کلَ‌گپ

۰۲/۱۰/۱۳۹۶

مصاحبت با یک راهبه!



   وقتی برای آخرین بخش مسافرتم با قطار وارد کوپه شدم، هنوز بیشتر صندلی­ ها خالی بودند. پدر و دختری دو صندلی نزدیک مرا اشغال کردند. از همان اولین لحظات ورود، مصاحبت این دو تمام ذهن و وجودم رو تحت تأثیر خود قرار داده بود. پدر با مهربانی تمام با دخترک صحبت می کرد و در فواصلی کوتاه به اطلاعش می رساند که چقدر دوستش دارد و چقدر این امر برایش مهم هست. دختر، در مقابل با جملاتی که به وضوح مشخص بود با ذهن خود آنرا میسازد، احساسات متقابلی را ابراز می کرد و کماکان نسبت به هر چیزی و هر صحنه ای که پشت شیشه میدید، با شوق تمام نظر میداد. آنچنان این مصاحبت دلپذیر بود که انگار دو انسان بزرگسال با هم صحبت می کنند. و براحتی و با فراغ بال میشد به صحبت های آنان گوش داد و از اینهمه مهر متقابل لذت برد.
   زنی به مجموعه ما نزدیک شد و پس از نشستن روی صندلی روبروی من، با آنان که در خطی افقی قرار گرفته بود شروع به صحبت نمود. با مرد، به انگلیسی و با دخترک به ترکی صحبت می کرد. دخترک، در فاصله­ای که پدر به دستشوئی رفته بود، به شیرینی و گویایی تمام کلماتش را در جواب مادر به ترکی بیان می کرد. حال با فراز دیگری از مصاحبت روبرو شده بودم و از شنیدن و لذت از آن سیر نمی شدم. دخترک که تنها سه سال و چند ماه داشت – اینرا مادرش که دیرتر به مصاحبت مشترک کشیده شده بودیم، برایم گفت – بدون کمترین مشکلی کلمات را بیان می کرد و همه اینها حکایت از آن داشت که او فاصل ه­ای طولانی از زندگی خود را در مصاحبت با پدر و مادر حضور داشته و آنها نیز با وی همچون انسانی کامل و بزرگسال صحبت می کردند.
   مسیر حرکت جریان داشت و من در فرصتی که پیش آمد با مادر وارد گفتگو شدم. مصاحبت جالبی بود و کم و بیش احساس می کردم دخترک که گاه گاه سرک میکشید و از روی دوش پدر به من و مادر نگاه می کرد، حواس اش به مصاحبت ما هست ( شاید هم پدرش مصاحبت ما را دنبال می کرد!) ما از سیاست، از وضعیت کشورهای ایران و ترکیه و بطور کلی خاورمیانه صحبت می کردیم. زن به صراحت از تمایلات ناسیونالیستی ترکی صحبت به میان آورد و اینکه شوهرش بعنوان یک ترک بدنیا آمده و بزرگ شده در هلند، مجاز نیست بعنوان خبرنگار هلندی در ترکیه کار کند و حتی این احتمال را نیز دور نمیدانستند که ممکن هست دستگیر شود.
   در یکی از شهرهای استان جنوبی هلند، چند راهبه مسن و یکی دو تا راهبه میانه ­سال به جمع ما نزدیک شدند. من جایم را کمی باز کردم و یکی از راهبه ­های میانسال در کنارم نشست. براحتی میشد تشخیص داد که او از منطقه و جزایر مختلف اندونزی است. او از جاوا بود و حدود دوازده سالی بود که در هلند زندگی می کرد. در تمام مدت مصاحبت ما و گاه حضور مادر دخترک، لبخندی بسیار مهربان و شاد روی چهره ­اش حضور داشت. شاید چگونه­ گی شروع مصاحبت ما بود که چنین وضعی را برایش فراهم کرده بود! به او گفته بودم: پس از اینهمه سال که مسیونرهای اروپائی و خصوصاً هلندی­های در خدمت استعمار به کشور شما آمده بودند، چشم ما روشن شد از حضور شما در میان هلندی­ها! نکنه شما هم قصد استعمار هلندرا دارید! با خنده­ ای کاملاً شاد گفت: نه نه! ما فقط به مردم کمک می کنیم.
   حرفهائی رد و بدل شد و بالاخره از او پرسیدم: ببینم، واقعاً زندگی در صومعه بالاخص بخش زنان چگونه هست؟ مثلاً شما تمام طول روز و یا شب رو چکار می کنید؟ جائی هم نیست که آدم بعنوان توریست داخل آن شده و از نزدیک زندگی شما را نظاره کند! هیچ فیلم مستندی هم نیست و فیلم های سینمائی هم اهداف معینی رو مبنا قرار میدن و نمیشه به آنها باورمند بود.
