کلَگپ | ||
۰۴/۰۶/۱۳۸۳از سری مصاحبه های سرکاری! ج: روزگاری است.
س: چی شده؟
ج: هیچی بابا، داشتم با خودم حرف میزدم.
س: مگه من هم با خودت نیستم؟
ج: بابا جان، تو فقط قرار بوده که با من مصاحبه کنی و مثلاً یه سری قضایائی که تو ذهنم مثل بحث مطرح میشه رو تبدیل کنی به یه بحث. فقط همین. حالا شده ای موی دماغم و هی میخوای بدونی که مثلاً من دارم به چی فکر می کنم؟ خوب، فعل و انفعالات توی فکر رو که دیگه گزارش نمی کنند!
س: چرا؟ چه کسی برای مصاحبه و اینجور چیزها قانون درست کرده؟ از طرف دیگه، مگه تو فکرت چی اتفاق می افته که از گفتنش اباء داشته باشی؟
ج: جل الخالق! عزیز من، یه سری چیزها هست که میشه آدم تو خودش باهاش کلنجار بره، اما قابل انتشار بیرونی نیستش که.
س: اتفاقاً منظور من هم همینه و اساساً در اومدن من از دنده چپ تو هم درست در همین جنبه هست. اینکه موی دماغت بشم و یقه ات رو بگیرم که به چی داری فکر می کنی و ...
ج: خب، این دیگه میشه همان کاری که میلیونها نفر کرده اند و میکنند. بالاخص در مناسبات زناشوئی. تا یکی یه خورده ساکت میشه و تو خود میره، طرف مقابل می پرسه: به چی فکر می کنی و اونم یا اصل قضایا رو میگه و یا یه چیزی سرهم میکنه و قضیه رو فیصله میده.
س: اما قرار ما دیگه اینها نبود. قرار بر این بود که با هم همه چیز رو بدون جر و بحث و اینها مطرح کنیم. حالا خودمونیم بگو قضیه چیه؟
ج: راستش قضیه اینه که دارم فکر می کنم چرا ما آدمها همدیگه رو نمی فهمیم. مثلاً من یه چیزی میگم بعدش که میره تو ذهن یکی دیگه، انگار که حتماً منظوری داشته ام و اینها. درست مثل همین پست قبلی ام. از لحظه ای که شروع کردم به نوشتن، تو مغزم غلغله ای بود و همین طور خودم و قلمم یا حالا همین کی برد رو ول کردم برا خودش بره. داشتم به همه آن تلاش هائی فکر می کردم که خودشو بند میکنه به پشتکار. اینکه حتماً کسی که تو این دوره و زمونه پشتکار داره، باید یه موجود عجیب و غریب باشه و بعدش هم که پشتکارش موضوعیت خودشو از دست میده، میزنه به هپروت و خلاصه مسیری انحرافی طی می کنه و ...
س: مثلاً بقول خودت می خواستی از دلمشغولی های این و اون تصویری بسازی که همه اش بی دلیل و خواسته هاشون بی معنی است؟
ج: نه به این سختی! بیشتر تو فکرم طنزی بود از خودفریبی ها و حسرت هائی که تو دل خیلی ها می بینم. گاهی این فضاسازی ها آنقدر قدرتمند هستند که زیرپای آدم رو خالی می کنند. آدم می افته به ورافتادن با خودش که انگار پشتکار مناسب رو نداره. در صورتی که فکر می کنم میشه اعمالمون رو منتجه یه سری فعل و انفعالاتی تو خودمون ببینیم که اراده، یه بازیچه بیشتر نیست و خودش هم معلولی است از یه سری قضایای دیگه.
س: ببین، جوابهات روراست هچل هف هستند. من امروز شاهد مباحثاتت با یکی دوتائی بودم. در یکی از اونا بیشتر این قضایائی که میگی صدق میکرد. طوری که هرچه تو می گفتی، طرف بالکل به نتایج دیگه ای می رسید. کلافه گی تو رو براحتی میتونستم ببینم.
