کلَگپ | ||
۰۸/۰۳/۱۳۸۴مانیفستی برای مقاومت! دیروز که بیانیه آقای معین را خواندم، اگر صادق باشم باید بگویم که از این بیانیه خوشم آمد. شاید به من بگویند که خب، از این بیانیههای روزهای انتخابات زیاد منتشر میشه. من هم قبول دارم. اما مگر بقیه آنهائی که می نویسند و یا بعنوان احزاب سیاسی و غیره اعلامیه میدهند، در رأس امور اجرائی قرار دارند؟ همه آنهائی که مردم رو به این طرف یا آنطرف فرا می خوانند، آیا خود دست در عملی مشخص دارند؟ بعداز خواندن بیانیه به این موضوع فکر می کردم که آیا برای حضور در جایگاه مدیریتی مشخص، تیپ و قیافه هم شرط هست؟ با خودم فکر می کردم، آیا خودم رو گول نمی زنم از اینکه تیپ ظاهری معین تو ذوقام زده بود؟ دیروز اما وقتی بیانیهاش رو خوندم، راستش احساس خوبی داشتم. فکر می کردم، آدمها میتونند از حوادث و قضایایی که براشون پیش میاد، درس بگیرند. بیانیه معین حتی اگر این دوره جمعآوری رأی از مردم آنطور پیش نره که اون برنده انتخابات باشه، بهرحال سند مشخصی است و نشانهای است از صفآرائی جدیدی در آن سرزمین و آن جامعه. در کنار اینها متعجب بودم از کاری که خانوم عبادی انجام داد. خانم عبادی میگه که در انتخابات شرکت نخواهد کرد. این حق اجتماعی هر کسی است که این یه تیکه کاغذ رو نه امضاء کنه و نه در هیچ صندوقی بیاندازه. اما وقتی همین عمل رو به صدای بلند اعلام می کنه، به این معنی است که از بقیه هم میخواد که شرکت نکنند. حتی میشه همین رو هم حق ایشان دانست. و حق بقیه که حرف ایشان رو گوش بدن یا نه. اما، آیا خانوم عبادی، از این حق فریاد زدن و یا بلند بلند فکر کردن خود، داره درست استفاده می کنه؟ آیا برای فردی که تبدیل به یک شخصیت اجتماعی شده، بلند فکر کردن مسئولیت نداره؟ شاید خیلیها اونم در مملکت گل و بلبلی چون ایران که براحتی کسی را قهرمان می کنند و تمام مسئولیت فکرکردن و تصمیمگیری و غیره رو عملاً به عهده طرف میذارن، به حرف خانوم شیرین عبادی گوش کرده و از رأی دادن منصرف بشن. اما، اگر از یه طرف مسئولیت درست اندیشیدن به عهده هر فردی است تا نسبت به قضایایی که در حول و حوشش میگذره و در مورد کسایی که میخوان بالای سرش نماینده و مامور اجرا و اینها بشن، خوب فکر کنه و بعد اونا رو انتخاب کنه؛ از طرف دیگه هم این قضیه اهمیت داره که امثال خانوم شیرین عبادی هم نباید منتجه ذهنی خودش رو به آنها تلقین کنه. ایشان با این کار بعنوان نماینده فکری جامعه دارن عمل می کنند. و این ناقض حق و حتی وظیفهای است که هر فرد نسبت به مسائل و موضوعات اجتماعی داره. ایشان با چنین اظهارنظری – من نسبت به صحت و یا نقص این اظهارنظر، بحث نمی کنم – همان نقصی رو در جامعه ادامه میده که آن جامعه بشدت ازش رنج می بره و اون: نخبهگرائی است. یکی بعنوان ولیفقیه بد و خوب مردم رو بجاشون تعیین می کنه، آن دیگری از موضع و جایگاه مورد احترام بینالمللی. و حتی در کنار اینها متاسفانه میدانیم که احزاب سیاسی، گروههای اجتماعی و غیره نیز همین کار رو می کنند. دعوت مردم به دقیقشدن روی آنچه که زمینه بروز احساس مسئولیت اجتماعی و برخورد با اهرمهای مناسب برای حضور رأی و نظر خود، یه چیز دیگه هست. دعوت کردن از مردم برای حضور در انتخابات، به معنی پذیرش این یا آن فرد بعنوان مدیر اجرائی نیست. اصلاً حضور در انتخابات یعنی مشخص کردن خواسته خود از فلان بخش مدیریتی جامعه، فراهم کردن اهرمهای لازم برای تاثیرگذاری مناسب در پیشبرد خواستهها و غیره هست. اما در تمام این مدت، هیچگاه نباید به رأیدهندگان گفت که به کی و چرا رای دهید. البته احزاب سیاسی که بالاخص در میان گرایشهای چپ این باور بیشتر تبلور ایدهآلیستیاش رو نمایان می کنه، خودشون رو بعنوان پیشروان، نخبهگان و غیره معرفی می کنند و در پی تحکیم چنین خودفریبی حتی در کوچکترین موضوع تصمیمگیری – چه در مناسبات درونی و ساختاری خودشان و چه در جامعه و حتی نسبت به قضایای مختلف – سعی می کنند نظر خودشان را به صدای بلند بیان کنند و از اینطریق نقشی منفی در اندیشیدن آزاد انسانها ایفا می کنند. برای خودم – که البته ابراز نظرم خوشبختانه نمی تونه مثل امثال شیرین عبادی، احزاب، گروهها و انجمنهای مختلف روی اذهان انسانهای دیگه تاثیر بذاره! – امری تحت عنوان انتخابات، موضوعی بی معنی است. انتخابات مثل شرکت در لاتاری را می مونه. مگه هیچ عاقلی بین چند مدیر برای یک کار معین، به رأیگیری دست می زنه؟ حتی اگه بپذیریم که برای یک نقش معین چندین کاندید داشته باشیم، عقل و خرد – البته بیشتر منظورم برداشت شخصی خودم از آن هست! – حکم می کنه که آن افراد در کنار هم و با هم بیش از اینکه به صندلی مربوطه فکر کنند، به موضوع مدیریت فکر کرده و بطور جمعی و همراه هم کار را پیش ببرند. اما همه ما میدانیم که انتخابات تنها محصول وجود نیروهای متضاد، منافع متقابل و حتی جنگهای پنهانی در جامعه و در بین گروههایی مشخص هست. و کشاندن مردم به دادن رأی، تامین چنان قدرتی است که هرکدام برای بیرون راندن حریف به آن فکر می کنند. اگه مشخصتر بنویسم، باید بگویم که جامعه اگه قصد داشته باشه نسبت به قدرت اقتدارگرایان در دستگاه حکومتی ایران واکنش منفی و سدکننده داشته باشه، عملاً این امکان برایش فراهم است که به معین رای بده. رای به معین، به هیچ وجه پذیرش شیوه مدیریت وی – که اصلاً معلوم نیست این چنین افرادی چی در چنته واقعی خودشان دارن – اما، این رای زمینهای خواهد بود در تداوم حضور نیروهایی دیگرگونه در ساختار قدرت درون جامعه. ثانیاً من به این جنبه امیدوار هستم که زمینههای عملیتری برای شکلگیری جبهه فراگیر دموکراسیخواهی – یا بهتر بگویم مدافعه از عقلانیت و خرد و منطق در مناسبات اجتماعی بجای استخاره و پند و اندرز و تشخیص خوب و بد در اتاقهای در بسته و باندبازی و حضور فتنه گری و حرص قدرت و غیره... یه نکته دیگه ای هم در این مدت باهاش درگیر بودیم و اون، زمزمهای بوده که انگار برخی از هواخواهان و حتی فعالین چپ در سالهای اولیه انقلاب که هماکنون به نحوی از انحاء به بخشی از بدنه اقتصادی جامعه ایران بدل شدهاند و شاید بعضاً این موقعیت رو در دوره ریخت و پاشهای اقتصادی هاشمی کسب کردهاند، خود مبلّغ رفسنجانی شدهاند و اینجا و آنجا در برخی تماسها با دوستان سابق خود در خارج و یا حتی در صحبتهای محفلی در ایران، دادن این جایگاه مدیریتی به دست رفسنجانی رو کمک به توسعه اقتصادی در جامعه میدانند. یکی از اشتباهات اولیه در برخورد با این افراد این هست که فکر کنیم چنین اظهارنظری از نگاه عدالتخواهانه و در تلاش برای توجه به رشد و تعالی مناسبات انسانی و بهسازی محیط اجتماعی در ایران هست. پیشاپیش باید نسبت به چنین پیشداوری هوشیار بود. موضوع دوم اینکه این افراد این نکته ساده رو در نظر نمی گیرند که هاشمی در واقع نه تنها در دستگاه اداری و حکومتی بوده، بلکه نقش خیلی حساسی رو هم به عهده داشته. اتفاقاً یکی از جنبههای منفی مدیریت هاشمی و رد حُسننیت وی نقش مخربی بوده که در برابر دولت خاتمی و پیشبرد عملی برنامههای اون ایفا می کرده و خود همراه گروه بزرگتری در دستگاه حکومتی در ایران، زمینههای کندهشدن تودههای مردم و پایگاه مردمی خاتمی و دولتش از وی بوده. این دوستان باید در نظر بگیرند که هاشمی که نقشی انتصابی در شورای تشخیص مصلحت در ایران داشته، اگه رئیس جمهور بشه، این نقش رو طبعاً باز هم به یکی دیگر از همان افراد خواهند داد. افرادی مثل معین، افرادی بیرون از ساختار اجرائی، قدرت، حکومت و بطور کلی مراکز تصمیمگیری هستند. رخنه چنین افرادی به دستگاه حکومتی بهرحال بهتر از بیرون بودن و نقش اپوزیسیون بازی کردن رو داره. چرا که در هرزمانی هم که نیروهای دموکراسی قدرتمند وارد صحنه سیاسی شوند، وجود چنین نیروئی در ساختار قدرت فراهمکننده بهتر زمینههای تاثیرگذاری آنان خواهند بود. پس زدن سنگربهسنگر حضور حماقت در مناسبات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و غیره در جامعه ما تنها راه و معقولترین آن هست. حذف فیزیکی، حذف گروهی، خلاصه هر نوع حذفی بیش از اینکه تغییرات رو بنیادی کنه، تنها در مقولهای بعنوان مقایسه قدرت عمل خواهد کرد. و طبعاً چنین وضعیتی بیش از اینکه تاثیرگذار بنیادین در زندگی مردم باشه، جامعه رو با جنگی دائم روبرو میکنه. برای اندیشهای انسانی در شکلدهی مناسباتی همگون و هارمونیک بین مردم، هیچ راه دیگری حداقل به ذهن من نمی یاد. ۰۵/۰۳/۱۳۸۴بازی معین بیاد یا نیاد!
