کلَ‌گپ

۲۸/۰۷/۱۳۸۲

درباره بخش پنجم نوشته امیر ممبینی " جهان بینی سبزها " پیش رویم بخش پنجم نوشته امیر ممبینی با نام: " جهان بینی سبزها " قرار دارد. آنرا خوانده ام و میخواستم در راستای همان قراری که برای خودم گذاشته بودم، این بخش را نیز در وبلاگ ـ ساکنان زمین – بگذارم. از سوی دیگر هشدار تند و شداد یکی از دوستانم را داشتم که چرا چنین نوشته ای را که بیشتر رونویسی ساده ای از برخی نوشته های غیردقیق جریان های هوادار احزاب سبز در اروپا و بالاخص در برخی کشورهای اسکاندیناوی بوده را در صفحه وبلاگ خودم گذاشته ام. وی تاکید میکرد که بسیاری از این نوشته ها، انعکاس ایرانی شده از نوشتارهای بجای خود عمیق تر جریان های سبز بوده و علیرغم میل باطنی خودش، فکر میکند که این جریان بیشتر در تلاش برای توجیه سیاسی برای خود میباشد. برای من توضیح علل انعکاس این نوشته ها در وبلاگم ... بقیه این نوشته را میتوانید در اینجا بخوانید

سکوت و نه بی صدائی!

سکوت، و نه بی صدائی! یه تبلیغی در تلوزیون نشون میدادن که مربوط بود به امکان تماس از طریق ماهواره ها و از این قبیل و احتمالاً تبلیغ مربوط میشد به یکی از این وسائل ارتباطی مثل تلفن موبیل یا اینترنت. مردی در کنار ساحلی قرار داشت که پر بود از پنگوئن. این یارو هم در تلاش بود تا پیامش رو برسونه و حرف طرف مقابل رو بشنوه. سروصدای پنگوئن ها آنقدر بود که تمام فضای صوتی تلوزیون رو اشغال کرده بود. ناگهان مرد از سر عصبانیت بلند شده و در خونه اش رو باز کرده و با شدت هر چه تمامتر فریاد زد: ساک ک ک ک ک ک ک ت ! در یک آن همه سکوت کردند و اون اومد و به مکالمه اش ادامه داد... از صبح امروز دقیقاً همین جمله مدام در ذهنم دو دو میکنه و هی بالا و پائین میره. انگار دلم میخواد آنچنان قدرتی داشتم و صدایم آنقدر رسا می بود تا به همه آدمهای روی زمین بگم: ساکت، نه حرف بزنید و نه چیزی بنویسید و نه به سوئی و چیزی و قضیه ای اشاره کنید و نه دست به اعمالی بزنید که نامش مناسک مذهبی و تبعیت از فلان و بهمان ایده و عقیده و دین و از این قبیل هست و نه هیچ اشاره ونشانه ای از پیامی برای کسی دیگر. شاید ما بیش از هرچیز به سکوت احتیاج داریم؟ به سکوتی که تمام وجودمان را در همه عرصه هایش در برگیرد. دو شب پیش بود فکر کنم. دم دمای صبح بود در خوابی که میدیدم جریانی بسیار شیرین اتفاق افتاد. داشتم با باغبانی صحبت می کردم. نمیدانم چطوری جلویم سبز شده بود. میگفت: این شاخه ها رو می بینی؟ اینها همه شان آبستن رشد و نمو هستند. کافی است که محل شکوفائی شان را حس کنی. گفتم: چطور؟ گفت: باید شاخه را در دستت بگیری و بدون اینکه حتی نفس بکشی تمامی انرژی توی بدنت رو در سرانگشتانت قرار دهی. آنگاه خواهی فهمید که کجای این شاخه قابلیت شکوفائی دارد. من مات و مبهوت داشتم بهش نگاه می کردم. شاخه ای را در دست گرفته بود. تمام وجودم چشم شده بود. حتی حس میکردم که تمام وجودم سرانگشتان اون هستند. با هم و یا شاید خودم بودم که انگشتانم را به آرامی روی شاخه سُر میدادم. در جائی حس کردم که انگار صدای ضربانی بگوش میرسد. قلبم همراهش میزد. وقتی شاخه را در همان محل کمی خم کردم، ناگهان جوانه ای از آن بیرون زد و بدون اینکه مکث کند با سرعت عجیبی به رشد خود ادامه داد. انگشتانم را حرکت داده و نقطه دیگری را کشف کردم. و بدینسان مملو از هیجان غریبی شده بودم. باغبان ساقه خشک گندمی یا فکر کنم ساقه برنج را در دست گرفته و گفت: حتی همین " ایسپیل " _ به زبان رشتی به ساقه های خشک شده برنج و بطور کلی به ساقه های باریک خشک شده ای می گویند که معمولاً برای حصیر بافی نیز از آن استفاده می کنند _ هم پُره از امکان رشد. و وقتی روی یکی از گره گاههای ساقه رو فشار داد، ناگهان ساقه ای بیرون زد. باغبان دستم رو گرفته و گفت: بهش دست بزن. لمسش کن. می بینی چقدر دلش نوازش می خواهد؟ وقتی لبه ساقه را در دستم گرفتم، انگار دارم آنتن ماشین رو بیرون میکشم، توانستم اونو بالا بکشم. حدود بیست تا سی سانت بالا آمده بود. داشتم از شوق پرواز میکردم. دلم میخواست هرچیزی رو لمس کنم. احساس کردم یه چندتائی از دوستانم همراهم هستند. میگن: تو چطور میتونی جای اونا رو حس کنی؟ میگم: باید ساکت بود. آنقدر ساکت که بتونی صدای ضربان قلبت رو بشنوی. ببین: آیا صدای قلبم رو میشنوی... و خودم صدای قلبم رو میشنیدم که با آرامش میزد. احساس شیرینی داشتم. انگار درون خود نیز ساقه ای وجود دارد که مملو از عشق به بیرون آمدن است. با لبخندی برلب از خواب بیدار شدم. نکته ای رو که باید یادآور بشم اینه که آسمان بالای سرم در تمامی صحنه ها نمایشی از آفتابی بود که در یادهای بسیار دورم از جاده بین خمام و لشت نشاء _ دو تا از شهرهای استان گیلان و تقریباً کناره های خزر _ در ذهنم باقی مانده اند. آفتابی گرم و آسمانی کاملاً آبی. و مزارعی که برنجزارانش موج میزدند.

