کلَ‌گپ

۰۹/۰۴/۱۳۹۲

یادداشت‌های سحرگاهی – 23





        ( ویژگی این یادداشت‌ها اینه که تردیدهای یادداشت نیمه‌شبانه رو در خودش حمل نمی کنه! آخه، نوشته‌های شبانه و نیمه‌شبانه – چه نوشته‌ای کوتاه باشه و چه بلند – صبح که میام سراغش، انگار یک نفر غریبه از توی من اونو نوشته! و مدام درگیر میشم با خودم که بالاخره من " من " هستم، یا من " یکی دیگه " هستم! همانی که نیمه‌شبا و در سکوت و راز و نیازهای خود کلاً میره تو فازی دیگه؛ فازی که در فقدان کامل زمان و مکان و ملزومات متعارف سیر می کنه و گاه، زندگی روالی سیال به خودش میگیره و آدم فکر می کنه که لحظات رو داره بصورت خزنده پیش میره و یا حبابی هست که در یک بطری سربسته از مایه مدام به حباب‌های دیگه وصل میشه و جدا میشه و کوچیک میشه و بزرگ میشه و ... خب، نوشته‌های سحرگاهی و دقیقاً در زیر تأثیر نوری هرچند کورسو و یا در پهنای کامل خورشید، از یه جنس دیگه‌ای هست! ملزوماتی تو رو به سوی خودش میکشونه! از رفتن سر کار گرفته تا نوشیدن قهوه‌ای، نگاه به سرتیتر خبرها از این یا آن کانال تلوزیون و این و آن سایت اینترنتی و گاه دل دادن به تفسیری و گزارشی و از این قبیل تا کمی ورزش و ایستادن کنار نرده بالکن و نوشیدن قهوه و نگریستن به جنگلی که در چشم‌انداز پشت خانه‌ام قرار داره؛ سر فروبردن به حرکات کلاغ‌هائی که انگار صاحب اصلی مجتمع مسکونی ما هستند و با وسواس خاصی به هر پرنده و چرنده و خزنده‌ای حمله میکنند تا از محدوده ساختمان دور نگهشون دارن ... تا حتی کلاغی را دیدم – یاد سهراب بخیر: من کلاغی دیدم که به گربه‌ای می خندید! – که موی دماغ گربه شده بود و با سرسختی تمام اونو از دور و اطراف درختی که بالایش نشسته بود دور میکرد و حتی تا چندین متر آنطرفتر هم نگذاشت گربه با آرامش حریم مخصوص خودش رو علامت‌گذاری کنه! ... خب، این چنین گذرانی زندگی رو از کنکاش‌های درونی بیرون میاره و زندگی ما بیشتر بیرونی است تا درونی! یادداشت‌های نیمه‌شبانه کنکاشی است کاملاً درونی و بازی با تصاویری که درونمان از حضور در حیات و هستی بیرونی متصور میشود! )
       کلاس هشتم دبیرستان و در دوران به قولی متوسطه بودیم که به تشویق دبیر ادبیاتمان فکر کنم آقای علی‌اکبر مرادیان بود که شعرهائی هم به گیلکی و فارسی می سرود و با نام " بوسار " در برنامه دوبیتی‌های گیلکی در برنامه رادیوئی می سرود و منتشر میکرد، هرکدام در کنار نوشته‌ای که برای تیتر خاصی بعنوان انشاء می نوشتیم، مجاز بودیم اگه نوشته‌ای یا چیزی در جائی خواندیم و آنرا جالب و مناسب تشخیص داده‌ایم سر کلاس هم بخوانیم! ( جستجوی من در اینترنت و دیدن عکسی از آقای مرادیان، این انسان دوست داشتنی و خواندن شعری گیلکی از ایشان، قلبم رو فشرد! انسانی دوست‌داشتنی که با چشمان و دستانی نگران روزهای بعداز انقلاب از ما محافظت میکرد که مبادا گزندی به ما برسد؛ انگار همه ماها شاگردانش در دوره‌های مختلف کار معلمی همچون فرزندان خودش می دید و ... ) متنی رو که در پائین می آورم یکی از خوانده‌های آن دوره‌ام بوده و وقتی اینو توی کلاس خواندم، همان نگاه به نیش باز آقای مرادیان برایم کافی بود که انتخابم به دلش نشسته!
 




      عده‌ای از دانشمندن در پی تحقیق در زمینه تاثیر نیروی عادت و چگونه‌گی تحولات تدریجی و تدقیق در نظریه داروین در گسترش تنوع و مختصاتی که هرکدام به خودشان گرفته‌اند، ماهی کوچکی را از دریا گرفته و مدتی حدود چندین ماه در برکه‌ای تحت‌محافظت قرار دادند. ماهی، که روزگاری در دریا می زیست، ابتدا بی‌تابی میکرد و مدام در حاشیه برکه شنا کرده و انگار در تلاش بود تا منفذی یافته و بگریزد و خود را به دریا برساند. تلاش‌هایش پس از مدتی کوتاه به همزیستی‌اش با امکاناتی گذشت که در شرائط فعلی با آن روبرو بود؛ غذای کافی، فقدان خطر و احتمال بلعیده‌شدن توسط حیواناتی بزرگتر و بطور کلی احساس امنیتی که در این مجموعه داشت، خیلی زود روی او تأثیر گذاشته و او را با محیط همراه نمود.
       دانشمندان پس از دیدن چنین حالت و وضعیتی تصمیم گرفتند اینبار ماهی را برای مدتی در یک حوض بگذارند. دوباره همان روال تکرار شد و ماهی فضای جدید را با بی‌تابی تمام دنبال نمود. اینبار اما در فاصله خیلی کوتاه‌تری به محیط عادت کرده و با آن کنار آمد. دانشمندان این تمایل انطباق را به فال نیک گرفته و اینبار در فاصله کوتاه‌تری تصمیم گرفتند تا ماهی را به جائی کوچکتر انداخته و در فضائی به اندازه یک طشت از او حفاظت کنند. شرائط آنچنان بود که تبدیل مداوم آب طشت مثل آکواریوم ضروری شده بود و ماهی به آرامی داشت به ترکیب متعارف هوا و آب عادت میکرد و گاه حتی سرش را هم از آب بیرون آورده و هوا را می بلعید؛ انگار تصمیم گرفته بود که با دانشمندان صحبت کند و صدایی بسیار ضعیف هم در حرکت هوا توی گلویش شکل میگرفت.
       کار با ماهی و در طشت برای دانشمندان بسیار دلچسب بود؛ آنها دیگر به ماهی مثل یکی از دوستان نزدیک و همچون حیوان خانگی برخورد کرده و هر کدام چند دقیقه‌ای رو به ماهی ایستاده و باهاش صحبت میکردند. ماهی هم با چشمان کنجکاوش و لب گشودن‌های مدام به آنها خیره میشد و سعی میکرد تا حرکات لبان آنها را حدس زده و بفهمد که منظورشان چیست.
       مدتی گذشت. دانشمندان اینبار تصمیم گرفتند ماهی را در حفاظت کامل مدتی توی یک بشقاب گود قرار دهند طوری که نه تمام بدن ماهی، بلکه تنها امکانی برایش باشد که گاه سرش را در آب فروبرده و اگر لازم آید همان تنفس متعارف‌اش را دنبال نماید. چندتائی داوطلب از میان دانشمندان پذیرفتند که شبانه‌روز به مراقبت از ماهی پرداخته و او را که حال به دوستی و عضوی از مجموعه خودشان بدل شده بود، از هرگونه خطر احتمالی مواظبت کنند. چند روزی نگذشت که یکی از دانشمندان خبر داد ماهی از بشقاب بیرون پریده و پس از گشتی کوتاه، دوباره به بشقاب برگشته است! همه دانشمندان جمع شده و این صحنه را یکبار دیگر تعقیب نمودند. ماهی جلوی چشم آنها از بشقاب بیرون آمده و با حالتی خیزشی روی کف میز آزمایشگاه حرکت کرده و  باز به بشقاب برگشت. دانشمندان بشقاب‌های دیگری هم گذاشتند تا ماهی در صورت نیاز مجبور نباشد مدام به بشقاب خودش برگردد و با اینکار شاید بتواند مسیر طولانی‌تری طی کند...
       این آزمایش نیز با موفقیت تمام پیش رفت و پس از مدتی، ماهی تنها برای ساعات معینی و خصوصاً آن زمانی به بشقاب بر میگشت که دانشمندان چراغ آزمایشگاه را خاموش کرده و خود می خوابیدند. ماهی نیز در بشقاب خود لم داده و صدای بلب، بلب اش به آسمان می رفت!
