کلَ‌گپ

۰۴/۱۲/۱۳۹۳

من و تنهائی



"من" و "تنهائی"

    این روزهایم را تماماً در خانه میگذرانم. به کارهائی که عموماً معنی کار خانه را تداعی می کنند؛ خورد و خوراک، پخت و پز، جمع و جور کردن و ... هنوز شست و شو و رُفت و رُب جای چندانی باز نکرده اما دیر نخواهد بود که جای آن نیز گشوده خواهد شد.
    گاه جان را به هوای جنگلی می سپارم و ساعاتی در جنگل گشت و گذار می کنم. چشم و روح و جان را در صید غیرمستقیم حال و هوای جنگل می سپارم و خود سر بر بالش رویا می نهم و در اندرون خود به گشت و گذار می نشینم. با دوستان همدل، دلداری می کنیم و مباحثات و سر و گوش به هم میدهیم و به سخن دل نیز گوش؛ دوستان کمتر همدل را به مباحثه می کشانیم و تلاش برای پرکردن فاصله و نوشیدن شرب دلفریب رفاقت؛ آشنایان و نزدیکان و گاه مردمان دیگر را به نگاهی مهربان و لبخندی میهمان می کنیم بی هیچ اصراری به تملک و کنش متقابل.
    اینگونه گذران آن ساعت هست تا دیده هشدار دهد و گوش تیز گردد به صدائی و صحنه‌ای و سکوت بر جسم و روح و جان و همه کنش‌هایش حاکم شود و تمام وجود چشم شود یا گوش و درونم همچون مکنده‌ای ببلعد آن چیزی را که مجذوبم کرده است. گاه لبخند کودکی، گاه گذر حیوان نامتعارف در فضای جنگلی‌مان، گاه روباهی و گاه آهوانی. زنگ دوچرخه‌ای گذری، پیاده‌گانی از پیش روی و لبخندی و سلامی و جوابی.
    در تمام ساعاتی که زنگی اینگونه می گذرد، کلمه و شکل‌گیری‌اش در مرزهای درون ذهن باقی می ماند. به گلو نمی رسد و هوائی شکل نمیگیرد و گلوگاه به لرزه ماهیچه‌ها نمیرسد و هوائی که ملودیک گشته و از دهان برون آید. قفل داندان برقرار هست و زبان در دهان نمی چرخد، اگرچه زبان ذهن در چرخش دائم هست و جدال کلمات در ذهن به غوغای کلاغانی مشابه که هر روز بر باغ متروکی در همسایه‌گی ما تجمع می کنند و جهانی را به کنکاش و گفتگوی خود آغشته و مفهوم واقعی آلودگی صوتی را تداعی. مغز نیز تنها لحظاتی منحصر بفرد به همه این موجودات درون ذهن که هر کدام چون شمشیری چند لبه و تیز در گشت و گذار درون ذهن مشغولند هشدار به سکوت میدهد، وقتی گنجشگکی بر بسته غذای آویخته بر بالکن خانه‌ام می آویزد و سهم خود میگیرد و همراه آن بوی آشنای هشیاری‌اش را بر بالکن می پراکند و جیک جیکی باقی میگذارد و به سوئی می پرد.
    شاید در نگاه اول چنین گذرانی غیرعادی بنظر آید. چنین گذرانی را عموماً گذرانی بیرون از گردش دوران می فهمیم و روالی نامأنوس. اما وقتی به چهره آن خیره میشویم، اعماقش را می شکافیم و یا به اثراتش خیره می شویم، این احساس شکل می گیرد که:
    از تنهایی،
    مگریز به تنهایی مگریز،
    گهگاه آن را بجوی و تحمل کن.
    و به آرامش خاطر
    مجالی ده
    ...
