کلَ‌گپ

۲۸/۰۵/۱۳۹۶

روح بازیگوش!


     - وبلاگ نویسی این دوره و زمانه شده مثل نوشتن و انداختنش درون یک بطری و بستن سرش و انداختن آن به دریا. کسی که آن یادداشت را می نوشت، به کسی فکر می کرد که آنسوی جهان – حتی ممکن هست در همان ساحل – آن بطری را پیدا کرده و بازش کند و نوشته را بخواند. آن زمان کدام اهمیت داشت، نوشتن؟ یا خوانده شدن؟
     نوشته بخشی کوچک از روحی است که درون آدمی شکل میگیرد. گاه نماد تمامیت وجود هست و گاه، تنها ذره ­ای. نه چیزی بیشتر. نوشته گاهی دستکاری کردن روح هم هست. گوشه ­ای را اینسو و یا آنسو بکشی؛ چکشی را بر جایی دیگر وارد کنی. هرچه هست ربطی به همه آن گذرانی ندارد که جان آدمی با آن درگیر هست.
     وقتی از جان آدمی و گذرانش می نویسی، این نگاه روح توست به جسم و جان ات. درست مثل دفتر خاطرات. هرچه می نویسی، گذشته است بر آن جسم و آن جان. اما، روح گاهی که میخواهد خودش باشد، جان در عذاب می شود. بی تابی روح در انعکاس خود آنقدر هست که آرامش را از جان میگیرد.
     گاهی روح کز کرده و غمگنانه در گوشه ای خودش را پنهان می کند. قلم به دست میگیری تا او روی نشان دهد و بیاید و در بازی تو شرکت کند؛ اما، دریغ از یک تکان و یک نگاه و حتی کمترین صدا. میدانی که بی تاب هست؛ بیتابی اش را میشناسی. اما روی نشان نمیدهد و حرف نمی زند. گاه درست در ملتقای خواب و بیداری به سراغ ات میآید و میگوید: ببین، یه چیزی میخوام بهت بگم. فلانی رو یادت هست؟... آنگاه، تا بجنبی و بخواهی بیاد فلانی بیافتی، باز میرود گوشه ای و ... دیگر زبان باز نمی کند و بُغ کرده و آنجا در خود فرو میرود.

     2- قرار بود یک عمل کوچکی داشته باشم؛ آنقدر کوچک که تأثیر چندانی بر روزمره گی ها از خود بجای نمی گذارد. روح ام اما وارد میدان شد! از میان یادها و نشانه ها و خاطرات و غیره، برداشت برای همه آنانی که بخشی از مشغله ی فکری اش بودند پیام فرستاد. نه اینکه از ماجراهایی که قرار است برای تن اتفاق بیافتد چیزی گفته باشد؛ نخیر. برای یکی نوشته، دیدن تو درست در این لحظه آرزوی بزرگ من هست. به دیگری نوشته: چه خبر چکار می کنی و دلم برات تنگ شده؛ به آن دیگر نوشته: یهو دلم خواست بوسه ای برایت بفرستم.
     هنوز سوالم را درست و حسابی پاسخ نداده که: خب، اینها که تو نوشته ای برای چی بود؟ 
    میگوید: خب، فرض کن این عمل، یک عمل سنگینی بوده مثل عمل قلب باز و یا حتی تعویض کلیه یا هرچیز دیگری. چکار میکردی؟ بهتر نبود به همه آنهائی که دوستشان داری یکبار هم که شده با صراحت تمام بگویی که چقدر دوستشان داری؟ به این کار درست از آن زاویه هم نگاه کن که اگر از عمل نتوانستی بیرون بیایی، روح آنان را چقدر بارور می کردی؟ هر کدام از آنان با این آخرین وداع تو سروکار میداشتند و یاد تو را با لبخندی بر لب به جلوی پیشانی شان می آوردند و چه بسا در جاهای مختلف هم از تو صحبت می کردند.
     میگویم: اما این عملی که من داشتم مثل گرفتن ناخن دست و پا هست!
     میگوید: گرفتاری من و تو درست در همین بخش هست. تو برای چنان یگانگی درونی خودت به یک فضای بسیار رعب آور و یک وضعیت وحشتناک نیاز داری. من اما میگویم: از این بهانه های ساده یگانگی خود و حس ات بهره بگیر. بگو به آنی که دوستش داری، بگو به آنی که درست در همان لحظه معین جایش را خالی می بینی؛ حتی به آنی که همیشه آرزوی نوازشش را داشتی و طوری که انگار در بغل توست و تو موههایش را نوازش می کنی و بوسه ای بر آن میگذاری.