      ماهی دیگر عادت کرده بود در سطح آزمایشگاه به هر گوشه و کناری برود. دانشمندان هم عادت کرده بودند او را بصورت حیوانی ببینند که انگار از همان ابتدای خلقت روی میز آزمایشگاه ورجه وورجه میکرد. چندین ماه گذشت و ماهی به هر گوشه و کناری سر میزد و تمام محوطه آزمایشگاه را سرک کشیده بود. در تمام این مدت فضائی که در آن قرار داشت، فضائی بسته و آزمایشگاهی بود. در یکی از روزهای تعطیل که تنها نگهبانی در آزمایشگاه مانده بود و بقیه رفته بودند، با باز بودن در آزمایشگاه ماهی به بیرون از آزمایشگاه پای گذاشت. بیرون و هوایی که در آنجا بود را آرام آرام مزه مزه میکرد. نگهبان در یک لحظه خاص متوجه شد که ماهی نیست. به دنبالش گشته و او را به داخل آزمایشگاه آورد.
       بعداز آن روز دانشمندان پذیرفتند که میتوانند گاهی در آزمایشگاه را برای او باز بگذارند و بدینسان ماهی گاهی به بیرون آزمایشگاه میرفت...
      در یک روز دوشنبه که دانشمندان سر کار آمده و طبق معمول برای خوش و بش به بشقاب‌های ماهی مراجعه کردند، او را نیافتند. همه گوشه و کنار را گشته و محوطه بیرونی آزمایشگاه را نیز... یکی از دانشمندن ناگهان با فریاد خود بقیه را به طرف خود کشاند. ماهی در حوض آب محوطه آزمایشگاه غرق شده بود!


۰۲/۰۴/۱۳۹۲

بچه‌های آربات، از آناتولی ریباکوف

حدود هفت هشت سالی پیشتر از این بود فکر کنم که سریال بچه‌های آربات رو از کانال اول روسیه دیده بودم و حتی یک نسخه از اونو تهیه کرده و به بعضی از دوستانم و منجمله در اختیار دوست و همسر سابقم، یانیتا قرار داده بودم.
آربات خیابانی است در مرکز شهر مسکو؛ تردد وسائط نقلیه در این خیابان ممنوع هست و به همین دلیل خیابانی است که بیشتر به گردشگاهی تبدیل شده و در دوران شوروی بسیاری از هنرمندان آثار هنری خود را در آنجا به فروش می رساندند و یا برخی از آنها همچون نوازندگان و یا هنرمندان تأتر بطور مستقیم به هنرنمائی می پرداختند.
آربات در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم همچون هر محله‌ای که میتوان تصوری از آن داشت، ترکیبی بود از افراد مختلف و طبعاً در سالهای اولیه بعداز انقلاب هنوز جایگاه اجتماعی و موقعیت‌هائی که مردم را تابعی از خود قرار دهد، نقش و تأثیرات خودش را باقی نگذاشته بود. بالاخص اگر در نظر بگیریم گروهی جوان و نوجوان را که سالهای رفاقت و دوستی‌شان را طی می کنند.
سرنوشت نویسنده این کتاب – آناتولی ریباکوف – و کتاب مربوطه چنان برای ما خوانندگان ایرانی این کتاب ملموس و آشناست که انگار تمام این قضایا در ایران دارد اتفاق می افتد. کتاب، بیش از بیست سال از امکان انتشار محروم بود و نویسنده‌اش چندین و چندسال زندان و بالاخص زندان در تبعید به سیبری را تحمل کرده و سالهایی بس طولانی‌تر نیز از ورود به برخی شهرهای مهم و بزرگ محروم بوده است. با اینهمه او بخاطر کار ممتد و بی‌وقفه دهها تیتر مختلف کتاب از خود بجای گذاشت که در ادبیات معاصر روسیه او را یکی از ادامه‌دهندگان راه بزرگان ادبیات روسی منجمله گوگول، داستایوفسکی و لئو تولستوی میدانند.
در کنار سرنوشت نویسنده این کتاب اما، سرنوشت مترجم آن نیز ذهن را به خود معطوف می کند؛ سروژ استپانیان مترجمی است که خود تجربه‌ای طولانی از محرومیت‌ها و محدودیت‌ها و زندگی پیچیده سیاسی را همراه دارد. او سالهای سال امر ترجمه کتاب بچه‌های آربات را بدون ذکر نامی از خود و بی سروصدا دنبال کرده و آنرا به انتشار سپرد.
نکته بی‌نظیری در پشتکار و پی‌گیری سروژ در عرصه کار ترجمه وجود دارد که برای هر شنونده‌ای میتواند تصویر بسیار دلپذیر و حتی تشویق‌کننده‌ای داشته باشد؛ او هیچ روز یا شبی را از کار ترجمه دست نکشید. تصور اینکه او خواندن کتاب به زبانهائی که بدان‌ها تسلط داشت و ترجمه آنها به فارسی هیچ شبی یا روزی قطع نکرده باشد و کسی که مجموعه تمام آثار چخوف را به فارسی برگردانده باشد و یا رمان سه جلدی گذر از رنجها اثر الکسی تولستوی را یا همین کتاب ریباکوف بچه‌های آربات را، جداً رشک برانگیز هست.
وقتی به زندگی و گذران خودمان در سالهای پیش و پس از تحولات سیاسی که به تغییر رژیم در ایران منجر شده نگاه می کنم، می بینم هر کدام از ماها نیز در اینجا و آنجا و در محلاتی زندگی کرده و بوده‌اند و بوده‌ایم افرادی که در حلقه‌های بسیار محدودی رفاقت‌ها و دوستی‌هائی را پشت سر گذاشتیم و آنگاه زندگی هر کدام ما را در جبهه‌ای قرار داد و ما سالهائی را در نقش‌هائی که در آن جبهه‌ها به دوشمان گذاشته میشد، اجرا کرده و می کنیم و آخرالامر آنچه در ذهنمان از رفاقت‌ها و دوستی‌ها میماند زیر چرخ سهمگین ملزومات اجتماعی له و نابود می شود.
رمان بچه‌های آربات، زندگی‌نامه شورانگیز نویسنده‌اش ریباکوف و در کنار آن زندگی عجیب و پیچیده مترجم‌اش همه و همه میتواند موضوع یک توجه ویژه باشد؛ چه بسا آنکس که با این روند درگیر میشود، خود نیز به کندوکاوی عمیق‌تر به زندگی و گذران خود نیز جلب میشود و شاید اثراتی از این کنکاش را روی کاغذ هم بتوان چکاند!

بچه‌های آربات، از آناتولی ریباکوف
نقد و بررسی از: علی‌اصغر شیرزادی
اگر ولادیمیر ایلیچ اولیانوف (لنین) در دگرگون ساختن شالوده های یک امپراتوری عقب مانده استبدادی و فرومانده در شکل بندی های پیشاصنعتی و ایجاد یک نظام نو، بر پایه های اندیشه و باور مارکسیستی - به رغم هوشمندی نبوغ آمیز و توانایی شگفت انگیزش در سازمان دهندگی - توفیق نمی یابد یا مرتکب خبط و خطا می شود یا اگر پس از او صدها انقلابی کهنه کار و حرفه یی، درست برخلاف سمت گیری های عقیدتی و آرمانی خود، با تشکیل «باند» و در فراگردی عوام فریبانه، طی سلسله یی از دسیسه چینی راه بر ظهور و اوج گیری یک «دیکتاتور» تمام عیار و یک موجود خودشیفته و خون آشام به نام یوسیپ ویسارنویچ کاشویلی (استالین) می گشایند، خبط و خطای اجتناب پذیرشان نه از دیدگاه تاریخ پنهان می ماند و نه در وجدان جمعی بشر بخشیده می شود. زمان می گذرد، رویدادها به گونه یی رمزآمیز در هم بازتاب می یابند و نسل ها در پی هم می آیند و می روند و جادوی هیابانگ آوازه گری ها که برای توجیه دروغ و تداوم شعبده های قدرت طلبانه مضحکه هایی موحش می آفرینند، به تدریج رنگ می بازد و در پژواک صدای ساده آدمیزاده و در پرتو حقیقت جویی بی پایان انسان، یک سره پوچ و باطل می شود و نظام کمونیستی هفتاد و چند ساله روسی فرو مي پاشد.
در این میان مروری بر تاریخ شوروی سابق و مجموع عملکردهای حزب کمونیست اتحاد شوروی و درنگی بر آنچه طی چندین دهه در آن سرزمین روی داده، همراه با بازنگری ویژگی های سنتی رمان نویسی روسی و تعمق در برخی رمان های جدید که به همت عده ای از نویسندگان معاصر روسیه نوشته شده به جست وجوی همه سویه برای ریشه یابی بحران های عمیق و فراگیر سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جهان معاصر یاری می رساند. در این حیطه، رمان «بچه های آربات» که به قلم «آناتولی ریباکوف» (متوفا در ۲۳دسامبر ۱۹۹۸ به سن ۸۸سالگی) نویسنده هشتاد و چند ساله اوکراینی نوشته شده، ظرفیت و قابلیتی چندگانه و چشم افسا دارد.
