کلَ‌گپ

۱۵/۰۱/۱۳۸۴

پراکنده هائی در مورد عشق نودسالگی مارکز

مدتی بود که به فکر خواندن کتاب جدید گارسیا مارکز بودم. چندروزی مانده به عید به کتابخانه شهرکمان رفته و با خوشحالی تمام متوجه شدم که یه نسخه از ترجمه هلندی این کتاب در لیست کتابخانه ما هست. بعداز سفارش و قرار گرفتن در لیست انتظار و بعداز سه روز این کتاب به دستم رسید و در روزهای بعدی و در سفری که پیش هم شهری هایم در شهر رورموند برای گذران روزای عید داشتم، در وقت‌های آزاد مشغول خواندن این کتاب بودم.

البته پیشتر از این درباره این کتاب نوشته‌های مختلفی رو دیده بودم و بعضی از آنها رو هم خونده بودم. این سوال در ذهنم شکل گرفته بود که: آیا مارکز قادر خواهد بود از عشق دفاع کنه؟ آیا اون میتونه عشق رو بمثابه یکی از ارکان اصلی حیات موجود زنده و از جمله انسان نشون بده؟ آیا میتونه تمامی موانع عجیب و غریب معیارهای ارزشی و اخلاقی و داوری‌ها و پیش‌داوری‌ها رو دور بریزه و شکل گیری عشق در دو موجود رو نشون بده؟ آیا قادر خواهد بود از عشق بین یک مرد مسن و یک کودک به خوبی دفاع کنه؟

تلاش مارکز بهرحال قابل درک و قدردانی است. اما نوشته وی چیزی فراتر از یک اصرار روشنفکرانه نیست. او که به حق به وجود عشق بین انسانها و احتمال بروز حالت مشخصی از کشش متقابل باور داره، وقتی میخواد چنین معضلی رو حل کرده و یا نظرش رو در قالب داستان نشون بده، دچار تک گویی میشه. داستان وی – حتی اگر بپذیریم که متاثر از ظرافت‌ بی نظیری که وی در طراحی آن بکار برده، امکان بروز و روی دادن هم باشه – با اینهمه نتونست – لااقل در ذهن من – آنچنان عشقی رو به یک حس تبدیل کنه.

مارکز از حق عاشق شدن انسان حتی تا سنین پیری دفاع کرد؛ از حق عاشق شدن حتی به دخترکی نوجوان، و در این راه شاهدی هم قرار داد تا اگر همه این قضایا بعنوان بازی تخیلاتش معنی بشه، کس یا کسانی هم باشند که اونو تأیید کنند. و برای اینکار از زنی بهره گرفت که اداره کننده آن خانه و زمینه‌ساز آشنائی چنان مردانی برای چنان مناسباتی بود. مارکز حتی سعی کرد از همکارانش و بالاخص همکاران زن خود نیز استفاده کند تا آنها نیز تغییرات عمیق او را تائید کنند.

اما همه اینها برای چه بود؟ برای اینکه روال داستان و چگونه‌گی بافت آن خود قادر نبودند ثابت کنند که آنچه بین این مرد و آن دخترک رُخ میدهد، عیناً عشق هست! بهمین دلیل باید افرادی به میدان می آمدند تا با کلمات و توضیحات و برداشت‌های خود این تمایل مارکز – اینبار نویسنده داستان – را تائید و تکرار کنند. و یا پای پزشکی باید در میان باشد تا ثابت کند که عملکرد ارگانیسم پیرمرد – در زمان حضور در چنان فضای عشقی – نه تنها نرمال بلکه کاملاً مرتب و منظم هست.

واقعه یا حالتی که بین دو انسان رُخ میده که ما اونو فعلاً با کد متعارف عشق شناسائی می کنیم، شکل‌گیری آنچنان فضائی متفاوتی از کشش، تمایل و از خود بیرون آمدن هست که فرد یا افراد قرار گرفته در چنان امواجی حرکات و گفته‌ها و واکنش‌هایشان را از منبع و منشاء دیگری رهبری می کنند. گاهی این چنین حالتی آنقدر ناشناخته هست که فرد تنها در پی بروز فاصله و به اجبار عملکرد عواملی دیگر از آن حالت بیرون آمده و آنگاه آن دوره را چیزی عجیب و ناشناخته معرفی میکنه.