۲۵/۰۷/۱۳۸۲

نعل وارونه

گزارشی رو میخوندم درباره استقبال از خانم عبادی در فرودگاه مهرآباد تهران _ من نمیدونم اسمش هنوز مهرآباد هست یا نامش را عوض کرده اند؟ - نکته عجیبی در این گزارش وجود داشت که شده عینهو یه چیز گلو گیر و ول کن ذهنم نیست. قضیه مربوط هست به صحبتی کوتاه با یکی از نمایندگان مجلس که در رابطه با زندانیان سیاسی میگفت: من هم امیدوارم که زندانیان سیاسی آزاد بشن. انگار نه انگار که این بابا مثلاً نماینده مجلس هست. واقعاً اوضاع مسخره ای هست. زندانی ها انگار در یه کشور دیگه زندانی اند و اصلاً قضیه مربوط به ساختار حکومتی و دست اندرکاران سیاسی دیگری است!؟ یکی از دوستانم حرف خوبی میزد. میگفت: ما تنها کشوری در دنیا هستیم که مسئولین حکومتی در رابطه با حقوق و مشکلات مردم همان حرف ها و خواسته هائی رو طرح می کنند که مثلاً احزاب اپوزیسیون میبایست مطرح می کردند. اینکه باید به مظالم رسیدگی بشه... باید فقر از جامعه ریشه کن بشه... باید حقوق و آزادی های سیاسی بطور کامل رعایت بشه... باید .... انگار مردم خودشون اینها رو نفی میکنند و یا زیرپا میذارن؟ و انگار اینها هم برای گرفتن این حقوق در کنار مردم هستند؟ فقط تنها ابهامی رو که هیچ گاه روشن نمی کنند اینه که: طرف مورد خطابشون کی هست؟ واقعاً اوضاع تاسف باری است. اینکه نماینده ای با قول و قرار دنبال کردن خواسته های مردم برای اصلاحات بره صندلی معینی رو اشغال کنه و بعدش تبدیل بشه به استفاده کننده عامی و عادی مزایای نماینده بودن. و هرازگاهی نیز برای فلان و بهمان خواسته اصلاحی و یا حتی چوب لای چرخ گذاشتن های مختلف دعا کنه و یا دست به حرکات نمایشی مثل روزه سیاسی و از این قبیل بزنه. یعنی اینها حتی اینو هم نمی فهمند که دارند تنها خودشونو فریب میدن؟ و همه این ادا اطوارها بعنوان مضحکه در ذهن مردم ثبت میشه؟ ( الآن در وبلاگ یکی از دوستانم خوندم که انگار تلوزیون ایران خبر مربوط به ورود خانم عبادی به تهران رو بصورت زیر منتشر کرده اند: تعدادی از دوستان و افراد خانواده خانم شیرین عبادی از او در محل فرودگاه مهرآباد تهران استقبال کردند. با این خبر متوجه شده ام که مهرآباد هنوز نامی است که روی فرودگاه باقی مانده. ضمناً کار از تراژدی دیگه گذشته و جنبه کمیک پیدا کرده. اینها دیگه کی اند که مثل زالو چسبیده اند به این دم و دستگاه و ول کن نیستند؟ بقول دوست همشهری ام _ سیاوش که در وبلاگ <strong>" ایپچه اوشترا فاندر" به معنی یه خورده آنطرف تر رو هم نگاه کن! می نویسه _ عکسی از مراسم استقبال از خانم عبادی گذاشته و زیرش هم نوشته: اینهم عکس خانواده گی خانم عبادی!!!

۲۱/۰۷/۱۳۸۲

درباره اجرای دو نمایش در آخن

روز شنبه یکی از دوستان قدیمی ام در آخن تئاتری رو روی صحنه آورده بود. من این دوست رو بیش از بیست و دو سال ندیده بودم و علیرغم اینکه طرح تئاترش رو پیشتر خونده بودم و راستش از اینکه چنین کاری رو صحنه بیاد، زیاد احساس خوبی نداشتم: بهرحال رفتم برای دیدن این تئاتر. علیرغم بازی خوبی که بازیگرانش داشتند، کار موفقی نبود. یکی از ایرادات بسیار متداول در این کارها، سوژه ای است که ازش استفاده می کنند. بسیاری از ایرانیان سالهاست که از ایران دور شده و با فضایی همچون زندانی کردن و شکنجه و از این قبیل قضایا دور هستند. نه اینکه این مسائل در ایران هم اکنون نیز روی نمیدهد. منظورم اینه که برای خیلی از این افراد موضوعاتی میتونه ملکه ذهن بشه که بعضاً انعکاسی باشه از موضوعات زندگی امروزشان. اکثر این کارها موضوعاتی هستند در راستای نگرش سیاسی نویسنده ها. اینکه مثلاً فلان فرد در زندان شکنجه شده و بهش تجاوز شده و یا در بخش دوم که نمایشی دیگر بود درباره فردی که کور بوده و دچار معضلات و مشکلات روحی و همسر لهستانی اش رو کشته و گذاشته توی یخچال. حالا یه ساعت آدم میشینه و حرف های این فرد رو گوش میده. بیچاره ها کار سختی پیش روی داشتند. هم خانومی که نقش زن شکنجه دیده رو بازی کرده بود و هم فردی که نقش مرد کور رو داشت. اما، حوصله افراد رو نمیشه با فضا سازی های این هنرمندان به محک گذاشت. نکته جالبی برامون پیش اومد در زمان آنتراکت بین دو نمایشنامه. خانومی صحبت میکرد از اینکه چندروز پیشتر از اینها در برنامه ی سفره ابوالفضلی شرکت کرده بود که در شهر آخن برگزار شده بود. ایشان میگفتند که چنین مجالسی توسط فلان و بهمان خانوم اداره میشه و از این قبیل. میگم: فکر نمی کنید اینگونه برنامه ها به نحوی از انحاء برگشت به عقب باشه؟ والله راه انداختن این جور جمع ها حتی اگه به انگیزه دور هم جمع شدن خانمها هم باشه، اینو میشه در ایران توجیه کرد: اما در اینجا رو، من که نمی فهمم. خانومی که این قضیه رو گفته بود با خنده گفت: نکته جالب قضیه مونده. این سفره رو خانومی راه انداخته بود که خودش ارمنی هستش... میگم: حتماً ایشان وقتی ایران بودند، جزء انجمن اسلامی ارامنه بوده اند؟!

۱۷/۰۷/۱۳۸۲

رابطه؟!

رابطه مثل جريان برقه. ربطي هم به كليد و لامپ و دوري و نزديكي نداره. وقتي نيست، هزاربار هم اگه روي كليد فشار بدي، باز هم فضا روشن نميشه كه نميشه. چه لامپش گنده باشه، يا كوچيك. يا مثل چراغ خواب باشه و رويائي و يا مثل نورافكن باشه و مستقيم بزنه تو چشمون. حالا هرچه بهش ميگم: بابا جان اينقده زور نزن. هي كليد رو اينور و آنور مي كني، هي لامپ رو عوض مي كني. نه اون لامپ، نه اين كليد هيچكدامشون در مسير جريان برق قرار ندارن. فكر ميكرد وقتي خودش كليد رو زده، جريان برق قطع شده. ديگه نميدونست كه مدتها بود چشمش به تاريكي عادت كرده بود و همونو روشنائي مي فهميد. يه مدتي هم كه افتاده بود به جون لامپ و تزئينات دور و برش. هي اينو عوض ميكرد، اينجوري ميذاشت، آنجوري ميذاشت. روش آباژور ميكشيد؛ يا حتي اونو لخت و لخت گذاشته بودش وسط اتاق. اما انگار نه انگار. از اين كليد و از آن لامپ هيچ خيري نمي رسيد. حالا هرروز ورميداره و يه نامه بلندبالا مينويسه واسه طرف. در هركدامش هم يه عالمه كلمه از قعر تاريخ گرفته تا نك قله مدرنيسم ور ميداره و پرت مي كنه واسه طرف. من حتي شك دارم كه اين نامه ها به دست طرف ميرسه! تازه اگه برسه و اون هم بازش نكنه، باز همان آش هست و همان كاسه. بهش ميگم: اونوقت كه هم جريان برق بودش و هم لامپ بود و هم كليد، تو حالش رو نداشتي و اصلاً تو باغ نبودي كه ميبايد كليد رو زد. اما حالا هي زور بزن. ميگه ميشه؟ بابا طرف ميگه من نرم، تو ميگي، بدوش! اسم چند نفر رو ميشه اينطرف و يا آنطرف معركه گذاشت؟ گرفتاري اينه كه درست از اولين لحظه تماس، نقشه كاملي از رابطه تو كله ما شكل گرفته و بعدش انگار نه انگار. ديگه ميبايد حتماً همان خطي رو طي كنيم كه در چارچوب آن نقشه قرار داره. اصلاً هم ربطي به اين طرف و آن طرف نداره. تمامي پيوندهامون تركيبي شده از تماسي اوليه، شكل دهي تصويري از طرف مقابل و آنگاه وارد كردن آخرين تغييرات در تصوير مربوطه. و بعد، افراد واقعي ميبايست با تصاوير مربوطه بخوانند. وگرنه، رابطه تمام شده هست. اما از آنجائي كه تصوير رو توي خودمان شكل داده ايم، باهامون هست و تمام دردي كه در جانمان شكل ميگيره واسه اينه كه چرا موجود واقعي روبروي ما خودشو با تصويري كه ازش ساخته ام هماهنگ نمي كنه. آنوقت، خر بيار و باقلي باركن. آخ اگه ميشد جريان برق رو ديد. آخ اگه ميشد نيروي حركت دهنده موج دريا رو ديد. آخ اگه ميشد عشق رو ديد، محبت رو ديد و حتي نه، چه خوب ميشد مزه شونو مي چشيديم. راستي كسي ميدونه حجم عشق چقدر هست؟ آيا مساوي است با جمع عددي دو نفر و يا دو شكل از موجوديت؟ يا محصول تركيبي از آندوست؟ يا محتواي آن تركيبي است از آن دو و بسياري عوامل و شرائط پيراموني اش؟ و يا، اصلاً عشق در حجم مجزا از هم معني نداره؟ و ما در درياي عشق غوطه وريم و جانمان توان حس و دركش رو نداره؟ چقدر مزه ميده همينطور يك بند سوال طرح مي كنم. كيه كه جوابشو بده!