ذات و جوهر اصلی این رمان - با هر دیدگاه - از سنت نیرومند رمان نویسی خاص روسی سرچشمه گرفته است؛ همان سنتی که در استقلال و یگانگی، با نام «نیکلای گوگول» خالق داستان های «شنل»، «نفوس مرده» و «تاراس بولبا» شکل گرفته و به گونه ای پیوسته و رشدیابنده در آثار بزرگانی چون «ایوان تورگنیف»، «فئودور داستایوفسکی» و «لئو تولستوی» با بارقه های شور و جنون و نبوغ متبلور شده است.
رمان «بچه های آربات» که به تعبیری حاصل بازآفرینی دقیق و هنرمندانه زندگی سخت و بلاخورده زنان و مردانی متعلق به دست کم یک نسل از مردم شوروی در وجدان نیرومند و حساس یک داستان نویس پرتجربه و کارآزموده است، به لحاظ مضمون و موضوع با صدها رمان و داستان یک بار مصرف و به اصطلاح «رئالیستی - سوسیالیستی» که ده ها نویسنده متوسط و گوش به فرمان قدرت و مطیع محض «اتحادیه نویسندگان شوروی» طی ۵۰ ، ۶۰ سال درباره خورشید درخشان و جاودانه بر مدار آسمان تابناک سوسیالیسم استالینی نوشته اند، متفاوت است. تجسم گسترده و همه جانبه حال و هوا، پرهیز از موضع گیری آشکار و نیمه آشکار تهاجمی یا تدافعی در قبال رویدادها و اشخاص و تاریکی ها و روشنایی های زندگی فردی و اجتماعی، توانایی و سنجیدگی برای ترسیم مجموعه ای رنگارنگ و پرتنوع از شخصیت های واقعی تاریخی و شخصیت های حقیقی داستانی، تصویر ترکیبی و چندوجهی سرنوشت ها، عواطف ، اندیشه ها، نظریات و بیم ها و امیدها، با بهره گیری استادانه از نظرگاه محدود اشخاص داستان، رمان «بچه های آربات» را از جهتی در حد رمان های بزرگ لئو تولستوی و از جهتی دیگر در اندازه رمان های آلکسی تولستوی و میخائیل شولوخف، گرم و گیرا و تفکربرانگیز ساخته است. با این رمان خواننده به تلویح درمی یابد که آناتولی ریباکوف - به عنوان نویسنده ای تمام عیار و حرفه ای - از تمامی امکان های رئالیسم، تجسم حسی اشیا، اندیشه های تخیلی شده که ماهیت موضوع ها را می شکافد، کیفیت های پیچیده واقعیت های چندگانه، روان شناسی مناسبات انسانی و زیبایی شناسی و شاعرانگی غنی و ژرف هر جزء از اجزای هستی، سود گرفته است. او با توجه به جنبه های ذهنی و عینی زندگانی شخصیت های واقعی تاریخی و شخصیت های صرفاً داستانی خود و تحلیل روانی مناسبات افراد، روحیه آدم ها و انگیزه های شالوده یی آنها را در همه کردارها - با در نظر گرفتن فرهنگ، حالت های بنیادی، ماهیت ثانوی و خاستگاه های اجتماعی - مورد بررسی قرار می دهد. او با هوشمندی و مهارت حرفه ای، به شیوه ای عمل می کند که شخصیت های اصلی و فرعی در جریان وقایع و در کنش های فردی و اجتماعی، روحیه و ذهنیت خود را همراه با تغییر پذیری ها بروز می دهند. در این میدان است که حقایق تاریخی اندک اندک رخ می نمایانند و بعد تاثیر این حقایق و رویدادها بر روح و زندگی فرد و جامعه و گروه و سازمان به طور عینی بررسی می شود. ضمناً سیر وقایع و حوادث در واقعیت هنری شده - بازآفرینی واقعیت - با ترسیم جزئیات و تجسم دقیق و البته موجز و بدون حشو و زواید اشیا و پدیده ها، به واقع مانندی کامل داستان یاری می رساند.
«بچه های آربات» در واقع دو شخصیت اصلی و محوری دارد؛ یک انسان «کوچک» از میان خیل آدمیان و شهروندان که فاجعه زندگی پاک و ساده اش نمونه یی است از زندگی دردبار میلیون ها شهروند شورویایی که اندوه و خشم و تفکر برمی انگیزد؛ و در مقابل، یک انسان «بزرگ» یعنی «یوسیپ ویسارنویچ کاشویلی» (استالین) مستبد، قسی القلب، حیله گر و کین توز که در قالب رهبر «دیکتاتوری پرولتاریا» و پیشوای نظام کمونیستی همواره حق به جانب و پرمدعا، حقارت ذاتی خود را با خوار و ذلیل کردن سازمان یافته همه «رعایا»ی دستگاه مخوفش از یاد می برد.
در یک نگاه کلی، ظهور و صعود این دیکتاتور به غایت حیله گر و درنده خو، بر زمینه انجماد تاریخی، انهدام آزادی و به بردگی کشانده شدن آدمیزادگان در ابتذال پرهیاهو و به ظاهر حق به جانب ماتریالیستی و تخریب زندگی انسانی در فشار یک نظام توتالیتر تمام عیار، جان مایه اصلی رمان «بچه های آربات» است.
آناتولی ریباکوف در پرداختن به این دو شخصیت محوری رمانش، یعنی «ساشا پانکراتف» دانشجوی ۲۲ ساله آرمان گرا و سرشار از شور زندگی و «یوسیپ استالین» میانسال مردی گرجی و قدرت پرست که با تاریک اندیشی و قساوتی کم نظیر، شادی و زندگی طبیعی را از درون میلیون ها خانه می رباید، دیدگاهی سیاسی و تاریخ گرا و متکی بر تجربه های غالباً مستقیم خود دارد. او اما با این دیدگاه، تخیل و اندیشه تخیلی شده اش را تا آنجا محدود نمی کند که احساسات و افکار و کردارها را صرفاً تابع تام تاریخ سازد. به همین دلیل در ترسیم شخصیت های رمانش، مجموعه ای گسترده و درهم تنیده از تجربه های پیچیده عقلی و عاطفی را هدف قرار می دهد و در روایت خود، روان شناسی مناسبات انسانی را نیز بر زمینه سرد و تاریک حکومت ترور و توطئه و وحشت استالینی به گونه ای زنده و بسیار ملموس ارائه می کند.
در حقیقت این سنت رمان نویسی روسی است که ریباکوف با تکیه بر آن توانسته است در «بچه های آربات» به نوبه خود ادای دین کند و با توانمندی از پس کار برآید. او البته توانسته است - در ضمن - رئالیسم ادبی روسی را توسعه بخشد و در این قلمرو با ابتکار و خلاقیت صناعتی تازه به خرج دهد. او تصویرهایی گسترده، دقیق و به هم پیوسته از شخصیت ها، موقعیت ها و اتفاق ها، در متن زندگی دگرگون شونده- همراه با ادراک ماهیت هر مضمون و موضوع - به دست داده است و در همه حال تعادل لازم را میان موضوع هایی کاملاً متفاوت و گاه متضاد، به نحوی نهانی حفظ کرده است. بر این طریق و ترتیب است که ریباکوف با بهره گیری سنجیده از ظرفیت ها و امکان های تحول پذیر و گسترش یابنده رئالیسم، برای نخستین بار در عرصه رمان نویسی، چهره ای کامل از استالین - روی صحنه و پشت صحنه و از بیرون و درون - تصویر کرده است. او با پرهیز آگاهانه از لغزش به سوی تک بعدی دیدن و ثبوت گرایی، به ترسیم موجودیت استالین - یکی از دو شخصیت اصلی رمان خود - پرداخته است. به بیانی دیگر، ریباکوف تحلیل و تعلیل تاریخ گرایانه و عمیقاً سیاسی خود را چنان با مهارت در اندیشه تخیلی شده (جوهر رمان رئالیستی) پوشانده است که خواننده می تواند از زاویه دید و منطق استالین به دنیا نگاه کند؛ و به تلویح و در جهت عکس، گاه با احساس وحشت و برودتی فلج کننده به تیله های زرد و وحشی چشم های سرد رفیق استالین دیده بدوزد و با سرمای رعب آور نگاه او گرمای جان خود را رو به نقصان و انجماد حس کند و گاه می تواند با گذر از خلوت و انزوای این دیکتاتور مخوف، دندان درد او را دریابد و همراه با او به دهان گشوده و لثه و دندان لق شده و دودزده و «پروتز» رقت انگیز داخل دهان درمانده اش در آینه بنگرد و با حسی از آمیزه طنز و ترحم انسانی، ضعف و خودبینی حیوانی را در اندازه های استالینی به ریشخند بگیرد.