     ... من و روحم قادر نیستیم با هم کنار بیاییم. او به معضلاتی که جسم و جان ما و وجود و حضورمان در زندگی روزمره با آن روبرو هست، توجه نمی کند. او نمیداند در لحظه بیان چنان کلماتی، گیرنده کیست؟ آیا روح طرف مقابل هست یا جسم و جان اش که در مناسبات و قراردادها جای دارد؟ او نمی داند که در روال متعارف، نمیتوان مثلاً به زنی که درون یک خانواده و یک واحد اجتماعی به کار و زندگی و گذران مشغول هست بگویی: تو بخشی از رویاهای شبانه من هستی و سالهاست فکرم به این است که آیا میشد موههایت را نوازش کنم و همانطور که آرام خوابیده ای بوسه ای بگذارم روی موههایت؟ درست مثل آن گره زیبایی که همچون یک پرنده روی موههای تو گاهی تداعی پروانه ای میکند!؟
     روح ام در عین زمان که قهقهه میزند، اما آزرده است. نه برای اینکه عمل فوق گذران این بازی اش را آنگونه پیش نبرد که دلش میخواست؛ آزرده هست که فکر می کند این من هستم مقاومت می کنم. حال آنکه نمیداند بجای اینکه از زبان و کلام و نوشتار و غیره با نام و نشان من استفاده کند، باید درست در بزنگاههایی که چشمم را به چشمان دیگری خیره میکنم، به کاسه چشمانم وارد شده و تلاش کند با روح طرف مقابل تماس بگیرد. بگذار آن دو از همان زبانی استفاده کنند که قرن ها و هزاره هاست زبان عاشقانه نام نهادندش و حرف و حدیث خود را به تشعشعات چشمان او مخابره کند و بس.
     نه حرفی زده شد، نه نوشته ای رد و بدل شد؛ هرچه هست عشقی بود و شکل گرفت و گرم شدند و شدیم و تمام. تا جایی دیگر و تقاطع چشمان و خلوت کردن روح!

     حال دیگه روح ام آرام گرفت. کافی است این نوشته را در بطری " وبلاگ " انداخته و در آن را با چوب پنبه ای بسته و به دریای مواج مجازی بسپارد. چه کسی میگیرد و چه کسی میخواند و چه کسی روح مرا از توی بطری آزاد می کند!

۱۷/۰۵/۱۳۹۶

یک اتفاق ساده!



   
هنوز برای قراری که گذاشته بود دو سه ساعتی وقت داشت. تراشیدن ریش و دوش گرفتن زمان زیادی نمی گرفت. با خود فکر میکرد، حالا که چنین وضعی پیش آمد، بد نیست در خفا و بدون اینکه به کسی اطلاع داده باشد، برای خودش یک جشن مختصری هم گرفته و اگر شد چند پیکی هم بزند.
از خانه­ اش تا محل قرار راهی نبود و میتوانست پیاده برود. رفیق­ اش گفته بود امشب وقت دارد و میخواهد به همان رستوران نزدیک مرز آمده و با هم شامی بخورند و پیکی بزنند. شاید، رفیق­ اش میخواست او را سورپرایز کند؟ بهرحال، چه فرقی می کرد. میشد دیداری داشت و مثل همیشه آسمان و ریسمان بافت و زمین و زمان رو به چالش کشید و درباره همه چیز صحبت کرد. بالاخره راز بقای چنین دوستی­ هایی که بازمانده چند دهه هست، بیشتر از اینها نیست. نه رفاقت بر سیاق روابط تشکیلاتی است که کسی شنونده و دیگری گوینده باشد؛ حتی وقتی هم که جایشان را عوض میکردند، باز هم هر دو به این قاعده احترام می گذاشتند که گوینده اصلی در کدام سو نشسته است. وقتی تو چیزی میگوئی، مثل گزارش دادن هست؛ وقتی او چیزی میگوید، وحی نازل است از بالا. حتی اگر نظری که میدهد، هیچ به دل ننشیند و نتوانی آنرا بفهمی.
