کلَ‌گپ

۲۴/۰۱/۱۳۸۳

يك تصوير از بيمارستان ( يك توضيح: نوشته زير يك طرح كلي است در ذهنم از قضايايي كه در بيمارستان باهاش روبرو بوده ام. اگر آنرا در وبلاگ مي گذارم، فقط بخاطر تاكيد به نگاهي مستقيم به اين ساختار هست. شايد بزودي آنرا بردارم و يا تغيير دهم و خلاصه بلائي سرش بياورم. نسبت به نكاتي كه مطرح كرده ام هيچ پافشاري و اصرار خاصي ندارم. زندگي طبعاً در گذران مستقيمش رنگين تر و دل انگيز تر پيش ميرود تا انعكاس يافته اش روي كاغذ و يا مونيتور. ) رفت و آمدهاي اخيرم به بيمارستاني در آخن كه برادرم در آن بستري است، باعث شده تا هرچه بيشتر زير افسون كار اين مجموعه قرار گيرم. ساختماني كه حتي طرح ظاهري آن هيچ سنخيتي با مضمونش ندارد. وقتي از دور و از بالكن خانه ام نگاهش مي كنم انگار كارخانه ي توليد مواد شيميائي است. و وقتي پا به درونش ميگذارم، انگار هرچه رنگ سبز و زرد خردلي در جهان بوده براي كار در اين مجموعه بكار گرفته شده. از رنگ موكت ها گرفته تا كف پوش هاي درون اتاق ها. اما ويژگي منحصر بفرد اين دست آورد بشر و سازماندهي چيزي بنام بيمارستان همانا تلاش براي " عقب نگه داشتن مرگ " است از جسم انسانها. درست برعكس سازمان عريض و طويل ديگري كه نامش ارتش هست و كارش " كشتن سريع تر و نابودي بيشتر " ميباشد. شايد بيمارستان نقش يك ماهي ساده لوح را در مجموعه آكواريوم جامعه بشري ايفا مي كند! در آكواريومي كه همه در حال دفاع و حمله و مقابله و دلهره و ترس از نابودي هستند، موجودي وجود داشته باشد كه كارش عقب راندن مرگ باشد. از همان محوطه پاركينگ بيمارستان، انگار وارد كره ديگري شده اي. اگرچه همه امورات نشانه هاي عادي داد و ستد روزانه جامعه را با خود دارد – از ايستگاه تاكسي و اتوبوس گرفته تا نرده هاي مخصوص پاركينگ - تا كيوسكي كه در آن وسط جائي را اشغال كرده كه بيشترين جذبه را برايد كودكان دارد با آن عكس هاي تحريك كننده از بستني و سيب زميني سرخ كرده – با اينهمه انگار همراه هواي حول و حوش خود احساسي را مي بلعي كه نشانه اي از جنگ و گريز مستقيم بين مرگ و زندگي را دارد. در گوشه و كنار مي بيني مريضي را كه يا روي صندلي چرخداري نشسته و در ميان فاميل و در حال صحبت با آنان است، با چهره اي حتي الامكان مهربان توسط اطرافيان، تا گوشه اي ديگر كه يكي را مي بيني از بيمارستان خارج شده و در چهره اش نگراني وجود دارد از اينكه بالاخره چه وقت بيمارش از بيمارستان خارج خواهد شد و بدين سان تراكم چهره و حالات روحي متفاوت در هرقدم بيشتر و بيشتر مي شود تا اينكه از در اصلي سالن بيمارستان داخل مي شوي. سازماندهي مبارزه با مرگ و يا دور نگه داشتن آن فورمول خاصي دارد. اينجا و آنجا شنيده ام كه ميگويند پزشكان در راه حفظ جان بيمار بدون در نظر گرفتن جايگاه اجتماعي اش و تعلق ملي و منطقه اي و از اين قبيل، قسم ياد مي كنند. شايد اين كار را بگونه اي انجام ميدهند كه ارتشيان در سوي ديگر مناسبات ميان انسانها آنرا سمبليك دنبال مي كنند: جلوي پرچمي زانو مي زنند و در حين نگه داري لبه پرچم قسم ياد مي كنند كه