ج: خب آره. مثلاً یکی میاد بهت میگه: طرف تو چطور با اوقات زندگی خودت برخورد می کنی؟ و بعدش از کلافه گی خودش صحبت می کنه و وقتی تو براش توضیح میدی که هیچ کاری به کار دیگه ارجحیت نداره، آنوقت میاد در مقابلت و میگه: آها تو داری کارهائی رو که من باهاش درگیر هستم رو تخطئه می کنی و فکر می کنی مشغولیات خودت ارجح هستن و اینها.
س: تو که میدونی خیلی از این مباحثات مثل دو خط موازی هیچ وقت یکدیگر رو قطع نمی کنند و طرف اصلاً تو یه کاتگوری دیگه ای فکر می کنه. دیگه چرا خودت رو میذاری سرکار و بهش اینجور چیزها رو توضیح میدی؟
ج: آخه فکرش رو بکن. بهم میگه حتی درگیر شدن در تمام این بحث ها و کشمکش های سیاسی هم نمی تونه بی حوصله گی و کلافه گی اش رو بپوشونه و وقتی میگم: آره خوب تو نباید به دام این خود فریبی بیافتی که مثلاً داری با این کارها دیگران رو عوض می کنی. بهش میگم: تو این نکته رو در نظر بگیر که این انتخاب ها برای زندگی خودت هست و بس دیگه فکر نکن برای بهتر کردن زندگی خود، باید تمام دنیا رو تغییر بدی. اصلاً این رسالت به دوش نحیف تو نمیتونه قرار بگیره.
س: و اونوقت هست که طرف فکر می کنه تو داری اونو تخطئه می کنی؟
ج: آره خب. چون میگه: خوب چکار باید کرد؟ باید خودمونو سرکار بذاریم؟ باید مثلاً ادای الکی خوش ها رو دربیاریم؟ اصلاً همه کارهای که انسانها می کنند خود بنوعی سرکاری و وقت گذرانی است. حتی تمام تلاشی که برای کسب درآمد و ادای موفقیت در آوردن و اینها رو تداعی میکنه.
س: خب تو بهش چه جوابی دادی؟
ج: بهش میگم: تو تنها زمانی میتونی با کارهات و رفتارت یگانه گی داشته باشی که بدونی، همه اینها تنها و تنها اعمالی برای ارضاء یک وجود هست و آنهم تو هستی. وقتی تلاش می کنی از طریق یه نوشته یا یه بحث و یا شرکت در این و یا آن اتاق چت روم و اینها مثلاً ابتدا به ساکن ارابه تحول و تغییر رو به جلو ببری، باید بفهمی که همه اینها فقط برای سرگرمی خودت هست و اس و اساس تغییر ربطی به این تعزیه ها نداره.
س: و اینجاست که متهم میشی به کلی گوئی و فلسفه بافی و اینکه با این حرفت میخوای احساس مسئولیت رو نفی کنی؟
ج: درسته. و وقتی بهش میگم: مهمترین احساس مسئولیت، همانی است که آدم همه اعمالش، رفتارش، واکنش هایش رو با دقتی پیش ببره که بهیچ وجه تحت تاثیر و یا در تبعیت از رفتارهائی نباشه که بهش تحمیل شده. ضمناً فکر نکنه که باید دیگرانی رو تغییر بده و اینها. چون این حق طبیعی هرکسی خواهد بود که ازش بپرسه، چطور تو میتونی خودبخود تغییر کنی و ما نمی تونیم؟
س: خودمونیم. تو هم حال داری تو چنین بحث هائی شرکت می کنی ها. خب، مرد مومن، تو که قلباً اعتقادی به این امر نداری که ادراک و حس زندگی از فردی به فرد دیگه پیش میره، دیگه چرا نمیذاری همونها با گرفتاری های خودشون سرو کله بزنند...
ج: آخه اگه یکی ازت سوالی بکنه، بی معرفتی نیست سوالش رو بی جواب بذاری؟
س: و اگه یکی ازت سوال بکنه، اما سوالش از صمیم قلب و از ته دل نباشه، طبیعی است که نه به جوابت و نه به کارکرد سوال دقتی نخواهد کرد.
ج: بهرحال همه این حرفها هم چیزی رو حل نمی کنه. والله با اینهمه کارهای بی معنی که در دنیا رخ میده، فقط مونده یقه همین چند نفری رو بگیریم که دور و برمون هستنند و مثلاً به ماست زدن آب دریاچه مشغولند...
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|