کلَ‌گپ

۱۰/۰۲/۱۳۸۳

در كنار رود " گنگ " پيرمردي بود كه از سوي هزاران تارك دنيا و مريد مورد احترام و توجه قرار داشت. او توانسته بود سلامت جسمي اش را بخوبي حفظ كند؛ سرش از ته تراشيده و كاملاً صاف بود و همان لباس معمول تاركين دنيا را كه به رنگ زعفراني است بتن داشت. عصاي باريك و بلندي در دست داشت كه بنظر مي آيد ساليان زيادي همراه وي به اين سوي و آنسوي كشانده شده و همچنين كفشي راحتي به پا كرده بود كه بيشتر براي سواحل دريا مناسب است. ما روي نيمكتي در چشم اندازي بسوي رودخانه نشسته بوديم طوري كه پل راه آهن درست در برابرمان قرار داشت و رود در همين نقطه به سمت چپ پيچ تندي ايجاد كرده و در آن جريان مي يافت. در آنسوي رودخانه در اين صبحدم مه غليظي گرفته بود و ميشد تنها نُك بالاي درختان را ديد. انگار آنها نيز در تداوم جريان آب رود و در سطح آن قرار داشتند. حتي نسيمي نيز نمي وزيد و پرستوها درست در فاصله بسيار نزديك به سطح آب در كناره هاي رود پرواز مي كردند. اين رود بسيار كهن و مقدس بود و از اقصا نقاط دنيا مردم بسياري به سواحلش آمده تا آخرين روزهاي عمر خود را در اينجا بگذرانند و پس از مرگ در كنارش سوزانده شوند. اين رود مورد احترام و عبادت قرار ميگرفت و از آن با آوازهاي مذهبي ستايش كرده و حالت تقدس آنرا كماكان حفظ مي كردند. در عين حال هرنوع آشغال و يا كثافات و پس مانده اي را در آن ميريختند؛ عليرغم همه اينها مردم خود و لباس هايشان را در آن مي شستند و از آب آن براي آشاميدن استفاده مي كردند؛ افرادي را ميديدي كه در سواحل آن در حالت مراقبه قرار گرفته اند، چشمانشان بسته بود كاملاً صامت و راست نشسته و لب بهم دوخته و هيچ صدائي از آنها بيرون نمي آمد. اين رودي بود كه عليرغم استفاده بي حدي كه به مردم مي رساند، بشر آنرا كماكان آلوده تر ميكرد. در فصل بارندگي سطح آب گاهاً بين شش تا ده متر بالا مي آمد، تمامي كثافات و آشغال هاي اطراف را روفته و تمام منطقه را با لجن و كثافت مي پوشاند طوري كه اين لجن ها بعنوان كود در كار زراعت مورد استفاده كشاورزان قرار ميگرفت. اين رود با پيچ و تاب هاي بسيار تند بطرف پائين ميرفت و حتي گاهاً مي ديدي كه بخاطر جريان تند آب، درخت كاملي را از ريشه بيرون كشيده و همراه خود ميبرد. گاهاً ميتوانستي حيوان مرده اي را بصورت شناور روي آن ببيني و لاشخورها و كلاغ ها را كه رويش نشسته و يا براي تكه اي از گوشت آن حيوان مرده با هم مي جنگند؛ و يا حتي گاهي ميتواني دست، پا و يا حتي جسد كامل يك انسان را روي آب ببيني. صبح امروز رود بطرز شگرفتي آرام و بدون حركت بود. ساحل آنسوي رودخانه را نميشد براحتي تميز داد. چند ساعتي ميشود كه خورشيد بالا آمده با اينهمه هنوز مه ناپديد نشده است و بدينسان رود بحالتي اعجاب انگيز نمودي وسيع تر يافته بود. پيرمرد اعتقادي عميق به اين رود داشت، او سالهاي بسيار را در سواحل اين رود گذرانده، با همه مريداني كه دورش را گرفته بودند و رفتارش در اين رابطه بخودي خود آنچنان بود كه انگار مي بايد هميشه روال بهمين گونه باشد. اينكه آنها مريد باشند و او همچون مراد و قطب و مرجع. اين رود براي او ديگر امري علي السويه و عادي شده و اين امر بجاي خود مايه تاسف بود.... بقيه اين نوشته را مي توانيد در اينجا بخوانيد. اين نوشته اي است از يادداشت هاي كريشنامورتي طي اقامتش در هند. همچنين نوشته اي است از سري نوشته هاي كوتاهي كه در مجموعه اي بنام: " تغيير در روان انسان، تنها انقلاب واقعي". ترجمه اي از اين كتاب را من در سايت خودم گذاشته ام.