کلَ‌گپ

۲۸/۰۵/۱۳۹۶

روح بازیگوش!


     - وبلاگ نویسی این دوره و زمانه شده مثل نوشتن و انداختنش درون یک بطری و بستن سرش و انداختن آن به دریا. کسی که آن یادداشت را می نوشت، به کسی فکر می کرد که آنسوی جهان – حتی ممکن هست در همان ساحل – آن بطری را پیدا کرده و بازش کند و نوشته را بخواند. آن زمان کدام اهمیت داشت، نوشتن؟ یا خوانده شدن؟
     نوشته بخشی کوچک از روحی است که درون آدمی شکل میگیرد. گاه نماد تمامیت وجود هست و گاه، تنها ذره ­ای. نه چیزی بیشتر. نوشته گاهی دستکاری کردن روح هم هست. گوشه ­ای را اینسو و یا آنسو بکشی؛ چکشی را بر جایی دیگر وارد کنی. هرچه هست ربطی به همه آن گذرانی ندارد که جان آدمی با آن درگیر هست.
     وقتی از جان آدمی و گذرانش می نویسی، این نگاه روح توست به جسم و جان ات. درست مثل دفتر خاطرات. هرچه می نویسی، گذشته است بر آن جسم و آن جان. اما، روح گاهی که میخواهد خودش باشد، جان در عذاب می شود. بی تابی روح در انعکاس خود آنقدر هست که آرامش را از جان میگیرد.
     گاهی روح کز کرده و غمگنانه در گوشه ای خودش را پنهان می کند. قلم به دست میگیری تا او روی نشان دهد و بیاید و در بازی تو شرکت کند؛ اما، دریغ از یک تکان و یک نگاه و حتی کمترین صدا. میدانی که بی تاب هست؛ بیتابی اش را میشناسی. اما روی نشان نمیدهد و حرف نمی زند. گاه درست در ملتقای خواب و بیداری به سراغ ات میآید و میگوید: ببین، یه چیزی میخوام بهت بگم. فلانی رو یادت هست؟... آنگاه، تا بجنبی و بخواهی بیاد فلانی بیافتی، باز میرود گوشه ای و ... دیگر زبان باز نمی کند و بُغ کرده و آنجا در خود فرو میرود.

     2- قرار بود یک عمل کوچکی داشته باشم؛ آنقدر کوچک که تأثیر چندانی بر روزمره گی ها از خود بجای نمی گذارد. روح ام اما وارد میدان شد! از میان یادها و نشانه ها و خاطرات و غیره، برداشت برای همه آنانی که بخشی از مشغله ی فکری اش بودند پیام فرستاد. نه اینکه از ماجراهایی که قرار است برای تن اتفاق بیافتد چیزی گفته باشد؛ نخیر. برای یکی نوشته، دیدن تو درست در این لحظه آرزوی بزرگ من هست. به دیگری نوشته: چه خبر چکار می کنی و دلم برات تنگ شده؛ به آن دیگر نوشته: یهو دلم خواست بوسه ای برایت بفرستم.
     هنوز سوالم را درست و حسابی پاسخ نداده که: خب، اینها که تو نوشته ای برای چی بود؟ 
    میگوید: خب، فرض کن این عمل، یک عمل سنگینی بوده مثل عمل قلب باز و یا حتی تعویض کلیه یا هرچیز دیگری. چکار میکردی؟ بهتر نبود به همه آنهائی که دوستشان داری یکبار هم که شده با صراحت تمام بگویی که چقدر دوستشان داری؟ به این کار درست از آن زاویه هم نگاه کن که اگر از عمل نتوانستی بیرون بیایی، روح آنان را چقدر بارور می کردی؟ هر کدام از آنان با این آخرین وداع تو سروکار میداشتند و یاد تو را با لبخندی بر لب به جلوی پیشانی شان می آوردند و چه بسا در جاهای مختلف هم از تو صحبت می کردند.
     میگویم: اما این عملی که من داشتم مثل گرفتن ناخن دست و پا هست!
     میگوید: گرفتاری من و تو درست در همین بخش هست. تو برای چنان یگانگی درونی خودت به یک فضای بسیار رعب آور و یک وضعیت وحشتناک نیاز داری. من اما میگویم: از این بهانه های ساده یگانگی خود و حس ات بهره بگیر. بگو به آنی که دوستش داری، بگو به آنی که درست در همان لحظه معین جایش را خالی می بینی؛ حتی به آنی که همیشه آرزوی نوازشش را داشتی و طوری که انگار در بغل توست و تو موههایش را نوازش می کنی و بوسه ای بر آن میگذاری.
     ... من و روحم قادر نیستیم با هم کنار بیاییم. او به معضلاتی که جسم و جان ما و وجود و حضورمان در زندگی روزمره با آن روبرو هست، توجه نمی کند. او نمیداند در لحظه بیان چنان کلماتی، گیرنده کیست؟ آیا روح طرف مقابل هست یا جسم و جان اش که در مناسبات و قراردادها جای دارد؟ او نمی داند که در روال متعارف، نمیتوان مثلاً به زنی که درون یک خانواده و یک واحد اجتماعی به کار و زندگی و گذران مشغول هست بگویی: تو بخشی از رویاهای شبانه من هستی و سالهاست فکرم به این است که آیا میشد موههایت را نوازش کنم و همانطور که آرام خوابیده ای بوسه ای بگذارم روی موههایت؟ درست مثل آن گره زیبایی که همچون یک پرنده روی موههای تو گاهی تداعی پروانه ای میکند!؟
     روح ام در عین زمان که قهقهه میزند، اما آزرده است. نه برای اینکه عمل فوق گذران این بازی اش را آنگونه پیش نبرد که دلش میخواست؛ آزرده هست که فکر می کند این من هستم مقاومت می کنم. حال آنکه نمیداند بجای اینکه از زبان و کلام و نوشتار و غیره با نام و نشان من استفاده کند، باید درست در بزنگاههایی که چشمم را به چشمان دیگری خیره میکنم، به کاسه چشمانم وارد شده و تلاش کند با روح طرف مقابل تماس بگیرد. بگذار آن دو از همان زبانی استفاده کنند که قرن ها و هزاره هاست زبان عاشقانه نام نهادندش و حرف و حدیث خود را به تشعشعات چشمان او مخابره کند و بس.
     نه حرفی زده شد، نه نوشته ای رد و بدل شد؛ هرچه هست عشقی بود و شکل گرفت و گرم شدند و شدیم و تمام. تا جایی دیگر و تقاطع چشمان و خلوت کردن روح!

     حال دیگه روح ام آرام گرفت. کافی است این نوشته را در بطری " وبلاگ " انداخته و در آن را با چوب پنبه ای بسته و به دریای مواج مجازی بسپارد. چه کسی میگیرد و چه کسی میخواند و چه کسی روح مرا از توی بطری آزاد می کند!

نظرهای شما:
Nice one, have you ever considered to gather those short stories and print them. I say a lot of Persian people who are not familiar with internet, Face book, etc.... will enjoy them Be well
Ghorbanth
Abbas :)
 
ارسال یک نظر

صفحه اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?