ریباکوف ماجرای برآمدن و صعود محیلانه این دیکتاتور کم سواد را، در دورانی که استالین با سرسختی خونسردانه می رفت تا برای حفظ قدرت بلامعارض، همه گردن کشان استخواندار را یکی پس از دیگری از صحنه سیاست و هستی ساقط و محو کند، با داستان زندگی عادی، ساده و شفاف یک مرد جوان و شریف همراه می سازد و به این ترتیب رمان خود را با ساختاری هنری و کاملاً سنجیده، بر دو خط و دو پایه اصلی سامان می دهد و به پیش می برد. «بچه های آربات» با روایتی موجز از حال و هوای خیابان آربات در قلب مسکو آغاز می شود تا «ساشا پانکراتف»، دانشجوی آرمان گرا که به لطف طرز تفکری زلال و متکی بر اعتقاد به دانش و اندیشه علمی و باورمندی نسبت به حزب کمونیست، تمام گستره آینده ای روشن و پرکشش را در پیش رو دارد، از خانه پا بیرون بگذارد؛ «بزرگ ترین ساختمان مسکونی خیابان آربات، میان دو کوچه نیکولسکی و دنژنی که اکنون به ترتیب پلوتنیکف و وسنین نامیده می شوند، واقع شده است. سه دستگاه ساختمان هشت طبقه، تنگ هم و پشت سر هم بر پا ایستاده اند؛ نمای بر خیابان از سنگ سفید لعاب دار است که تابلوهایی بر آن نصب کرده اند؛ «توری دوزی»، «معالجه لکنت زبان»، «امراض مقاربتی و مجاری ادرار»و... چندین معبر کوتاه طاق ضربی که به کنج هایشان ورق حلبی کوبیده شده، دو حیاط دراز و نیمه تاریک را به هم وصل می کنند. ساشا پانکراتف از خانه اش بیرون آمد و به سمت چپ پیچید، به طرف میدان اسمولنسکایا. دختران محله های آربات و دور و گومیلسکایا و همچنین دخترانی از پلیو شچیخا، جلوی سینما «آرباتسکی آرس» جفت جفت قدم می زدند. یقه پالتویشان را با بی قیدی بالا زده، به لب هایشان ماتیک مالیده، به مژگانشان فر زده، نگاه هایشان آمیخته به انتظار، روسری های رنگارنگ را به علامت خوش پوشی پاییزی آربات به دور گردن شان پیچیده...
در خیابان آربات روز کم کم به آخر می رسید. «گاز»ها و «آمو»ها - این نخستین اتومبیل های ساخت شوروی- بر سواره رویی که جز سنگفرش مابین ریل های تراموای شهری، بقیه سطح آن آسفالت شده بود، از درشکه های کهنه و فرسوده سبقت می گرفتند و به سرعت می گذشتند. ترامواها که گاه یک و گاه دو واگن یدک می کشیدند، در تلاش یأس آمیز آن که نیازهای ایاب و ذهاب ساکنان شهر را برآورده کنند از پارک هایشان خارج می شدند. نخستین خط مترو مسکو، در عمق زمین در دست ساختمان بود و در میدان اسمولنسکایا روی کارگاه زیرزمینی مترو، دکلی چوبی برپا بود.
کانیا، دخترکی گندمگون با چشم های خاکستری و گونه های استخوانی که یک بلوز پشمی ضخیم و زبر دستباف دهات بر تن داشت، در دویچیه پولیه، جلو باشگاه کارخانه «کائوچو» منتظر ساشا بود...»
ریباکوف در همین چند پاراگراف شروع رمان، به سادگی و ایجاز و با ردیف کردن نام مکان ها، حال و هوای واقعی گوشه ای از مسکو را، حدود شانزده سالی پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه، به سهولت القا می کند. این حال و هوا و موقعیت عادی با گزینش دقیق مکان با اشاره هایی کوتاه به بناها و خیابان ها با ترسیم طرح عام چهره ها و اشیا در انگاره ای محدود بر وجود آرامشی نسبی و طبیعی در متن رو به دگرگونی یک خیابان مسکو، تاکیدی نرم دارد. یکی از دو شخصیت اصلی رمان یعنی «ساشا پانکراتف» جوان، به شیوه ای مالوف - و با چاشنی ضمنی دوستی عاشقانه با یک دختر کارگر- بر صحنه زندگی رمان ظاهر می شود و به محض ظهور او، داستان از نظرگاه این شخصیت بازگو می شود و با وزن و آهنگی سنجیده به پیش می رود. ساشا، مثل بسیاری از جوانان شهرنشین و مثل رفقای هم سن و سالش، عضو فعال و باهوش سازمان جوانان حزب کمونیست است. او با جوشش و تحرکی که لازمه موقعیت یک دانشجوی آرمان گرا و پرشور است، با ارج نهادن بر ارزش های عالی زندگی سیاسی و اجتماعی کشورش، برای رسیدن میهن انقلابی اش به حدی معین از پیشرفت، عدالت و سعادت همگانی به سهم خود می کوشد. در انستیتو حمل و نقل مسکو درس می خواند و در متابعت از برنامه های به اصطلاح «پرولتریزه» کردن جامعه، داوطلبانه و بدون هیچ گونه چشمداشتی، پرمشقت ترین کارها را می پذیرد و حتی به میان باربران یک کارخانه می رود و صادقانه و بدون ریا و ظاهرسازی عملاً مدت ها حمالی می کند... اما گویا سکه صداقت و صفا کم کم در حال بی بها شدن است؛ و او که به پشتوانه جوانی و پاکی جان و سلامت و قدرت جسم، جرات و جسارت برخی چون و چرا کردن ها را دارد، ریاکاری ها و فرصت طلبی های موذیانه و رذیلانه را تاب نمی آورد. یک بار بر حسب تصادف در یک جلسه حزبی داخل دانشکده، یک مقام مسوول را که از بلشویک های پیر و قدیمی است و بدون هیچ خطا و قصوری قربانی کاستی ها و بازی های مسخره بوروکراتیک شده، مورد حمایت تلویحی قرار می دهد. به زعم خود از حقیقت دفاع می کند و این آغازی است شوم برای تغییر سرنوشت و چرخشی شوربختانه در جامعه یی که استبداد جدید در پوشش «دیکتاتوری پرولتاریا» می رود تا بر آن پرده ای از تباهی و تاریکی بکشاند و ریاکاری را در آن به ملازمه خودکامگی تبدیل کند. ساشا در جلسه حزبی به محاکمه کشیده می شود؛
«پائولین اعلام کرد؛
- اظهاریه یی هم از دانشیار عزیزیان به دستمان رسیده...
آنگاه طوری به قیافه ساشا نگاه کرد که انگار می خواست بپرسد؛ «پانکراتف، حالا دیگر چه داری بگویی؟» عزیزیان در گروه ساشا، اصول محاسبات در نظام سوسیالیستی را تدریس می کرد، اما سر جلسه درس نه از محاسبات سخن می گفت نه حتی از اصول آن، بلکه موضوع صحبتش پیرامون کسانی دور می زد که این اصول را تحریف می کنند. روزی ساشا رک و پوست کنده به او گفته بود که بهتر است به اصل حسابداری بپردازد تا دانشجوها بتوانند تجسمی از آن داشته باشند. عزیزیان پاچه ورمالیده مو مجعد و موذی فقط خندیده بود، اما اکنون ساشا را به قیام علیه استدلال مارکسیستی علم درباره محاسبات متهم می کرد.
پائولین نگاه سرد چشم های آبی رنگش را به ساشا دوخت و پرسید؛
- حقیقت دارد؟
- من نگفته بودم که احتیاجی به تئوری نیست. حرفم این بود که در زمینه حسابداری هیچ گونه معلوماتی به ما داده نشده.
- آیا مبنای مارکسیستی علم برای تو جالب نیست؟
- چرا، ولی دلم می خواهد معلومات مشخصی هم یادم بدهند.
- آیا بین این دو موضوع تفاوتی هست؟
در این هنگام لزگاچف بار دیگر از جایش بلند شد و گفت؛
- خوب، رفقا... جایی که بخواهند نسبت به رابطه سیاست با علم لاقیدی نشان دهند و چنین نظریه ای را موعظه کنند... گذشته از این، پانکراتف در نظر داشت عقیده شخصی مختص خودش را به بوروی حزبی تحمیل کند و در نقش نمایندگی قشر وسیع دانشجویی ظاهر شود. پانکراتف، بگویید ببینم، شما از طرف چه کسی نمایندگی دارید؟»
و این آدابی است تازه پاگرفته که به تدریج سیمای کریه و موحش خود را برای گسترش و نهادینه کردن اطاعت طلبی محض و بدون چون و چرا در برابر بت اعظم حزب نشان می دهد و به شیوه هایی مستقیم و غیرمستقیم رعب و هراس می پراکند. این در واقع استالین است که از دهان پائولین -مسوول حزبی دانشکده حمل و نقل- تهمت می زند، جرم می تراشد، محکوم می کند و به مجازات می رساند...
