کلَ‌گپ

۰۸/۰۲/۱۴۰۰

پناه جوئی که اقامت دائم گرفت!

 


(این متن، نوشته ای است که در مارس 1994 میلادی در زمان اقامتم در کمپ پناهندگی آنرا برای نشر در گاه نامه ای بنام آئینه نوشته بودم.) 

   در فوریه سال جاری، جوانی ایرانی به علت دریافت جواب منفی پناهندگی و خطر بازگشت به ایران خودکشی کرد. نوشته زیر برای او و با یادی از اوست.

 

   ... خیلی بهم برخورد؛ باور کنید اصلاً انتظار نداشتم که با خودکشی من به همین سادگی برخورد کنند. مرا چند روز پس از مرگم پیدا کردند. راستش، آنقدر در این مدت درگیر مسائل مختلف بودم حواسم نبود بالاخره چند روز گذشت تا از بوی جنازه ام، متوجه شدند. زمانی هم که زنده بودم، بوی بدنم برایم مشکلی حل ناشدنی بود. آن هم در ایران که وقتی هوا گرم باشد، واویلائی است. دوبار حمام در روز هم به حال من فایده ای نمی رساند. اطرافیانم همیشه اعتراض می کردند. حالا هم، با همین بوی بدن مرا پیدا کردند. بعد هم بدون هیچ تشریفات خاصی و با چند گام ساده به پرونده پناهندگی ام خاتمه دادند. اول از همه مرا از توی سالن عریض و طویل توی کمپ خارج کردند. در واقع باید بگویم، مرا از کمپی این سوی خیابان به کمپی در سوی دیگر منتقل کردند. جائی مستقل به من دادند و با اقامت دائم و بدون خطر بازگشت من موافقت کرده و آنگاه پرونده ام را بستند. حالا دیگر نه مشکل اقامت موقت، خطر عودت به کشور و یا اقامت غیرقانونی ندارم؛ تنها مشکلم این است که هیچ کس به من نزدیک نمیشود و سری به من نمی زند. نه حالی از من می پرسند نه حتی برای من مصاحبه ای میگذارند که بگویم، چه مرگم بوده که خودکشی کرده ام.

   باز هم تأکید می کنم، اصلاً انتظار نداشتم با خودکشی من اینقدر ساده برخورد کنند. انگار برگی از درختی به زمین افتاد و تمام. انتظار خودم آن بود خودکشی ام سروصدائی به پا کند و احیاناً تکانی به این سیستم یخ زده بدهد تا بلکه به کار پناهجویان سریعتر رسیدگی کنند. خصوصاً این روزها که مسئولان دولتی و احزاب نسبت به پناهنده و پناهجو بیش از پیش با دیدی منفی برخورد می کنند و با بی تفاوتی کامل از کنار حقوق او می گذرند.

   اما نه تنها کسی کک اش نگزید، بلکه حتی اسم و مشخصات و چیزهای دیگرم را هم نفهمیدند و نشناختند. بخت مرا می بینید؟ حالا مجبور شده ام خودم را بزور به تصورات یکی دیگر وارد کنم تا بلکه بتوانم حرفهایم را در جائی منعکس نمایم.

   ابتدا باید بگویم، از اینکه به این دنیای جدید وارد شده ام، کمی احساس دلتنگی می کنم. از اولین روز ورودم به این دنیا – که شما آنرا "آن دنیا" می نامید – چند مورد برخورد با آدمهای مختلف داشته ام و بد نیست کمی هم برایتان از این آدمها و اوضاع این دنیا حرف بزنم. اما قبل از هرچیز باید بگویم که در دنیای اینجا مسافرت هیچ خرجی ندارد و ورود و خروج به اروپا و آسیا و کشورهای باز و بسته جهان کاملاً آزاد هست و هیچ محدودیتی در کار نیست. حتی از نظر زمانی، بازگشت به اعصار قدیم هم کاملاً ممکن است. با هر وسیله ای هم میشود مسافرت کرد، از اسب و الاغ گرفته تا هواپیما و یا حتی موشک.