۱۶/۰۷/۱۳۸۲

يادداشت هائي درباره زندان رشت بيست و دو سال پيش

قسمت دوم يادهائي از زندان رشت بيست و دو سال پيشتر از اينها همان يكي دو روز اول زندگي در اتاق بزرگي در زندان باشگاه افسران كافي بود كه همه بچه ها رو بشناسم. بيش از هفتاد و شش نفر در سالني به عرض هشت متر و طول دوازده متر زندگي ميكرديم. در واقع سه تا تخت سه نفرد در عرض سالن و چهار تا در قسمت طول اتاق قرار داده بودند كه در جمع روي آن حدود نزديك به چهل نفر مي خوابيدند. روي بعضي از آنها بالاخص طبقه پايين اكثراً دو نفر مي خوابيدند. و اونائي كه بد خواب بودند آنها رو ميذاشتيم بالا بخوابند. البته وقتي ما به اين جمع اضافه شديم، آنها اين قوانين رو راه انداخته بودند. داستان توبه مصلحتي و بايكوت سياسي و اينها ديگه در اينجا تعطيل شده بود. پچ پچ هاي هراز گاهي جاي جلسات منظم توي زندان شهرباني رشت رو گرفته بود. راديوئي كه در زندان شهرباني داشتيم از ما گرفتند و در اينجا از تلوزيون هم خبري نبود. هرچه بود، ميبايست به امور سرگرم كننده اي روي مي آورديم كه مختص همين جاها بود. خيلي از بچه ها ديگه حتي حوصله مباحثه هم نداشتند. بي خبري و نداشتن ملاقات و هواخوري آنهم فقط يكبار در يكي دو روز، وضعيتي از كرختي و بي حالي براي بچه ها درست كرده بود. تركيب زندانيان هم گسترده تر شده بود. بهرحال اينجا و آنجا برخي هواداران شريعتي هم بودند. بعضاً موضوعاتي مطرح مي كردند كه بيشتر به گروه هاي تروريستي شبيه ميشدند تا يك جريان صرفاً مذهبي كه داراي ديدگاههاي مخالف با جريان حاكم داره. در صحبتي كه با يكي از مسئولين زندان پيش آمد خواستيم كه تعداد ساعات و روزهاي هواخوري و محل آنرا اگه ممكنه تغيير بدن. همانجا و بطور صريح مخالفت كرد و گفت: خيال مي كنيد ما براي زندان درست كردن و محلي براي تفريح شما اينجا هستيم؟ ازش خواستم اگه ممكنه يه توپ پلاستيكي و نخ مخصوص براي تور واليبال بما بده. گفتش كه نخ بطور اكيد قدغن هست كه در اختيارتان بذاريم و توپ پلاستيكي رو بچه ها خودشان مخالفت كردند. دليلش هم اين بود كه بخاطر سبك بودن نميشه باهاش در همان سالن!!! فوتبال و يا واليبال بازي كرد. با اينهمه مسئول مربوطه خبر داد كه داره امكاناتي جور ميكنه كه اگه بشه بما ملاقاتي بدن. البته جايش رو دارن در يه محل ديگه بصورت توري دو طرفه درست مي كنند كه ما و ملاقاتي هامون با دو رشته توري از هم فاصله داريم. از يكطرف فضاي باز بود و امكاني براي هواخوري. اما فكرش رو بكنيد: در آن واحد تعداد زيادي از ملاقاتي ها ميان و تو در اين ميان ميخواي با مادرت و يا خواهر و كسي صحبت كني، همه صداها با هم مي پيچند. توي قصر و قزل حصار ميشد با استفاده از تلفن و پشت شيشه صحبت كرد. اما هرچه بود فاقد آن حسي از يدار بود كه ديدار حضوري شكل ميداد. بد نيست در همين جا از مادرم صحبتي بميان بيارم. وي كه مثلاً و بقول خودش ميخواست برايم خبري سياسي بياره در يكي از ملاقاتي هاش بهم خبر داد كه تو محله ما تظاهرات بوده و همه شعار ميدادند: بهشتي بهشتي، خلخالي رو تو كشتي؟؟؟!! من گفتم: بابا جان خلخالي كه زنده هست. شايد منظورت طالقاني هست؟ صداي خنده مادرم تا چند متر آنطرف تر هم به گوش همه رسيد. ميگه واي چي بكنم، بي سوادم ديگه. ميگم: تو كه اينو ميگي شنيدي؟ اين كه ربطي به سواد و اينها نداره. خلاصه از اين شاهكارها البته مادرم زياد داشته. مثلاً اون وقت ها كه من در تهران زنداني بودم، با هزار خواهش و تمنا بالاخره رفته بود پيش بهشتي و يا يكي ديگه كه الان اسمش يادم نيست. آنوقت ها دادستان انقلاب كل كشور بود. بعدها توسط مجاهدين ترور شد. وقتي مادرم وارد دفتر اين يارو شد، بر اساس نقل قول يكي از فاميل هايمان كه باهاش بود، شروع كرد به گريه كردن. ـ گريه و خنده مادرم تنها نشانه هاي ساده اي از احساساتش هستند. و براحتي جايشان را با هم عوض ميكنند! ـ طرف پرسيده بود كه چه كمكي از دستش بر مياد؟ مادرم گفت: حاج آقا والله پسرم بي گناه هست. رفته بود سر قبر پدرت....؟! دادستان انقلاب پرسيد: سر قبر پدر من؟ مگه پسرت پدر منو ميشناسه؟ بعد يهو مادرم زد زير خنده و گفت: واي حاج آقا اشتباه كردم ببخشيد رفته بود سر قبر پدرش!؟ ناگفته نذارم كه منو تو تازه آباد رشت گرفته بودند... ماجراي آن هم بماند بعدها كه خواستم در دوران بازنشستگي خاطراتم را خورد خورد نشخوار كنم، شايد به ياد برخي از اين حوادث هم افتادم... از ملاقاتي ها، ميوه ها و شيريني ها و بطور كلي هرآنچه كه آنها مي آوردند را به ما ميدادند. با يكي دوتا از بچه ها كه ميشه گفت انگار نوشادر مصرف كرده اند، مشورتي كرديم تا يه فكري بحال گذران روز و شب هايمان بكنيم. تا ان موقع ما از بستن بند كفش هايمان به هم نخي درست كرده و بين دو تخت مي بستيم و از آن بعنوان تور واليبال استفاده مي كرديم. توپ ما هم تكه هائي از پتو بودند كه مجموعهي ساخته بوديم و اونو حسابي دوختيم. اگر چه كمي عجيب و غريب به نظر ميرسيد، اما يك چيزش محشر بود و اينكه هيچگاه پنچر نمي شد. بالاخره با پيشنهاد يكي از بچه ها كه واقعاً ميشه گفت از زير زمين هم كه شده ايده هاي خنده دار بيرون ميكشيد، راه حلي براي تور واليبال پيدا كرديم. قرار شد با باز كردن دقيق نخ جوراب و تافتن اون بوسيله آويزان كردن و وصل كردن به سيب و يا خلاصه هر چيز سنگيني كه بشه اونو تاب داد، آنها رو بصورت چند لا تاب داده و ازش نخ بسازيم. روز اول درست مثل كساني كه كمك هاي مالي براي اين و يا آن مصيبت و كار خيريه و اينها جمع ميكنند، افتاديم به دوره زني. خلاصه هركي دو جفت جوراب داشت، قطعاً يك جفتش رو ميداد. جالب اينجا بود كه در ملاقات بعدي، بيشتر خانواده ها براي بچه هايشان جوراب آوردند. چون همه بهشان با يادداشت هاي باز و از طريق نگهبانان اطلاع داده بودند كه برايشان جوراب بيارن. سيب و بالاخص آنهائي كه چوب مياني شان هنوز برجا بود، از ليست ميوه هاي مصرفي روزانه حذف شد. همه اينها زير نظر كميته اي قرار گرفت كه كارش تهيه تور بود. روز اول كارم اين بود كه به هركدام ياد بدم چطور ميتونن نخ رو تاب بدن. و چكار كنند كه از ارتفاع بلند تري استفاده كرده و بعداز شانزده لا شدن نخ جوراب، شكل و شمايل مناسبي براي تور واليبال ازش درست بشه. فرداي آن روز بافتن تور واليبال رو شروع كردم. اين تخصصي بود كه من در دوره بين دبستان و دبيرستان ياد گرفته بودم. براي تهيه لباسي تازه واسه بعداز تعطيلات عيد، يكي از كارهايم بافتن تور توپ بود كه براي دوست خوبم محمد فولادي ميبافتم. شنيده ام چند سال پيش فوت كرده. اون فروشگاه ورزشي داشت و من هم كه فوتباليست تيم خردسالانش بودم، همزمان با بافتن تور، يه پول توجيبي هم واسه خودم مهيا ميكردم. بهرحال تور بافتن رو در همان دوران ياد گرفته بودم و بالاخره با اولين جوراب ها كه خوب هم شسته شده و نخ هايشان با دقت باز شده و سپس چند لا ـ شونصد لا ـ شده بودند، اولين خانه هاي تور بافته شد. لازم به يادآوري است كه تمام اين كارها طوري سازماندهي شده بود كه توجه نگهبانان بهش جلب نشه. يكي از موضوعات خنده دار سر صبحي اين بود كه هميشه صداي ناله يكي در ميومد كه كسي جورابم رو نديده؟ من فلان جا و يا بهمان جا گذاشته ام و از اين حرفها. بعدها وقتي لنگ هاي مختلف جوراب ها رو ديدند كه روي لوله آبگرم راهرو براي خشك شدن گذاشته شده، پي بردند كه جوراب هايشان در چه جرياني بكار برده شده. همان دوستي كه صحبتش رو كردم، اولين بار بدون اينكه به كسي بگه يك لنگه از جوراب هاي يكي رو بلند كرد. يه روز بعدش طرف لنگه دومش رو به من داده و گفت: يه لنگه اش كه بدردم نمي خوره. خلاصه از اين طريق تعداد بيشتري جوراب در اختيار ما گذاشته شد. روزي كه بالاخره كار تو تمام شد، بعدازظهر اونو به بالاي دو تا از تخت هاي سه نفره بسته و سالن رو به دو قسمت كرديم. تيم هاي سه نفره اي تشكيل شده و مسابقاتي برگزار شد. هر دور از مسابقات چند روزي طول ميكشيد و تيم هاي اول و دوم و سوم، بترتيب سه نوبت، دو نوبت و يك نوبت از شستن ظرفها معاف مي شدند. ـ ما ظرفها رو بصورت چندنفره مي شستيم. اصلاً كار تقسيم غذا و شست و شو و نظافت و جارو زدن و همه اين كارها طبق يك جدول پيش ميرفت. وقتي كه براي آخرين بار منو براي سپاه بردند، هيچ كس نميدونست كه از همانجا منو آزاد خواهند كرد. بعد از آن هم ديگه نفهميدم كه تا چه مدتي آن تور در آنجا باقي ماند. اما تا آنجائي كه يادمه، يكي دوتائي بودند كه پاي ثابت و تغيير ناپذير واليبال بودند و فكر كنم همانها هم آن تور رو كماكان حفظ كرده باشن.