بالاخره ساشا پانکراتف «متخلف و خاطی» شناسانده می شود. نتیجه پیشاپیش معلوم است؛ اخراج از حزب. و بعد؟ او که از دانشیار بی سواد، چاپلوس و پشت هم انداز و بیکاره دانشکده انتقاد کرده و در جایی دیگر هم با خوش باوری سعی داشته از یک انسان بی گناه در یک محاکمه مسخره درون حزبی دفاع کند، نهایتاً با اتهام سنگین سرودن شعرهای طنزآمیز - ضدکارگری،- برای روزنامه دیواری دانشکده و همچنین به علت امتناع از پذیرفتن نقش و وظیفه ای مخفی و پلیسی برای شکار اشخاص به اصطلاح «مظنون به داشتن علایق ضدرژیم» از دانشکده هم اخراج می شود. نه، قصه به همین سادگی تمام نمی شود، کوتاه مدتی بعد تحت تعقیب و مراقبت قرار می گیرد و در یک نیمه شب، از بستر و خانه، جلو چشم های گریان و به شدت وحشت زده مادر تنها و بی پناهش، بیرون کشانده می شود و به زندان می افتد.
ساشا که پدرش او و مادرش را رها کرده و رفته، با گریزی درونی و ذهنی از پدری لجوج و خشن، در انزوای خاص خود به دایی اش، مارک الکساندرویچ ریازانف - یک مهندس کارآمد و مدیر و مجری طرح های عظیم صنایع فولاد - علاقه و اتکایی مبهم دارد و او را الگویی موفق می داند. دایی مارک الکساندرویچ، عضو بلندپایه حزب و از مدیران تکنوکرات قدر اول است که مثل هزاران هزار نفر از تراز خود، در خوش خیالی و نوعی باورمندی ساده لوحانه، به استالین ارادت می ورزد و او را یک «منجی» بزرگ می داند. این فن سالار متکی به خود نیز در پشت نقاب «استالین دوستی» نه فقط ترس و حقارت، بلکه - مثل هزاران هزار نفر از تراز خود - مراتب فرصت طلبی زیرکانه اش را برای به اصطلاح ترقی و تمتع از قدرت پنهان می کند؛
«چند دقیقه یی در سکوت گذشت و ساشا پرسید؛
- استالین چرا احضارت کرده؟
- احضارم نکرده، بلکه برای اخذ دستور احضار شده ام.
- می گویند قدش کوتاه است.
- مثل من و توست.
- ولی پشت تریبون که می ایستد قدش بلندتر می نماید.
- همین طور است که تو می گویی.
- در مراسم پنجاهمین سالگرد تولدش حرفی زد که هیچ خوشم نیامد. در جواب پیام های تبریک و تهنیت گفت؛«حزب مرا از روی شکل و شمایل خودش آفریده“»
- منظورش این بود که پیام های تبریک به حزب مربوط می شوند نه به خودش.
- راست است که لنین نوشته بود استالین فردی است خشن و غیرصادق؟
- کی این حرف را به تو زده؟
- چه فرق می کند“ می دانم. مگر ننوشته بود؟
مارک جواب داد؛
- اینها ویژگی هایی است کاملاً شخصی؛ اهمیت چندانی هم ندارد. مهم، خط مشی سیاسی است.
ساشا به یاد پائولین ولزگاچف افتاد و با لحن اعتراض آمیزی گفت؛
- مگر این دو را می شود از هم جدا کرد؟
- تو شک داری؟
- به این موضوع فکر نکرده بودم. می دانی، خود من هم طرفدار استالین هستم، ولی دلم می خواهد کمتر چاپلوسی کنند. گوش آدم از شنیدن این همه تملق کر می شود.
- چیزی که در فهم انسان نگنجد، دلیل غلط بودنش نیست. به حزب و به فضیلت و خرد آن ایمان داشته باش. روزهای سختی در پیش داریم.
ساشا لبخندزنان گفت؛
- نشانه های روزهای سخت را همین امروز روی پوست خودم احساس کردم.
آنگاه موضوع جلسه بوروی حزبی دانشکده را برای مارک تعریف کرد.
- جر و بحث کردن در تالار و کلاس درس دور از نزاکت است.
- ولی مرا نه به بی نزاکتی بلکه به لاقیدی سیاسی متهم می کنند و اصرار دارند که چنین اتهامی را بپذیرم. می فهمی؟
- اگر مرتکب اشتباه شده باشی، باید اعتراف کنی.
- مگر پشت گوش شان را ببینند، چه اعترافی؟، اعتراف به جرم ساختگی؟»
اعتراف، اعتراف، این کلمه پیش پا افتاده با طنینی هول انگیز و منجمدکننده همچون مهر اسم استالین بر سراسر دوران او زده می شود. از ساشا پانکراتف هم در زندان «بوتیرسکایا»ی مسکو می خواهند که «اعتراف» کند “ ولی او با هوشیاری و سماجت معصومانه زیر بار نمی رود و با شجاعت و صداقتی غمناک مقاومت می کند و به هیچ وجه نمی پذیرد که همراه با همدستانی از بالا و پایین در توطئه های ضدرژیم شرکت داشته است. با خودداری از اعتراف فرمایشی و ساختگی، به سه سال تبعید در سیبری محکوم می شود؛
«ساشا حکم را گرفت و خواند. شاید در متن آن دلیلی برای سه سال محکومیت ذکر کرده باشند؟ نه، دلیلی ذکر نشده بود. آن ورقه حتی حکم محکومیت نبود، بلکه بندی بود از یک فهرست عمومی که اسم ساشا در ردیف پنجم یا بیست و پنجم و شاید هم سیصد و بیست و پنجم فهرست آمده بود. ساشا ورقه را رویت کرد. حکم محکومیت را صبح به او ابلاغ کردند. مقارن ظهر با مادرش ملاقات داشت. عصر همان روز هم روانه تبعیدش کردند. روز قبل از آن سرنگهبان با کاغذ و مداد به سلولش آمده و پرسیده بود:
- از کسانتان با کی می خواهید ملاقات کنید؟
ساشا اسم پدر و مادرش را نوشت. واریا؟ البته می توانست بنویسد؛ نامزدم، واریا ایوانوا. حق ندارند به نامزد زندانی اجازه ملاقات ندهند. «تو ای گل خوش بوی پرری، که خنده یی ظریف تر از نوای نی داری“» او این صدای ظریف و لطیف را کم داشت؛ با این همه نام واریا را ننوشت. مگر چشم به راه او است؟ مگر علاقه ای به دیدن ساشا دارد؟ مگر او اکنون به درد واریا می خورد؟
چهره سرنگهبان و از پی آن سیمای مادر و سر سفیدمویش نمایان شد... ساشا نگاهش می کرد و لبخند می زد اما از قلبش خون فرو می چکید. چقدر پیر شده بود. چقدر بدبخت می نمود. چشم هایش مالامال از رنج بود. پالتو بهاره کهنه و نخ نمایی که اسمش را «گاباردین من» گذاشته بود به تن داشت“»
صحنه با سادگی اندوهبارش از رنج و مظلومیتی انسانی سرشار است و بر تنهایی، غم تسکین ناپذیر و بی پناهی مادر و فرزند در برهوتی سرد، رنگ خاکستر می زند؛ ولی با لبخند دلجویانه ساشا بر چهره و چشم های دردبار مادر، مهر و همدلی انسانی که همه ارزش زندگی است جان می گیرد. مادر در این رمان، مثل همه مادرهای بسیاری از رمان های روسی، در میان چهره ها و شخصیت های گوناگون، پاک ترین و عزیزترین سیماها را به خود می گیرد؛
«نگهبان های تفنگ بر سر شانه و دیوارهای سنگی نفوذناپذیر را می دید؛ ساشا، فرزند او، پسرک بینوای او، در پس آن دیوارها از هر آنچه حق یک موجود زنده است، از حق آزادانه نفس کشیدن، محروم مانده است. چه خوابی برای او دیده اند؟ چه سرنوشتی در انتظار اوست؟ شب ها خواب به چشمش نمی آمد. فرزندش بر چه بستری خوابیده است؟ لقمه از گلویش پایین نمی رفت. آن موجود زنده و عزیزی که زندگی او و خون او است، با پشتی خمیده بر کاسه زندان چه می خورد؟ از بالش ها بوی سر دوران کودکی ساشا و از پوتین های او بوی همان خاکی که ساشای کوچولو پابرهنه روی آن می دوید و از میز کار او همان بوی مرکب و دفترهای مدرسه اش به مشام می رسید.
