کلَ‌گپ

۱۴/۱۱/۱۳۸۳

باز هم پراکنده ها!

باز هم پراکنده ها

دوستی میگفت: من نمی فهمم چطور میشه به این باور رسید که مثلاً حزبی و یا سازمانی وجود داره! گفتم: جل‌الخالق! این از آن حرفهائی خواهد بود که شنونده‌اش پیشاپیش حکم روانی بودنت رو صادر خواهد کرد!

اما انگار نه انگار و فکر می کنم بیش از اینها جدی بود. نگاهی دیگر به تراکتی انداخت که برگزاری مراسم سالگرد سازمان فدائیان ( اکثریت ) را تبلیغ میکرد.

- اینها تو این مراسم دیگه چرا جلسه و سخنرانی گذاشته اند؟ سخنرانی و میزگرد رو باید بطور مشخص برگزار کرد و موضوع معینی باید انگیزه برگزاری باشه. من نمی فهمم آخه چرا اینها به اینهمه فورمالیسم دچار شده اند؟ نمایندگان بیش از هفت هشت گروه و دسته قراره بین ساعت چهار تا هفت غروب، یعنی فقط سه ساعت بشینند و مثلاً درباره اوضاع سیاسی حرف بزنند. خوب مگه اینها هرکدام سایت و رادیو و روزنامه و اتاق پالتاکی و اینها ندارند؟

این رشته سری دراز داشته و دوستم بزودی از ادامه دادن به لیست خود دست کشید.

بعداز نگاهی به اخبار انتخابات در عراق، سرش را به طرف من برگرداند و گفت: وقتی به اینهمه بی خردی که در جهان وجود داره فکر میکنم، سرم گیج میره و حالت تهوع بهم دست میده. وقتی تصور میکنم این افرادی که در آرزوی جایگاهی ژنرالی به همین چندرغاز آدم دور و بر خودشان قناعت می کنند و با اینهمه بجای لباس های ژنرالی، بازمانده لباسی نظامی مثل عرفات می پوشند تا شاید تلخی تمامی ناکامی هائی که پشت سر گذارده اند رو پوشیدن چنان لباسی توجیه کنه و خود را با بیان جملاتی که عمدتاً با " ما " شروع میشه، آنهم به نمایندگی از عده ای دیگر هیپنوتیزم می کنند و آخرالامر دست به کارهائی میزنند که ... واقعاً برای بشریت متاسفم.

خب، چیزی برایم نمانده بود تا بهش بگم. بخصوص که چندتائی از دوستام میخوان از شهرها و حتی کشورهای دیگه ای بیان تا با هم برای چنان مراسمی بریم!

یادمه روزی با دکتر جوشنی خونه یکی دیگه از دوستان مشترک همشهری مان بودیم و طبق معمول عطر " باقلاخوروش" – باقلی قاتوق ! – تمام محله رو پر کرده بود و من و دکتر بر سر تقسیم سیرترشی های خوشمزه آن دوست عزیزمان، با هم کلنجار می رفتیم. بهش میگم: دکتر، تو چه فکر می کنی؟ اگه فرضی اینگونه داشته باشیم که پدیده ای و یا چیزی هست که در زمان و مکان معینی متولد میشه، آیا نباید در ادامه و بطور منطقی به این هم باور داشته باشیم که چنین چیزی طبعاً خواهد مرد؟!

قضیه تا حدودی روشن بود. چند روزی پیشتر از آن جشن فلان و بهمان سالگرد فدائیان بود. علیرغم اینکه بسیاری از این دوستان که خود مهمترین سال های دوران جوانی و بطور کلی عمرشان را در پای همان تصمیمی گذاشته بودند که در دوران نوجوانی و یا جوانی گرفته بودند، و علیرغم اینکه حال هیچکدام از آنها در هیچ گونه پیوندهای باصطلاح تشکیلاتی و سیاسی جای ندارند، با اینهمه به گفته ام اعتراض کردند.

شاید خیلی ها فکر می کنند پذیرش سترون بودن افرادی که امروزه خودشان را صرفاً به عادتی دیرینه بند کرده اند، نباید اینگونه با صدای بلند گفته شود. اما تاکی باید پذیرفت که کج راهه گی، فی نفسه آزاری به کسی نمی رساند؟

تا پیش از اینکه این کلمات رو بنویسم، داشتم با خودم کلنجار می رفتم که مدتی است اینجا چیزی ننوشته ام و حال حتی اگه شده یکی از صدها و یا شاید هزاران موضوعی که درباره اش با این و آن صحبت می کنم و یا بهشان فکر می کنم، در اینجا چیزی بنویسم. جالب اینجاست که بعداز خواندن برخی نوشته‌ها و منجمله نوشته شبنم طلوعی در وبلاگ بابونه، به این موضوع فکر می کردم که: برای من وبلاگ و نوشتن در آن، فکر کردن به صدای بلند هست. البته نه آنقدر بلند که گوش خراش باشد و یا شعاری از آن بیرون آید و غیره. اگر آن زمان هائی که با دیدگانی نقاد به برخی کنش ها و واکنش هایم نگاه می کنم و آنها را در اینجا نمی نویسم، یکی از دلایلش این است که رشته کلام رو پاره می کنه و نمیذاره من راحت تر با خودم تعیین تکلیف کنم.