يادداشت هائي درباره زندان رشت

بيست و دو سال پيش - بخش اول در حول و حوش همين روزها بود در سال شصت كه همه زندانيان سياسي توي زندان شهرباني رشت رو به زندانهاي ديگه اي كه در دست سپاه بوده، منتقل كردند. آن موقع البته تركيب زندانيان سياسي هم يه معجون عجيبي بود. از يه طرف بچه هائي بودند كه هوادار مجاهدين بودند؛ از سوي ديگه بقيه تركيبي بودند از گروههاي موسوم به چپ تا خودمان كه به اكثريتي ها معروف بوديم. از سه اتاقي كه در زندان داشتيم، در آخرين جابجائي ها بزرگترينش رو دادند به پاسبانهاي زمان شاه كه به مجازات هائي محكوم شده بودند. از پاسباني كه متهم به آزار و اذيت زندانيان حزب توده در جريان بعداز كودتاي 32 گرفته تا برخي از خبرچينان ساواك. حتي بوده اند يكي دو تائي كه از خوانين و مالكيني بودند كه در تظاهرات طرفداري از رژيم شاه بقول معروف روستائيان رو به شهرهاي مختلف مي كشاندند و حتي گاهي آنها رو براي زد و خورد با مخالفين رژيم به وسط صحنه مي انداختند. غروب يكي از همين روزهاي پائيزي بود كه از ما خواستند تا تمامي وسائل مان رو جمع كنيم. ما چندتائي بوديم كه شايد با تجربه ترين افراد در اين زمينه ها بوديم. در طي يكسال و چند ماه، ما بيش از شش هفت بار جابجا شده بوديم. و شايد بهمين دليل هم اكثراً وسائل ما محدود تر بود. يكي از دوستانمان رو كه كارگر كارخانه اي بوده و بخاطر شركت در تظاهراتي دستگير شده بود، چند هفته اي پيشتر از اينها و بخاطر درخواست پزشك بيمارستان كوروش براي عكس برداري رنگي از طحالش به تهران منتقل كرده بودند. و از آنجائي كه اونو به اوين منتقل كرده بودند، بعدها و پس از آزادي از زندان و آزادي اون فهميدم كه نه تنها اونو براي عكس برداري نفرستادند، بلكه در تمام مدت با تعدادي از توابين ـ چه مصلحتي و يا حقيقي ـ در يه اتاق قرار داده بودند و اونها هم چه در موضع سياسي خودشان و چه در چهره تواب آنچنان اين دوستمان را اذيت ميكردند كه او مريضي اش را فراموش كرده و بزرگترين آرزويش همانا آزاد شدن بود. كسي كه فقط يه ماه به زندانش مانده بود، بعداز گذشت تقريباً يكسال، با چهره اي در هم شكسته و نزار به رشت برگشت. بعدها و در خارج از كشور بود كه شنيدم بالاخره همان مريضي باعث مرگش شده. البته قصد من از نگارش امروز يادآوري چنين صحنه هائي براي غصه خوردن و اينها نيست. زندگي روزمره با حماقت ها و بي خردي هاي دست اندركاران و غير و ذالك و بجاي خود رفتارهاي ددمنشانه و ناقض عادي ترين ارزش هايي كه ميتوان بدان باور داشت، به اندازه كافي درد آور و سخت هست. در واقع نظرم اين است كه حتي در چارچوب بسته اي مثل فضاي زندان هم گوهري مي درخشد كه همانا نامش را زندگي گذاشته ايم. قانون قدرتمند زندگي بهيچ وجه خودش را در چارچوب بازي هاي موجود در گروههاي انساني محدود نمي كند. مكانيسم خودش را بميدان كشيده و جايش را باز مي كند. وقتي ما را به محوطه سپاه رشت آوردند از حالتي كه جلوي پله كان بوديم دقيقاً ميدانستم كه در كجا قرار دارم. من چندين سال در مدرسه محمدرضا شاه كه بعدها به مركز سپاه تبديل شد، درس مي خواندم. روي چشممان چشم بند زده بودند و همه موظف بوديم كه يك كلمه صحبت نكنيم. چرا كه همين صحبت كردن ما نيز ميتوانست وسيله اي براي شناسائي ما توسط ديگر زندانيان باشد. طوري رفتار مي كردند كه مثلاً كسي نفهمد كه كي در كجا زنداني است. با اينهمه يكي از بچه ها آب خواست. فوراً صداي خفه شو و اينها از هر طرف بلند شد. ناخودآگاه از دهانم پريد كه: بابا جان اون بايد در اين ساعت قرص هاي خودشو بخوره. ... يكي سريع خودشو رسوند نزديك من و گفت: تو از كجا ميدوني، تو مگه وكيل و و صي اش هستي. خوب، اين صدا برام آشنابود. صداي محمود قلي زاده بود كه آن موقع يكي از كادرهاي مهم سپاه شده بود. در رابطه من و اون، اين هيرارشي و مقام و اين حرفها البته معني نداشت. من و اون سالهاي زيادي با هم فوتبال بازي ميكرديم و حتي يكي دوبار كه اونو ديدم داره همراه يكي دوتا ديگه دنبال چندتائي دختر ميرن، يه خورده ازم خجالت كشيد. البته آن سالها سالهاي جواني و نوجواني بود و من هم نه اينكه امامزاده اي باشم! بعدها و در دوران تظاهرات قبل از انقلاب، بارها شده كه بنحوي از انحاء بهش اطلاع ميدادم كه مثلاً قراره كه ما در فلان و بهمان محله تظاهرات خياباني راه بندازيم. حتي روزهاي بعداز انقلاب هم بارها به محله اش تو تختي رفته بودم كه يه كميته محلي راه انداخته بود و خلاصه در مورد چگونه گي تهيه اسلحه و يه سري وسائل براي نگهباني از محله و كارهاي محلي و اينها با هم مشورت هايي ميكرديم. وقتي هم كه براي دومين بار ميخواست به جبهه بره، يه سري به زندان زده بود و خلاصه بعداز خداحافظي بقول خودش از من حلالي طلبيده بود. من هم به شوخي گفتم: مسخره بازي رو بذار كنار. همين روزها جنگ تموم ميشه و تو هم برميگردي و البته خيالت راحت باشه آن موقع ديگه تو كافه حقيقت ميشينيم و بستني ميخوريم و تو هم از جبهه برام صحبت مي كني... ميگم: محمود، تو كي از جبهه برگشتي؟ لامذهب يه سري بهم ميزدي. خيلي خوشحالم كه سالمي. اين بابا محمود رو هم كه ميشناسي، اون ناراحتي معده داره و مدام بايد قرص هاشو... گفت: ناكس تو از روي صدام منو شناختي؟ من فكر مي كردم كه منو بجا نمي ياري... گفتم: اي ول داري بابا. يعني حالا تو اونور آب و ما اين ور آب، ديگه صداتو هم تشخيص نميدم... تو همين گيرو وير ما رو سوار يه ماشين ديگه كردند كه از روي صداش ميشد فهميد از اين ميني بوس هاست. راستش يه خورده هول برم داشت. فكر كردم دوباره دارن ما رو به تهران و زندانهاي مختلف آنجا منتقل مي كنند. دفعه قبلش كه ما رو با يه ماشين مخصوص گوشت كه حالا ديگه يخچالش خاموش بود ـ والله يخچال خونه خودم كه يه روز واسه شستشو خاموشش مي كنم، تمام محله رو به گند ميكشه واي به حال يخچال گوشتي كه مدتها يخچالش خراب بوده باشه... ـ خوشبختانه ( مي بينيد؟ حتي در همين حالات هم اين احساس جاي خودش رو باز ميكنه) ما رو بعداز يكي دو كيلومتر در يه گوشه اي نگه داشته و بعدش بحالت دويدن بطرف راهروئي بردند كه از انعكاس صداي پايمان ميشد حدس زد كه مثل راهرو بود. يه پنج شش دقيقه اي ما رو در يه جائي نگه داشتند. خنك بودن هوا نشون ميداد كه اينجا محوطه اي باز هست. بعدها وقتي هر چند روز يكبار براي هواخوري ما رو به آنجا مي آوردند شكل و شمايلش مشخص تر شده بود. اونجا رو قفس شير مي گفتيم. جائي بود حدود سه در چهار كه همه ما هفتاد هشتاد نفر رو مي آوردند آنجا تا مثلاً يه خورده هوا بخوريم! اينجا ديگه زنداني بود كاملاً مشخص. تركيبي از توابين و اكثريتي ها. يكي دوتائي بودند كه به اتهام اختلاس و يا اتهاماتي از قبيل روزه خواري و نميدانم مشروب خواري و اينها آنجا بودند. بند مخصوص دختران درست روبروي در اصلي بند ما قرار داشت. مجموعه دو بند مثل سالن هائي بودند كه در سالني بزرگتر بنا شده باشند. بهمين دليل صداي آنها از پنجره هاي ساختمان ما بگوش ميرسيد. مثلاً يكبار كه از بلندگو نامي را صدا كردند، احساس كردم كه اين دختر را من مي شناسم: ... شاكري يكي از بچه هاي هوادار مجاهدين و دختر بسيار خوبي بود. خواهر كوچك يكي از دوستانم. حتي در حين سلام و عليك در خيابان هم تمام صورت قابل رويتش از خنده پر مي شد. او را شنيده ام كه همان سال اعدام كرده اند. دختركي حتي كمتر از هيجده سال... اين خاطرات ما هم براحتي تبديل ميشه به تراژدي. اصلاً قصد اوليه ام براي نوشتن اين بخش اين چيزها نبوده. حالا سعي ميكنم بقيه قضايا رو مستقل و بصورت ادامه اين نوشته بنويسم.