از طرف دیگر، مثل دیدارهای رفیقانه نیست؛ از آنهائی که بی محابا درباره همه چیز حتی درباره خصوصی­ ترین بخش­ های زندگی خودت صحبت کنی. از خودت بگوئی یا از خود دیگری بشنوی. کم و بیش غُری رد و بدل شده از گذران زندگی خصوصی و عمومی و کار و بار تا میرسی به آنجائی که در بطن این دوری تحمیلی از زندگی در سرزمین خود همیشه چیزی حل نشده باقی مانده است. نه میتوانی خاطراتت را پاک کنی و نه میتوانی آنرا با گذران امروزت پیوند بزنی و نه حتی اگر هم اتفاق اتصال روی دهد، قادر به بازسازی­ اش باشی. یک روند ناقص و رها شده. باغی که تمام گل­ هایش را کنده باشند و هیچگاه قادر نبوده باشی یکبار دیگر جانی تازه به آن بخشی. تنها برایت می ماند از زیبائی آن فضا و آن محیط و آن گذران حرف بزنی.
لباسی را از کمد بیرون کشید. لباسی که باید کراواتی هم میزد. " نه، بهتره کراوات نزنم. از همان اولین لحظه دیدار، طرف متوجه رسمی بودن فضا میشه و حتماً میره سر انگیزه این کار. بهتره لباس معمولی ولی تر و تمیزتر بپوشم."
با این افکار یکی از پیراهن­ های تازه اطو زده­ اش را بیرون کشید. پیراهنی با رنگی کبود. رنگ این پیراهن با کت و شلواری که داشت هماهنگ بود. به کفش هایش واکسی زده و برقی بر آن انداخت. همه چیز آماده بود و تا قرار ملاقات نیم ساعتی وقت داشت. اگرچه فاصله کم بود اما، تصمیم گرفت با ماشین برود. جائی که قرار گذاشته بودند، نزدیک یک پارکینگ بود. اگر آنقدر مشروب خورده باشد که نتواند رانندگی کند، میتواند ماشین­ اش را همانجا گذاشته و صبح برود سراغش.
رستوران در این روز از هفته آنقدرها شلوغ نمیشد. چند نفری که بنظر میرسید توریست­ هایی باشند که به شهرک مرزی آمده­ اند، به آرامی مشغول صرف غذا بودند. آهنگی ملایم از بلندگوهای رستوران پخش میشد، نقش و حضور آن مثل نوری بود که اگرچه همه سالن را روشن میکرد، اما فضا کماکان نیمه تاریک بنظر میرسید. پسر جوانی که در رستوران کار میکرد، با لبخند به طرفش آمده و بعداز سلام و حال و احوال از او درباره سفارش غذا یا مشروب یا چیزی سوال کرد. سفارش یک قهوه داد تا در فرصتی دیگر که دوستش به او ملحق میشود، غذایی سفارش دهد.
همانطور که با هم ­زدن و خوردن قهوه مشغول بود به این دیدار، به گذران این روزهایش فکر میکرد. سالهای زیادی سپری شده بود. بار سنگینی از ایده­ آلها و آرزوهای شکست­ خورده و بی سرانجام او و امثال او را احاطه کرده بودند. پاگذاشتن به دنیای گذران زندگی روزمره، شکل­ دادن و حفظ و تداوم مناسبات مختلف زندگی از او و دوستانش انسانهایی آرام، درخود و مأیوس ساخته بود. هیچ چیزی نمیتوانست موضوع کشش مبارزاتی، حرکت و تحول و حتی جرئت تغییر باشد. یک وضعیت ثابت روزمره ­گی. گذرانی سترون. نه کسب و کار و درآمد ارزش بود و نه دل­ کندن از آن و رفتن پی ماجراجوئی­ هایی که زمانی اصلی ­ترین موضوع روزانه زندگی­ شان بود. درست مثل همین قهوه­ ای که پیش رویش قرار دارد. به آرامی سرد میشود و از طعم می افتد و آخر از روی میز برداشته میشود و جای خالی آن، هیچ حس خاصی را بر نمی انگیزد. حضوری که نماد هیچ تغییری نبود.