سروژ استپانیان، مترجم آثار چخوف، که یک روز ناشرش خواننده ایرانی را با انتشار پنج جلد کتاب قطور از آثار این نویسنده شگفت زده کرد، زندگی پر ماجرا و تکان دهنده ای داشته است، زندگی ای که جز دوستان و بستگانش، شاید کمتر کسی از آن آگاه باشد. متاسفانه هیچیک از جلدهای این مجموعه «مقدمه مترجم» ندارند و از این نظر خواننده ای که بخواهد از این مقدمه اطلاعاتی راجع به مترجم، انگیزه او از ترجمه، سبک کار او یا چیزهایی از این قبیل کسب کند، تیرش به سنگ می خورد. نظر دادن درباره کیفیت کار مترجمشان نیز کار خوانندگان است. ولی درباره شان همین قدر می توان گفت که آثار پراکنده چخوف را یک جا گرد آورده اند، و زمانی از چاپ در آمدند که اغلب آثار اصلی چخوف به دست مترجمان توانا و معروف ترجمه و منتشر شده بودند. باری ، با اینکه از این مترجم، کتاب سه جلدی «گذر از رنجها» را دیده بودم وبعد ها یادم آمد که در دوران نوجوانی داستان مشهور «فیل در پرونده» (کتاب هفته شماره 1، سال 1341) را به ترجمه او خوانده ام، ولی همیشه (بخصوص بعد از انتشار ترجمه اش از آثار چخوف)، فکر می کردم که چگونه من از احوال شخصی این مترجم هیچ اطلاعی ندارم و نمی دانم کیست و این همه مدت چه کار کرده است. یادم می آید که یک بار احمد شاملو در مجلسی به اسمش اشاره کرد و از آن به بعد خیلی مشتاق بودم چیزی راجع به او بدانم (بعدا، و چنانکه می آید، فهمیدم که شاملو در مورد یکی از کتابهایش نقدی نوشته است.) این بود تا اینکه این اواخر کتاب «راهیان خطر» به دستم رسید و دیدم که در آنجا باقر مومنی، نویسنده و مترجم معروف، تحت عنوان «تراژدی یک نسل» شرح مفصلی از سوانح زندگی او به دست داده است.
پیش از ورود در مطلب بگوییم که مقالاتی که باقرمومنی از این دست نوشته و در آن به حسب موقعیتهای مختلف به کسانی چون آل احمد، شریعتی، آریان پورو به آذین پرداخته، واکنشهای متفاوتی برانگیخته است. این از آنجاست که جامعه روشنفکری ما، به رغم اینکه از انتقاد دم می زند، ولی همچنان با موضوعهای مهم تعارف می کند و حاضر نیست به ریشه مسائل برود. و این امر در مورد متفکران بیشتر از همه ملحوظ است، زیرا در مورد اینها فکر و شخصیت با هم آمیخته شده و مثلا نقد جلال آل احمد یا مثلا به آذین بدون آسیب رساندن به شخصیت او ممکن نیست. در هر حال انتقاد در این گونه موارد باید با احتیاط شدید صورت گیرد، تا مبادا جامعه روشنفکری که به این اشخاص اعتماد دارد و برایشان ارزش قائل است، و درواقع برایش حکم مقدسان را دارد، نرنجد و رم نکند. شاید از ترس همین احتیاط باشد که اغلب منتقدان عطای این گونه انتقاد را به لقای آن می بخشند. واکنش منفی خوانندگان نسبت به چنین نقدهایی تا انجاست که گویی چنین مقالاتی از پایه نمی بایست نوشته می شدند، چرا که در آنها نویسنده به ساحت کسی «دست درازی» کرده و این کار اگرچه انتقاد از این شخصیت است، ولی به اعتقاد آنها نمی بایست صورت می گرفت. آنها معتقدند که انتقاد، هر چه باشد، نوعی زیر پا گذاشتن خطوط قرمز و دست درازی به حریم دیگران است، و به همین سبب گناهی نابخشودنی. استدلال آنها این است که نباید به حریم کسی وارد شد، و در نتیجه نباید از کسی انتقاد کرد. بگذار همه چیز در همان حال مقدس خود بماند. آنچه آنها می گویند در واقع عبارت از این است که نباید ازدوستان انتقاد کرد و می دانیم که تا وقتی انتقادی در کار نیست، تهذیب اخلاقی هم در کار نیست. او هنگامی که مقاله ای در باره ساز دیگر کوش آبادی نوشت و در آن متعرض به آذین شد، در جواب منتقدانی که این کار او را نپسندیدند و می گفتند که نباید از این گونه مقالات نوشت، زیرا وقتش نیست و باعث سوء استفاده دشمن می شود، می گفت چنین حرفهایی را کی می توان مطرح کرد و این حرفها را کی باید زد؟
او در همین کتاب می نویسد:
وقتی قرار باشد که دوستان و همراهان همه سراپا نیکی و پاکی، و دشمنان و مخالفان همه زشتی و پلشتی باشند، و در دوست نمی توان عیبی دید و در دشمن حسنی، و تو (اگر) برخلاف این سنت، چهره ها را آن گونه که هستند یا آن طور که می شناسی ترسیم کنی، باید هم از چپ و راست با عکس العملهایی دور از انتظار رو برو شوی.
در مقدمه می خوانیم که این مقاله و مقالات دیگر کتاب، در موقع چاپ در خارج یا هنگام ایراد به صورت سخنرانی، واکنشهای تندی در مخاطبان خود برانگیخته اند، از جمله همین مقاله «تراژدی یک نسل»، که واکنش دو گروه را برانگیخنه است. نویسنده در این باره می گوید:
بعضی که در زندانهای شاه از سروژ بدی دیده یا بدی شنیده بودند بر من تاختند که تو او را تبرئه کرده ای و در واقع به نادمین و همکاران پلیس دل داده ای که کار خلافی نکرده اند. و نزدیکان و بستگان دردمند سروژ هم، به اتهام افترا بر عزیزشان، به من هجوم آوردند و هرچه به ذهنشان رسید در حق من گفتند و کردند. و من که خیال می کردم او را با تمام استعدادهای برجسته اش به تصویر کشیده بودم، دم فرو بردم، چرا که ناراحتیهای آنان را به تعبیری قابل توجیه می دیدم.
در برابر این مقاله، گروه سومی نیز عکس العمل نشان دادند، و اینها کسانی بودند که فکر می کردند «بالاخره یک توده ای کمونیست هم پیدا شد که در تائید ادعاها و اتهامات آنها، اعتراف کرده است که توده ای ها و کمونیستها (افرادی) توطئه گر، قاتل و نوکر بیگانه هستند.» (ص 8)
اگر بخواهیم زندگی سروژ استپانیان را به صورت سر راست و تک خطی آن توصیف کنیم، باید بگوییم که او در سال 1333 به علت عضویت در حزب توده ایران (کمیته تعقیب و اطلاعات) به زندان افتاد و با اینکه هیکلی قوی داشت و توده ای متعصبی بود، ولی نمی دانیم به چه علتی، با زندانبان شروع به همکاری کرد، و پس از آزادی از زندان در سال 1339، وارد فعالیتهای اقتصادی شد و تا جایی پیش رفت که با لاجوردی، سرمایه دارمعروف زمان شاه شریک شد (کاری که از زندانی سیاسی کمونیستی چون او بعید می نمود.) ضمن فعالیت اقتصادی، چون با چند زبان از جمله روسی آشنا بود، ترجمه نیز می کرد. اولین ترجمه اش در سال 1341 (دو سال بعد از آزادی) در کتاب هفته شماره 1 به سردبیری احمد شاملو منتشر گردید و طی عمر خود توانست چند کتاب اغلب قطور را ترجمه و منتشر کند. در سال 1375نیز در مهاجرت سیاسی در پاریس درگذشت.
این روایت تک خطی از زندگی استپانیان بود، ولی روایت دقیق و مفصلش همان است که در کتاب «راهیان خطر» اثر باقر مومنی آمده است.
مومنی مقاله اش درباره سروژ استپانیان را چنین شروع می کند:
وقتی تلفنی خبر دادند که سروژ تمام کرد خیلی دلم سوخت. مرگش پیش بینی شده بود، چرا که از چند سال پیش سرطان ریه گرفته بود و شیمی تراپی هم جواب کرده بود. با این همه به نظر می رسید که پنج شش ماه دیگری در پیش داشته باشد، یا لااقل من چنین توقعی داشتم. دو روز پیش از آن به دیدنش رفته بودم و بیش از چهار ساعتی با هم حرف زده بودیم. ضعف زیادی داشت و یک بار، که یک دقیقه ای روبروی من ایستاده بود گفت که زیاد نمی تواند سر پا بایستد.