۱۰/۰۷/۱۳۸۲

درباره نوشته امير ممبيني

انعكاس نوشته امير ممبيني: ” جهان بيني سبزها ” بخش چهارم آقاي امير ممبيني، قسمت چهارم نوشته اش با نام ” جهان بيني سبز“ در نشريه اينترنتي ” ايران امروز “ منتشر كرده است. وي در اين نوشته چهره هراس انگيز جهان مصرفي كنوني و روند رو به ازدياد تخريبات ناشي از آن را توضيح داده و به درستي، خرد را در برابر اين لجام گسيخته گي قرار ميدهد. اينكه خرد چيست و آيا همان نام ” سبز “ را دارد و يا چپ است و راست است و از اين قبيل، بماند. اما از فحواي كلام وي ميتوان به اين هشدار دروني رسيد كه : اگر ذره اي احساس مسئوليت در قبال زندگي خود و در كنار آن نسبت به سايرين در ما وجود داشته باشد، ميبايد بدون كمترين ترس و دلهره اي چهره تمام قد و كريه معيارهاي ارزشي مان را نگريسته و همه اجزاء آنرا براي خود موشكافي كنيم. اگر بهمان گونه كه امير در چگونه گي رفتارهاي هنجار تمامي اشكال حيات زنده بغير از انسان در برخورد با نيازهاي اساسي خود ، آنرا به ” مصرف متمدنانه “ تعبير كرده و رفتار انسان را ” مصرف وحشيانه و يا رفتار وحشيانه “ نام مي نهد، ميبايد خود به اجزاء مصرف خود و زندگي روزمره مان بنگريم. و آنگاه كه مصرف، صرفاً پاسخگوئي به نيازي صوري و در تبعيت از اين و يا آن معيار ارزشي ناشي از شعور اجتماعي است، در پيش برد آن مكث لازم را بنماييم. فرزندانمان، اگر چه با تمامي بوق و كرنا بسوي پيشبرد همين تنها قانون اجرائي كشيده شده و خود نيز دامن زننده آن خواهند شد ـ فقط يه نگاهي ساده وسرسري به زندگي خانوادگي مان نشان ميدهد كه چه بخشي از وسائل كودكان و يا لباس هائي كه بچه هامان مي پوشند تا چه حد رفع نياز به پوشش هستند و تا چه حد همراهي با آنچه كه جامعه به همگان تحميل مي كنند. حتي در شكل و شمايل لباس هاي لاقيدانه نيز، ميداني براي بازاريابي يافته اند. نگاهي بندازيم به همه لباس هائي كه خشتك شلوار جوانان تا نزديك زانوست و ... ـ من خودم را نميخواهم با اين نمودهاي ساده بي توجهي مشغول كرده و مثلاً ناقد اين رفتار باشم. اما اين واقعييتي است كه با سرسختي در حال گسترش هست. و ما موظف هستيم اگر كه به زندگي خود و نزديكانمان بطور انساني مي نگريم و خواهان محيطي انساني هستيم، چاره اي نداريم كه راه هاي تفهيم صحيح و عقلائي اين مسائل به فرزندانمان را ميبايد بيابيم. طبعاً اين به معني زندگي تارك دنيائي و اينها نيست. هر كاري كه انجامش قصد دست يابي به چيزي ديگر و به زعم خود به اهداف عرفاني و دروني و خدائي و از اين قبيل داشته باشد، جز خود هيپنوتيزم كردن و خود فريبي چيزي نيست. انسان، با شناخت درست تر مجموعه حيات خود، ميتواند ضروريات منحصر بفرد حياتش را حس و درك كرده و خود را با امكانات مناسبي در اين زمينه تامين نمايد. سخن را كوتاه مي كنم. عليرغم اينكه با همه حالات شكل گيري كلمه اي مثل ” ما “ ” ما سبزها “ ما اين ها و ما آنها مخالف هستم. و فكر مي كنم كه همه اينها نيز كماكان بخشي از ساختارهاي شكل گرفته از بحران شعور اجتماعي انسان است، با اين همه نگاه امير به جامعه مصرفي و شجاعتش را براي بيان صريح اين نكته كه گسترش مصرف در جهان، مساوي با پيشرفت نيست. و پيشرفت نميتواند بدون هماهنگي با ساختارهاي فرهنگي و احساسي و حس مسئوليت عمومي نسبت به زمين و تمامي موجودات روي آن معني داشته باشد. در اينجا بخش چهارم از نوشته امير را منعكس مي كنم. سه بخش قبلي اش را هم در وبلاگ ساكنان زمين گذاشته ام. جهان‌بينی سبز (4) • مصرف كالايی شده است برای رفع نيازمندی‌های سرمايه و سود. برای سرمايه، مصرف نام ديگر بازار است. بازار يعنی ميدان مصرف، و چنين بازاری گسترش نمی‌يابد مگر از راه افزايش و گسترش كمی و كيفی مصرف. ماشين توليد سرمايه‌داری نه در خدمت سير كردن انسان بلكه در خدمت سير كردن هيولای مصرف است. اما، سرمايه ميداند كه كه اگر هيولای مصرف سير شود خود از ميان خواهد رفت. اگر هيولا سير شود و دهانش را ببندد موتور توليد سرمايه‌داری، موتور تجارت سرمايه‌داری و موتور سود سرمايه‌داری از كار می‌افتند. پس، از يك طرف ماشين توليد سرمايه‌داری بايد مدام بر تلاش خود برای سيركردن هيولای مصرف بيافزايد، و از سوی ديگر گرسنگی هيولا بايد سيری‌ناپذير بماند. برای حل اين معما ماشين ديگری لازم شده است كه كارش گرسنه‌كردن و گرسنه نگهداشتن هيولای مصرف است. كاپيتاليسم يك ماشين برای سيركردن هيولای مصرف دارد و يك ماشين برای گرسنه‌كردن آن. امير مومبينی amir.mombeini@chello.se كانون سبزهای ايران چهار‌شنبه ٩ مهر ۱۳۸۲ مصرف جنبش سبز در كمتر عرصه‌ای به اندازه‌ی مصرف با جامعه‌ی و فرهنگ صنعتی در تضاد و ستيز است. در حالی كه همه‌ی تلاش جامعه‌ی معاصر ايجاد و گسترش بازار مصرف است، سبزها مهمترين وظيفه‌ی خود را كاهش كميت و تغيير كيفيت مصرف ميدانند. مصرف، در يك حالت طبيعتاً و اجتماعاً لازم، عبارت از رفع نيازمندی‌های زيستی و اجتماعی است. برای جهان جانوران مصرف رفع نيازمنديهای طبيعی است و در حالت عادی مصرف و نياز كاملاً بر هم منطبق است. درنده‌ترين جانوران تنها به اندازه‌ی نياز طبيعی خود ميخورند و مينوشند و محدوده‌ی زيستی تعيين ميكنند. اما در جامعه‌ی مدرن مصرف بيش از آن كه پاسخگوی نياز باشد در خدمت رفع كمبودها و تقاضاهای مصنوعی است. ناهنجاری مصرفی با كمی جسارت ميتوان گفت، در زمينه‌ی مصرف انسان كاپيتاليسم وحشی و جانوران «متمد‌ن‌»اند»! مصرف جهان جانوران «متمد‌نانه» و مصرف انسانها وحشيانه است! روشن است كه در اينجا منظور وضعيت موجود آن انسانهايی نيست كه از سير كردن شكم خود هم آجزند. منظور ما در اينجا انسان بالقوه‌ی عصر و مظاهر به فعل درآمده‌‌ی آن است. ناهنجاری مصرفی هم كيفی است و هم كمی. نخست به بعد كيفی ناهنجاری مصرفی ميپردازيم. روزی بود و روزگاری بود كه انسان‌ها و حيوانات كنار هم زندگی ميكردند و متقابلاً از يكديگر بهره‌مند می‌شدند. در چنين روزگاری گاو و گوسفند