   من آدمهای سرشناسی را اینجا دیده ام که شما حتی در خواب هم آنها را نمی بینید. مثلاً اسپینوزا فیلسوف هلندی را دیده ام که داشت برای خودش قدم میزد و با خودش صحبت می کرد. چند شاعر و نویسنده معروف را هم که مثل من خودشان را از عذاب دنیا راحت کرده بودند، ملاقات کردم. در ضمن، این را هم بگویم که در اینجا به چنان زبانی گفتگو میشود که در همه به یکسان قابل فهم هست و مشکل مترجم و این قبیل در کار نیست. خصوصاً زمانی که شما به افسر مصاحبه کننده هلند یه چیزی میگویید و مترجم چیز دیگری تحویل میدهد؛ و تازه دو قورت و نیم اش هم باقی باشد.

   بگذریم، داشتم می گفتم که با خیلی ها آشنا شده ام. همه شان با دیده تحسین به من نگاه می کردند. البته اینجا هم دسته بندی و گروه بازی و خودمانی و خودشانی زیاد هست؛ اما از آنجائی که بالاتر از سیاهی رنگی نیست، دیگر همدیگر را نمی کشند، چون مرده امکان کشتن ندارد! حتی دعوا هم نمی کنند، فقط گاهی با هم بحث و جدل می کنند. در جشنها و تجمعات خصوصاً به افتخار ورود چهره ای سرشناس از آن دنیا، به دنیای مرده ها، جدا از هم و در گروه های خودشان می نشینند.

   اگر بگویم اینجا دنیای دیگری است، حتماً خواهید گفت: انتظار دیگری نبود! بله دنیای دیگری است! باور می کنید کسی به خوردن و نوشیدن نیازی ندارد؟ حتی با وجود تمامی تعالیم مذهبی – در هر دسته و گروهی که فکرش را بکنید – درباره رعایت حجاب و پوشاندن بخش های خاصی از بدن، اینجا همه لخت و عور می گردند. همه از لهو و لعب بر کنارند و پاک و منزه. من در همین یکی دو روزه با وجودی که می بینم زنان و دختران و کارکنان رسمی این دنیا – از جمله فرشتگان – همه لخت و عور می گردند، با این همه هیچ احساس کشش و تمایلی به آنها در خودم حس نمی کنم. اصلاً و ابداً. البته شاید ناشی از شوک جدائی ناگهانی از زندگی پرتلاطم گذشته باشد. و چه بسا که وضعیت ام اینگونه باقی نماند. تک و توک شنیده ام که کسانی را دون ژوان نامیدند؛ کسانی که مدام از متفاوت بودن رابطه با فرشتگان صحبت می کنند و اینکه هیچ موجود جدیدی در اینجا بوجود نمی آید. جمعیت این دنیا، فقط توسط مرده های آن دنیا زیاد میشود و هیچ کس هم نمیداند که اصلاً جمعیتش چقدر هست. نه ضرورتی به سرشماری است و نه وظیفه ای برای تأمینات گذران زندگی. نه سرما، نه گرما، نه خورد نه خوراک، نه خانواده نه انزوا...

   شاید این سوال به ذهن شما رسیده باشد که: اگر اوضاع چنین هست، پس چرا احساس دلتنگی می کنی؟

   راستش، دلتنگی ام اولاً به این خاطر هست که تازه از آن دنیا جدا شده ام؛ هنوز خاطره شماها و دوران کمپ را با خودم دارم. از طرف دیگر، مشخصه این دنیا برگشت ناپذیر بودن آن به شکل مستقیم هست. و اینکه همه این دیدنی های بسیار عجیب و بی نظیر را نمیتوانم برای شما تعریف کنم. تنها کاری که برایم مانده گاهی توی اتاقکم، یعنی همین تابوتی که مرا تویش قرار دادید و در قبر گذاشته اید، گوشه ای می نشینم و به رابطه این دو عالم فکر میکنم و در چنین حالتی غرق میشوم.