   در تنهائی رازی بزرگ نهفته هست؛ رازی که ترا به تمامیت هستی پیوند می دهد. میدانی که تنهائی درون پیکره‌ای که بارگاه جلوس " من " نام گرفته؛ میدانی که گاه مرزهای بودن‌ات فراتر از شکل وجود توست و گاه حتی در قلب آنانی که دوستت میدارند جایگاهی خواهی داشت؛ میدانی که حضورت را حتی دورتر از تیررس نگاهت تشخیص میدهد آنی که باید تشخیص دهد؛ چه، آنی که ترا همچون خطر شناسائی می کند مثل آهوانی که از دور و فاصله معقولی به چشمان نگران به تو خیره میشوند و، چه    آنی که بوی ترا و حضور ترا خیلی دیرتر و دورتر از نگاه تو حس می کند و ترا می فهمد.
   تنهائی تو در راز " من " به جستجو می نشیند. این " من " تو، که از ریشه‌ای‌ترین وجه حیات‌ات جان گرفته تمام ترس‌ها،     نگرانی‌ها، حس ناامنی، تمنای ایمنی و امنیت و غیره را تداعی می کند؛ او را لذت‌ها و نگرانی‌هایش معنی و مفهوم می بخشد. تو به جستجوی هزارتوی آن می نشینی؛ گاه تن میدهی به همه تخیلاتی که با ساختار کلمه در ذهن، جهانی دیگر را شکل میدهد و ترا به گشت و گذارش می برد؛ گاه، دست از رویا می شوئی و داده‌های درون ذهن‌ات را بار دیگر جلوی خود پهن و به قضاوت‌اش می نشینی. گاه دستان‌ات را به کاری می گماری و ذهن‌ات را به بازیگوشی خود وامیداری و ...
این سوال مدام جلوی ذهن تو همچون تابلوهای نئونی بزرگ چشمک‌زنان خودنمائی می کند: آیا تنها تو تنهائی؟ وقتی از تنهائی خود بدر می آئی، می بینی که اشکال هستی و حیات را تنها میتوان با تنهائی‌هایشان بازشناخت و آنچه سخت می نماید، حذف فاصله بین این تنهائی‌هاست. میلیونها و میلیاردها و هزاران میلیارد تنهائی‌های فشرده شدن در هر شکل و " من " خودی می نماید و آنچه از چشم ناتوان ما بیرون می ماند، رشته‌ای است که این " من " ها را در هم ادغام می کند.
به خود میگویم: به چهره تاریخ و زندگی انسان نگاه کن، زنان در تمام تاریخ همیشه به همین زندگی که امروز تو بطور روزمره می گذرانی، سر کرده‌اند و ... آیا آنان که تمام شبانه‌روزشان را درون خانه‌ها و مشغله‌های درون خانه و گشت و گذار درون ذهنشان سپری کرده‌اند، تنهائی را بهتر از هر موجود زنده‌ای، بهتر و بهتر نشناخته‌اند؟ آیا نداشتن فرصت بیان این تنهائی، مساوی است با عدم درک آن و کنار آمدن با آن و پذیرش حضور آن در زندگی؟
اگر قادر باشم به فهم این نکته که: تنهائی فرصت بی‌نظیری است در چشم دوختن بی پرده به خود و زندگی خود؛ اگر بپذیرم که این فرصت و نگاه و کندوکاو میتواند مرا پالایش دهد و ترس‌ها و احساس ناامنی و غیره را از من دور بدارد؛ اگر بپذیرم که تنهائی مکتبی بی‌نظیر هست برای حیاتی سرزنده‌تر و واقعی‌تر؛ اگر بپذیرم که تنهائی اصلاً قابل قیاس با سرگرم کردن خود با شلوغی‌های روزمره، آنگاه باید به این همه انسانی که چنین زندگی را در طی تمام تاریخ پشت سر گذارده‌اند سر تعظیم فرود آورم. آنانی که حتی در تصورات و تخیلات خود نیز بیرون شدن از چاردیواری خانه را امری قطعی و الزامی نمیدانند و هزاران روز و ماه و سال را در محدوده کوچکی میگذرانند با انجام حیاتی‌ترین امور و کندوکاوی اصیل‌تر در درونیات خویش!

" من " و " تنهائی " باز هم بیشتر از اینها از همراهی و همبودی‌مان سخن خواهیم گفت!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?