و خوك و ماكيان اگر چه خوراك آدمی ميشدند اما تنها خواراك آدمی نبودند بلكه زندگی طبيعی يا اهلي-طبيعی خود را نيز داشتند. انسانها با حيوانات نزديكتر از امروز بودند، آنها را به نام ميشناختند، برای آنها دل ميسوختند و در باره‌شان داستان ميگفتند. گاه آنها را مثل برگزيدگان خدا برتر از خود قرار ميدادند (گوساله‌ی مصری و گاو هندی) و گاه مثل قدرت‌های اهريمنی با آنها در گير ميشدند (گربه‌ی اروپايی در قرون وسطی). در هر صورت، همواره آنها را به حساب می‌آوردند. در همه‌ی اين دورانها حيوانات اهلی و جانوران جهان وحش كمتر يا بيشتر امكان زيست و تكامل طبيعی خود را حفظ‌ كرده بودند و سهم معين خود را بر سر سفره‌ی زمين و زمانه داشتند. اما امروز اين وضعيت به طور كيفی تغيير كرده است. بخش اعظم جانوران كشته و نابود شدند و باقی آنها يا دم تيغ نابودی و يا اسير زندانهای آدمی هستند. همه‌ی حيوانات و پرندگان اهلی برای ابد اسير زندانهای پولادينی شده‌اند كه آنها را پديد می‌آورد و ميپرواراند و بدون هر حركتی پروار ميكند و قبل از آن كه متوجه موجوديت خودشان بشوند خرد و خمير و بسته‌بندی و راهی بازار ميكنند. ميليارد‌ها مرغ تخم‌گذار و گاو و گوسفند زاينده، پس از اانجام وظايف شاق توليدی خود برای آدميان، به دليل داشتن گوشت و استخوان سفت‌تر برای توليد كود و يا پودر خوراكی برای ديگر حيوانات در نظر گرفته ميشوند. حيوانات ديگر نه حيوان هستند به گونه‌ی قديم، نه سهمی از طبيعت دارند، نه هيچ امكانی از برای يك آن به آزادی نفسی بركشيدن. اين موجودات گاه نه هرگز خورشيد زيبا را می‌بينند و نه شب واقعی را با آن همه ستارگان درخشان، كه شايد از برای آنان نيز جلوه‌ای از زيبايی داشته باشد و پيامی از از سر راز. شب و روز اين حيوانات را مسلخبانان با خاموش و روشنكردن زمانبندی شده‌ی چراغ‌ها تعيين ميكنند. طول شب و روز و ميزان تاريك و روشنايی آن را آدمها و ماشينها معين ميكنند. اين موجودات ديگر حيوان به معنی قديم آن شناخته نميشوند بلكه تنها ماشين‌های بيچاره‌ی توليد گوشت و پشم و پر هستند. توليد كننده‌ی گرد استخوان و بسته‌های گوشت و لوله‌های خون منجمد. برای اين كه اين ماشين‌ها بهتر و بيشتر محصول بدهند غذايشان تغيير كرده و اكنون گاوها هم مجبورند گرد گوشت و استخوان همنوعان خود را بخورند و از اين بدتر همه‌ی اين آفريده‌های نگونبخت طبيعت ميبايست آماج تزريق انواع هورمونها و داروهای گوشت‌‌آور و پروار كننده و غيره قرار بگيرند و برای اين كه كار پروار و صرفه‌جويی انرژی به حد‌اكثر برسد مجبور ميشوند در همه‌ی عمر فاجعه‌بار خود در مكانی به اندازه‌ی تن خود اسير و ساكن بمانند. اسكلت طبيعی اين جانداران بيگناه ديگر نميتواند بار سنگين گوشتی را كه به زور دارو در تن آنها ايجاد شده بكشد و درد استخوان و حتی شكستن كمر به زير بار گوشت تن رايج اين جهان دردمند شده است. در تمامی طول تاريخ زيست هرگز جانداری بر جاندار ديگری اين همه درد و رنج وبيداد تحميل نكرده است كه آدم انسان صنعتی بر همنوعان حيوانی خود. ظلم بر زندگی هرگز تا بدين‌اندازه ددمنشانه و شرارت‌آميز نبوده است. برای اين حيوانات اسير انسان ديگر قصه‌ای نميتوان نوشت و نامی نميتوان گزاشت و رابط‌ای نميتوان در نظر گرفت. تمامی مسير تكامل طبيعی اين جانداران سد شده و تغيير كرده و تنها وظيفه‌ی توليد غذا و خورده شدن برای آنها به جای مانده است. در قياس با زندگی حيوانات اهلی جهان جانوران وحشی وضعيت بدتری دارد. برابر آخرين آمارها نسل شير و ببر در حال نابودی است. تنها كمی بيشتر از 20000 شير و همين اندازه ببر در قاره‌ی آفريقا باقی مانده است كه بخش مهمی از آنها نيز در پارك‌های حفاظت شده بسر ميبرند. فيل‌ها و كرگدن‌ها و گرازها و زرافه‌ها و صدها آفرينه‌ی زيبا و پرجلال طبيعت از ميان ميروند و از آنان تنها نمونه‌هايی در باغ‌های وحش و آثاری در لوله‌های آزمايش‌گاهها و بانكهای مؤسسات تحقيقاتی باقی خواهد ماند. خرس، ببر، پلنگ‌، يوز‌پلنگ و صدها جانور پرجلال و جبروت اين سياره‌ پالتو شدند بر تن اين و دامن شدند بر پای آن و كلاه و لباس و كفش و فرش و پاكش جلوی در شدند و رفتند! عاج‌ها و دندانها زيورآلات شدند و دسته‌ی كارد و خنجر، و استخوانها يا به زير نقش خودخواهی ما رفتند و يا خرد و خاكشير شدند تا در تركيب كالايی منبع سودی شوند و سودايی. كاپيتاليسم و جهان صنعتی هستی زنده را خوردند و حضم كردند و اكنون سطح زمين را با ريق چاه‌های نفت از وجود طبيعت زنده پاك ميكنند. اين تنها نموداری بس ساده از آن توحش مصرفی است كه كاپيتاليسم بدان ميبالد و خرد از آن مينالد! به عكس آن چه می‌بايد، در طول تاريخ نسبت گوشت در تركيب غذايی انسان به شدت افزايش يافته است. اين به نوبه‌ی خود نشان ميدهد كه رشد تغذيه كيفيتی متمدنانه نداشته است. انسان گوشتخوارتر، گونه‌گون‌خوارتر، خشن‌خوارتر و بی‌هوده‌خوارتر از هميشه شده است. انسان متمدنی كه چنين خودخواهانه به خود می‌بالد كارهايی ميكند كه عرق شرم بر سيمای خرد جاری ميسازد. همينگوی اين تمدن شيفته‌ی گاوبازی است و لوركای اين تمدن برای گاوبازان شعر ميگويد. آدم اين تمدن در ستم به ديگر جانداران گاه به چنان درجه‌ای از رزالت ميرسد كه زنده خواری را رسم ميكند. در جاهايی از خاور دور انسان صنعتی رستورانهايی دارد كه در آنجا كاسه‌ی سر ميمونها را زنده زنده با ساطور از سر جدا ميكنند تا آقايان و خانم‌ها برای درمان مشكلات جسمی خود مغز ميمون زنده تناول كنند! در ژاپن متمدن يكی از محبوبترين غذاها سرو ماهی زنده است و ميهمانان محترم رستوارانها در حالی كه با موسيقی و مبادله‌ی كلمات لطيف كيف ميكنند با چنگال زره زره گوشت موجود زنده را از تن جدا و به حلق خود سرازير ميكنند. در ايران وبسياری ديگر از كشورهای جهان نكبت‌زده عروسان از روی گلوی بريده‌ و تن به رعشه افتاده‌ی بره‌های قربانی به حجله‌ ميروند. توحش مصرفی تنها به قلمرو خورد و خوراك