کلَ‌گپ

۱۳/۱۰/۱۳۸۳

ساده لوحی ما را مرزی نیست!
مثلاً اولین روزهای سال نوی میلادی است و انگار میباید به خودمان بقبولانیم بدلیل تغییراتی که در چرخه حرکت زمین بدور خورشید و کل منظومه شمسی و کل کهکشان راه شیری و بطور کلی در کلیت هستی بروز میکند، شاید – و مایوسانه نیز بدان دل می بندیم – تحولی هم در رفتارها و مناسبات انسانهای روی زمین بوقوع بپیوندد!؟ مضمون همه آرزومندی هائی را که با و تحت عنوان تحول سال میلادی در برابرمان قرار میگیرد، به همین آرزومندی بند شده. سالهایی نه چندان دور در سرود انترناسیونال بندی قرار گرفته بود که در آن از کارگران و زحمتکشان طلب می کرد بجای چشم دوختن به آسمانها به دستان خود و اتحادی که در بطن آن نهفته هست بنگرند و بدانند که با اتحاد آنها ضرورتی به چنان امیدواری نیست. خب، چنین اتحادی و چنان مبارزه ای نیز خودش را در همان جدلی غرق کرد که نه فقط بخشی از انسانها، بلکه بشریت با آن درگیر بود که همانا حضور قدرتمند تنفر و فقدان مطلق عشق در حس همگرائی انسانی بود. ماحصل ساختار اتوپیائی از آرزوئی گرانقدر یعنی سوسیالیسم در طی سالیان حضور خود نشان داد وقتی انسان مناسبات خود را از بیرون وجود و شعور خود می نگرد، تبدیل به مهره ای میشود بی جان و همانا موجودیت جامعه ای بی جان، بعداز مدتی مثل بادکنکی ترکید و امروزه در تلاش حریصانه و افسار گسیخته موجودات درگیر قدرت در چنان سرزمین هائی هیچ حد و مرزی نمیتوان قائل شد که برای کسب امکانات بیشتر و همه جانبه تر هیچ حد و مرزی هم برای خود قائل نیستند. و بدینسان باز چشم به آسمان دوختن به میدان آمد و همه با نگاهی شرمسارانه به خود و ایده آلهای خود انگار به این نتیجه رسیدند که شاید از لابلای چنان چرخه ای از طبیعت، گشایشی در کارها ایجاد شود! شاید با رسا کردن صدای آرزومندی خود، روشن کردن شمع در برابر ساختمانهائی که ما انسانهای دفرمه آنها را مقدس و چیزی در راستای هپروتی می دانیم – از مسجد و کلیسا و کنشت و معبد و اینجا و آنجا گرفته تا قبرهائی جمعی و یا آنچه که محصول تفکر ساده لوحانه جامعه شوروی سابق بود، یعنی آتش جاودان و مقبره سرباز گمنام و مجسمه های این و آن و ... – خلاصه کلام اینکه با چنان شمع هائی میخواهیم سر نظم موجود در هستی را کلاه بگذاریم که بیاید و یه فکری به حال همه معضلات لاینحل شعور ما کند. تفکر ساده لوحانه ما تا آنجا پیش میرود که گاهی بخودمان می گوئیم: خب، چه اشکالی داره که حالا یه عده مثلاً صفحه ای از مونیتور را با چنان جملاتی سیاه کنند و یا روی کاغذی و یا حتی در برابر ساختمانی؟ ساده لوحی در آن است که اولاً فکر می کنیم قضایائی که رخ میدهد انگار نه انگار امری است که از انسان ها سر میزند و انگار موضوعی بیرون از انسان هست، دوماً اینکه نمیدانیم آنچه باید تغییر کند، درست همین نگرش به هستی است و همین ساده لوحی است و همین حماقت است که باید تغییر کند. تا زمانی که ما بار سنگین احساس مسئولیت فردی مان را بر دوش نکشیم و با تمام سنگینی اش نپذیریم که باید به همه اعمال و کردار عقب مانده انسانی با