برایم خیلی عجیب است که چرا واکنش نیروهای سیاسی اینقدر ذوقزده هست! انگار کنار گذاردن معین در اولین واکنش و بعد درخواست خامنهای برای برگشت وی، بیش از اینکه زمینهساز نگرانیهای دوستان باشد، زمینهای فراهم آورده بود که آنها اینبار خود را در طرح شعار تحریم آسودهتر و بار سخت شرکت در سیر تحولات آرام و تدریجی را پائین گذاشته و به دام شعارهای بی مصرف بیفتند. بیمصرف را از این زاویه نمی گویم که شعار فینفسه نمود مصرف هست یا نه و نفی ارزشی کرده باشم. بیمصرف بمصداق بیجا بودنش و تنها در محدوده جابجائی صوتی منظورم هست. اگر یکبار خود را از گردوخاکی که بلند شده و داد و قالی که در همه جا سرسام را بجای آرامش نشانده، فاصله بگیریم، یک نکته در برابرمان قد علم می کند. مردم سرزمینی در میان اینهمه انسان ساکن روی زمین، با مرحلهای از جابجائی مدیران و یا دستاندرکاران حکومتی مواجهاند. در خواست کلی اینکه هر انسانی خواهان و شایسته یک زندگی معقول و متعارف و متناسب با هستی انسانیاش هست، هیچ تردیدی نیست. اما، آنچه که بمثابه مدیریت روزمره در جامعه ما، شعور ناظر بر مناسبات متقابل از زوایای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و ادراکی و غیره جاری است همه و همه نشانههای مشخص و روشنی دارند از هرج و مرج و بحرانهای عمیق ساختاری و بیپایان. برای غلبه بر این بحرانها – که تنها شامل مدیریت اقتصادی، اجتماعی و بطور کلی ساختار قدرت نمی شود – همه چیز را از دریچه جابجایی مدیران دیدن و همین را هم بگونهای هیستریک فریاد کردن، کمترین تاثیر منفی که دارد این است که جایگاه شخصیت در تحولات عمیق انسانی از یک سو و نقش قدرت در سوق دادن جامعه به سوی مناسباتی متعارف را بگونهای غیرواقعی نمایان میسازد. حتی اگر خواسته باشیم در محدوده قدرت در یک سرزمین مفروض هم بحث کنیم، باز هم به این مانع بر می خوریم که نمی توان نقص مدیریت را با جابجائی مدیران و حضور در بازی نفی و اثبات و از این قبیل حل کرد. اینکه مثلاً فلانی بیاید یا نیاید نشانه این است و آن. اینها همه و همه از عامیگری بیش از حدی ناشی میشود که انگار بصورت یک اپیدمی عجیب و غریب شامل بسیاری از انسانهای مثلاً " روشنفکر ایرانی " شده است. شرکت در ساختار اداری یک مجموعه ای که کارش تخریب مداوم و روزمره هستی و حیات انسانی و تمامی موجودیت پیرامونش هست، نه ارزش محسوب میشود؛ و نه بیرون از آن ماندن و کارکرد آنرا به حال خود رها کردن. اینکه مثلاً فلانی درون آن ساختار برود و شاید بتواند از سرعت و گستردگی کارکرد تخریبی آن بکاهد، هنوز با این موضوع درگیر نخواهد بود که: آیا اصلاً چنان ساختاری ضرورت دارد؟ برخی از دوستان به صراحت به نیاز جامعه بشری به ساختارهائی که نامش هرچه باشد میباید از قدرت بهره برد، صحبت می کنند. چه ساختاری که در راس آن یک ملکه، شاه، یا روحانی، یا رئیس جمهور باشد و چه روند روزمرهاش با ترجمه دستورات الهی!! پیش رود یا سخنرانیهایی از تیپ سخنرانیهای فیدل کاسترو و یا بگونهای که با حرافیها و پیچیده کردن مداوم در مباحثات بی پایان پارلمانی دنبال می شود. آنچه که بهعیان در برابرمان نمایان میشود این است که: بشر در بحران عمیق شعوری بسر می برد و مناسباتی که برقرار کرده از بحرانی ریشهای رنج میبرد و از همه اینها مهمتر اینکه در مدیریت آن هرج و مرج و بهمریختهگی غریبی حاکم است. امروز داشتم به تلاشی نگاه میکردم که توی اخبار رسانههای خبری در اروپا می بینیم. عدهای انسان که صفت سیاستمدار را برای خود قائلند، میلیونها ساعت چانه می زنند و موضوعات مختلفی را آنگونه می چرخانند که اصل قضیه نامعلوم باقی ماند که هدف غائیشان از تمامی دعوا و مرافعه امروزین برای اتحاد اروپا چیست. و به همین میزان و از طریق اینترنت به جریان مباحثات بیپایانی بر می خوریم که در مورد انتخابات ریاست جمهوری در ایران جاری است. لُپ کلام من این است: مهربانترین، مدبرترین، باهوشترین زندانبان، بهرحال زندانبان است و کارش پیشبرد چرخه روزمره زندگی زندانیان. آنی که میباید انسان را از پدیدهای تحت عنوان زندانی و مجازات و جرم و غیره برهاند، نه زندانبان بلکه تحولی عمیق در روح و روان انسانهاست. و این مهم نه با برقرار کردن قوانین جزائی، نه با تغییر زندانبان، نه با بودن و یا نبودن ملکه و شاه و غیره حل میشود و نه میتوان انتظار تحولی طبیعی داشت که شاید روزی و روزگاری ذرات خردورزی از طریق کهکشان وارد محدوده تنفسی انسان گشته و بعداز ورود در جان و تنشان نقش تخریبی شعورشان را زائل کنند. والله من که چشمم آب نمی خوره. انگار همه ما محکومیم به دست و پا زدن در همه این اجزاء بی نظیر بازی بی خردانهای که تمامی ارکان زندگی ما را در چنبره خود گرفته است.
نوشته شده در ساعت ۲:۵۶ بعدازظهر
توسط: تقی ۰۲/۰۳/۱۳۸۴چند نکته! به نظر نمی رسد که اعلام پذیرش کاندیداتوری تنها شش نفر از کاندیدشدگان آنهم درست در روز دوم خرداد، و در حالی که شورای نگهبان می بایست تا روز سه شنبه نظرش را به وزارت کشور اعلام کرده و از آنطریق به اطلاع کاندیداها میرساندند، کاری اتفاقی بوده باشد! دوم خرداد، بهرحال در تاریخ معاصر ایران به مثابه روزی مهم به ثبت رسیده است. روزی که مردم در خیزشی وسیع شاید به جرئت میتوان گفت اولین انقلاب رنگین و آرام و کاملاً مسالمت آمیز برای جابجائی قدرت در جهان را – آنهم از سبک و سیاق همانهائی که به انقلابات مخملی و غیره معروف شدهاند – به ثمر رساندند. اما این تلاش مردم با توجه به بنیانهای معین تعریف مناسبات انسانی در جامعه ما، ابزارهای قدرت را عمدتاً در دست آنانی متمرکز کرده بود که براحتی میتوانستند در صحنه نبرد روزمره، این قدرتنمائی مردم را سنگر به سنگر و صحنه به صحنه به عقب برانند؛ آخرالامر نتوانست به تحولی گستردهتر و وسیعتر و تا حد معنی و مفهومی درستتر از انقلاب فرابروید. اما تلاش کنونی شورای نگهبان برای به مضحکه کشاندن این روز تاریخی شاید از برآورد درست نیرو حکایت نداشته باشد. اگر، مردم و نیروهای سیاسی با هر اندازه تزلزل در پیگیری منافع مردم، به نفی همهجانبه این انتخابات دست بزنند طبیعی است که این دوم خرداد نیز تبدیل خواهد شد به روزی منحصر به فرد. روزی که شورای نگهبان زمینه ساز خودکشی اقتدارگرایان در آن سرزمین شد.
