کلَ‌گپ

۰۶/۰۴/۱۳۸۳

يادهائي چند!

يادهائي چند! يكي از دوستان حرف خوبي ميزد. ميگفت: خدا پدر اون كساني رو بيامرزه كه اين سازمان – منظورش سازمان فدائيان هست! – رو راه انداختند. ما با عضويت در اين سازمان براي خودمان يه پا جهانگرد شديم! خب، اين قضيه البته وقتي با سير زندگي دو دهه اخير من نگاه كنيم تا حدود زيادي درست در مياد! وقتي از زندان آزاد شدم و بعداز بوجود آمدن شرائطي كه ديگه نميتونستم تو شهر رشت بمونم، راهي چابهار شدم. در اونجا امكاني بود و خلاصه مشغول به كاري و پوششي و از اين قبيل قضايا كه سر فرصت حتماً به لحظات جالب و بياد ماندني آن مراجعه خواهم كرد. البته ناگفته نذارم كه در بسياري اوقات وقتي براي قدم زدن به جنگل ميرم، يادهاي زيادي از آن دوران به سراغم مياد. حتي موارد زيادي ميشه كه خواب آن جا و اموراتي رو مي بينم كه انگار همين ديروز از آنجا آمده ام. خنده دار اينكه همين دو شب پيش بود كه خواب يكي از خوابهاي قبلي ام رو ديدم! يعني خوابي رو كه قبلاً در مورد سفر به چابهار ديده بودم و خيلي هم واضح و روشن بود، اينبار با تغييراتي ناچيز در حوادث وليكن با ساختار اصلي اش دوباره ديدم. خدا ميدونه تو كله ما چي ميگذره! انگار يكي نشسته اونجا و مثل اين كانالهاي آلمان يكي يكي از آن فيلم هاي عهد بوق رو ميكشه بيرون و ميذاره واسه نمايش. حتي گاهي هم يادش ميره و يه فيلم رو دوبار نشون ميده. يه بار با صداي اصلي و يه بار با دوبله آلماني. حالا قضاياي چابهار و بعدش چگونه گي بيرون آمدنم بماند سر فرصتي ديگه. اما امروز به اين فكر افتادم كه از سفرم به تاشكند بنويسم. انگيزه ام براي اين كار نوشته اي بود كه از وبلاگي با نام: بر خلاف باد! خوندم. نگاه به يك جامعه و زندگي مردم، به پارامترهاي بسيار زياد و گاهاً پيچيده اي بستگي داره. نميدانم، شايد آدم الكي خوشي بوده ام و يا هستم. اما وقتي در هندوستان هم بودم، مي ديدم كه چطور بعضي از مسافرين ايراني نسبت به آنها واكنش نشان ميدادند. يكي از جمله هاي معمول آنها اين بود كه: هنديها خيلي كثيف هستند! حالا نشانه نظافت چيست؟ خدا ميدونه! مثلاً يه بار داشتم با آب و تاب براي يه چندتائي از اين دوستان مسافر توضيح ميدادم كه چطور يكي با يه سطل كوچيك آب كنار شير آب شهري خودشو شست و حتي آخر كار يه خورده آب مونده بود كه رو پاش ريخت. و اونا هم با تعجب و حتي اكراه خاصي بهم گوش ميدادند... خب توضيح سفرنامه ام در مورد هند هم بماند سرفرصت! اما وقتي براي اولين بار وارد تاشكند شدم، شايد از احساسات عميق قلبي ام نسبت به مردم آن ديار بوده، يا از برخورد جالبي كه ماموران گمرك شهر تاشكند باهام داشتند، يا تفاوت چشمگيري كه در امكانات زندگي شهري در آنجا ديدم آنهم در مقايسه با كابل و دهلي و يا... با حالتي خوش خوشان به خانه يكي از دوستان رفتم و در آنجا وقتي رفتم دوش بگيرم، از فشار آب گرم و سردش يكه خوردم! آخه مدتي بود كه حمام كردنم با استفاده از يه سطل آب بود كه يه المنت برقي رو توش ميذاشتم و آبش رو گرم ميكردم و بعد شستشوئي ساده. حتي در كابل هم با محدوديت آب و اينها روبرو بوديم. بهرحال، پذيرائي گرم يكي از دوستان، استفاده از حمام، يا شربتي كه با قيمتي در حد كمتر از يه روبل به وفور ميتوانستيم تهيه كنيم، چيزي كه اسمش " مورس " بود، چيزي مثل آب سيب و اينها... خلاصه براي من