جدیت و دقت و تعمق کافی بنگریم و سهم خود را در جزئی ترین وجه آن بشناسیم و بدانیم که چه رفتاری میتواند آن زنجیره را تداوم بخشد، هیچگاه نقطه پایانی بر قضایا گذاشته نخواهد شد. حتی یک لحظه نادان شدن، پذیرش حضور نادانی در مناسبات فی مابین و از سوی دیگر در ذهن بشریت هست. شاید مثال احمقانه ای بنظر آید اما درست به آن شبیه هست که به درخت سیب نگاه کنیم و زیرش شمع روشن کنیم تا اگه امکان داشت سال آینده بجای سیب انگور یا انار بدهد. و بعدش بگوییم، خب چه اشکالی داره، حالا انگور هم نده در بطن این آرزو که اشکالی نیست!؟ اما گرفتاری قضیه در اینه که نخواهیم بجای چنان آرزوی ساده لوحانه ای درخت های انگور بکاریم و یکبار برای همیشه به خودمان بنگریم که چطور توانسته ایم از درخت سیب، چنان خواسته ی ساده لوحانه ای داشته باشیم! در کنار همه این چنین قضایائی است که یک آگهی منتشر شده در یکی دو تائی سایت های اینترنتی تیر خلاص رو بهم زد. عده ای مثلاً روشنفکر، چپ، مبارز، طرفدار سکولاریسم، لائیک و امثالهم به یکی دیگر از افراد چنین جمعی درگذشت – حالا بگذریم از اینکه چنین واژه ای هم چقدر ناقص است در توضیح امری که بطور عادی نمود تداوم چرخه شکلی حیات در کهکشان هست و همانا زنجیره تغییر و تحول نامیده میشود – پدر یکی دیگر را تسلیت می گویند!؟ باور نمی کنم. آخر چطور میشود نسبت به واکنش خود به قضایا اینقدر بی مسئولیت بود؟ آخر تا کی میتوان همه اینگونه مسائل را با سادگی تمام از کنارشان گذشت؟ مگر نه اینکه معضل و بحران در شعور و اندیشه انسانی ریشه در نادانی های هزاره ها دارد و در آنها سنت و عادات جاهلانه و مذاهب و ادیان و غیره نقشی جدی داشته اند؟ مگر نه اینکه شکل دهی ساختارها در مناسبات انسانی به این نادانی ها بطور اساسی تکیه می زند و بنیادهای خود را بر آن می نهد؟ مگر نه اینکه تنها راه دست یابی به مناسباتی معقول و متعارف و همگون با کلیت نظم هستی و انعکاس چنان نظمی روی زمین و همگامی با همه عناصر و اجزاء طبیعت، آگاهی عمیق انسان بر خود و جایگاهش در چرخه هستی است؟ مگر نه اینکه چنین افرادی در گوشه ای ناروشن از قلب و مغز و ذهن خود خواستار چنین و چنان مناسبات معقولی در بین انسانها هستند؟ حال چطور خود به همان دامی گرفتار می آیند که یکی از مهمترین عوامل تداوم بی نظمی موجود در هستی انسانهاست؟ شاید ما به موجوداتی شجاع تر از آن احتیاج داریم که بجای عربده کشیدن در نفی دیگرانی دیگر، نسبت به هر کنش و واکنش خود حساس باشند؟ افرادی که چنین توهینی به شعور خود و نگاه و اندیشه خود را نپذیرند و چنان بنمایند که بایسته و شایسته لقب هائی باشد که به خود میدهند. شاید تلخی ذهن و قلب و جانم از همه اثراتی باشد که زندگی روزمره ما تحت تاثیر آنهاست و اما ناتوانی ما در تغییر آن هر روز نمایان تر می شود. نمیدانم. اما هیچگاه خودم را نمی بخشم اگر چنان شکلی از نادانی ها را به صرف تکرار میلیاردی اش بپذیرم که مثلاً کسی یا کسانی برای مرگ چنین جملاتی را بر زبان برانند.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?