هستند افرادی که فکر می کنند میباید هر عملی که در ساختاری تحتعنوان جمهوری اسلامی نام انتخابات به خود میگیرد، از آنجائی که تمامی مبانی اعتقادی و ساختارهای متاثر از آن در جمهوری اسلامی مانع مستقیم چنین عملی میباشد، لذا همه این گونه قضایا را باید با نامی همچون انتصابات در نظر گرفت و آنرا تحریم نمود. مانیفست دوم گنجی بطور مشخص از این ایده پیروی میکند. اما، وی این نکته را در نظر نمی گیرد که شرکت زمینهای فراهم میکند که مردم مفهوم حضورشان در همین جامعه را معنی کنند. قوانین جمهوری اسلامی نه فقط در عرصه انتخابات و انتصابات و از این قبیل، بلکه حتی در جزئیترین وجه خود بر مردم حکم میراند. حال، آیا مردم قادرند همین منش را در همه عرصهها دنبال کنند؟ آیا مردم برای نفیای وسیعتر نمی باید ابتدا به ساکن با حضور عملی خود، نقض و مانع و رادع بودن یک قانون، یک حکم، یک ساختار را بنمایانند؟ با توجه به چنین قضیهای است که مردم – که حتی از همان سالهای قبل از انقلاب هم به حضور عدهای تحت عنوان شورای نگهبان در ساختار پارلمان ایران عادت داشتند، آنقدر به حضور چنین ساختار بی معنی و ناقض حقوق مردم خو کردهاند که میباید این را بمثابه پارامتری فرهنگی در نظر گرفت و در جهت نفی نقش الهی چنین ساختارهایی مردم را آگاه کرد. و انتخابات و بروز چنین نابخردیهای آشکار عدهای خدمتگذار قدرت و یا سهیم در قدرت براحتی میتواند بجای توضیح تئوریک سالیانی دراز نقش ایفا کند.
شکوفه در جواب گفت:" حتماً حسابی شاخ در میارن از اینکه ما هنوز مردههامونو اینجوری بزرگداشت میگیریم؟" گفتم: والله من فکر می کنم سوال اصلی در زمان تاسوعا و آشور است که میاد به سراغشون! میگن یه چندتائی توریست فکر کرده بودند امام حسین، رهبری بوده که بعداز خمینی روی کار اومده بود و احیاناً در یه درگیری کشته شده بود. بیچارهها چهرهشون خیلی دیدنی شده بود وقتی فهمیدند که قضیه مربوط به هزار و چهارصد سال پیش هست! بالاخره هرچه باشه ما چه لائیک باشیم، مذهبی و یا کمونیست و از این قبیل، یه کار رو یادمون نمیره که یادبودها رو همیشه برگزار کنیم و در اون هم تا میتونیم نقل و نبات پخش کنیم از خصائل خوب مرده مربوطه! چه کار کنیم! از قدیم گفتند که: خدا آدمهای خوب رو خیلی زود به نزد خودش میبره و هر کدام ما که باقی موندیم، هنوز به مرحله چنین افتخاری نرسیدهایم!
نوشته شده در ساعت ۱:۱۲ بعدازظهر
توسط: تقی ۰۱/۰۳/۱۳۸۴دیشب بهمراه یکی از دوستانم در مراسم بزرگداشت دکتر محمد مصدق شرکت کردیم. یکی از اصلیترین عامل کشش من برای شرکت در این مراسم، دیدن کار مستند – نمایشی بود که رضا علامهزاده در یکی دو ماهه گذشته در سایتش اونو تبلیغ کرده بود و طبعاً در سایتها و نشریات و خلاصه اینطرف و آنطرف هم میشد نشانههایی از چنین تبلیغی رو دید. من کاری به انگیزههای علاقهمندان به برگزاری چنین مراسمی و مکانیسم ادراکی آنان در مورد قضایای سیاسی و از این قبیل ندارم. به قول یکی از دوستان قدیمیام در مراسم فوق، که میگفت:" دموکراتبودن، یک مفهوم رفتاری است و نه یک گرایش سیاسی و اینکه برای نشاندادن و توضیح دموکرات بودن خود، تنها رفتار هست که میتواند محک باشد نه علاقهمندی و احترامات به فلان و بهمان فرد که تو اونو به نظر خود و به زعم خود دموکرات میدانی. مصدق، بنا به خصوصیت و خصلت ملیاش بود که معروف بود و نه دموکراتبودنش و در مجموعه فعالیتهای سیاسیاش تصوری که از رفتار وی بجا می ماند، درک عشیرهای وی از مفهوم دموکراسی بود." طبعاً اگه با هرکدام از شرکتکنندگان در این جمع صحبت میکردیم – و نه البته مثل همیشه تنها از برگزارکنندگان می پرسند که چرا و به چه دلیلی فلان و بهمان مراسم رو گذاشتهاید! حال آنکه این شرکتکنندگان در این مراسم هستند که به آن جمع هویت میدهند! - و از آنها بپرسیم که دموکراسی چیست و چرا برای توضیح دموکرات بودن و یا نشاندادن اشتیاق خود به چنین مفهومی و پذیرش آن در مناسبات ساختار قدرت در ایران، میباید از فلان و بهمان شخص صحبت کرد و برایش مراسم گذاشت؟ قطعاً متنوعترین نظرات را میتوانستیم جمعآوری کنیم. اما، برای من که شرکتم در این برنامه نه برای نشاندادن علاقهام به چنین منش قدرتمداری و نه برای برگزاری مراسمی در تمجید از شخصیت مصدق، بلکه فقط به فقط برای دیدن نمایشی بود که رضا علامهزاده قرار بود روی صحنه بیاورد و در کنار آن اشتیاق به دیدن رقص گروه بهار که چندتائی کار بسیار دیدنی دارند، متاسفانه با کاری بسیار ساده و تا حدودی خستهکننده روبرو شدم. علامهزاده با نمایش دیالوگ بسیار طولانی در شکلی بسیار ثابت و در چند صحنه مختلف تنها چیزی که نشان داد این بود که از یک سو بر مصدق، ظلم روا شده، و از جنبه دیگر اینکه مصدق علاقهای عمیق به منافع ملی کشور ایران داشته است. اما مهمترین نکتهای که علتالعلل تجمع دیشب بود، یعنی برجسته نمودن خصوصیت دموکرات بودن مصدق – که من اصلاً نمیدانم از چه زمانی مصدق به این خصوصیت منصوب شده! – بهیچوجه در این جمع و در این کار باصطلاح هنری نشانی از آن ندیدم. این جمع نیز مثل همه جمعهایی از این نوع، گردآمدن عده معینی از ایرانیان بوده که عموماً در چنین مراسمی و در چنین محافلی شرکت می کنند. بخش اصلی آن را نیروهائی تشکیل میدهند که در صفوف رنگارنگ از جریانهای سیاسی چپ، آرمانخواهی عدالتپژوهانه معینی را در سالهای نه چندان دور دنبال کردهاند. برگزاری چنین مراسمی در یکی از روزهای آخر هفته، خود زمینهای فراهم میکند تا آنها علاقهمندی گذشته خود را با تفریح و دیداری و حرف و گپی پاسخ دهند. شاید تک و توک افرادی را میشد در این جمع دید که مهر و نشان معینی از جریانهای سیاسی ملیگرا دارند که آنها هم اکثراً در شکل و شمایل نمایندگی فلان و بهمان جریان آمده بودند. در صحبتی با دوستی دیگر وی میگفت:" من نمیدانم انگار هنوزم که هنوز ما این موضوع را درک نکردهایم که دموکراسی یک مذهب، یک مکتب، یک آموزه، یک چیزی نیست که ما باید به ستایشاش بنشینیم. دموکراسی، عبارتاست از چنان حسی از همبودی انسانی که فقط میتواند در مفهوم مدیریتی معنی پیدا کند. چه این مدیریت درون یک خانه باشد و چه در یک محدوده بزرگتر تا حتی مناسبات عمومی در کل جهان. دموکراسی چیزی نیست که بتوان آن را بعنوان یک صفت بکار برد و یکی را به داشتن!؟ آن و دیگری را به فقداناش متهم کرد. مدیریت ابتدا موضوع کار و عرصه معینی را میطلبد و آنگاه چگونهگی تبادل دانش و سازماندهی کاری که در آن رابطه باید انجام داد؛ و با انجام چنین منشی است که زمینه حضور افراد درگیر در موضوع کار فوق برای امری تحت عنوان خرد جمعی از یک سو و منافع تک تک از سوی دیگر فراهم میشود. و پس از پایان کار، دیگر هیچ کدام از سهمگیرندگان کار لقب و صفت دموکرات بودن و امثالهم را با خود به خانهاشان نمی برند!" به یکی از دوستانم گفتم:" ای کاش علامهزاده بجای اینهمه صحبتهای تکراری در جلسه دادگاه مصدق، که بهرحال هر کسی میتواند آنرا بخواند و فضای مورد نظر را مجسم کند، مصدق را می آورد جلوی تماشاگران و از زبان وی میگفت: دوستان، من می دانم که همه شما کم و بیش از چگونهگی گذران زندگی من در آن سالها و آنچه که بر من و ما رفته خبر دارید، با اینهمه فکر میکنم شاید باشد سوالاتی که شما در مورد آن سالها و آن روزها داشته باشید و برای شما حل نشده باقی مانده باشد. من سعی میکنم تا آنجائی که حافظه من اجازه میدهد، سوالات شما را پاسخ گویم... و این میشد زمینه کاری منحصر به فرد و ویژه. و با قرار گرفتن افراد معینی در میان صفوف تماشاگران، آنها میتوانستند سوالات معینی را از مصدق بپرسند که وی در چارچوب نمایش آماده کرده بود. و اتفاقاً با توجه به موضوعیتی که علت تجمع ما در آن سالن بود، میباید سوالاتی از مصدق در مورد درکش از تحزب، مناسباتاش با جریانهای سیاسی مختلف، برنامهاش در صورت عدم وجود چیزی تحت عنوان کودتای بیست و هشت مرداد و خلاصه بسیاری چیزهای دیگر، و آنهم با کاری تحقیقی و آمادهگی معینی در چنین پاسخگویی، کار نمایشی خلاقانهای را نشان میداد." دوستی از میان جمع ما