محدود نميشود. اين توحش در تمام زمينه‌های مصرف به همين شدت خود‌نمايی ميكند. كاربرد جنگ‌افزار و ماشين‌آلات منهدم‌كننده‌ی زيست و محيط زيست جای خود دارد، در مصرف انواع كِرِم‌ها، مايعات، پودرها و گازهای مختلف مسموم‌كننده‌ی هوا و آب خاك چنان افراطی صورت ميگيرد كه گويی هدف تنها مسموم كردن زندگی و از بين‌بردن آن است. از رهاشدن انبوه گازهای اوزون‌شكن فرعون ميگذريم و به يك قلم ناچيز بس می‌كنيم. تنها در نتيجه‌ی سرازير شدن آستروژن (داروی هورمونی كه از جمله به هنگام يائسگی زنان تجويز ميشود) به فاضلاب‌ها و راه پيدا كردن آن به درياها چنان مسمويتی پديد آمده است كه در مناطقی مثل آبهای شمال انگلستان ما‌هی‌ها دوجنسی و ناقص‌الخلقه شده‌اند. ناهنجاری كيفی مصرف در پيوند با ناهنجاری كمی مصرف است. انفجار كمی مصرف را چهار عامل ياری ميرساند: بالا رفتن مصرف سرانه، بهم خوردن تناسب مصرفِ با‌مصرف و مصرفِ بی‌مصرف، بهم خوردن توازن مصرف بانياز و مصرف بی‌نياز، بهم خوردن تعادل جمعيتی با انفجار توليد آدم در جهان. بالا رفتن مصرف سرانه انسان معاصر نسبت به انسان پيش از اين و در قياس با مصرف ديگر جانداران چيزی نيست كه چندان نياز به توضيح داشته باشد. در تركيب اين مصرف، بخشی چيزهای مصرف‌شونده است، بخشی چيزهای ‌مصرف‌نشونده، چيزهايی كه خريده ميشوند و بدون استفاده دور ريخته ميشون، مثل مازاد مواد غذايی، لباس‌های اضافی، وسايل الكترونيكی بدون استفاده، خودروهای با وزن و حجم غيرضرور، و غيره. مهمتر از اين‌ها، در تركيب مصرف انسان معاصر همه چيز نيازمندی نيست بلكه نيازمندی، يعنی آن بخش از مصرف كه انسان برای تداوم و تكامل هستی طبيعی و اجتماعی خود لازم دارد تنها درصدی از مصرف را تشكيل ميدهد. بخش مهمی از اين مصرف رفع كمبودها يا تقاضاهايی است كه ربطی به نيازمندی‌ها ندارند بلكه گاه صرفاً آفريده‌ی تبليغات و تحميلات كاپيتاليسم هستند. از آن جمله در نظر بگيريم مصرف سرانه‌ی پلاستيك بكار برده شده در بسته‌بندی‌ها را. اگر در نظر بگيريد كه پلاستيك يكی از محصولات ويران‌كننده‌ی محيط‌زيست است آنگاه می‌بينيم كه سودجويان چه بيدادی بر هستی زنده وارد ميكنند. شما چه يك تلويزيون بخريد و چه يك ناخنگير مجبور ميشويد همراه آن مقداری هم پلاستيك بخريد (كه قيمت آن در خود كالا از نظر پنهان شده است) و از آن طريق مجبور ميشويد كه مقداری سم بخريد و در گلوی طبيعت بريزيد. سرمايه‌ای كه به كار بسته‌بندی اختصاص دارد و برای كار خود پلاستيك بكار ميبرد با هزار شگرد هم توليد‌كنندگان و هم مصرف كنندگان را ناچار ميكنند هر چه بيشتر پلاستيك مصرف كنند. افزايش مصرف زير تأثير عوامل فوق، با افزايش انفجار‌آميز جمعيت تكميل ميشود و ابعاد هولناكی می‌يابد. افزايش جمعيت اكنون بزرگترين عامل انفجار مصرف در جهان و خطرناكترين پديده‌ايست كه جامعه‌ی بشری را و هستی زنده را تهديد ميكند. به اين ماسأله در يك بخش مستقل خوهيم پرداخت. توليدِ مصرف مصرف كالايی شده است برای رفع نيازمندی‌های سرمايه و سود. برای سرمايه، مصرف نام ديگر بازار است. بازار يعنی ميدان مصرف، و چنين بازاری گسترش نمی‌يابد مگر از راه افزايش و گسترش كمی و كيفی مصرف. ماشين توليد سرمايه‌داری نه در خدمت سير كردن انسان بلكه در خدمت سير كردن هيولای مصرف است. اما، سرمايه ميداند كه كه اگر هيولای مصرف سير شود خود از ميان خواهد رفت. اگر هيولا سير شود و دهانش را ببندد موتور توليد سرمايه‌داری، موتور تجارت سرمايه‌داری و موتور سود سرمايه‌داری از كار می‌افتند. پس، از يك طرف ماشين توليد سرمايه‌داری بايد مدام بر تلاش خود برای سيركردن هيولای مصرف بيافزايد، و از سوی ديگر گرسنگی هيولا بايد سيری‌ناپذير بماند. برای حل اين معما ماشين ديگری لازم شده است كه كارش گرسنه‌كردن و گرسنه نگهداشتن هيولای مصرف است. كاپيتاليسم يك ماشين برای سيركردن هيولای مصرف دارد و يك ماشين برای گرسنه‌كردن آن. فاجعه اين است كه حتی اگر ماشين گرسنه‌ساز به اندازه‌ی ماشين سيركننده توان و توليد داشته باشد باز سرمايه در خطر نابودی قرار ميگيرد، چرا كه رشد، يعنی موتور ديگر سود از كار می‌افتد. قانون گردش سرمايه نيازمند آن است كه ماشين گرسنه‌ساز هيولای مصرف در قياس با ماشين سيركننده‌ی هيولا توان و توليد بيشتری داشته باشد، و بدتر از آن، نسبت پيش‌افتادگی اين ماشين به آن يك مدام افزايش بيابد. بدين ترتيب، موتور توليد و تجارت و كسب سود در سرمايه‌داری با قربانی كردن نيازهای زيستي-زيست محيطی سوخت خود را تأمين ميكند و نيروی زندگی خود را از مرگ امكانات زيستی ميگيرد. از اين رو، بدون از ميان بردن كاپيتاليسم و خرد كردن موتور زندگی‌سوز آن چندان شانسی برای كاربست برنامه‌ای مؤثر جهت نگهداری از زيست و زيستبوم نمی‌ماند. ضرورت پايان دادن به نابهنجاری مصرف کره‌ی زمين نميتواند هراندازه مصرف را پاسخ بگويد. برای آن که بتوان توليد و مصرف را با امکانات طبيعت منطبق کرد بايد از مجموع مصرف بشری کاسته شود و نيز مصرف سرانه کنترل شود. روشن است که اين امر به رفاهی که چپ سرخ و سرمايه‌داری وعده ميدهند آسيب ميرساند. مفهوم جديدی از رفاه بايد آفريده شود. تنفس هوای پاكيزه، آشاميدن آب گوارا، شنا در آبها زلال، کشاورزی بر زمين‌های بارآور، بدون ترس دراز کشيدن زير آفتاب درخشان، برخوردار بودن از پرده‌ی محافظ اوزنی، شناور بودن در دريای عظيم اکسيژن، اينها همه رفاه است. اينها برترين رفاه است. بشر مجاز نيست به خاطر مصرف کالاهای محصول سرمايه‌سالاران اين رفاه آسمانی را نابود کند. مفهوم ديگری از رفاه بايد آفريده شود که طبيعت با آن توافق داشته باشد. سبزها خود را مجاز نميدانند که رفاه و مصرف را به وسيله‌ی جنگ قدرت تبديل کنند. سبزها عليه جامعه‌ی مصرف و مسابقه‌ی مصرف هستند. ما ميخواهيم که مصرف کنترل شود و فرهنگی آفريده شود که مبتنی بر رعايت زندگی و طبيعت باشد.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?