چشمی دور رستوران گرداند. در گوشه و کنار رستوران چراغ هائی فضا را کم و بیش روشن کرده بودند بدون آنکه نشانه­ ای از حضورشان را به رخ بکشند. آیا انسان میتوانست چنین نقشی ایفا کند؛ بی هیچ توقعی از حضور و صرفاً ایجاد فضائی روشن و خدمت به چشمانی که بینائی­ شان قادر به دیدن تاریکی­ ها نبود؟
صدای موزیک، انگار با حجم رستوران در هم آمیخته باشد؛ همه جا حضور داشت و حضورش را نمی فهمیدی. صدای کارد و چنگال گاهاً ضرباتی را به بدنه این حجم فرو میکرد و میشد آدمهایی را دید که با اشتیاق تمام با غذایشان مشغول هستند و تنها گارسن رستوران در کنار بار نشسته بود و با چشمانش به مشتریان خیره بود تا هیچ خواسته­ ای از لحظه طرح تا اجرا، با فاصله غریبی همراه نشود. کارگری که پشت بار ایستاده بود مثل همه بارمن­ های جهان مشغول به کارهائی بود که انگار همه آنها در یک مکتب معین تعلیم دیده باشند؛ شستشوی گیلاس ­های مختلف و گاه کشیدن دستی بر پیشخوان و رد و بدل کردن کلماتی آرام که با موزیک فضای رستوران هماهنگی کامل داشت.
ساعت روی دیوار نگاهش را به خود جلب کرد. بیست دقیقه­ ای از زمان دیدار گذشته و هنوز از دوستش خبری نبود. بین نگاه گارسن و صورت او حرفهای نگفته­ ای رد و بدل شد.
– پس چی شد این دوستی که گفته بودی قرار هست بیاید؟
- میاد! شاید سر کار گیر کرده. تو نگران نباش. حتماً غذا سفارش میدهیم و ... لبخندی بر چهره­ اش نشست طوری که انگار گفته باشد: حتی اگه غذا سفارش ندهیم، پولش را پرداخت می کنیم! انعام تو هم سرجایش خواهد بود.
صدای باز و بسته شدن در اول و سپس در دوم رستوران به گوش می رسد. چشمانش بدانسو می رود شاید بتواند با نگاهش از رفیق­ اش استقبال کند. دختری بر آستانه در ظاهر میشود. نگاهی به دور و بر می اندازد و به سوی میز بغلی رفته و آنجا می نشیند. کیف­ اش را روی میز میگذارد. با خود چمدان کوچکی دارد که مثل چرخ دستی با خود حمل کرده و زیر میز و کنار پاهایش می گذارد. زیبایی چشمگیری دارد طوری که گارسن و بارمن در یک لحظه با اشتیاق تمام به سویش نگاه می کنند. دختر جدی­ تر از آن هست که به نگاهشان پاسخ دهد؛ مملو از اعتماد به نفسی که ناشی از زیبائی خیره کننده ­اش هست. به ساعتش نگاه می کند و کتابچه­ ای را از کیف دستی­ اش بیرون می کشد. تیتر کتاب دیده نمی شود. با حالتی کلافه آنرا ورق میزند. گارسن جوان با لبخندی متعارف به سویش رفته و با فاصله معینی کتابچه لیست غذا و نوشیدنی را روی میز گذاشته و می پرسد: آیا چیزی می نوشید یا میخواهید غذائی سفارش دهید؟ دختر نگاهی به مرد جوان انداخته و آنگاه لابلای کتاب میگردد. گارسن، نگاهش را دنبال می کند و با کنجکاوی او نیز سکوت می کند. دختر میخواهد چیزی بگوید؛ کلماتی را به انگلیسی بیان میکند که زیاد مفهوم نیست. زیر لب چیزی میگوید که آنهم مفهوم نیست. آنگاه به روسی به خودش غُر میزند... آخرین لحظه میگوید: یه قهوه... نه کاپوچینو برایم بیاورید و ... در ادامه کلمه "لطفاً" را به روسی میگوید.
حالا فضا دیگر از آن گذران آرام خود بیرون آمده. موجی بر دریای آرام رستوران وارد شده و موزیک و صدا و نور و لحظه و توجه همه و همه تحت تأثیر دختر و عواقب بعدی حضورش قرار گرفته­ اند. دختر نگاهی به دور و بر می اندازد و متوجه او میشود. او نیز با لبخندی به دختر نگاه می کند. هیچ گاه در تمام این سالهائی که در غرب زندگی کرده قادر نبوده حضور مردان و زنان روس را نادیده بگیرد. صدایشان، موضوعاتی که مطرح میکنند، راه رفتن­ شان و حرکاتشان و بطور کلی حسی از همبودی را در وی زنده می کنند. انگار هموطنانی هستند که در قراردادی نانوشته افرادی نزدیک به او هستند؛ گاه حتی قوی ­تر از حضور هموطنان خودش. آنها همیشه برای او حاوی دنیای شگفتی­ ها بوده­ اند. وقتی با آنها صحبت میکنی، در یک لحظه ویژه که میتوان لحظه حقیقت نامید، تمام مرزهایشان گشوده میشود و با تو چنانی همزبان میشوند که انگار سالهاست تو را میشناسند.