   شاید مرا بخاطر اینهمه نارضایتی چه از آن دنیا و چه از این دنیا سرزنش کنید. خب، حرفی نیست. همین هم جالب هست که بالاخره برای کسی رفتار من موضوعی برای مکثی بوده و شاید به گذران من در دنیای خودتان کمترین توجه ای داشته باشید.

   من وقتی میان شما ساکنین آن دنیا بودم، در منطقه ای که سرزمین ایران نام گرفته بود، به دنیا آمدم. بیست و هشت سالی به سالنمای زنده ها، عمر کردم. بدبختی هایش بماند. اما، پول هائی که با این بدبختی ها به دست آورده بودم خرج سفر کردم و به ژاپن رفتم برای کار. کارهائی خوب و راحت و بخور و بخواب؛ مثل نظافت کشتارگاه، توالت های عمومی ایستگاههای زیرزمینی، خالی کردن سطل های اتاق عمل بیمارستان، کار در کارخانه شیمیائی... حال شیوه زندگی من و نگاهم به مردم آنجا و گذرانشان بماند. دل خوشی ام به پولهائی بود که از بابت کارهایم بدست می آوردم. وگرنه امکان نگاه کردن به چند کانال تلوزیونی بیشتر، نگاه حسرت زده به زنان و دختران بی حجاب، برای هیچ کس دلخوشی نمی شود. خلاصه اینکه داشتن یک زندگی متوسط و مستقل برای خودم بزرگترین آرزویم شده بود.

   طاقتم تمام شد و مجدداً به ایران برگشتم. با پولی که بدست آورده بودم، تا مدتی در ایران گذرانم خوب بود. پز میدادم و چند ماه اقامت در ژاپن را در حد کریستف کلمپ برای این و آن شرح میدادم. انگار چندین سال سراسر دنیا را زیر پا گذاشته ام. از شما دیگر پنهان نیست که همان چند ماه ماندن در ژاپن کار خودش را کرده بود، دیگر قادر به تحمل فضای خفقان آور ایران نبودم. از هرچه نقش بازی کردن هم خسته شده بودم. پیش یکی حزب الهی، پیش دیگری چپی، در یک مهمانی ملی گرا و در کنار برخی ها اهل رقص و آواز و بی خیالی مطلق. تا کی؟ همان چند ماهی که در ژاپن بودم به من فهماند که اگر بی خانمان هم باشی، همانی هستی که دیده میشوی. وقتی رنگ و روی و مو و چشم و وجناتت نشان از دیگری داشته باشد، دیگر به تشریحات و توصیفات تو وقعی نمی گذارند. برای آنها تو خارجی هستی و در بهترین حالت کسی که کارهای پست ریخته شده زیر لایه های پائین اجتماع را باید تو انجام دهی.

   تصمیم گرفتم از آخرین امکانات و پس اندازم استفاده کرده نه تنها به هلند بیایم، بلکه بتوانم بعداز مدتی از این پول استفاده کرده برای خودم یک زندگی آبرومندانه ای درست کنم. چه بسا در اولین فرصت از خانواده و خویشانم بخواهم دختری را برایم انتخاب کرده و پستی بفرستند. دوران این تصاویر خیلی زود سپری شد و مزه آن زیر زبانم ماسید. پایم که به هلند رسید یک شمشیر گنده را بالای سرم مثل داموکلس قرار دادند! گفتند: حقایق را بگو، هرچند ما همه چیز را درباره تو میدانیم. با همان اولین سوال، به این فکر رسیدم که: یا آنها پرت هستند از اوضاع یا مرا سر کار گذاشته اند. چرا که از من پرسیدند: اسم و مشخصات!؟ خب، اگه شما همه چیز را درباره من میدانید و بطور کلی درباره جوانان ایرانی که برای پناهندگی می آیند، پس چرا این سوال و جواب مسخره را براه انداخته اید؟

   به من میگویند: دلایل اصلی خروج از ایران و آمدن به هلند را برایمان توضیح بده.

