کلَ‌گپ

۲۷/۰۲/۱۳۸۳

خوشبختي، يك احساس ساده!

خوشبختي، يك احساس ساده! من آدم خوشبختي هستم. اين بهيچ وجه ادعا نيست. اگر هم ادعا تلقي شود، بازهم به خودم حق ميدهم كه چنين ادعائي داشته باشم. قضيه خيلي ساده است. وقتي ميتوان بعداز بيست و خورده اي سال صداي دوست و دوستاني را شنيد كه درون هركلمه اشان محبت و رفاقت و صميميت موج ميزند، آيا اين خوشبختي نيست؟ و يا وقتي پس از ساليان دراز از دوستي و دوستاني خبر مي گيري، آنهم از طريق فرزندانشان و مي بيني كه ناگهان در برابرت دو شاخه ستبر با سرسبزي تمام ايستاده اند، حال آنكه تو دوستانت را زماني ترك كرده اي كه پيوند عشقي و خانواده گي شان نهالي بيش نبوده؛ و يا مي بيني كه همان فرزندان كه حال تعداد شان بيشتر و بيشتر شده و فرزندان ساير دوستان نيز به ميدان آمده اند، از تو و از گذران تو مي پرسند و بجاي خود حتي شايد نگراني هم نشان مي دهند، بايد به من حق بدهيد كه خودم را انساني خوشبخت بنامم. همه آنچه كه گفته ام، خود خوشبختي اند و نه ابزارهائي براي درك احساس خوشبختي. وقتي در چند لحظه صحبت با دوستت، زمان مي ميرد و تو و اون بهم وصل مي شويد فراتر از زمان و مكان و دلمشغولي هاي لحظه تان آنچنان بهم وصل ميشه كه انگار تا حال جدا نبوده؛ وقتي طرفين تنها با اشاره اي ساده، ياد و خاطره اي را بسرعت متوجه ميشوند و برايش مي خندند، آنهم از ته دل و آنچنان صميمانه كه هيچ چيزي را نمي توان با آن مقايسه كرد؛ وقتي متوجه ميشوي كه در فلان و يا بهمان ميهماني تو هم حضور داشته اي و يادي از تو حرفي از تو نيز مطرح بوده و احساسي كه منتقل شده و يادي كه مطرح شده، مايه انبساط خاطر و خاطراتي بوده اند، به من حق بدهيد كه خودم را خوشبخت بدانم. با اينهمه احساس خوشبختي ام محدود به همين لحظات و حالات نيست. احساس خوشبختي ام عرصه هاي بيشتري را در نظر ميگيرد. بطور مثال: من خوشبختم از اينكه ميتوانم در اوج احساس بدبختي نيز خودم را دلداري دهم كه ميتوان خوشبخت بود. من خوشبختم، چرا كه ارزش هاي ساده نمايش خوشبختي حتي پيش از شكل گيري در برابرم، از خجالت آب مي شوند و از بين مي روند. من خوشبختم، چرا كه ميتوانم احساس بدبختي را در بطن شعارهاي تعميم خوشبختي براي جامعه بشري و مشخصاً در چشمان گويندگانشان ببينم. من خوشبختم، چرا كه ميتوانم دستپاچه گي انساني را ببينم كه بخاطر بربريتي كه نشان داده و حال در مقام دفاع از خود برآمده، نميداند برهنه گي اش را چگونه بپوشاند. من خوشبختم، چرا كه خوشبختي انسان را در گرو خوشبختي جامعه و بشريت و امثالهم قرار نميدهم. من خوشبختم زيرا ميدانم كه احساس خوشبختي اصلاً قابل تقسيم با ديگري نيست. من به جامعه نمي گويم: خواهش مي كنم بياييد يه كاري بكنيم تا خوشبخت شويم، چرا كه خوشبختي من در گرو خوشبختي عمومي است. من تقصير ناتواني ام براي درك احساس خوشبختي را به گردن جامعه نمي اندازم. من خوشبختم وقتي مزه غذا را حس مي كنم. من خوشبختم از اينكه ميتوانم كاري براي كسي ديگر انجام دهم و آنرا منوط نمي كنم به اينكه: آيا از علاقه ي شخصي ام براي انجام اين كار هست يا توقع ديگري؟ من خوشبختم چرا كه اين امر برايم علي السويه شده است. براي خوشبخت بودن من، شايد عوامل متعددي دخيل هستند. از آب و هوا گرفته تا رفتار افراد پيرامون و تا دوست و آشنا و غيره. اما از همه اينها مهمتر يكي دو مورد ويژه هستند كه تكميل كننده اين احساس در وجودم ميباشند. ماهي هاي طلائي برادرم كه بخاطر بستري بودن در بيمارستان يكي دوماهي است در خانه من درون گيلاس بزرگ مخصوص شراب زندگي مي كنند از جمله آنها هستند. وقتي از خواب بيدار مي شوم – و اين اهميت زيادي دارد كه اولين و جدي ترين موضوعي كه سرصبحي به سراغ ذهنمان مي آيد، چه باشد. چرا كه تمامي امورات گذران روزمره به چگونه گي آمادگي تو براي ديدار با روزپيش رو بستگي پيدا مي كند - به طرف آشپزخانه مي روم، آنها را مي بينم – و يا شايد آنها زودتر متوجه من مي شوند! – كه با چهار چشم درشت و گرد و زيبايشان به من نگاه مي كنند و بدون اينكه كله شان تكان بخورد بدنشان با نرمش خاصي حركت كرده و وقتي به دمب شان مي رسد، تكان مشخص تري را نشان ميدهد. آنها مرا به صرافت مي اندازند كه يا بايد آب را عوض كنم، يا برايشان غذا بريزم. هنوز غذا به سطح آب نرسيده كه نصف كله شان با آن دهان هاي كوچولوي زيبا به بيرون آب مي آيند و لقمه اي گرفته و ميروند پائين تر و انگار دارند در آنجا آن را مي جوند. در كنار اين دو بايد از " جوجه " بگويم. " جوجه" اسم مستعاري است كه من براي دختركي سه ساله گذاشته ام. در طي يكي دو ماهه اخير من هيچ صبحي رو سراغ ندارم كه به بالكن خانه ام آمده باشم و اون زودتر از من از خانه اش بيرون نيامده باشد! يا مشغول بازي با دوستانش هست، و يا مثل امروز در برابر خانه دوستش آنقدر مي ماند تا اون بالاخره اجازه بيرون آمدن داشته باشد. " جوجه" دختر دوم يكي از همسايه گانم هست كه مدتي پيشتر در همين مجتمع ما زندگي مي كردند و حال در خانه اي درست روبروي ما زندگي مي كنند. خواهرش، ژوليت حدود شش سال داره. هر دوي آنها با دوتا خواهر دوست هستند كه هركدام يه سالي كمتر يا بيشتر از آنها بزرگترند. اسم اصلي " جوجه " رو نميدانم. بايد از پدرش بپرسم. وقتي ميام روي بالكن يا براي تميز كردن نرده، كه بنا به قاعده اي نانوشته تمامي همسايه گانم نيز به اين كار مشغول مي شوند، سلام و عليكي با بقيه مي كنم و چاي يا قهوه ام را بدست گرفته و به صداي جيك جيك " جوجه " و دوستش گوش مي دهم. صداي آنها بخشي از طبيعت بيرون خانه ام است. درست مثل صداي گنجشكان و ساير پرندگان كه پوششي ضخيم از صوت در پيش رويم ايجاد كرده اند. امروز احساس خوشبختي ام رو " جوجه " كامل كرده. بهش نگاه مي كنم از ارتفاع طبقه ششم به پائين. از سر بي حوصله گي با خودش بازي مي كنه. دستاش رو پيچ ميده، مي رقصه. ميره پشت ماشين و از فاصله اي دورتر با نگاهي منتظر به پنجره خانه دوستش نگاه مي كنه. امروز يك شنبه است. حتماً پدر و مادر دوستش دلشون ميخواد بيشتر بخوابند. پدر و مادر " جوجه " اينطوري