‌آقا تشکر کردیم و راه افتادیم. هیچ‌کدام از زندانیها مجاز نبودند غیراز وسائل حمام و دمپائی چیز دیگری رو با خودش حمل کند. بسیاری از زندانی‌ها خصوصاً افغانها پابرهنه و حتی با دستانی برهنه در صف بودند. آنها شاید ترجیح میدادند تو همان بند بمانند و با آب سرد دستشوئی توی توالت عمومی خودشونو تمیز کنند اما به این خواری دست و پای خالی در صف تن ندهند. آنها خوب میدانستند که در زیر بیش از چهل دوش توی حمام عمومی، حداقل تا آخرین پنج دقیقه وقت حمام، برای آنها جائی نخواهد بود. دوش‌ها پیشاپیش و بدون گفتن کلمه‌ای بین گنده‌های بند تقسیم شده بود. هرکدام از اونا نه به نیابت اتاق، که به موقعیت نانوشته و بی‌توافق و اجرائی بند، دو سه تائی دوش در اختیار داشتند.

وقتی به رخت‌کن رسیدیم و قرار شد لباسهایمان را درون یک کمد فلزی جای دهیم، من و پیمان و محمود یک کمد انتخاب کرده و پس‌از جادادن لباس‌هایمان و پیچیدن حوله‌ها به خود، قصد قرارگرفتن در صف رو داشتیم که عباس‌آقا اومد طرف ما و سه تا لُنگ به ما داد و گفت: حوله‌تونو به دست بگیرین و با این لُنگ‌ها بیاین تو. اونجا باید این حوله‌ها رو بذارین رو سکوها خشک بمونه که بعد خودتونو باهاش خشک کنید. نگاه به چشمان عزیز این مرد، سبیل‌های خوش‌فرم و موههایی که پرپشت بودند و افشان روی پیشانی، نماد مردان جوانمردی را با خود حمل می کرد که بی‌اختیار حس قدردانی و تشکر در چهره‌ات جای می گرفت و او، برای فرار از دین‌ای که به گردن تو می افتاد، اخموتر و نامهربان‌تر نگاه‌ات را جواب میداد تا فکر نکنی که او برای ارضاء خود و کسب توجه از دیگران این کار را میکند؛ ما، مانند بقیه اعضاء اتاق و حتی چندتائی از خدمتکاران افغانی بند، بطور اتوماتیک در محدوده مسئولیت اجتماعی اون قرار گرفته بودیم.

وقتی در مارشی ناخودآگاه دنبال او پای به درون فضای بخارگرفته حمام گذاشتیم، با نگاهش ما را دنبال خود کشاند. چندتائی از بچه‌های اتاق پیشتر از ما جلوی سه تا از دوش‌ها قرار گرفته بودند. عباس‌‌آقا یکی از بچه‌ها رو که جلوی دوش اولی ایستاده بود صدا کرده و گفت:" سیاسی‌ها اینجا حموم می کنند و بعدش بذار عزیز و دوستاش بیان اینجا." عزیز که جوانی خوش‌چهره افغانی بود، با صدایی دوستانه گفت:" صئب، بسیار تشکر! مهربانی! " و آنگاه روی کرد به چندتائی دیگه که هرکدام لنگ‌هایی از عباس‌آقا و دار و دسته‌اش دریافت کرده بودند و حالا مثل بقیه زندانی‌ها بودند.

فضای حمام از همهمه و پیچش صداها و خنده و فحش و داد و بیداد پر بود. در محوطه‌ بین در حمام و دوش‌ها سکوهائی قرار داشتند که چندتائی از افغانها در حال کیسه‌کشیدن زندانی‌های دیگه بودند. اونا در اینجا هم به دلاک و کیسه‌کش و خدمتکار تبدیل شده بودند. انگار کار، در تقسیمی ابدی فقط بر دوش آنها قرار میگرفت و آنها بی هیچ اعتراضی به کشاندن اسب‌های عصاری مشغول میشدند. زندانیانی که زیر دستان کف‌آلودشان قرار میگرفتند حتی رنگ پوست‌شان نیز با این کیسه‌کشان ابدی فرق داشت.

آنها چرک را از پوست آنانی بر می کشیدند که شاید پشت آن پوست، چرکین‌تر از دستان این کارگران بی‌صدا و بی‌ادعا بود. مردی دیگر سطلی آب گرم روی مشتری می ریخت و آن دیگری، لنگش را برایش نگه میداشت و ... نفر بعدی.

عباس‌آقا که انگار مراقب کارهای ما بود، آمد جلوی دوش ما و گفت: همه چیز مرتبه؟ چیزی که کم و کسر ندارین؟ میخواین بگم یکی دو تا از این کارگرای افغانی بیان واسه کیسه و اینا؟" ازش تشکر کردم. انگار نگرانی ما از بازرسی وسائل ما رو از نگاهمان فهمید؛ گفت:" نگران نباش، اگه مسئله‌ای از تو اتاق ما پیش بیاد، به من خبر میدن." و بعد به جمعی پیوست که فتح‌الله توشون بود.

 

پاسبان وظیفه ای که وسائل ما رو نگاه کرده بود، با خنده‌ای بر لب از جلوی اتاق ما رفت و به افراد دیگه‌ای پیوست که انگار جلوی اتاقی دیگه به وسائل یکی بند کرده بودند. خنده مهربانش، با چهره ساده‌اش تنها یادگار آن روز برایمان باقی ماند و بس.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?