حالا که فرصت کافی دارم و گاهی درون تابوتم دراز کشیده و به این اوضاع فکر می کنم واقعاً به نتایج جالبی می رسم. آقا جان، من نمی توانم در مملکتی زندگی کنم که سر هر کوچه و پس کوچه اش بی وقفه نوای عزا پخش می کنند. حتی اگر آهنگ های مایکل جکسون و مادونا را هم شبانه روز پخش کنند، میرود روی اعصاب آدم. آدمی دچار تهوع میشود.

   همه آنانی که پیش از مصاحبه با آنها صحبت کرده بودم میگفتند: مبادا اینجور چیزا رو بگی. سه شماره جواب منفی بهت میدن. چون میگن: تو که جانت در خطر نبود.

   خب، فکر می کنید چه باید بگویم؟ اگر بگویم جانم در خطر هست، میگویند: مدرک داری؟ انگار وقتی میخواهند جان آدم را بگیرند و یا توی خیابان دستگیر کنند، اولش به آدم یک نسخه اصل از مدرک بازداشت را میدهند تا در خانه هایمان بایگانی داشته باشیم!

   از مدتی که منتظر مانده و مدام با خودم کلنجار رفته بودم، خسته شده و تصمیم گرفتم که خیلی صریح و روشن بگویم: آقا جان من نمی خواهم برگردم آن سوی کره زمین. همین را گفتم. به من جواب رد دادند و مرا به سالنی انداختند عمومی که باعث بروز هزار و یک رقم دردسر و مشکل شد. با یأس و سرخوردگی و مشکلات ناشی از جواب رد و نگرانی از عودت به ایران، روزگار می گذراندم. از اینکه آدمهای دور و برم را اینقدر دروغگو می دیدم، رنج می بردم. همه آنها مرا برای صراحتی که بخرج داده بودم مسخره می کردند و از کیس های خوبی که دادند و توضیحات اینکه زندان رفته و از اعدام فرار کرده اند و ... داستانها ردیف می کردند. اکثر آنها قهرمانان تخیلی داستانهای خودساخته بودند. اگرچه دریغ و درد که خودشان در زندگی روزمره بوئی از کمترین خصائل قهرمانی نبرده بودند.

   در سالنی همراه هشتاد تن از این قهرمانان زندگی می کردم. به هرکدام از ما تختی داده بودند و با یک پاراوان از نفر بعدی جدا کرده بودند. هر روز می بایست وسائل شخصی ام را جمع کرده و درون ساک بزرگی قرار داده و با خودم به اینطرف و آنطرف حمل کنم. – چاره ای نداشتم. همان اولین روز ملحفه هایم را دزدیدند و یک پتوی کهنه را با پتوئی که به من داده بودند عوض کردند. نگران بودم تا این قهرمانان مبادا از وسائلم و خصوصاً پولهایم را کش بروند. پولهائی که برای هر سنت آن رنج و عذاب و کار جای گرفته بود. کاری طاقت فرسا و سخت در ژاپن.

   ساکم را همه جا با خودم می بردم. نمیدانستم که همین میتواند مرا به شکاری در حرکت بدل کند. کسی که چیزی نداشته باشد از دست بدهد، بی توجه و بی خیال ساکش را زیر تخت خودش رها کرده و میرود. من ساکم را با خودم به حمام برده و درون کمد فلزی جای دادم و کلیدش را که با بندی همراه بود به دست انداخته و پس از برگشتن از حمام، با در باز شده کمد و ریخت و پاش وسائل و مفقود شدن پولهایم روبرو شدم. ساعت زیبا و گرانقیمتی هم خریده بودم و علیرغم ضد آب بودن آن ترجیح داده بودم آنرا در ساک گذاشته و در کمد بگذارم. دلم نمی آمد ضدآب بودنش را آزمایش کنم.

