کلَ‌گپ

۳۰/۰۲/۱۳۸۴

ساعت یک شب بیستم ماه می!

مرگ یا جزر و مدّ زندگی؟

هر وقت خبری از مرگ کسی می شنوم، همزمان این فضا در برابرم شکل میگیرد که اطرافیان و دوستان با این قضیه چطور برخورد میکنند و خود نیز بشدت درگیر این بحث میشوم که بالاخره این چه چیزی است که میتواند تمام ذهن و وجود انسان را با خودش درگیر کند.

چندین سال پیشتر و وقتی که یکی از دوستان دور بعداز حوادثی و پیش‌آمدن مشکلاتی خودکشی کرد، این موضوع با شدت بی سابقه‌ای تمام ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. میدانستم که بسیاری از دوستانم در فکر راه اندازی مراسمی و برنامه‌هائی خواهند بود که بهرحال در چارچوب مناسک مذهبی معنی دارد. حال مثلاً بجای پخش نوای خواندن قران، آوازهای کلاسیک ایرانی میگذارند و یا بعضاً سعی می کنند آهنگ‌های کلاسیک پخش کنند و در بخش رسمی مراسم چه کفن و دفن گرفته تا اجاره جائی و دور هم جمع شدنی و سخنرانی و گفتن جملاتی کلیشه‌ای و غیره، همان کاری را می کنند که در جامعه ما و در بسیاری جوامع دیگر نیز چه کوچک و چه بزرگ بهرحال مراسمی میگیرند.

یاد روزی می افتم که مجلس ترحیم پدرم بود. سال 53 بود. حدود بیستم تا بیست و سوم خرداد. شب قبل از آن را در خانه یکی از دوستانم گذرانده بودم و همانجا حدود ساعت نزدیک به دو و نیم بعدازظهر یک نیمه از بازی فوتبال جوانان ایران در بازی‌های آسیایی رو دیده و بعدش به مسجدی رفتم که مجلس ترحیم برای پدرم در آنجا برگزار میشد.

از لحظه‌ای که وارد مسجد شده بودم تحت تاثیر فشار روحی روز قبل از آن و چگونه‌گی اطلاعم از مرگ پدر و بطور کلی فضای مسجد، شروع به گریه کردم. شاید در تمام مدتی که در مسجد بوده و بعدش به قبرستان رفتیم من گریه میکردم؛ جز آن لحظاتی که آخوندی داشت درباره خصائل پدرم صحبت میکرد! گفتن اینکه " این سید خدا اهل نماز و روزه و اینها بود، باعث شد درست در وسط گریه شدید، به خنده بیافتم. آخه پدرم تنها کاری را که هیچ گاه نتوانست انجام دهد همین خواندن نماز بود! حتی یکبار که به زور پدربزرگم که میگفت علت تمام فقری که خانواده ما با آن دست به گریبان است از عدم اعتقاد پدرم به نماز و اینجور قضایاست، شروع کرد به خواندن نماز ظهر و این مصادف بود با آمدن همه ما برادران از مدرسه. ما همه با تعجب و خنده به پدرمان نگاه میکردیم که چطور خم و راست میشود و وقتی برادر بزرگم وارد اتاق شد، نتوانست خنده اش را کنترل کند و یهو گفت: چه عجب تو هم بعله؟! ناگاه پدرم جانماز رو برداشته و رفت سر ایوان و اونو انداخت وسط حیاط خونه ما که عین خانه قمرخانوم بود با چندین مستاجر در گوشه و کنارش. وقتی هم برگشت گفت:" اگه یکی یکی بچه‌هام از گرسنگی جلوی چشمم پرپر بشن هم حاضر نیستم برای چیزی که اصلاً اعتقادی بهش ندارم، خم و راست بشم. گور پدر همه آنهائی که فکر می کنند اینجور کارها مشکل مادی آدم رو برطرف میکنه…"

حالا روضه‌خوان مربوطه داشت از متدین بودن پدرم صحبت می کرد…

تناقض آنچه که در اینجور مراسم‌ها گفته میشه و اغماضی که دیگران نسبت به بی معنی بودن این حرفها از خودشان نشان میدن و بطور کلی تمامی ادا و اطواری که پس از برخورد با قضیه‌ای همچون مرگ باهاش روبرو میشیم، همیشه یکی از سوالات اساسی بود که باهاش درگیر بودم.

حال در سن و سالی که فعلاً هستم گاهاً و از گوشه و کنار موارد بیشتری رو نسبت به سالهای قبل می شنوم که چه دوستی و یا آشنائی و یا فامیل دور و نزدیکی با این قضیه روبرو میشوند.