زندگي با سيمائي بسيار دلچسپ در تاشكند شروع شده بود. البته ناگفته نذارم كه ورودم به تاشكند در زماني رخ داده بود كه بسياري از دوستان ساكن در تاشكند راهي غرب بودند. قدم زدن در ميدان انقلاب كه مجسمه اي از كارل ماركس در وسطش قرار داشت، و در خيابان ماركس تا ميدان لنين و ايستگاه انقلاب اكتبر و ... همه اينها برايم چيزهائي فراتر از تصوراتم بود. – حالا در محل مجسمه ماركس، مجسمه اي از امير تيمور گذاشته اند ( هماني كه ما به تيمور لنگ مي شناسيم! ) و ميدان انقلاب رو هم به ميدان اميرتيمور تغيير نام داده اند- وقتي به چهره دختران و پسراني نگاه مي كردم كه آزادانه به ابراز احساسات متقابل مي پرداختند وقتي با پرداخت يكي دو روبل " ازبك پلو " ميخورديم و يا حتي وقتي هم كه به " استالووايا – همان غذا خوري هاي عمومي – " ميرفتم و غذائي مكفي و ارزان مي خريدم، همه آنها در مقايسه با زندگي سالهاي پيشتر از آن در چابهار، كابل و دهلي مرا در وضعيتي قرار ميداد كه احساسي دوست داشتني نسبت به آن مردم پيدا كرده بودم. ميدانم، آنهائي كه نظام شوروي را به نقد كشيده و مي كشند، در تحليل نهائي مغايرت آن با ايده آلهاي انساني را براحتي ميتوانند توضيح دهند. اما زندگي واقعي و آنچه كه در آنجا در برابر چشمانم مي گذشت، بهرحال چيزي نبود كه مرا به نفي آن بكشاند. وقتي براي اولين بار به مسكو رفتم و در خيابانهاي عريض و طويلش قدم زدم به ميدان سرخ رفتم و يا با مترو به اينطرف و آنطرفش رفتم، قلبم از شعف مي طپيد. تصور اينكه در شهري قدم ميزنم كه پايتخت آمال و آرزوهايم بوده! حتي وقتي يكي دو سال ديرتر به لنينگراد يا همان پطرزبورگ فعلي رفتم و در خيابان سمولنسكي با دوست دخترم كه بعدها همسرم و بعدترها به همسرسابقم تغيير اسم داد، قدم ميزدم، خودم را در كنار تمام بلشويك هائي مي ديدم كه زماني در اين خيابان سنگرهاي مردمي برپا كرده بودند و از انقلاب اكتبر دفاع مي كردند. اين بيماري! يعني زندگي در زمان حال و تجسمي از زندگي گذشته چيزي نبود كه من در اين سالها بهش دچار شده باشم! حتي دوره كوتاهي از زندگي ام كه در تبريز بسر برده و در يه انستيتو درس مي خواندم، خودم را با مجاهدين و مبارزين دوره مشروطيت همراه مي ديدم! در آن سالها داشتم كتاب تاريخ مشروطيت احمدكسروي را مي خواندم و هر روز كه بيكار مي شدم، سري به همان محله ها و مكان هائي ميزدم كه در كتاب از آنها ياد شده بود. اينگونه است وقتي كه در ميدان " دوستي خلق ها" در تاشكند مجسمه آن پيره زن و پيرمردي رو ديدم كه چگونه در سالهاي جنگ بيش از سيزده كودك انتقال يافته از مناطق اروپائي به تاشكند رو تحت تكفل خود گرفته بودند، احساسي از شوق در من شكل گرفت كه انسان اگه امكاني پيدا كنه بهترين نمودهاي همگرائي و دوستي و محبت رو ميتونه نشون بده. زندگي رو ميشه در هرجائي با تمامي دشواري هايش پيش برد. مهم اينه كه هيچ انساني به صرف حضور در يك جغرافياي معين محكوم نيست. همانطور كه وقتي ايراني بودن ما رو به مسلمان بودن و مسلمان بودن رو " القاعده اي" بالقوه بودن! مي فهمند، برايمان بسيار چندش آور هست. در جامعه شوروي بوده اند بسياري انسانها كه زندگي شان را در همان چارچوبي پيش ميبردند كه از مكانيسم خاص آن جامعه نشات ميگرفت. انشاء الله ادامه خواهد داشت!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?