   حال هیچ کدامشان نبود، نه پول، نه ساعت و حتی بخشی از وسائل نظافت مثل تیغ ریش تراشی و خمیردندان و صابون و ... نگاه به اینطرف و آنطرف، گشتن دور و بر هم بی معنی ترین کار بود. نمی توانستم به پلیس بگویم که پولم را دزدیدند. من مجاز نبودم پولی داشته باشم. دردی سخت و جانفرسا که میبایست به تنهائی آن را درون خود تحمل کنم. به هیچ کس و مطلقاً به هیچ کس نمی توانستم بگویم که پولم را دزدیدند. چهره اطرافیان، وقتی به روی من لبخند میزدند و با من سلام و علیک می کردند و دستشان را دور گردنم می انداختند برای من به عذابی طاقت فرسا بدل شده بود. همه این افراد برای من بطور بالقوه همان دزدی بودند که وسائلم را دزدیده. در طی چند ساعت متوجه شدم که بخش اصلی افراد توی سالن، به دزدانی وقیح بدل شده اند.

   یک هفته مثل ارواح سرگردان راه می رفتم و بخودم می پیچیدم. خواب و آرام از من دور شده بود. شبها با کابوس از خواب بیدار میشدم. دلم میخواست دزد را پیدا کنم. خب، فرض کنیم پیدایش کرده باشم؛ چکار میتوانم با او بکنم؟ چطور میتوانم پولم را از او بگیرم؟ چطور میتوانم همه گذران زمان را به لحظاتی قبل از لخت شدن و رفتن در حمام برگردانم؟

   درد از دست دادن تمام ثمره کار طاقت فرسا در ژاپن و جواب رد با هم ترکیب شده و مرا بشدت از پای انداخت. امیدها و آرزوهائی که برباد رفته بود و خودم را بخاطر سادگی و بی توجهی و بی مبالاتی بطور شبانه روز ملامت می کردم. اینجا هم مثل شما زنده ها ذهن روحم درگیر مسائل مبتلابه شماها شده!

   از همه ساکنان کمپ متنفر بودم؛ حتی از اونائی که روزانه بعنوان کمک های داوطلبانه به باغ وحشی بنام کمپ پناهندگان سر میزدند و مثلاً میخواستند با افرادی از مناطق مختلف دنیا آشنا شده و یا به آنها برای زندگی آینده شان منشاء کمکی باشند و پلی بین دو دنیای متفاوت. از کارکنان بخش های مختلف اداری کمپ بیش از همه متنفر شده بودم. آنها چنان در نخوت بی دلیلی غرق شده بودند که براحتی تصمیم میگرفتند تا تعدادی آدم را درون یک اتاق و یا یک سالن روی هم بریزند و برای حریم شخصی آنها هیچ ارزشی قائل نباشند.

   وقتی با آنها صحبت می کردی، دریچه شیشه ای جلوی خودشان را چند سانتی متر باز می کردند و بدون آنکه به تو نگاه کنند، سرشان را در دفتر و دستک خود غرق کرده و می پرسیدند: چی میخوای؟ و مراجعه کننده با زبانی الکن به انگلیسی میگفت: یکی از آشنایان من آمده برای دیدن ما، میتوانم او را به اتاق خودم ببرم... مآمور پشت در با نگاهی به سرووضع سوال کننده – انگار این سوال به مختصات فیزیکی افراد مربوط باشد – آری یا نه می گفت.