مرد با خود کلنجار می رود. آیا کار بدی خواهد بود اگر از او درباره روس بودن سوال کند؟ شاید به کمک او احتیاج داشته باشد. دختر اما آنقدر زیبا و آنچنان مرتب و شیک هست که دچار تردید میشود. اما، اگر در این لحظه خاص که دختر هم با نگاهی کم و بیش پرسنده به او خیره شده، سر صحبت را باز نکند، دیگر سنگینی فاصله را نمی تواند پر کند.
- شما روس هستید؟
- آه، بله. شما روسی می فهمید؟
- کم و بیش. البته آنقدر که بتوانم چند کلمه­ ای صحبت کنم.
- چه خوب! وضع شما حداقل از من بهتر هست که حتی یک کلمه نه آلمانی و نه هلندی بلد نیستم. انگلیسی من هم که وقتی دستپاچه میشم، بطور کلی تو مغزم کلید میشه!
با هم میخندند. دختر میگوید: میتوانم کنار میز شما بنشینم؟
- خواهش می کنم. معلومه. خیلی هم افتخار میدین.
مرد بلند شده و به دختر در حمل چمدانش کمک می کند. گارسن هم از راه رسیده و کاپوچینوی دختر را روی میز مرد میگذارد.
- شما اینجائی هستین؟ تو همین شهر زندگی می کنید؟
- اینجائی نیستم هرچند سالهایی که اینجا هستم بیشتر از سالهائی است که در کشور و شهر خودم زندگی کرده ­ام. توی همین شهر زندگی می کنم. حالا مثلاً قرار هست یکی از دوستانم بیاید و شامی با هم بخوریم. اما الآن نیم ساعتی هست که دیر کرده و شاید مجبور باشم غذائی سفارش داده و غذای اونو هم خودم صرف کنم!
صدای زنگ موبایل دختر بلند میشود. دختر موبایلش را بیرون آورده و چیزائی درونش یادداشت می کند. هنوز چند دقیقه­ای نگذشته که موبایل مرد نیز توی جیب کت ­اش به لرزه می افتد. حتماً پیامی دارد. گوشی ­اش را باز می کند. دوستش نوشته که متآسفانه نمی تواند تا یکساعت دیگر خودش را به رستوران برساند و از آنجائی که شنیده میهمانی هم امشب برایشان میرسد، عذرخواهی کرده و خواهش کرده که برنامه امشب را به فردا موکول کنند.
مرد، در میانه وضعیتی ویژه گیر کرده بود. از یکسو دلش نمیخواست بخاطر حذف برنامه از صحنه خارج شده و مصاحبت با این دختر زیبا را از دست بدهد. از سوی دیگر، نمی دانست چه دلیلی برای ماندن در رستوران بیابد. دختر پرسید اگه احیاناً مجبور باشد یکساعتی در رستوران بماند، آیا امکانی هست که بعداز آن اتوبوسی یا وسیله نقلیه دیگری باشد که او را به جائی برساند؟
- من از ساعات اتوبوس و اینا خبر ندارم. چون خودم ماشین شخصی استفاده می کنم. اما، میشه تاکسی هم سفارش داد.
- قرار بوده که یکی از دوستانم با خانواده از پاریس حرکت کرده و بیان دنبالم. با من در این شهر قرار گذاشتند و اینکه حداکثر تا نیم­ساعت دیگه خودشونو برسونند. الان برام پیام دادند که ممکنه... دختر صحبت ­اش رو قطع کرده و پس از مکثی گفت: پس گفتید که اتوبوس و اینا پیدا میشه که با اون برم شهر؟
- آره. فکر می کنم باشه. تازه میتونم از گارسن سوال کنم اگه مایلید؟
- نه نه. هروقت لازم شد بعداً سوال می کنیم. فعلاً منتظر می مانم.
- ببین... ببخشید میتونم اسم شما رو بپرسم؟
- آه معلومه. ببخشید من اصلاً خودم رو معرفی نکردم: من لنا هستم. از اوکرائین. البته بخش روس زبانان اوکرائین. از خارکف. حتماً برای شما آشنا هست. راستی، شما نگفتید شما چطور شد که زبان روسی یاد گرفتید؟ اروپائیان که خیلی کم به یادگیری زبان روسی علاقه نشون میدن!