چنین شروعی خبر از آن می دهد که مومنی ظاهرا به قصد خاصی به سراغ او رفته است. این حدس در سطور بعدی به یقین مبدل می شود. می خوانیم:
دیدار من علاوه بر رفع نیاز روحی یک بیمار دم مرگ، هدف دیگری هم داشت. می خواستم یک بار دیگر آزمایشی بکنم. شاید این بار بشود راجع به گذشته های دور، او را به حرف بیاورم. از دیدنم بیش از حد معمول اظهار خوشحالی کرد و با این که از دو سه ماه پیش سرطان به تازهای صوتی اش آسیب رسانده بود زیاد حرف زد، با همان صدای خفه سرطان زده. در این چهارده سالی که در پاریس با او تماس شخصی و خانوادگی داشتم سه چهار باری، محض آزمایش و برای اینکه او را به حرف بیاورم، از خاطرات زندان با او یاد کردم اما او مطلقا دوست نداشت از گذشته و از زندان حرف بزند و هر بار که چیزی در این باره می گفتم با اصرار می گفت یادم نیست. گاهی هم قیافه اش از یادآوری گذشته تو هم می رفت. من البته برای اینکه او را به حرف بیاورم از خاطرات مطلوب زندان یادآوری می کردم اما همیشه بی نتیجه.

اینجا به نوع رابطه پی می بریم. بعدا می فهمیم که این دو در دوره ای از عمر خود در زندان هم بند بوده اند. دوره ای آکنده از ماجراهای سهمگین. در ادامه می خوانیم:
(آن روز) کاملا صادقانه حرف می زد. بعضی چیزها معمولا نباید فراموش شوند و فراموش هم نمی شوند اما سروژ خیلی چیزها، و چیزهای خیلی مهم هم یادش رفته بود. ظاهرا پس از آزادی از زندان تصمیم گرفته بود گذشته را بکلی فراموش کند و از قرار معلوم در این مورد هم مثل بسیاری از موارد دیگر موفق شده بود. اما حال و هوای آن روز با همیشه فرق داشت. بیش از چهار ساعت با هم حرف زدیم. زنش هم آگاهانه ما را تنها گذاشت که هر چه دل تنگمان می خواهد بگوییم... (آن روز سروژ) زیاد حرف زد... طوری حرف می زد مثل این که وصیت می کرد. البته تنها پس از شنیدن خبر مرگش بود که این حالت او یادم آمد، ولی در آن روز دیدار بیش از اینها خوش بین بودم. فکر می کردم لااقل شش هفت ماهی در پیش دارد و دریغ است که یک بار دیگر بخت خود را آزمایش نکنم.
آن روز آن دو زیاد حرف می زنند و برای آینده قرار و مدار می گذارند. مومنی می نویسد:
مثل اینکه می خواست گذشته را جبران کند و لابد فکر می کرد فرصت کافی ندارد. در میان حرفهایش از من می خواست که (ماجراهای زندان را) بنویسم و سه بار تکرار کرد: «بنویس.» آن روز جمعه بود و من دیرگاه ترکش کردم. پیش خود گفتم بگذار شنبه و یکشنبه اش را با زن و بچه هایش بگذراند، دوشنبه با او تماس می گیرم و یک برنامه فشرده می گذاریم. اما پیش از آنکه من به او تلفن کنم و با او قرار بگذارم سروش حبیبی خبر داد که سروژ دیشب تمام کرده و حالا به جای اینکه من او را سر تاس بنشانم و حرفهایش را ضبط و یادداشت کنم باید دست خالی به شرح احوالش بپردازم.
بعد براساس اطلاعاتی که خواهر سروژ نقل می کند، می فهمیم که او در باکو درس خوانده بود، و در 14 سالگی، یعنی در کلاس اول دبیرستان، ضمن تحصیل کار هم می کرد، و کارش «ترجمه کتبی و شفاهی» در «وکس»، یعنی «انجمن روابط فرهنگی انحاد شوروی با کشورهای خارجی» و در کنسولگری این کشور در رشت بود.
و در ادامه می خوانیم:
ارتباط با روسها و آزادی فعالیتهای سیاسی، که با حضور وسیع و چشمگیر حزب توده ایران همراه بود، ازسروژ یک توده ای زودرس فعال به وجود آورد... شانزده سالش بود و تصدیق کلاس نهم را گرفته بود که در سال 1324 همراه پدر به تهران آمد و در 19 سالگی دیپلمش را گرفته بود. سروژ آنگاه در «کلوپ جوانان ارامنه ایران»، که اعضای آن گرایشات چپ و دمکراتیک داشتند و در مقابل «کلوپ ارامنه» متعلق به داشناکهای ناسیونالیست به وجود آمده بود، به فعالیت می پردازد. او در این دوره توده ای متعصب و فعالی بود.
مومنی سپس گفتارش را پی می گیرد و می نویسد:
اما دوره ها و نکته هایی از زندگی حزبی او در بعضی اسناد منعکس است و بعضی از رفقا، هم از دوران زندان او چیزهایی به خاطر می آورند. آخرین و مهمترین موقعیت او در سالهای پیش از گرفتاریش مسئولیت «شاخه تعقیب» در شعبه یا سازمان اطلاعات حزب توده ایران بود. این سازمان که دکتر مرتضی یزدی به عنوان نماینده هیئت اجرائیه بر آن نظارت داشت و خسرو روزبه مسئول مستقیم آن بود، هفت شاخه داشت که پنج شاخه آن مامور کسب خبر و اطلاع از سازمانهای نظامی و انتظامی، ادارات و دوائر دولتی، احزاب و جمعیتها و مطبوعات، سفارتخانه ها و کلیساها و موسسات خارجی بود، و از دو شاخه دیگریکی مامور بایگانی اطلاعات و یکی شاخه تعقیب تشکیل می شد. از مسئولیتهای دیگر این شاخه اعدام و از بین بردن خبرچینها و حزبیهایی بود که به خدمت پلیس در آمده بودند و اسرار حزبی را در اختیار دستگاه های پلیسی قرار می دادند، و مسئولیت این شاخه ها با سروژ استپانیان بود... از همین خبرچینان که اسرار حزبی را در اختیار رکن دو و ستاد ارتش می گذاشتند چهار نفرشان به وسیله «شاخه تعقیب» سازمان اطلاعات حزب اعدام شدند، و سروژ به عنوان مسئول شاخه متهم بود که در همه این اعدامها مشارکت داشته و حتی ماموریت یافته بود که یکی از اینها را به دست خود خفه کند.
و حادثه بزرگ زندگی سروژ استپانیان اینجا شکل می گیرد. آری، سخن چین را به دست خود خفه می کند. سروژ دو سال پس از دستگیری و پس از اینکه اعدام خبرچینان افشا می شود، دربازجویی های دوباره اش درباره این حادثه چنین می گوید:
در خانه یکی از اعضای حزب، من و محمودی در اتاق دیگر مشغول کشتی شدیم. (و این خبرچین و رابطش را که منتظر تشکیل حوزه حزبی بودند) برای تماشای تمرینات به اتاق خود دعوت کردیم و آنان نیز به عملیات ما اظهار علاقه کردند و شریک عملیات ما شدند. در جریان این کارها من از موقعیتی که قبلا پیش بینی کرده بودم استفاده کرده گلوی «صالحی» را گرفتم و فشار دادم و با کمک دو نفر فوق، و به خصوص محمودی، او را خفه نمودیم. (ص 125)
چنین قتلی البته براساس عقاید حزبی انجام شده و بنا براین نمی توان آن را جنایت نامید. (فرق بین ادم سیاسی و آدم غیرسیاسی همین جا مشخص می شود. به خصوص وقتی این سخن آلبر کامو را به یاد بیاوریم، که گفته بود: من آدم غیر سیاسی هستم، زیرا نمی توانم دشمنم را بکشم.) باری، در همین مورد بالا، نویسنده «راهیان خطر» به گفته خسرو روزبه (در دادگاه تجدید نظر نظامی) استناد می کند و از قول او می گوید:
مامورین دولتی که حقوق می گیرند (و به ضد حزب مبارزه می کنند اگر در مبارزه خود از حد قوانین جاری کشور تجاوز و تخطی نکنند) ایرادی بر آنها وارد نیست، زیرا وظیفه شان را انجام می دهند و به نظر من در آینده که حزب ما به حکومت خواهد رسید نمی بایست از آنها بازخواست کنند. اما کسانی که وارد صفوف حزب ما شده اند، از اسرار حزبی ما واقف گشته اند و از اطلاعات و شناساییهای خود به زیان حزب ما استفاده می نمایند تکلیف علیحده ای خواهند داشت. به این اشخاص به نطر یهوداها باید نگریست و خیانتشان را باید به شدت (کیفر) داد.
نویسنده «راهیان خطر» در سال 1336 با سروژ هم بند می شود، و روایتش از احوال او روایتی دست اول می شود. در همان روز که او را از زندان زرهی به زندان قزل قلعه منتقل می کنند، سروژ را می بیند.
