کلَ‌گپ

۲۶/۱۲/۱۳۸۲

احساسات و زندگي ما در غرب تازه از بيرون آمده ام. بيرون كه چه عرض كنم، رفته بودم براي ملاقات برادرم كه در بيمارستان خوابيده. اون از يه حادثه خيلي جدي جان بدر برده و خلاصه خيلي هم سركيف هست. اگر چه يه عالمه سيم و شلنگ به هرطرفش وصل كرده اند و دستگاه هائي مدام بوق ميزنند و علائم مختلفي روي مونيتورشون نمايش داده ميشن – چيزي با قيافه هاي بيق ما انگار رابطه معكوس داره و مدام ما رو به حيرت فرو ميبره. جالب اينكه از رو نميريم و خيال مي كنيم با نگاه به آن، بالاخره به راز و رمزش پي خواهم برد! اما چند لحظه اي نگاه، بمن ثابت مي كنه كه اين كار تحقيقي رو بذارم براي بعد. فعلاً فرصت زيادي نيست.- بهرحال با برادرم سر هر چيزي و هر كلمه و حرف و قيافه اي كه مي بينيم، مي خنديم. خنده هاي ما خود بخود چهره خيلي از پرستاران رو خندان كرده. دخترك پرستاري بما نزديك ميشه و به آلماني چيزهائي ميگه. قيافه برادرم فرياد مي زنه كه: من كه چيزي نفهميدم، اگه ممكنه يه كتاب لغت هم در كنارش بهم بدين... خب، قبل از اينكه اون چنين سوالي رو به زبان بياره، من به انگليسي منظور دختره رو مي پرسم و دختره نيز لغات مناسب به انگليسي براي توضيح نظر خودش رو از پرستارهاي ديگه و صداي هرهر و كركر آنها نشون ميده كه كل اين قضيه شده يه موضوع جك كه بي خيال اين حرفها. سروكله دخترك دوباره پيدا ميشه. اينبار بدون اينكه اعتماد به نفس خودشو از دست بده، دوباره به آلماني چيزهائي گفت كه مربوط به اتاقي در طبقه هفتم هست. برادرم كه متخصص نمايش هست، حالتي از خودش نشان ميده كه انگار همه چيز رو فهميده. ميگم: منظورش چي بود؟ توضيح ميده كه منظور دختره اينه كه من ملاقاتي دارم در طبقه هفتم هست و اگه كسي بياد بايد بره آنجا ... ميگم: فلاني تو هم مارو گذاشته اي سركار؟ آخه كسي كه در اتاق مراقبت هاي ويژه هست ميتونه براي ديدن ملاقاتي اش بره طبقه هفتم؟ از طرف ديگه، مگه من ملاقاتي نيستم؟ خب چطور شده كه منو اجازه ميدن و كسان ديگه رو اجازه نميدن. برادرم كه انگار قصد نداره از رو بره، ميگه: نه، منظورش اينه كه بعداً ملاقاتي ها رو بايد آنجا ملاقات كنم. ميگم: خب فكر نمي كني كه چنين حرفي بي معني است؟ اصلاً تعجب من اينه كه تو بعنوان شنونده اين حرف هيچ شكي به اين صحبت نداري؟... خلاصه با خنده بعدي كه روي همين موضوع پيش آمد، ميگه: بابا جان حتماً اونا يه منظوري دارن ديگه... ميگم: من مي فهمم كه يه منظوري دارن، اما اونا انگار آمده بودند كه منظورشان را بما حالي كنند. بگذريم همينطور مي مونيم اگه كاري هم بايد صورت بگيره، خب خودشان ميان سراغت. مسير بيمارستان تا خونه رو آنقدر آروم ميرونم كه صداي همه ماشين هاي پشت سري ام در مياد. دارم به اين موضوع فكر مي كنم كه چطور زندگي انسانها حتي نه به موئي كه به رشته هائي ميكروسكوپي بند شده. بالاخره به خونه ام ميرسم و آمده و نيامده، تلفن زنگ ميزنه. همان دوستي