مرد هم خودش را معرفی کرد. و در ادامه گفت: البته داستانش مفصله و حالا امیدوارم دوستان شما دیرتر بیان و من هم براتون تعریف می کنم. اما بذار یه پیشنهاد عجیبی بهتون بکنم: ببینید، امشب من با یکی از دوستانم قرار داشتم که الان به من پیام داده نمی تونه بیاد. من هم به رستوران گفته­ ام که شام اینجا خواهم بود و برای دو نفر. شما چطور؟ آیا شام خورده ­اید یا به من افتخار میدهید که شما رو برای شام دعوت کنم؟ ببینید، روراست بگویم: من از پرروئی که دارم نشان میدهم معذرت میخواهم. اما این فکر یک لحظه به ذهنم رسید و به خودم گفتم: اگه الان به شما نگویم، بعداً پشیمان خواهم شد!
- اوه خیلی ممنون. اتفاقاً اولین برنامه­ ای که به ذهنم رسیده بود برای اینکه وقت رو بگذرونم به این بود که سفارش غذا بدم. با دوستانم هم همین قرار رو داشتیم که اگه زود رسیدند در همین شهر یه چیزی بخوریم و بعد حرکت کنیم.
- خب پس اینطوری خیلی هم عالی شد. موافقید بعنوان آشنائی یه پیک شراب سفارش بدیم؟
- آره چرا نه. برای من لطفاً شراب سفید سفارش بدین.
مرد باور نمی کرد که دست حادثه او را در چنین شرائطی قرار دهد. حتی فرصت نمی کرد نگاهی به گارسن و بارمن بیاندازد که چگونه با نگاهشان و خنده ریز به او و دختر خیره شده بودند. زیبائی دختر آنچنان شگفت­ انگیز و بی­ نظیر بود که هیچ کس قادر نبود نگاهش را از چهره وی کنار بکشد. وقتی طول رستوران را طی کرد تا به دستشوئی برود، همه نگاه ها جلب او شده بود. اندام موزون، راه رفتن منظم و لباس متناسب و زیبا؛ این چه اتفاق غریبی بود که درست در چنین شبی و با چنین فضائی برای مرد رُخ داده بود؟
دختر از دستشوئی برگشت. گارسن غذای سفارشی آنها را روی میز چید و برای هرکدام شرابی نیز روی میز گذاشت. دختر غذایش را با آرامش و استایل می خورد. اگرچه بنظر گرسنه میرسید، اما هیچ شتابی در خوردن نداشت. انگار برای ساعت­ ها نشستن در این رستوران برنامه ریخته باشد.
هرکدام به سهم خود از گذرانشان صحبت کردند. دختر گفت که از فرصت مسافرت آزاد اوکرائینی­ ها به اروپا استفاده کرده و حال دارد برای مدتی اقامت پیش بستگانی که در برلین دارد به آن شهر میرود. مدتی در آمستردام و در بلژیک گذرانده. دو سالی هم در لهستان و در دانشگاه درس خوانده بود. این زنان و دخترانی که در محدوده اروپا زندگی می کنند براحتی از محیط مأنوس زندگی جدا شده وبه محیط­ های جدید خو میگیرند. حتی لحظه­ ای هم قادر نبود جای این دختر را با دختری از سرزمین خود تعویض کند. اتفاقی اینچنین برای زنان و دخترانی از خاورمیانه بندرت روی میداد.
تلفن دختر به صدا در آمد و متعاقباً معلوم شد که دوستانش امشب نمیتوانند به قرار برسند. دختر بعد از مکثی کوتاه گفت: خب، بنظر میرسه که امشب باید یه جائی برای خواب پیدا کنم. دوستانم فردا صبح میرسند و گفته­ اند که همراه دوستانی دیگر شب را در پارکینگی میگذرانند.