در اینجا بود که من برای اولین بار سروژ را دیدم. کاغذی که ظاهرا لیست اسامی ما بود در دست داشت و با قیافه ای خیلی جدی کار تقسیم ما را بین سه اتاق قزل قلعه انجام داد. او مرا در اتاق اول یا «بند یک» که خود او هم آنجا بود، جا داد. حتی اگر از پیش هم درباره او چیزهایی نشنیده بودم این رفتارش کافی بود که مرا در برخورد با او مجبور به احتیاط کند.
مطالبی که از این پس نویسنده در شرح حال سروژ استپانیان می آورد، حکایت از ان دارند که وی در دوره زندان رفتار واحدی نداشته، مثلا در مواردی با زندانبانان همکاری می کرده، و به مهندس علوی (عضو هیئت اجرائی حزب) سیلی زده و بعضی زندانیان از او حذر می کرده اند. مومنی می گوید:
در مجله «عبرت» که مجله «نادمین» بود هرگز چیزی با امضای او چاپ نشد اما در تهیه تنفرنامه ها و گرفتن امضاهای دسته جمعی، که به مناسبتهای گوناگون از قبیل 15 بهمن (روز تیراندازی به شاه)، 4 آبان (روز تولد شاه)، 21 آذر (روز «نجات آذربایجان»)، عید نوروز و مانند اینها تنظیم می شد، و همچنین فعالیتهای دیگر داخل زندان سخت فعال بود.
آنگاه از قول شاهرخ مسکوب و کاوه داداش زاده گفته های ضد و نقیضی درباره وضع استپانیان می آورد که از تقبیح تا تائید او در نوسان اند. (ضمن آنکه نویسنده در مورد مجله «عبرت»، که عده ای از اعضای نام آورحزب در آن مطلب می نوشتند- از قبیل جهانگیر افکاری - اطلاعات چندانی به خواننده نمی دهد.)
باری، سروژ استپانیان بعد از آزادی از زندان در سال 1339، داخل فعالیتهای اقتصادی می شود و در اندک زمانی وضع تازه ای به هم می زند. ضمن آن نیز کار ترجمه را شروع می کند. از نخستین ترجمه هایش داستان کوتاه فیل در پرونده است که در سال 1341 در شماره اول کتاب هفته چاپ می شود. او کتابهای مختلفی ترجمه می کند ولی از میان کارهای نسبتا معروفش می توان به کتاب سه جلدی «گذر از رنجها» اشاره کرد که در سال 1355 توسط انتشارات امیر کبیر در تهران چاپ و منتشر می شود.
مومنی می گوید:
برایم بسیار عجیب بود که با این همه گرفتاری شغلی که می گوید، چگونه رابطه اش را با دنیای کتاب حفظ کرده و چه وقت کتاب به این قطوری را ترجمه کرده است. در جواب تعجب زدگی من بود که توضیح داد: من حتی یک روز هم کار ترجمه را ول نکردم. هر شب در هر کجا که بودم پس از کار روزانه دو سه صفحه ترجمه می کردم. یادم هست یک شب که در یکی از شهرهای اروپا مهمان یک بازار بین المللی بودم دو سه ساعت بعد از نصف شب مست و پاتیل به هتل برگشتم ولی با همان حال سه صفحه از کتاب را ترجمه کردم. البته ترجمه مزخرف بی سرو تهی از آب در آمده بود و فردای آن شب همه را پاره کردم و دور ریختم.

مومنی در تصویری که از استپانیان به دست می دهد، سعی می کند او را با تمام خصوصیات مثبت و منفی اش، یا به اصطلاح، با تمام ضعفها و توانائیهایش توصیف کند. اما دریغ که این تلاش که داعیه عینیت دارد، بعضی جاها با حب و بغض نویسنده مخدوش می شود و از عینیت خود منحرف می گردد، چندان که وقتی خواننده از خواندن ماجراهای زندگی استپانیان فارغ می شود، دستخوش احساسی از هراس و وحشت می شود.
در زندگی استپانیان، به حسب روایتی که مومنی به دست می دهد، نقاط غامض و به ضرر استپانیان فراوان است، از جمله چگونگی گرفتار شدن او، رابطه او با سرهنگ زیبایی، آنچه میان او و بازجویان وماموران فرمانداری نظامی تهران گذشته (ص 126)، همکاری اش با زندانبان (ص 127)، نوع رابطه اش با رهبران درستکار حزبی (علوی، روزبه)؛ در عین حال که موارد مثبت و به نفع او نیز زیادند، از جمله دفاعش از نویسنده «راهیان خطر» در برابر استوار جهانگیرزاده، کمکش به زندانیان بی کس و کار و... همه این موارد ناگزیر خواننده را در پایان به این نتیجه می رساند که سروش استپانیان نیز، مثل هر آدم دیگری، مجموعه ای از ضعفها و قوتهاست واو هم مثل دیگران با تناقضات گریز ناپذیر خود زندگی می کند. نه می توان او را محکوم کرد و نه می توان دربست تائیدش کرد.
به هرحال آنچه خواندید، روایت دست اولی از زندگی این مترجم بود- روایتی که شاید کمتر کسی از خوانندگان مجموعه آثار چخوف از آن آگاه بوده باشد، و اکنون که از آن اگاه شده، مشکل بتواند آن را به خود بقبولاند.
در کنار این روایت دست اول، آنچه از زندگی سروژ استپانیان در منابع اینترنتی دیدیم، مطلب زیر است که از سایت «کانون ادبیات» نقل می کنیم:
سروژ استپانیان در سال 1308 در باکو به دنیا آمد. ده ساله که شد به همراه خانواده‌اش به ایران کوچ کرد و مانند بسیاری از هموطنانش در ایران ماندنی شد و به تحصیل پرداخت. در دورانی که جهان به دو اردوگاه ـ سرمایه داری و سوسیالیستی ـ تقسیم می‌شد، استپانیان اردوی سرمایه داری را نفی می‌کرد و با چنین نظرگاهی هفت سال را در زندان گذراند. پس از آزادی با فعالیت فرهنگی و ترجمه داستان‌های کوتاه نویسندگان روس و چاپ آن‌ها درکتاب هفته که زیر نظر احمد شاملو اداره می‌شد، دوران تازه‌ای را در زندگی‌اش آغاز کرد. این داستان بعدها در یک مجموعه با عنوان " فیل در پرونده " گردآوری و منتشر شد.
چندی بعد " زندگی درگور " اثر ستراتیس می‌ری‌ویلیس نویسنده یونانی، با ترجمه او به بازار آمد. پس از آن، رمان سه جلدی " گذر از رنج ها " اثر شاخص الکسی تولستوی که انقلاب اکتبر و جنگ داخلی درشوروی را با قلمی درخشان ترسیم کرده، به خوانندگان فارسی زبان معرفی می‌کند. همچنین " بچه‌های آربات " اثر آناتولی ریباکف با ترجمه استپانیان در دو جلد توسط منتشر شده است. " زندگی درگور " نیز که یک رمان ضد جنگ محسوب می‌شود به همراه نقد این رمان به قلم احمد شاملو ، مجددا منتشر خواهد شد.
استپانیان در دوران تبعید كه سخت کار می کرد، از فعالیت فرهنگی و ترجمه آثار ادبی باز نماند. چنانکه تمامی آثار آنتوان چخوف را ترجمه نمود و تا به حال مجموعه داستان‌های کوتاهش را درسه جلد و مجموعه نمایشنامه‌هایش را در دوجلد منتشر كرده است.
ترجمه مجموعه نمایشنامه‌های چخوف به قلم استپانیان در سال 1376 از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به عنوان اثر برگزیده در بخش ترجمه انتخاب و معرفی شد و لوح تقدیر و جایزه کتاب سال به خانواده‌اش اعطا شد .
علاوه بر این‌ها درسال 1373" ماجراهای حیرت انگیز بارن فن مونهاوزن " اثر کلاسیک آلمانی که بیش از دویست سال از تحریر آن به وسیله " بورگ " می گذرد، با ترجمه استپانیان منتشر شد. این اثر با طنزی درخشان ، اخلاق و اشرافیت قرن هجدهم آلمان را به ریشخند می‌گیرد .
سروژ استپانیان در 28 آذر ماه 1375 درسن 67 سالگی در پاریس درگذشت.
فهرست کامل آثار :
• فیل در پرونده ـ ترجمه مجموعه داستان‌های کوتاه نویسندگان روس
• زندگی درگور ـ ترجمه اثر ستراتیس می ری ویلیس
• گذر ار رنجها ـ ترجمه از روسی اثر الکسی تولستوی
• بچه های آربات ـ (دو جلد) ترجمه از روسی اثر آناتولی ریباکف
• جزیره ساخالین ـ رمان اثر آنتوان چخوف
• ماجراهای حیرت انگیز بارن مونهاوزن - ترجمه اثر بورگ (آلمانی)
• ترجمه کلیه آثار آنتوان چخوف


This page is powered by Blogger. Isn't yours?