   دیگر لحظه ای هم طاقت ماندن در فضای کمپ را نداشتم. بدون اینکه نگاهی به دفتر نگهبانی جلوی کمپ بیاندازم، راهم را می گرفتم و از کمپ بیرون می زدم. جائی نداشتم بروم. جز پرسه زدن بی انتها در خیابانها و غرق شدن در افکار درون مغزم... بارها و بارها از عرض خیابانها می گذشتم بدون آنکه اصلاً یادم آمده باشد چند بار از این سوی خیابان به سوی دیگر رفته ام. جواب منفی، دزدیده شدن تمام وسائل و ثمره تلاشهایم، ناروشنی وضعیت، صحبت های بی پایان پناه جویان درباره اینکه سالها درون این کمپ ها خواهیم بود و یا ما را به ایران بر میگردانند. حتی وکلائی که مثلاً باید در جبهه ما کمک می کردند، خود به این ترس دامن می زدند که اگر نتوانند جواب درستی به مصاحبه کنندگان بدهند، ممکن هست ما را برگردانند.

   درگیر تجسم کسی بودم که در حال شمردن دلارهایم هست و با خمیر ریش من ریشش را اصلاح می کند، همینطور به حرکت بی پایان خود ادامه میدادم که... ناگهان ترمز یک ماشین و توقف آن درست در مماس با پاهایم ضربه ای به من زد و من در خیابان ولو شدم. چند نفری بالای سرم جمع شدند و زنی زیبا دستانم را گرفت و مرا بلند کرد. از من سوال کردند که آیا جائی از بدنم آسیب دیده. گفتم: نه حالم خوبه. شما ببخشید. زن و چند نفر دیگر به من کمک کردند تا به یک سوی خیابان رفتیم. زن گفت: اگه نگران هستی، میتوانیم با هم به بیمارستان برویم و از تو عکس بگیرند. من سری بعلامت منفی تکان دادم و گفتم که حالم خوب هست.

   ماشین به راه خود ادامه داد و مردم هم از دور و برم پراکنده شدند و من هم مسیری را بدون هیچ هدفی در پیش گرفتم. هنوز چند ده متری دور نشده بودم که ناگهان به ذهنم این تصویر وارد شد: اگه پایم می شکست و یا بیهوش میشدم و یا زخمی ... چه پیش می آمد؟

   خودم را مجسم کردم که با کمک چند نفر و به همراه آن زن مرا سوار ماشین آن زن کردند و او مرا به بیمارستان رساند. مرا به اتاق عمل بردند و چند عمل خیلی مهم روی پاهایم و سرم انجام دادند. روزهای زیادی پیش می آمد که از بی حالی و بیهوشی نای حرکت نداشتم. هر روز در گلدانی که کنار پنجره بود، گل هایی تازه و زیبا می گذاشتند. زن هر روز به ملاقاتم می آمد و مدام جویای حالم بود. روی یک صندلی کنارم می نشست و بدون اینکه کلمه ای و یا چیزی بگوید، کنارم می نشست. یکبار با صدائی ملایم و محزون به من گفت: میدانم بعداز اینهمه سختی ها که در کشور خودت کشیده ای، چقدر بدشانسی است که در کشور ما هم برایت چنین اتفاقی بیافتد و بی توجهی من، عامل اذیت شدن تو باشد... در آن روز پیش از آنکه از اتاق خارج شود، رویم را بوسید و رفت.

   پرستارها و دکترها با سفارش آن زن توجه بیشتری به من نشان میدادند. پیش همه آنها من کسی بودم که انگار بعد از مبارزاتی سخت، مجبوربه خروج از کشورم شده ام و حال، در اینجا با این حادثه روبرو گشته ام. آنها وقت و بی وقت به اتاقم می آمدند و من هم از اوضاع ایران و مسائلی که بر من و دیگران گذشته، برایشان صحبت می کردم.