تا آخرين لحظات حضور در ارتش از مغز و قلب شان استفاده نكنند و تنها چشم و گوششان به سلسله مراتبي باشد كه بالاي سرشان قرار دارد. من فكر نمي كنم پزشكان هم از همين فورمول استفاده كنند. چرا كه آنها نيز تركيبي خاص از سلسله مراتب و همزمان مشورت هاي كوتاه و تبعيت از تصميم مقام بالاتر را دنبال مي كنند. در بيمارستان نيز بجاي ستاره ها و نشانه ها روي بازو، با رنگ لباس و چگونه گي شكل و شمايلش مشخص مي شود كه چه كسي چه كاره هست. تنها جنبه كميك قضيه در حالتي بود كه به بخش مراقبت هاي ويژه مي رفتيم. در آنجا ميبايد لباسي مخصوص مي پوشيديم كه ما را درست شبيه پزشكان اتاق عمل مي كرد و مراجعين ناوارد بعضاً ما را بجاي پزشك گرفته و سوالاتي از من ميكردند كه با كله تكان دادن هاي مبهم ما مي فهميدند كه پرت تر از آنيم كه پزشك معالج بيمارشان باشيم! راهروهاي طولاني را طي مي كنم. وقتي سوار آسانسور مي شوم، ناگاه با صداي زنگي مجبورم از آن خارج شوم. زن جواني كه از روي لباسش ميتوان فهميد كه وي پزشك معالج بيماري است كه روي تخت خوابيده و انواع و اقسام شلنگ بهش متصل است، توضيح ميدهد كه براي حمل بيمار ميبايد اولويت جابجاي مريض را رعايت كرده و از پلكان ها و يا آسانسورهاي ديگر استفاده كنيم. پذيرش چنين قوانيني در اينجا نه تنها بي دردسر پيش ميرود، حتي ميتوان حسي شناور در فضاي بيمارستان را شاهد بود كه نشان از همدردي دارد. با كدام بيمار، مهم نيست. مهم، همدردي عام هست. هيچ كس در چنين فضائي سلامت ظاهري جسمي اش را به رخ ديگري نمي كشد. تنها كودكان هستند كه نگاه كنجكاوشان به بيماراني كه در گوشه و كنار مي بينند نمي پوشانند. بقيه مراجعه كنندگان و حتي بيماراني كه روي پا هستند، نقشي عمومي از همدردي را بازي مي كنند. بدون اينكه براي چنين همدردي آمادگي عملي شان را براي انجام كاري نشان دهند. در عمومي ترين تصوير از بيماران و يا ملاقاتي هاشان، ميتوان ترس و ترديد را حس كرد. بي تابي آنان براي برگشت به حالت عادي با چرخه معمول زمان همخواني ندارد. پدر و مادري را مي بيني كه بالاي سر دختركي ده يازده ساله ايستاده اند و با نگراني به حركت آرام سيگنال هاي روي صفحه مونيتور نگاه مي كنند. مادر دست دخترك را در دست دارد و پدر هراز گاهي به بيماران ديگر نگاه مي كند و لبخندي ساده بعنوان همدردي و يا تشكر از همدردي به سوي وي و يا ملاقاتي هايش مي فرستد. پدر و مادري را مي بينم كه در اتاقي دارند پسرشان را ترو خشك مي كنند. مرد كه حدود چهل سال دارد، براثر حادثه اي كاملاً ناروشن دچار سرگيجه شده و حال نيمي از بدنش – و از جمله سيستم روده اش و دفع مدفوع – بطور عادي كار نمي كند. در جائي ديگر پيرمرد درشت اندامي را مي بينم كه روي تختش خوابيده و همسرش در كنارش نشسته و دارد كتاب مي خواند. همه اينها با موضوعي بنام مرگ روبرو هستند و در حال كلنجار. شايد در نگاهي ديگر اينگونه ديد كه همه ميخواهند با سرعت تمام از اين فضا فرار كنند؟ حال آنكه در ميان تمامي اشكال سازماندهي زندگي اجتماعي بيمارستان تنها جائي است كه به زندگي بيشتر بها ميدهد تا به مرگ. در واقع هستي اصلي شكل گيري اش براي دفاع از زندگي است. يك سوال كماكان مثل خوره بجانم افتاده، چگونه ميتوان تبعيت پزشكان نسبت به چيزي كه بدان قسم خورده اند را سنجيد؟ وقتي تصميم به انجام كاري روي مريضي ميشود، در واقع تصميم گيري مبنائي كاملاً نسبي دارد. حتي اگر براثر عادت و تكرار شباهت هاي بسيار زيادي بين يك بيمار با ديگري باشد، بازهم عملكرد منحصر بفرد هر وجود باعث ميشود تا تصميم به انجام كاري براي يك بيمار، امري نسبي باشد. حال اگر چنين تصميمي درست پيش نرود، آيا بحث پيش رويمان مسئوليت فرد تصميم گيرنده هست؟ يا اينكه قضايا را بعنوان امري انجام شده تلقي خواهند كرد؟ كاركنان بيمارستان نقش پاسداران نظم زمان را ايفا مي كنند و در عين حال سعي مي كنند تا به بيماران همان چيزي را تزريق كنند كه آنها بدان نياز دارند: نااميد نباش، ما مشكل ترا برطرف مي كنيم! و اما براي اينكار هم بيمار و هم ملاقاتي ها بايد صبر و حوصله داشته باشند. بقول گفته قدما، درد كيلو كيلو مي آيد و گرم گرم مي رود. گرفتاري بزرگتر اما در اين است كه مفهوم زندگي و مرگ در اين مجموعه كاملاً دفرمه شده است. چرا كه زندگي تنها خودش را در ترس از مرگ نشان ميدهد. شايد اين موضوع تنها در بخش مخصوص كودكان صادق نيست. در آنجا اگر درد هست، گريه مي كنند و اگر درد نيست، بازي مي كنند. آنها در زندگي نقص نمي بينند. زندگي براي شان هماني است كه دارد پيش ميرود. حال آنكه براي بقيه بيماران – حتي كل پزشكان و كاركنان – زندگي آني است كه قرار هست در بيرون بيمارستان پيش برود. با مفهوم معيني از دوندگي و دل خوشي از ساعاتي فراغت. انگار اين فريب نيز همراه هوا در بدن انسان وارد مي شود كه بيمارستان وجودي موقتي است و زندگي تنها و تنها در فضاي ديگر واقعي است. دست برادرم را مي گيرم. سعي مي كنم به دروغ بگويم كه چهره اش نسبت به ديروز خيلي فرق كرده و شاداب تر شده و يا، فلان و بهمان موضوع خنده دار را برايش واگويه كنم تا حتي اگه شده لحظاتي او را از ترس به غلط جاافتاده در ذهنش دور كنم كه انگار ظلمي بزرگ بر وي روا شده كه جسمش دچار بيماري شده است. ملاقاتي هاي ديگر كه دور مريض هاي ديگري جمع هستند بدون اينكه زبان مكالمات ما را بفهمند بما لبخند مي زنند چرا كه صداي خنده من و برادرم برايشان عجيب و جالب بوده. دستي براي بيمارشان تكان مي دهم كه همه انگار در اصراري نانوشته و هماهنگ در تلاشند تا خود را بيشتر از آنچه كه هست بيمار نشان دهند. جلب توجه و ترحم قانوني است پايدار در چنين ديدارهائي. از سالن ها مي گذرم و از بيمارستان خارج ميشوم. از جائي كه همه در تلاش برگشت به روال عادي زندگي اند. شايد چنين ساختار پيچيده اي همچون بيمارستان نيز در چنگال قوانين در حال گسترش و فراگير مناسبات مبادله اي بطور كامل اسير گردد و همه اعمالش در خدمت سودآوري اش قرار گيرد، اما هرچه هست چنان حالتي از زندگي در آن جاري است كه انگار كره اي است كاملاً بيگانه در منظومه زندگي روزمره ما.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?