نيستند. اونا كاري به كار بچه هاشون ندارن. واسه همين حتي ساعت نه و نيم شب هم ميشه صداي " جوجه " و يا ژوليت رو شنيد كه در حال بازي با دوستاشون جيغ و داد مي كشند. " جوجه " ناچار ميشه با زيپ بلوزش بازي كنه. شلواري كه پوشيده، حتماً مال خواهرش هست. اونا از نظر قد سي چهل سانتي متر تفاوت دارن. خواهر بزرگتر مثل همه بچه ها تو اين سن و سال مرجع تقليد " جوجه" هست. آها، حالا ديگه نمايش تكميل شده. ژوليت هم مياد. موههاي صافش رو احتمالاً مادرش براش بسته. لباسي كه پوشيده معلومه كه تميز و تازه شسته هست. واسه همين و براي صاف كردن چروك بلوزش، لبه هاش رو مي كشه. شلوار جيني كه پوشيده در تبعيت از مد روز دم پا گشاد هست و روي زانوها تنگ. و بدن لاغر و لوله اي ژوليت در اون درست مثل تكه اي گوشت روي دو تا چوب كبريت رو شبيه هست. نگاهي به خواهرش ميندازه. " جوجه " خوشحاله. خودش جرئت نداشت در خونه دوستش رو بزنه. چون ممكنه كه مادر دوستش دعواش كنه. ژوليت اين كار رو مي كنه. اما بدون اينكه نتيجه اي بگيره راهشو ميگيره و ميره... " جوجه " هم دنبالش. آنطرف تر يكي دو تا از بچه ها اومده اند بيرون. همراه اونا حتماً ميتونند به بازي يا كاري مشغول باشند. برميگردم و نگاهي به ساعت ميندازم. هنوز چنددقيقه اي به هشت صبح مونده. تلوزيون رو روشن مي كنم تا تمامي آثار بدبختي دنيا رو با زيباترين و دقيق ترين تصاوير و زيباترين و شيرين سخن ترين گويندگان به خوردمان بدهند. ترجيح ميدهم بازهم به بالكن برگردم و به اين فرشتگان كوچولو نگاه كنم كه تمام احساس خوشبختي ام ناشي از حضورشان در تصوير پيش رويم هست. احساس خوشبختي ام تكميل نخواهد شد اگر حادثه ديروز را هم در اينجا اضافه نكنم. وقتي داشتم از پياده روي بر ميگشتم مرغابي را با بيش از نه تا جوجه ديدم. ديدن جوجه هاي بسيار بسيار كوچولو و سر برافراشته مادر در حفاظت از آنها بي نظيرترين صحنه روي زمين بود. آنها قصد داشتند از عرض خيابان بگذرند. مادر با نگراني به دو طرف جاده نگاه مي كرد. ميني بوسي در فاصله اي بيش از ده متر توقف كرد. از سوي ديگر، ماشيني با نمره آلمان نيز تقريباً فاصله اي مناسب رو رعايت كرده و ايستاد. مرغابي هنوز مردد بود. بالاخره راه افتاد. جوجه ها نيز از پشت سرش و خود هر چند قدم يكبار برميگشت و ميامد وسط صف و بالاخره به سوي ديگر خيابان رسيد. ماشين ها هنوز سرجايشان مانده بودند. مبادا از صداي آنها جوجه اي وحشت زده به خيابان برگردد. بالاخره مادر آنها را از لاي بوته ها گذراند و از صحنه خارج شد. دور و بر ما تعدادي عابر پياده و بيش از بيست ماشين توقف كرده بودند. در چهره همه آنها احساس دلنشيني شكل گرفته بود چرا كه همه به هم لبخند مي زدند و فضاي دور و برمان مملو از دوستي و محبت بود. بقول آن دختر همشهري ام كه در وبلاگش نوشته بود: " بهانه هاي ساده خوشبختي " را ميتوان در هر لحظه و هرجائي يافت. آري، به من حق بدهيد كه خودم را انساني خوشبخت بنامم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?