از خودم می پرسم: مرگ چیست؟ این کلمه و یا بهتر بگم اندیشه‌ای که همراهش به ذهنم وارد میشه، نمود چه چیزی هست؟ طبعاً قادر نخواهم بود قضیه رو با مراجعه به تجربه پاسخ بدم. تجربه‌ام در این مورد تنها مربوط هست به شنیدن مرگ این و آن و همه مراسم و مناسکی که متعاقباً برایش برگزار کرده‌اند.

دیروز و در حین پیاده‌روی با دوستی همین را از وی سوال کردم:" ببین، برای تو وقتی چنین کلمه‌ای رو می شنوی، چه چیزی تداعی میشه؟ نه اینکه معنی این کلمه چیست و اینکه بروز بیرونی این قضیه چطور هست؟ بلکه بیشتر منظورم اینه که مرگ برای تو آیا نمود پایان شکلی از وجود هست؟ مثلاً یک ماشین، یک درخت، یک انسان، یا هر چیز دیگری که می بینیم و یا نمی بینیم و اما قادریم در ذهن خود وجودش را مجسم کنیم؟ یا اینکه مرگ تنها شامل آن پدیده‌هائی است که مفهوم متعارفی از جان‌دار بودن رو با خود دارند؟ "

همزمان که دارم به گفته‌های دوستم گوش میدهم، در عین حال دارم حالات و توضیحات اونو در ذهن خودم مجسم می کنم. او در واقع صحبتش را با طرح سوالی شروع کرد که:" آیا منظورت در چرخه تداوم حیات در جابجائی‌هاست یا مرگ در مفهوم پایان یک نقش مشخص اجتماعی و پایان یک فرد؟"

ازش میخواهم هر حالتی را که خودش میخواهد میتواند درباره‌اش صحبت کند.

هر دوی ما در طی یکی دو ماه اخیر با خبر مرگ یکی دوتائی از دوستان روبرو بوده‌ایم. او که سخت از تداوم این اندیشه که بهرحال هرآنچه درباره متوفا گفته میشود میباید مثبت و گاهاً تبدیل فرد به قهرمانی بی‌نظیر باشد، عاصی است مثال‌های متعددی میزند از گفته‌های این و آن در مراسم‌های مختلفی که برگزار میشود.

درباره این موضوع شاید تا کنون با دوستان زیادی صحبت کرده‌ام. بخش بزرگی از این دوستان مرگ را بهرحال ضایعه‌ای اجباری تصور می کنند و شرکت در مراسمی برای واکنش نسبت به چنان ضایعه‌ای را هم وظیفه‌ای که بهرحال برای تسکین خود نقش مناسبی ایفا می کند.

با دوستی دیگر و درست در وسط سالنی در همین زمینه صحبت می کردیم که خود در برگزاری مراسمی بودیم. او نیز اشاره‌ای داشت از مراسمی که برای یکی از دوستان بسیار شاد و شوخ مشترکمان پیش برده بودند.

به او میگویم:" شاید من به اندازه کافی شجاع نیستم که حتی احساسم را و درکم را برای خودم هم زمزمه کنم که: مرگ کبوتر نه تنها پایان گل نیست، بلکه با مرگ پدر خواهرم زیبا می شود… به او میگویم: مرا ببخش اما فکر می کنم مرگ میباید درست چنان اثری در ذهن و روح و روان انسان باقی بگذارد که خود علت شکوفائی است.

بهرحال میدانم که گرفتاری فقط در پیداکردن معانی مناسب برای مرگ نیست. درک از هستی و حضورمان در بطن آن و تاثیراتی که در ذهن و شعورمان باقی میگذارد، آنچنان بهم ریخته و بحرانی هست که نمیتوان از لابلای آن و تنها برای تسکین خود برخی تعاریف را در ذهن ملکه کرد.

شاید خیلی‌ها در صحبت خصوصی و نزدیک بسیاری از اجزاء چنین استدلالی را تائید کنند. اما وقتی به بیانیه فلان و یا بهمان حزب و گروه و دسته نگاه می کنم که مثلاً در مورد مرگ فلان و بهمان فرد اشاره دارد به :" … عفریت مرگ رفیق‌مان را از ما گرفت… " یا " … رفیق ما چشم از جهان فرو بست " و … حتماً چشم به جهانی دیگر گشود!؟ خلاصه این کلمات نشان میدهند که از مرگ جز تصوری ناشی از کراهت و از دست رفتن و غیره، هیچ اثر دیگری در ذهن وجود ندارد. و این باعث تأسف عمیقی است. چرا که چنین اذهانی طبعاً در برخورد با سایر پدیده‌های موجود در حیات روزمره، قادر به دیدن عمیق و همه‌جانبه قضایا نخواهند بود و در چنان قضایایی نیز خود را به همان ادراک و یا مناسک عامیانه بند کرده و از همان دریچه قضایا را دیده و تحلیل می کنند و طبعاً راهکارهای برآمده از چنان نگاهی نیز میتواند خود بر عمق بحران موجود در جامعه بشری بیافزاید.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?