کلَ‌گپ

۲۴/۰۹/۱۳۸۳

کفترهای وحشی

کفترهای وحشی

در حال ریختن تکه های نان برای مرغابی ها بودم که از دور دو تا از همسایه هایم رو دیدم که وارد پارک نزدیک خونه مان شده اند. پارک جلوی خونه ما طوری قرار داره که بشکل تپه ماهور هست. درست مثل زمین گلف. درختان زیادی نداره و بغیر از چندتائی درخت گردو – راستش تعداد دقیقش یازده تاست! آخه امسال برای اولین بار محصولش رو امتحان کرده ام و هنوز بخشی خرد شده در فریزر منتظر تبدیل شدن به زیتون پرورده و یا ایحاناً فسنجون هست! – و چندتائی درخت فندق و اینها، بقیه محوطه چمن هست و در وسط پارک هم حوضچه ای قرار داره که محل تجمع مرغابی های مثلاً وحشی هستش و گاهی هم غازهای مهاجر که هراز گاهی اینجا جا خوش می کنند. یه طرف این حوضچه و یا استخر یا برکه و هر اسمی که میشه براش گذاشت، محوطه ممنوعه هست. در اونجا بیشتر این مرغابی ها تخم گذاری می کنند و خلاصه نان خورهای برکه روز به روز اضافه تر میشن. در یه گوشه دیگه از این استخر چندتائی درخت چنار هست که روی شاخه هاش و زیر سایبانش معمولاً کفترها و قمری های وحشی جمع میشن.

همسایه هایی که از دور دیده بودم، پاکتی بدست مسیری رو طی میکنند که انگار دارن میرن بازار. اما میدونم که الان همان ساعتی هست که اونا باید به کفترها غذا بدن. کارم با مرغابی ها تمام شده بود. کفترها در دسته بزرگی در آسمان در حال پرواز بودند. انگار این دوتا رو می شناختند. زن و مردی پیر که آدمهای بسیار خوشروئی هستند. بیشتر وقت ها با ماشین کوچیکی که دارن، میرن بالای تپه ای که من هم واسه پیاده روی میرم اونجا. بعداز یه ساعتی پیاده روی، یه سری هم به پارک میزنند و خلاصه زندگی روزانه شونو با موجودات داخل پارک هم تقسیم می کنند.

من مسحور زیبائی پرواز پرنده ها شده بودم و از اعجابش به وجد آمده بودم. این سوال داشت منو کلافه می کرد که آخه این همه ظرافت در فاصله بین پرندگان، مسیری که دنبال می کنند، اوج و فرودی که میگیرند، همه اینها از کجا ناشی میشه؟ پرواز نمیتونه محدود به ابزارها و تمایلات باشه. حتماً در بطن وجود این پرندگان چیزی مثل یه گیرنده عمل می کنه که اونا رو روی نت موسیقیائی امواج موجود در فضا به رقص وا میداره.

در حالیکه غرق تماشای پرندگان بودم، همسایه هایم به من نزدیک شدند. مرد که با قوز شانه هایش از چند فرسخ فاصله هم قابل شناسائی است، با لبخند مهربان همیشه گی اش به من نزدیک میشه. سالهای آشنائی ما با هم طوری هست که اون منو می شناسه و از شیفته گی ام نسبت به پرندگان خبر داره. همسرش خیلی لاغر هست. وقتی داره صحبت می کنه اگه مجبور باشه چندتا جمله پشت سرهم بگه، حتماً آب دهانش از گوشه های لبش سرازیر میشه. انگار سکته ای رو پشت سر گذاشته. حالت ظاهری اش و شکل راه رفتنش هم این حدس رو قوی تر می کنه. بعداز سلام و علیک باهاشون، زن با کیسه ای پر از خرده های نان بطرف غازها و مرغابی ها میره و مرد پلاستیک دانه برای کفترها رو باز می کنه. پرنده ها که یکی دو دقیقه ای هست که با سروصداهاشون در حالتی کمانی روبرویمان قرار گرفته اند، مشتاقانه به سوی مرد نگاه می کنند. ریختن اولین مشت دانه، شور و شوق عجیبی رو دامن میزنه. همه از سروکول هم بالا میرن. مرد زیرلب و انگار داره باهاشون صحبت می کنه، اونا رو به آرامش دعوت می کنه و همزمان بهم میگه: هوا سرد شده و بیچاره ها روز تا روز چیز زیادی نمیتونند گیر بیارن.

من هم مشتی ازش میگیرم و در حال نشسته دستم رو طوری قرار میدم که شاید بیان از روی دستم دونه بردارن. کفترهای میدان مرکزی آمستردام که از سر و کول آدم هم بالا میرن. شاید اونا دیگه آنقدر شهری شدن که از آدمها و اونم از آدمهائی که دارن بهشون غذا میدن، نترسن. اما این کفترهای همشهری ما، انگار هنوز باید خیلی چیزها رو یاد بگیرن. از اون بدتر اگه یه فردی هم مثل من بعنوان یه خارجی خواسته باشه بهشون دونه بده!

همانطور نشسته نگاهشون می کنم. مرد هنوز و با فاصله هائی حساب شده مشت های دانه رو برای کفترها می پاشه. با اینهمه هراز گاهی میبینم که انگار در یک آماده باش ماورائی همه پرنده ها با هم بلند میشن و بعداز یه دور زدن دوباره برمیگردن سرجاشون. انگار اعلام خطری از حضور پرنده ای مشکوک، یا سگی از فاصله دور و یا حتی بوی ناآشنای من براشون، نشانه ناامنی است و میباید در اوج هوشیاری دونه هائی رو بردارن که همسایه ام و یه خورده ای هم خودم براشون ریخته ام. نمیدونم. گیج این رفتارشون هستم. اونا نمیتونند این کارها رو از روی نشانه های بیاد مانده در ذهن، یا چیزی مثل تجربه که ما بهش عادت کرده ایم، دست به چنین رفتاری بزنند. هرچه هست در ضمیر ناخودآگاه و محصول سالیان طولانی تحول تدریجی باید باشه که آنها برخی علائم رو میتونن حس کنند که نشان از ناامنی داره.

با همسایه ام در مورد دونه ها صحبت کردیم و محلی که اونا رو می خره. کیلوئی حدود پنجاه یورو سنت. باهم قول و قرار گذاشتیم که من هر هفته ای یکی دوبار خودم بهشون غذا بدم. امروز هم میخوام برم یه چند کیلوئی دونه بخرم. یا باید رابطه ای حسنه بین من و کفترها برقرار بشه، یا بالاخره سردربیارم که اینها چطور از وجود خطر احتمالی آگاه میشن... خلاصه این تحقیقات ممکنه که ماهها و سالها منو میخ خودش بکنه. تا ببینیم ماحصلش چه خواهد شد!

با تکان دستی برای پیرزن همسایه و دست دادنی با مرد، مسیر حرکتم بسوی شهرک فالس رو ادامه میدم.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?