بهرحال در این فضائی که صداها در فضا پخش میشن، شاید همگرائی خاصی برخی صداها رو بهم نزدیک می کنه. وقتی بعضی از نوشته ها رو می خونم به دلم می شینه. اگر چه برای خودم دیدار چشم در چشم و تماس نزدیک امواج انسانها با هم، شرطی لاتغیر هست، اما به این نکته هم در کنارش فکر می کنم که: ما علیرغم داشتن اینهمه امکان تماس نزدیک با انسانهای پیرامون، در تنهائی‌های وحشتناکی بسر میبریم. موانع هویتی بسیاری در تک تک ماها هست که نمیگذارد درون بی پیرائه ما با یکدیگر در تماس باشند. ما در مقابله های مداوم دست و پا میزنیم. صمیمی‌ترین دوستانمان نیز بنحوی از انحاء در مباحثه انتخاب‌ها و شیوه‌ها و از این قبیل، و حتی دیدگاه های سیاسی نیز درگیرند. وقتی همه تعاریف ناشی از مناسبات خونی، ملی، انسانی، مذهبی، خانوادگی و غیره دیگر قادر نیستند هیچ نقشی در مناسبات انسانها ایفا کنند، آنوقت هست که براحتی میتوان متوجه شد از دیدارهای حضوری هم کاری ساخته نیست.

و در کنار همه اینها گاهی زمزمه هائی را می شنوی که از اعماق وجود انسانی حکایت داره و آنجاست که دلت میخواد بهش گوش بدی. نه حتی هیچ برداشتی از آن داشته باشی و یا مثل همه حماقت هائی که بهش گرفتار هستیم و دلمان میخواد همه چیز را از اطلاعات و دانش گرفته تا لذت و خلاصه مدام در حال جمع آوری هستیم و بایگانی کردن هرچیزی در ذهن خود؛ نه دلم نمیخواد هیچ اثری در ذهنم باقی بمونه. اما میدونم که برخی زمزمه ها هستند که وجودم را میلرزانند.

شاید دوران پیوندهائی جدید از جنسی کاملاً متفاوت رسیده؟

بگذریم. بازهم این نوشته مجموعه درهم و برهمی از کلمات شد. درست مثل آلودگی وحشتناک اطلاعاتی که در پیرامون ما جریان داره. خب این یکی رو دیگه میذارم برای بعد.

چندروز پیش عکسی از یک پسر بچه رو در وبلاگ علی آنلاین دیده بودم. در وبلاگ از هردری سخنی. تشریحات نویسنده جالب بود. حتی میشه گفت تکان دهنده. اما وقتی داشتم قدم زنان در لابلای درختان جنگلی میگشتم، این موضوع در ذهنم شکل گرفت که: آن لحظه شکار شده، تنها یک لحظه بود و زندگی روزمره آن کودک، کودکان، زنان، مردان، انسانها، موجودات زنده، حیات در هر شکل و شمایل، آنقدر زیاد و گسترده هست که فکر نکنم ذهن هیچگاه قادر باشد حتی بدانها نگاهی بیاندازد. آیا میتوان زندگی را دید، بدون اینکه آنرا برای نقد این یا آن شرائط اجتماعی و مباحثه سیاسی، نفی این و آن و غیره بکار برد؟ آیا میشه فقط به شُرشُر آب نگاه کرد و صدایش را گوش داد و تمام صداهائی را که در اطرافت شکل میگیرند را با جان خود جذب کرد؟ بدون اینکه در فکر فلان و بهمان استفاده بهینه از آن باشیم؟

آیا میشه صدای گریه یا خنده کودکی را شنید، حتی بچه گربه ای، حتی آن جوجه کلاغی رو که انگار اولین بار هست روی درخت پشت خانه ام نشسته، و هیچ به این فکر نکرد که چه استفاده ای میشه از این دیده و شنیده و اینها کرد؟ آیا اصلاً قادر هستیم زندگی کنیم بدون اینکه به فکر قیمت لحظاتمان باشیم؟ بدون اینکه بفکر قیمت گذاری برای بازیافته هایمان باشیم؟

یکی بهم میگفت: من وقتم رو با دیدن این فیلم های چرت و پرت ایرانی هدر نمیدم...

گفتم: خب چکار میکنی؟

گفت: هیچی. نگاه کردن به این برنامه های تلوزیونی کانال های آلمانی صدبار بهتر از این چرت و پرت های ایرانی است...

خب، چه میشه گفت!؟ این حکم قطعی هست که هیچ کس نمیتونه لحظات زندگی اش رو پس انداز کنه. بالاخره باید خرجش کرد.

من که کیف می کنم چنین امکانی دارم که بتونم برخی دلمشغولی های این و آن رو هم بخونم یا بشنوم. والله این هم زندگی است!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?