- آدرس اين سايت و اين كتاب ها را ميتوانيد در رديف سمت راست همين وبلاگ نيز مشاهده كنيد - مجموعه اي است از حدود چهل نوشته چند صفحه اي با شرحي كوتاه از ديدار با افراد مختلف و مشاهداتي كه وي داشته در گردش ها و پياده روي ها و بطور كلي نگاهي كه ميتوان آنرا مشاهده مستقيم ناميد. كتاب هاي ديگري البته از كريشنامورتي در ايران ترجمه و چاپ شده اند از جمله كارهايي كه آقاي محمدجعفر مصفا و يا آقاي پيمان آزاد انجام داده اند. اما در موارد زيادي ميشد در كتابهاي ترجمه شده آنان شاهد بود كه كريشنامورتي بمثابه فردي عارف و يا فردي مذهبي معرفي شده. بگونه اي كه انگار وي پيام آور نوع خاصي از نگرش و جهان بيني است. او هيچگاه چنين نقشي را نپذيرفت و شايد به جرئت مي توان گفت كه همه توضيحاتش دقيقاً در رد همين نكته بود. او حتي زماني كه خود بر راس تشكيلاتي عريض و طويل با ايده آشتي بين اديان و مبنائي براي نگرش عرفاني به اديان گوناگون داشته، از اين نقش خود دست كشيد و با شعار اينكه: حقيقت در انحصار هيچكس نيست و اساساً براي رسيدن به آن هيچ راه و يا سازماني نياز نيست، از آن دست شست. سالهاي بعد در واقع توضيح دهنده همين بود كه چطور انسان در جستجوي فردي خود قادر مي گردد تنها با حقيقت همراهي كند نه در تلاش براي تملك آن و يا حس يكباره آن. براي من ترجمه اين كتاب و كتابهاي ديگري از وي نه بعنوان كار ترجمه، بلكه انعكاسي مستقيم تر از وي و سخنانش بوده. بدون اينكه خواسته باشم حرف هايش را آيه هاي يكبار مصرف قلمداد كنم. اما زماني كه مي شنوم كسي مي گويد: با چشمان خود به جهان بنگر و خود را و تماميت وجودت را آزاد بگذار تا جريان حيات را درون خود حس و درك كني... چنين جمله اي را من نه آيه مي دانم و نه چيز ديگري. در واقع زندگي را با تماميت وجود خود حس كردن، چيزي است كه تابع هيچ نسخه از پيش تعيين شده اي نيست. آنجا كه برميگردد به همه اثرات ناشي از تناقضات موجود در مناسبات انسانها با يكديگر كه ناشي از شركت ناخودآگاه و خودبخودي همه انسانها در چرخه آن است، وي پيشنهاد مي كند تنها راه شايد نگاه مستقيم به معضلات باشد و نه تلاش براي پروراندن تخيلي در ذهن در برابر همه واقعيياتي كه در پيرامون ما جريان دارد. ( اين مباحث وي را ميتوانيد در كتابي با نام: يك شيوه كاملاً متفاوت براي زندگي ، كه مباحثه اي است بين وي و دكتر آلان آندرسون ببينيد اين كتاب نيز در مجموعه ترجمه هاي توي سايتم قرار دارد.) يكي صلح را در برابر جنگ هاي عملاً موجود در جهان علم مي كند، ديگري عدم خشونت را در برابر خشونت هاي موجود و آن ديگري انقلاب را در مقابله با تلاش قدرتمندان براي تداوم همين روند غير معقول مناسبات اقتصادي در جامعه و ديگري اصلاح طلبي را علم ميكند در برابر تخريب گرائي بي حد و مرزي كه در جامعه بشري حاكم هست... همه اينها تصوراتي است از چيزي بهتر در برابر واقعيت تلخي كه جريان دارد. حال آنكه وقتي با كريشنامورتي در اين زمينه ها صحبت مي شود، وي ميگويد طبيعي است كه همه تصورات زيبا باشند و زيبا هستند و بسيار خوب طراحي شده اند. اما واقعيت چيز ديگري است. اگر انسان به خشونت روي مي آورد، بايد مكانيسم روي آوردن وي به خشونت را درست در لحظه بروز بشناسيم و نه اينكه بخواهيم آنرا با چيزي تخيلي همچون عدم خشونت بپوشانيم. اگر ديواري دارد فرو ميريزد بايد مصالح آن را و علتش را جستجو كرد و نه اينكه رويش را رنگ بپاشيم و ... بهرحال چند كتابي كه از وي ترجمه كرده ام – و قصد من امروز هم اين بود كه لااقل چند صفحه اي از يكي از مباحثه هايش با جوانان دانشجو را در اينجا بياورم كه چگونه با هم و در مباحثه اي فعال مي نشينند تا جايگاه حرف و ايده را مشخص كنند كه آيا: ميتوان حرف و گفته و اينها را بمثابه بيان حقيقت در نظر گرفت؟ اما وقتي به يكي از ترجمه هاي قبلي ام مراجعه كردم، حيفم آمد كه بخشي از آنرا در اينجا نياورم. بالاخص آن مبحثي را كه چگونه افرادي به مرجع بودن دائمي عادت مي كنند و چگونه است كه چشم انسان قابليت ديدنش را در پي تكرار هاي ساده، از مضمون زنده نگرش تهي ميكند. اين نوشته و بقيه نوشته ها را در سايتي قرار داده ام با نام: سايت كمال

This page is powered by Blogger. Isn't yours?