کلَ‌گپ

۲۸/۰۷/۱۳۸۲

سکوت و نه بی صدائی!

سکوت، و نه بی صدائی! یه تبلیغی در تلوزیون نشون میدادن که مربوط بود به امکان تماس از طریق ماهواره ها و از این قبیل و احتمالاً تبلیغ مربوط میشد به یکی از این وسائل ارتباطی مثل تلفن موبیل یا اینترنت. مردی در کنار ساحلی قرار داشت که پر بود از پنگوئن. این یارو هم در تلاش بود تا پیامش رو برسونه و حرف طرف مقابل رو بشنوه. سروصدای پنگوئن ها آنقدر بود که تمام فضای صوتی تلوزیون رو اشغال کرده بود. ناگهان مرد از سر عصبانیت بلند شده و در خونه اش رو باز کرده و با شدت هر چه تمامتر فریاد زد: ساک ک ک ک ک ک ک ت ! در یک آن همه سکوت کردند و اون اومد و به مکالمه اش ادامه داد... از صبح امروز دقیقاً همین جمله مدام در ذهنم دو دو میکنه و هی بالا و پائین میره. انگار دلم میخواد آنچنان قدرتی داشتم و صدایم آنقدر رسا می بود تا به همه آدمهای روی زمین بگم: ساکت، نه حرف بزنید و نه چیزی بنویسید و نه به سوئی و چیزی و قضیه ای اشاره کنید و نه دست به اعمالی بزنید که نامش مناسک مذهبی و تبعیت از فلان و بهمان ایده و عقیده و دین و از این قبیل هست و نه هیچ اشاره ونشانه ای از پیامی برای کسی دیگر. شاید ما بیش از هرچیز به سکوت احتیاج داریم؟ به سکوتی که تمام وجودمان را در همه عرصه هایش در برگیرد. دو شب پیش بود فکر کنم. دم دمای صبح بود در خوابی که میدیدم جریانی بسیار شیرین اتفاق افتاد. داشتم با باغبانی صحبت می کردم. نمیدانم چطوری جلویم سبز شده بود. میگفت: این شاخه ها رو می بینی؟ اینها همه شان آبستن رشد و نمو هستند. کافی است که محل شکوفائی شان را حس کنی. گفتم: چطور؟ گفت: باید شاخه را در دستت بگیری و بدون اینکه حتی نفس بکشی تمامی انرژی توی بدنت رو در سرانگشتانت قرار دهی. آنگاه خواهی فهمید که کجای این شاخه قابلیت شکوفائی دارد. من مات و مبهوت داشتم بهش نگاه می کردم. شاخه ای را در دست گرفته بود. تمام وجودم چشم شده بود. حتی حس میکردم که تمام وجودم سرانگشتان اون هستند. با هم و یا شاید خودم بودم که انگشتانم را به آرامی روی شاخه سُر میدادم. در جائی حس کردم که انگار صدای ضربانی بگوش میرسد. قلبم همراهش میزد. وقتی شاخه را در همان محل کمی خم کردم، ناگهان جوانه ای از آن بیرون زد و بدون اینکه مکث کند با سرعت عجیبی به رشد خود ادامه داد. انگشتانم را حرکت داده و نقطه دیگری را کشف کردم. و بدینسان مملو از هیجان غریبی شده بودم. باغبان ساقه خشک گندمی یا فکر کنم ساقه برنج را در دست گرفته و گفت: حتی همین " ایسپیل " _ به زبان رشتی به ساقه های خشک شده برنج و بطور کلی به ساقه های باریک خشک شده ای می گویند که معمولاً برای حصیر بافی نیز از آن استفاده می کنند _ هم پُره از امکان رشد. و وقتی روی یکی از گره گاههای ساقه رو فشار داد، ناگهان ساقه ای بیرون زد. باغبان دستم رو گرفته و گفت: بهش دست بزن. لمسش کن. می بینی چقدر دلش نوازش می خواهد؟ وقتی لبه ساقه را در دستم گرفتم، انگار دارم آنتن ماشین رو بیرون میکشم، توانستم اونو بالا بکشم. حدود بیست تا سی سانت بالا آمده بود. داشتم از شوق پرواز میکردم. دلم میخواست هرچیزی رو لمس کنم. احساس کردم یه چندتائی از دوستانم همراهم هستند. میگن: تو چطور میتونی جای اونا رو حس کنی؟ میگم: باید ساکت بود. آنقدر ساکت که بتونی صدای ضربان قلبت رو بشنوی. ببین: آیا صدای قلبم رو میشنوی... و خودم صدای قلبم رو میشنیدم که با آرامش میزد. احساس شیرینی داشتم. انگار درون خود نیز ساقه ای وجود دارد که مملو از عشق به بیرون آمدن است. با لبخندی برلب از خواب بیدار شدم. نکته ای رو که باید یادآور بشم اینه که آسمان بالای سرم در تمامی صحنه ها نمایشی از آفتابی بود که در یادهای بسیار دورم از جاده بین خمام و لشت نشاء _ دو تا از شهرهای استان گیلان و تقریباً کناره های خزر _ در ذهنم باقی مانده اند. آفتابی گرم و آسمانی کاملاً آبی. و مزارعی که برنجزارانش موج میزدند.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?