است كه بطور تصادفي شب قبل به منزل برادرم رفته بود و بعداز ديدن وضعيت وخيم اون، با هم به بيمارستان رفته و عملاً باعث نجات جانش شده بود. ميخواد بدونه كه اگه حالشو دارم با هم بريم پياده روي در جنگل. موافقت مي كنم و مياد. - " دارم فكر مي كنم كه اگه آن شب نمي رفتم پيش برادرت، شايد قضيه ناجور تر از اين حرفها ميشد. انگار دستي نامرئي منو كه حسابي خسته و كوفته بودم و غذائي گرفته بودم كه بخورم، بطرف خونه برادرت كشاند" -" والله من فكر مي كنم كه در شبانه روز خيلي از اين اتفاقات مي تونه بيافته ولي نمي افته و هيچ كس هم از چنين احتمالي صحبت نمي كنه. درست مثل همين مورد. اگه تو نمي رفتي، كسي نمي گفت: اي بابا فلاني هم نرفت يه سري بهش بزنه. و همه بعنوان امري و حادثه اي بديهي يا طبيعي باهاش برخورد مي كردند. فكر نمي كني كه تعداد حوادثي كه ميشه جلوشونو گرفت و فقط به چشماني بينا تر احتياج داره كه متاسفانه ما فاقد اون هستيم، ميتونست خيلي كمتر از اينها بشه؟ فكرش رو بكن. همين حادثه در كشورهائي با فرهنگ هاي شرقي – با تمامي پارادوكس هايش – كمتر اتفاق مي افته. يادمه تابستان يكي از دوستانم اومده بود پيشم. بعداز اينكه خبردار شديم كه يكي از همكاران راديوئي ما از شهروندان تاشكندي، به بيماري سرطان مبتلا شده و يكي از چشمانش رو از دست داده، از خود بيخود شده بوديم كه يه كاري براش بكنيم. شنيديم كه خيلي از دوستان ديگه اي هم در همانجا بهش كمك مي كنند و خلاصه اينكه در اينجا حتي همسايه هاش نميدونند كه اون اسمش چيه. - " من قبول دارم كه قضيه بغرنج تر از اين حرفهاست. درواقع شايد حضور اينهمه خارجي در اينجا برعكس تبليغات احمقانه شان، منشاء كمك رواني مناسبي به اينها باشه. اگر اينها از صبح تا غروب ترس از خارجي و دامن زدن به احساس ناامني رو پيش نبرند؛ يا مثلاً هنوز صداي بمب هائي كه در مادريد گذاشته شده، تو آسمان مي پيچه كه دستشونو به سوئي دراز كرده و اين و آن رو بعنوان مسئول معرفي مي كنند، طوري كه هر خارجي و بالاخص خاورميانه اي ها بعنوان مظنون بالقوه ديده ميشن. اگه عقل و خرد بر رفتارها حاكم بود، چه بسا كه همين خارجي ها خود مامن مناسبي براي تسكين بسياري از دردهاي شهروندان غربي ميشدند. شهرونداني كه در تنهائي غريبي دست و پا ميزنند." -" تقريباً سه سال پيش بود، حدود آپريل سال 2001 كه داشتم از پياده روي بر ميگشتم. دسته اي گل وحشي چيده بودم و يكي از همسايه هاي هم طبقه تو راهرو وايستاده بود و بعداز سلام و عليك، بهش گل ها رو تعارف كردم و اون تشكر كرد و نگرفت. از حالتش و حرف زدنش احساس كردم كه انگار حالت ملتهبي داره. راستش رابطه حسنه اي با هم نداشتيم. چندين ماه پيشتر از اون روز، وقتي داشتم صبح زود نرده هاي جلوي خانه ام رو پاك ميكردم كه روش انگار كبوترها آثار هنري شون رو جا گذاشته بودند، ديدم از در خونه اش اومده بيرون و به زبان آلماني و در اشاره به من يه چيزهائي داره ميگه. من اولش برگشتم پشت سرم رو نگاه كردم. بعدش پرسيدم منظورت منم؟ گفت: آره. و اينبار به هلندي و لهجه همين منطقه شروع به صحبت و داد و بيداد كه باز هم من نفهميدم منظورش چيست. رفتم جلوتر و ديگه از عصانيت مي خواستم بگم: چته بابا، سرصبحي، مگه زنبور گزيده تورو كه اينجوري داد و بيداد مي كني؟ اينبار شمرده تر گفت: تو به اين كبوترها حق نداري غذا بدي. اونا عادت كرده اند و حالا ميان نه تنها روي بالكن تو، بلكه رو بالكن من ميان و آنجا رو كثيف مي كنند. ميگم: من دلم نيومد كه بهش غذا ندم. وقتي من در خونه ام رو باز كردم، اون بدون ترس اومد تو و وقتي شروع كردم بهش غذا دادن، خورده نان رو از تو دستم ميگرفت. با اينهمه زن عصباني تر از اين حرفها بود. و اصرار كه تو نبايد به آنها غذا بدي وگرنه ميره و از دست من به شركت خونه كه نقش صاحب مجتمع رو داره شكايت مي كنه. من هم پذيرفتم كه اين كار رو نكنم. حالا همين پيره زن با حالتي ملتهب كنار بالكن وايستاده. من فكر مي كردم كه احتمالاً منتظر يكي از فرزندانش هست. هنوز نيم ساعتي نگذشته بود كه يكي ديگه از همسايه هايم در خونه ام رو زده و با چشماني پر اشك اشاره كرد كه همسايه مان مرده. من فكر مي كردم منظورش پيرمردي است كه دو تا خونه دور تر از خونه من زندگي مي كنه. همسايه گفت: نه، اون يكي، همان پيره زن آلماني رو ميگم. اوناش اونجا رو صندلي مرده است." به طرفش رفتم. اصلاً باورم نميشد كسي كه همين نيم ساعت پيشتر از اون ديده بودم، مرده باشه. يه رو تختي رو روش انداخته بودند و منتظر دكتر و بعدش منتظر ماشين مخصوص نعش كش مانديم. دكتر آمده و معاينه اش كرد و خلاصه بعدش هم جنازه اش رو منتقل كردند. نكته اي كه مجبورم كرد همه اين قضايا رو برات بگم، اينه كه اين بيچاره به يكي از همسايه ها مراجعه كرده و گفت كه حالش خيلي بده و اگه ممكنه شماره تلفن دكتر محلي رو براش بگيرن. همسايه ما هم به بخش اورژانس زنگ نزد و به دكتر معمولي زنگ زد. در اينجور مواقع دكتر معمولي قضيه رو در حد كسالت عادي مي فهمه و خلاصه دير ميرسه. به همسايه ام گفتم: چرا اورژانس زنگ نزدي؟ ميگه: اگه بيان و بفهمن كه قضيه جدي نيست، اونوقت من بايد ششصد مارك جريمه بدم. بهش ميگم: من از همين الان به تو قول ميدم كه اگه براي من چنين اتفاقي افتاد و تو به اورژانس زنگ زدي و من حالم در حد اورژانس شناخته نشد، من اون جريمه رو ميدم. اما تو شخصاً حال مريض رو تشخيص نده. خلاصه كنم دوست من، در اين سرزمين قضايا خيلي سطحي و با معيارهاي عجيب و غريبي برخورد ميشه. انگار ولوم بخش احساسات انساني شونو حسابي پائين آورده اند و يا حتي خاموشش كرده اند. ..." - " البته ولوم عقل مردم در مناطق شرقي رو انگار همينطور دست كاري كرده اند!" ... ساعاتي با هم قدم ميزنيم و مباحثه مان در رابطه با مصاحبه با آينده رو زيرو رو كرده و پيش مي بريم. نظرات شما

This page is powered by Blogger. Isn't yours?