که داشتیم روی همین قضایا صحبت می کردیم گفت:" شما هم یه چیزهائی میگین! بابا علامهزاده یه مستندساز هست و هیچوقت نمیشه ازش انتظار کار هنری و خلاقیتی از این دست داشت. او آدم پاکی است و صادق در بیان مناسب مستندی که می سازد. در باقی قضایا باید رفت دنبال افرادی که زمان و مکان و تاریخ و ماوقع سیاسی و از این قبیل هیچ سد و مانعی در برابرشان نخواهد بود!" خب، این دوست ما خیال همه ما را راحت کرد و باعث شد دیگه بحث را ادامه ندهیم! چرا از جمعی که فاقد چنین و چنان خصوصیتی است میباید انتظاری ویژه داشت. با این کار از همان چیزی لذت خواهیم برد که پیش رویمان هست و بس! و ما هم با رقص بسیار زیبای گروه بهار، با هنرنمایی و آوازها خانوم سیما لذت بردیم! ۳۰/۰۲/۱۳۸۴ساعت یک شب بیستم ماه می!مرگ یا جزر و مدّ زندگی؟ هر وقت خبری از مرگ کسی می شنوم، همزمان این فضا در برابرم شکل میگیرد که اطرافیان و دوستان با این قضیه چطور برخورد میکنند و خود نیز بشدت درگیر این بحث میشوم که بالاخره این چه چیزی است که میتواند تمام ذهن و وجود انسان را با خودش درگیر کند. چندین سال پیشتر و وقتی که یکی از دوستان دور بعداز حوادثی و پیشآمدن مشکلاتی خودکشی کرد، این موضوع با شدت بی سابقهای تمام ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. میدانستم که بسیاری از دوستانم در فکر راه اندازی مراسمی و برنامههائی خواهند بود که بهرحال در چارچوب مناسک مذهبی معنی دارد. حال مثلاً بجای پخش نوای خواندن قران، آوازهای کلاسیک ایرانی میگذارند و یا بعضاً سعی می کنند آهنگهای کلاسیک پخش کنند و در بخش رسمی مراسم چه کفن و دفن گرفته تا اجاره جائی و دور هم جمع شدنی و سخنرانی و گفتن جملاتی کلیشهای و غیره، همان کاری را می کنند که در جامعه ما و در بسیاری جوامع دیگر نیز چه کوچک و چه بزرگ بهرحال مراسمی میگیرند. یاد روزی می افتم که مجلس ترحیم پدرم بود. سال 53 بود. حدود بیستم تا بیست و سوم خرداد. شب قبل از آن را در خانه یکی از دوستانم گذرانده بودم و همانجا حدود ساعت نزدیک به دو و نیم بعدازظهر یک نیمه از بازی فوتبال جوانان ایران در بازیهای آسیایی رو دیده و بعدش به مسجدی رفتم که مجلس ترحیم برای پدرم در آنجا برگزار میشد. از لحظهای که وارد مسجد شده بودم تحت تاثیر فشار روحی روز قبل از آن و چگونهگی اطلاعم از مرگ پدر و بطور کلی فضای مسجد، شروع به گریه کردم. شاید در تمام مدتی که در مسجد بوده و بعدش به قبرستان رفتیم من گریه میکردم؛ جز آن لحظاتی که آخوندی داشت درباره خصائل پدرم صحبت میکرد! گفتن اینکه " این سید خدا اهل نماز و روزه و اینها بود، باعث شد درست در وسط گریه شدید، به خنده بیافتم. آخه پدرم تنها کاری را که هیچ گاه نتوانست انجام دهد همین خواندن نماز بود! حتی یکبار که به زور پدربزرگم که میگفت علت تمام فقری که خانواده ما با آن دست به گریبان است از عدم اعتقاد پدرم به نماز و اینجور قضایاست، شروع کرد به خواندن نماز ظهر و این مصادف بود با آمدن همه ما برادران از مدرسه. ما همه با تعجب و خنده به پدرمان نگاه میکردیم که چطور خم و راست میشود و وقتی برادر بزرگم وارد اتاق شد، نتوانست خنده اش را کنترل کند و یهو گفت: چه عجب تو هم بعله؟! ناگاه پدرم جانماز رو برداشته و رفت سر ایوان و اونو انداخت وسط حیاط خونه ما که عین خانه قمرخانوم بود با چندین مستاجر در گوشه و کنارش. وقتی هم برگشت گفت:" اگه یکی یکی بچههام از گرسنگی جلوی چشمم پرپر بشن هم حاضر نیستم برای چیزی که اصلاً اعتقادی بهش ندارم، خم و راست بشم. گور پدر همه آنهائی که فکر می کنند اینجور کارها مشکل مادی آدم رو برطرف میکنه…" حالا روضهخوان مربوطه داشت از متدین بودن پدرم صحبت می کرد… تناقض آنچه که در اینجور مراسمها گفته میشه و اغماضی که دیگران نسبت به بی معنی بودن این حرفها از خودشان نشان میدن و بطور کلی تمامی ادا و اطواری که پس از برخورد با قضیهای همچون مرگ باهاش روبرو میشیم، همیشه یکی از سوالات اساسی بود که باهاش درگیر بودم. حال در سن و سالی که فعلاً هستم گاهاً و از گوشه و کنار موارد بیشتری رو نسبت به سالهای قبل می شنوم که چه دوستی و یا آشنائی و یا فامیل دور و نزدیکی با این قضیه روبرو میشوند. از خودم می پرسم: مرگ چیست؟ این کلمه و یا بهتر بگم اندیشهای که همراهش به ذهنم وارد میشه، نمود چه چیزی هست؟ طبعاً قادر نخواهم بود قضیه رو با مراجعه به تجربه پاسخ بدم. تجربهام در این مورد تنها مربوط هست به شنیدن مرگ این و آن و همه مراسم و مناسکی که متعاقباً برایش برگزار کردهاند. دیروز و در حین پیادهروی با دوستی همین را از وی سوال کردم:" ببین، برای تو وقتی چنین کلمهای رو می شنوی، چه چیزی تداعی میشه؟ نه اینکه معنی این کلمه چیست و اینکه بروز بیرونی این قضیه چطور هست؟ بلکه بیشتر منظورم اینه که مرگ برای تو آیا نمود پایان شکلی از وجود هست؟ مثلاً یک ماشین، یک درخت، یک انسان، یا هر چیز دیگری که می بینیم و یا نمی بینیم و اما قادریم در ذهن خود وجودش را مجسم کنیم؟ یا اینکه مرگ تنها شامل آن پدیدههائی است که مفهوم متعارفی از جاندار بودن رو با خود دارند؟ " همزمان که دارم به گفتههای دوستم گوش میدهم، در عین حال دارم حالات و توضیحات اونو در ذهن خودم مجسم می کنم. او در واقع صحبتش را با طرح سوالی شروع کرد که:" آیا منظورت در چرخه تداوم حیات در جابجائیهاست یا مرگ در مفهوم پایان یک نقش مشخص اجتماعی و پایان یک فرد؟" ازش میخواهم هر حالتی را که خودش میخواهد میتواند دربارهاش صحبت کند. هر دوی ما در طی یکی دو ماه اخیر با خبر مرگ یکی دوتائی از دوستان روبرو بودهایم. او که سخت از تداوم این اندیشه که بهرحال هرآنچه درباره متوفا گفته میشود میباید مثبت و گاهاً تبدیل فرد به قهرمانی بینظیر باشد، عاصی است مثالهای متعددی میزند از گفتههای این و آن در مراسمهای مختلفی که برگزار میشود. درباره این موضوع شاید تا کنون با دوستان زیادی صحبت کردهام. بخش بزرگی از این دوستان مرگ را بهرحال ضایعهای اجباری تصور می کنند و شرکت در مراسمی برای واکنش نسبت به چنان ضایعهای را هم وظیفهای که بهرحال برای تسکین خود نقش مناسبی ایفا می کند. با دوستی دیگر و درست در وسط سالنی در همین زمینه صحبت می کردیم که خود در برگزاری مراسمی بودیم. او نیز اشارهای داشت از مراسمی که برای یکی از دوستان بسیار شاد و شوخ مشترکمان پیش برده بودند. به او میگویم:" شاید من به اندازه کافی شجاع نیستم که حتی احساسم را و درکم را برای خودم هم زمزمه کنم که: مرگ کبوتر نه تنها پایان گل نیست، بلکه با مرگ پدر خواهرم زیبا می شود… به او میگویم: مرا ببخش اما فکر می کنم مرگ میباید درست چنان اثری در ذهن و روح و روان انسان باقی بگذارد که خود علت شکوفائی است. بهرحال میدانم که گرفتاری فقط در پیداکردن معانی مناسب برای مرگ نیست. درک از هستی و حضورمان در بطن آن و تاثیراتی که در ذهن و شعورمان باقی میگذارد، آنچنان بهم ریخته و بحرانی هست که نمیتوان از لابلای آن و تنها برای تسکین خود برخی تعاریف را در ذهن ملکه کرد. شاید خیلیها در صحبت خصوصی و نزدیک بسیاری از اجزاء چنین استدلالی را تائید کنند. اما وقتی به بیانیه فلان و یا بهمان حزب و گروه و دسته نگاه می کنم که مثلاً در مورد مرگ فلان و بهمان فرد اشاره دارد به :" … عفریت مرگ رفیقمان را از ما گرفت… " یا " … رفیق ما چشم از جهان فرو بست " و … حتماً چشم به جهانی دیگر گشود!؟ خلاصه این کلمات نشان میدهند که از مرگ جز تصوری ناشی از کراهت و از دست رفتن و غیره، هیچ اثر دیگری در ذهن وجود ندارد. و این باعث تأسف عمیقی است. چرا که چنین اذهانی طبعاً در برخورد با سایر پدیدههای موجود در حیات روزمره، قادر به دیدن عمیق و همهجانبه قضایا نخواهند بود و در چنان قضایایی نیز خود را به همان ادراک و یا مناسک عامیانه بند کرده و از همان دریچه قضایا را دیده و تحلیل می کنند و طبعاً راهکارهای برآمده از چنان نگاهی نیز میتواند خود بر عمق بحران موجود در جامعه بشری بیافزاید. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|