   میگفت: ما هم مثل همه مردم دیگر زندگی می کنیم. بیشترین کارهای ما مربوط هست به خدماتی که در مراکز نگهداری بزرگسالان و گاه بطور انفرادی و مثلاً به چند خانواده بخصوص ارائه می دهیم. گاهی همراه هم کارهای خانه را انجام میدهیم و گاه برایشان کتاب می خوانیم. گاه تنها کنارشان می نشینیم و ... پرسیدم: اما، در فضای صومعه چطور؟ آیا هرگز شده مثلاً در مورد قضایائی که در جامعه هلند وجود داره صحبت کنید؟ یا پیش میاد که مثلاً افراد نسبت به هم رفتار خشنی داشته باشند و یا حتی حسادت کنند و ... میگوید: ما هم گاهی نسبت به مسائل واکنش نشان میدهیم. اما از بحث­های زیاد خبری نیست. ما هم گاهی نسبت به گذران روزمره و برنامه ریزی­ ها واکنش نشان میدهیم اما... تمام این کلمات را با مهربانی تمام بیان می کند. چشمان بادامی­ اش، پوست تیره، لباس راهبه­ گی و خلاصه مجموعه وجناتش میتواند او را به راحتی به قدیسی بدل کند که در نوع خود بی نظیر هست.
   میگویم: ببینید، من تا آنجائی که شنیده، دیده و گاه دقت کرده ­ام شما بسیاری از کارها را انجام میدهید که مابه ­ازای آن هیچ انتظاری ندارید. شما در مراکز نگهداری افراد مسن، به سخت­ ترین کارها تن میدهید و گاه حتی شنیده ­ام که انجام چنین کارهائی را نشانی از حس نزدیک خود به اعتقاداتتان می دانید؛ میدانم که شما در سخت­ ترین ساعات پیش از مرگ، در کنار آنانی قرار میگیرید و دستشان را در دستانتان نگه میدارید تا آنها آخرین لحظات زندگی را بدون حس تنهائی، یا ترس و دلهره سپری کنند. شما با آرامش پای صحبت آنان می نشینید و علیرغم اینکه خود نسبت به خیلی چیزائی که آنان می گویند هیچ موافقتی ندارید، اما سکوت می کنید و به آنان مجال میدهید تا آخرین صحبت­ هایشان پیش از پایان راه را با شما در میان بگذارند... براستی چطور و در چه شکل و شیوه­ ای از زندگی شما اینهمه روحیه میگیرید؟ قبول کنید که باور نکنم خواندن صرف کتاب­های آسمانی چنین روحیه­ ای به شما میدهد! چطور هست که شما دیگران را اینچنین تحمل می کنید، آنهم در سرزمینی که براحتی و گاه با وقاحت در رادیو و تلوزیون­ هایشان تنفر و تفرقه بین مردم رو تبلیغ می کنند؟
   دیگر نمی توانست جلوی خنده شاد و حس خوشآیند خودش را بگیرد. رو به من کرده و میگوید: من واقعاً از شما متشکرم که چنین حس خوبی نسبت به کارهای ما دارید. خواهران دیگر اگر این را بشنوند حتماً خیلی خوشحال خواهند شد. در جواب گفتم: خب، من شمه ­ای از کارهایتان را گفتم. آخر فکرش رو بکنید، شما دوازده سال پیش قطعاً همچون دختر جوانی از سرزمین خود – از محیط گرما و خانه و خانواده و همزبان و غیره به این سرزمین آمده ­اید. شما هم قطعاً همچون ما مهاجران از سرزمین­ های گرمسیری، هیچگاه نمی توانید با سرما و نم و باران و غیره این سرزمین کنار بیائید! اما شما تحمل می کنید؛ شما در زندگی جمعی گذران می کنید و من چه به تجربه زندان و چه زندگی سیاسی با گروهی از انسانهای دیگربوده ام که گاه ساده­ ترین و مضحک­ترین چیزها میتوانست به گرفتاری های بزرگی منجر شود.
   میگوید: دعاهای گروهی، دوستی­ های محدود درون صومعه و بطور کلی توجه مسئولین و افراد نسبت به یکدیگر کمک بزرگی به ما میکند. ضمناً همین که ما بیش از ده ساعت از روز با آدمهای دیگر هستیم و اصلاً بیرون از صومعه و بکار مشغول میشویم – از باغبانی گرفته تا کمک به افراد مسن و حتی نگهداری کودکان و غیره – زندگی برایمان آنقدرها سخت نمی گذرد در صومعه...

   ما دیگر به ایستگاه رسیده ­ایم. دست یکدیگر را با مهربانی تمام می فشاریم و از هم خداحافظی می کنیم. با زن و مرد ترک نیز با بغل گرفتن هم و با مهربانی تمام خداحافظی می کنیم و دخترک به زیباترین خنده ­ای که اصلاً انتظارش را نداشتم با من خداحافظی می کند و تا آخرین لحظه که از کوپه خارج شوند، برایم دست تکان میدهد!

دهم دسامبر 2017



This page is powered by Blogger. Isn't yours?