مرد در تردید دعوت دختر به خانه­ اش بود: آیا کار درستی است از او دعوت کنم؟ شاید این را حمل بر کم ظرفیتی من بداند؛ شاید با جواب رد خود ندامتی را تحمیل کند که تا مدتها قادر به فراموشی آن نشوم. دختر نگاهی به او انداخته و گفت: میتوانی مرا به هتل یا مسافرخانه­ ای برسانی؟
نزدیک هتلی توقف کردند. دختر بعداز نگاهی به او و به هتل گفت: ببین، من فردا درست نزدیک همان رستوران با دوستانم قرار دارم. اصلاً بجای اینکه هتل بگیرم، آیا برای تو امکان دارد که من امشب در خانه تو بگذرانم؟
مرد با لبخندی بر لب به او جواب مثبت داد و گفت: اصلاً در تمام این مدت در تردید بودم که از شما بخواهم امشب را بجای هتل در خانه من بگذرانی. حالا شما با این پیشنهاد کار مرا بسیار آسان کرده ­ای.
دختر با آرامش تمام و انگار که سالهاست با او دوست و آشنا هست، همراه وی و در حال خنده و شوخی وارد آسانسور شده و در راهرو حرکت می کرد. صدای ضربات منظم کفش او که موزونی خاصی داشت درست مثل موسیقی متنی بود که در بطن تاریکی شب، تمام سکوت و توجه محیط را به خود جلب میکرد. حتی همسایگان طبقات دیگر خانه نیز میتوانند تصور کنند زنی دارد با طمأنینه در بالکن طبقه بالا حرکت می کند؛ زنی که شاید شبی شاد را پشت سر گذاشته و یا بعداز آن خواهد گذراند.
چند لحظه­ ای پس از ورود به خانه دختر گفت: خب، حالا در خانه هستیم و میشه براحتی مشروب خورد. ببینم، مشروب سنگین چی داری؟ بیا به افتخار آشنائی­ مان پیکی بزنیم.
مرد میدانست در انتخاب بین عرق و کنیاک، دختر کنیاک را ترجیح خواهد داد. بطری کنیاک را از کمد مشروبات بیرون آورد با دو گیلاس بزرگ. دختر گفت: اولین پیک را در استکان کوچک بریز! میخواهم به سلامتی دوستی­ مان یک ضرب سر بکشم. و با گرفتن مشروب آنرا به سلامتی مرد بالا برده و بدون کمترین مکثی سر کشید. مرد با تردید لبی تر کرد و با لبخند به دختر گفت: خب، حالا وقت داریم و آرام آرام می نوشیم!
دختر به اتاق خواب رفت و پس از تعویض لباسهایش با لباسی راحت به اتاق پذیرائی وارد شد. مرد شگفت ­زده قادر نبود چشم از بدن زیبای دختر بردارد. هر حرکت دختر نشان از ظرافت و زیبائی خاصی داشت؛ از نشستن روی مبل تا چگونه­ گی برداشتن پیک کنیاک، تا شکلاتی که به دهان میگذاشت. ذره ­ای از ظرافت به دور نبود و در تمام این مدت فرم موهایش، آرایش چهره ­اش، لبخندی که بر لب داشت تماماً نمایش زیبائی و جوانی و موزونی بود. دختر از مرد خواست تا موزیکی بگذارد و بجای نور برق، چندتائی شمع روشن کند.
مرد در نقاط مختلفی شمع روشن می کند و دو تا شمع کوتاه نیز روی میز نزدیک مبل میگذارد. حال طپش قلب او با لرزش شمع، گرمای مشروبی که در رگ هایش در حال حرکت هستند در هم آمیخته و فضا را به تسخیر جاذبه دختر کشانده است. موزیک ملایم، حرکت سایه­ ها، لرزش نور شمع و فاصله بین او و دختر هر چه کوتاه تر میشوند، همه اینها با خود نشانه­ هایی بی نظیر از خوشبختی دست یافتنی داشتند.
دختر گفت: بیا این پیک رو به سلامتی خودمان دو تا و فقط امشب و اینکه انگار هیچ چیزی و هیچ کسی در این جهان وجود نداره جز من و تو، بهم بزنیم و یک ضرب بنوشیم. میخواهم این حس خوبم رو امشب با شراب و تاریکی و موزیک چنان به هم ببافم که هیچگاه از هم وا نروند و همیشه در یاد ما باقی بمانند.