در حین خواندن کتاب این فکر مزاحم مدام در من موج میزد که: در چه جهان غم زده‌ای زندگی می کنیم که مردی بیش از نود سال بدون عشق زندگی میکند و هیچ‌کس از چنین گذران " مرده‌گی " بجای زندگی متعجب نیست و وقتی اثراتی از شیدائی حضور در فضای عشقی از مرد بروز میکند، همه آن را با تعجب و تحیر دنبال میکنند. هیچ کس بر تلاش منفی و مغایر با روح و روان انسان در مقابله با حضور عشق و زندگی در فضای عشقی و غرق شدن در امواج حیات‌بخش آن دل نمی سوزاند و حتی میشود گفت که اصلاً متوجه‌اش نیستند. به همین دلیل هم به انواع و اقسام دستآویزها بند میشوند تا کرختی و یکنواختی بی حاصل زندگی را با آنها کمی قابل تحمل کنند. از تلاش برای کسب مفهوم ناروشن و عجیب و غریب موفقیت در عرصه های مختلف جامعه گرفته تا تکرار چندش آور همه مراسم و مناسکی که دیگه حال‌برهم‌زن شده‌اند.

نکته تاثربرانگیز دیگر در این میانه، تلاشی است که نویسنده‌ای همچون مارکز رو هم باید به خود مشغول کنه که: عشق به یک دخترک نوجوان و بطور کلی بروز عشق نه به اراده و برنامه ریزی و نقش آفرینی اندیشه و بازی‌های شعور اجتماعی، بلکه رویدادی است اساساً متاثر از مکانیسمی دیگر. مکانیسمی که ریشه در حیات کلیت هستی دارد. در شرائط کنونی زندگی انسانها که حیاتمان اینگونه در هم تنیده شده و میزان تماس های متقابل بین انسانها در ابعادی گسترده و میلیونی فراهم آمده، از بروز جذبه‌های مختلف جنسی تا قرارگرفتن در میدان عمل امواج عشقی در محیط کاری یا تحصیلی و یا محل زندگی و با انواع مختلف نام و نشانه، برپاکردن انواع و اقسام تابلوهای ورود ممنوع و حریم‌سازی برای کشش‌های متقابل، با هر نیتی هم که باشد، یک نکته بسیار با اهمیت انسانی را نادیده میگیرد و آن، آزادی روح و روان و جان انسان بمثابه موجودی را که میتواند تحت تاثیر امواج و فضای عاشقانه قرار گیرد.

با اینهمه مارکز که سخت از این قضایا برآشفته می نماید، برآن است از حق انسان برای عاشق شدن و بودن دفاع کند و آن را در بی‌مرزترین شکل مورد مدافعه قرار میدهد: عشق در نود ساله گی، عشق یک پیرمرد نودساله به دخترکی نوجوان و از زاویه‌ای دیگر نفی تمامی نقش و نگارهای اجتماعی که برای خود قائل هستیم: عشق یک مرد با موقعیت و هویتی شناخته‌شده و مورد تأیید برای جامعه با دخترکی که در تقسیم کار کنونی جهان شبها نقش یک فاحشه را به عهده دارد. و تلاش وی اما، بیش از نگارش مقاله ای در این زمینه آنهم به زور داستانی که به ناچار میباید پیرمرد خود راوی آن باشد و برخی تاکیدات سایرین بر وجود عشق و تغییری بنیادین در روح و روان آن، چیز بیشتری از کار در نمی آید. عشق در شیدائی و از خودگذشتن شیرین و بی نظیر، آنگونه که تنها از عشق میشود انتظار داشت، بهیچ وجه در این کتاب وجود ندارد. – البته نه اینکه در کتاب دنبالش باشم، منظور فضای شکل گرفته فاقد آن هست – و مارکز نیز با تمام وسواسش کماکان ناچار هست جاذبه جنسی‌اش نسبت به بوی تحول دوران بلوغ دخترک را نیز به این مجموعه بیافزاید. وضعیتی که حتی افراد غیرعاشق به دختر را نیز میتواند تحریک به تماس جنسی کند.

نمیدانم چه میزان معروفیت مارکز در سروصدای مطروحه نسبت به این کتاب دخیل بوده. اما، اگر این کتاب رو بدون عنوان نویسنده‌اش به چاپ میرساندند، شاید جدای از محکومیتش به نقض معیارهای مورد دفاع بسیاری، و یا مورد تمسخر قراردادن نویسنده‌اش در تمایلات هیستریک و یا قرار گرفتن در خودفریبی، چیز دیگری نصیب وی نمیشد. بهرحال علیرغم صحت و درستی تمامی ایده های مورد دفاع در این کتاب، عشقی در این میانه درکار نبود و یا لااقل میتوانم بگویم: من چنین عشقی را نتوانستم حس کرده و آنرا زندگی کنم.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?