کنیاک را سر میکشند. نگاه مرد در چشمان دختر خیره می ماند. شکلاتی به دختر تعارف می کند و دختر با نگاهش از او میخواهد تا خود تکه ­ای را در دهانش بگذارد. شکلات را به دهانش نزدیک میکند. دختر لبهایش را به سوی انگشتان او برده و به آرامی آنها را می بوسد و در حال خوردن شکلات سرش را به سوی سر مرد نزدیک میکند. نفس در سینه مرد حبس شده و همزمان قلبش زیر فشار طپش انگار میخواهد از تن او بیرون بپرد. دختر به آرامی و در حالی که لبانش را به لاله گوش او می چسباند به آرامی میگوید: تو چرا منو به رقص دعوت نمی کنی؟
براستی چرا مرد اینهمه دست پا چلفتی و بی دست و پا شده؟ غیرمنتظره بودن این حادثه یک چیز هست اما، چرا او نتوانسته تا این لحظه به خودش بیاید؟ با لبخند و در حالی که دستانش را لای موههای دختر فرو می برد او را به خود نزدیک کرده و در حالیکه لبهایش را به صورت و گوش دختر می چسباند میگوید: تصور بغل گرفتن تو و رقصیدن با تو، ممکنه قلبم رو از کار بندازه! اما انگار چاره ­ای نیست و باید قلبم را در اینجا به تو هدیه بدم. بلندشو که برقصیم هرچه نزدیکتر و هرچه طولانی تر!
دختر خودش را بطور کامل میان دستان مرد رها کرده بود. اثرات مشروب در گرمای پوست تن او حس میشد. موهای باز خرمایی­ اش روی صورتش ریخته و چشمانش را خمارتر و خودش را خواستنی ­تر می کرد. مرد، نک برجسته سینه او را حتی پشت لباس نازک او و تی شرت خود با تمام وجود حس میکرد. صورت­هایشان بهم چسبیده بود و مرد با حرکت آرام لبانش را از کنار لبهای دختر گذراند. گرما و بخاری که از گوشه لب و بینی دختر پخش میشد، حکایت از تمایل دختر به هم آغوشی داشت. چندبار اینکار را تکرار کرد و بالاخره دختر لبان او را دزدید و لبهایش را روی آنها قفل کرده و آنها را از حرکت باز داشت. دستان مرد اندام دختر را در هر گوشه و کنار کشف میکرد. بدن دختر انگار توسط پیکرتراشی ماهر تراشیده شده باشد. همه جا نشان ظرافت بود و موزونی.
دختر دستانش را به زیر تی شرت مرد کشاند و به آرامی آنرا از تن وی بیرون کشید. خود نیز با بازکردن گره پیراهنش که پشت گردن او بود، لباسش را روی تن خود سُر داد. حالا بدن لخت دختر با نیم تنه لخت مرد در هم تنیده بود. سایه ­هائی که بر شیشه مات پنجره خانه می افتاد نمایش زیبائی از همراهی و هماهنگی دو تن داشت. دختر به آرامی در گوش او زمزمه کرد که به سوی تختخواب بروند.
صبح، در حالیکه دختر در آغوش او آرمیده بود، با صدای زنگ تلفن دختر از خواب بیدار شدند. دختر نگاهی به تلفن انداخت و گفت که تا نیم ساعت دیگر دوستانش نزدیک رستوران در انتظار او خواهند بود.
لباس پوشیده و بعداز نوشیدن قهوه­ ای از خانه بیرون می روند. لحظات جدائی غریبانه­ تر از آنچه تصور میرفت، در حال سپری شدن بود. آخرین بوسه، بوسه وداع بود وداعی که هیچ چشم­ انداز روشنی از تجدید دیدار در خود نداشت. دختر شماره تلفن او را در تلفن خود ثبت کرده و گفت بزودی برایش پیامی می فرستد. ماشینی از راه رسید و دختر دستی تکان داد و ماشین با فاصله معینی در سوی دیگر خیابان به انتظار ایستاد. دختر چمدانش را پشت ماشین جای داد و سوار شد. دستی برای او تکان داده و رفت.
هنوز ساعتی نگذشته بود که تلفن مرد از ورود پیامی خبر داد. دختر نوشته بود: تولدت مبارک! من هدیه تولدت بودم از طرف دوستانت. امیدوارم توانسته باشم شب و بطور کلی لحظات خوبی برای تو فراهم کنم. برای من هم تجربه بسیار دلپذیری بود. یادت همیشه با من خواهد بود. منطقه کار من در شهری دیگر هست و بطور اختصاصی آمده بودم برای دیدار با تو. باز هم تأکید می کنم، به من خیلی خوش گذشت. به امید دیدار. شاید باز هم بتوانیم یکدیگر را ببینیم. خوشحال میشوم که به من زنگ بزنی!
فالس - هلند - آگوست 2017

This page is powered by Blogger. Isn't yours?