  لذت غرق شدن در این رویا آن چنان بود که حاضر نبودم از راه رفتن دست بکشم. بدون آنکه خودم متوجه شده باشم، درون یک پارک دهها بار دور زده بودم. هیچ کس و هیچ چیز را نمیدیدم جز آن وضعیتی که در بیمارستان بودم و ... یک روز بالاخره دکترها قبول کردند که مرا مرخص کنند. زن جوان مرا با خود به خانه اش برد. در آنجا اعضاء فامیل و بستگان زن همه منتظر بودند. جشنی برپا کرده بودند و مرا با افتخار تمام روی یک صندلی وسط جمعیت قرار دادند. زن لحظه ای از کنارم دور نمیشد و پدر و مادرش با خوشحالی تمام از اینکه من به جمع خانوادگی آنها پیوسته ام، با چشمانی مهربان به من و آن زن نگاه می کردند...در آن مهمانی ناگهان نگاهم با نگاه فردی برخورد کرد که با ناباوری به من نگاه می کرد. بله، همان مأمور مصاحبه گری بود که با تمسخر به کیس من و پرونده ام برخورد کرده بود و مرا با یک نیش قلم از امکان اقامت در هلند محروم کرده بود. خودش را به من رساند و از من بخاطر جواب منفی معذرت خواست. زن با لبخندی بر لب گفت: فرانک، لازم نیست خودت رو سرزنش کنی؛ ما به زودی با هم ازدواج می کنیم و دیگر لازم نیست تمام این مسیر طولانی و بی معنی برای اقامت رو طی کنه. همین جا پیش خودم خواهد بود و من هم از این تصادف و این وضعیت خیلی خوشحال هستم...

   من هم که با این رویا درگیر بودم، با خوشحالی تمام آنرا دنبال می کردم بدون اینکه متوجه باشم، دیگر به در اصلی کمپ نزدیک میشوم. حالا می بایست وارد جهنمی شوم که هیچ بخش آن با تصوری که در ذهنم داشتم، هم خوانی نداشت. قرار گرفتن در صف غذا، رفتن سر میز این و آن که هیچ قرابتی با آنها ندارم و فروبلعیدن غذائی که کور کننده هر اشتهائی است، نگاه به دیگرانی که با چه حرصی نه تنها همان غذا را می خورند، بلکه باز هم مراجعه میکنند و بخشی از غذاها را به اتاقهایشان می برند. چنانی از وضعیت کلافه بودم و به تنگ آمده بودم که بدون لحظه ای توقف، از سالن بیرون زدم و به ته کمپ و لابلای درختان خودم را رساندم و بغض و تنفر و تهوع چنان به هم گره خورده بودند که دلم میخواست تمام وجودم را از دهانم بیرون بریزم.

   نه، این وضعیت غیرقابل تحمل هست، دیگر نمی توانم ادامه بدهم... اینگونه بود که فکر خودکشی وارد ذهنم شد. آرام آرام همه جنبه های دیگر زندگی ام را تحت تأثیر خود قرار داد. از یک طرف به جزئیات و راههای آن فکر می کردم و از سوی دیگر، انگار راه حلی برای ادامه زندگی پیدا کرده ام. اموراتم عادی می گذشت. بدون اینکه به مواد توی ظرف غذا نگاه کنم همه آنها را تا ته می خوردم. توی محوطه کمپ یا بیرون آن قدم میزدم. بارها و بارها در گورستان آن سوی خیابان که درست روبروی کمپ بود، در میان قبرها میگشتم. درون ذهنم درگیر آن بودم که چطور خودکشی کنم و این کار من چه تأثیری روی دیگران خواهد گذاشت.

   به تأثیر آن روی دزدی که وسائلم را دزدیده بود، باور نداشتم. چرا که چنین موجوداتی خیلی زودتر از آنها که بتوانند، سوراخ های گوش و چشم و تنفس خود را می بندند. چنین افرادی اصلاً دیگران را بصورت موجود زنده نمی بینند، چه رسد به اینکه برای وسائل آنها و پول آنها و وجود آنها حقی قائل باشند.

   مسئولین کمپ هم با یک مداد رنگی، روی یک نام را خط می زنند. چند نفری شاید او را بیاد بیاورند. آدمهائی که تنها با ظاهر او پیوند برقرار کرده بودند و اینجا و آنجا نیز زمزمه هائی بود که طرف آدم عبوس و غیر اجتماعی هست.

   شاید کس یا کسانی اینجا و آنجا از خودکشی یک پناهنده ایرانی صحبتی به میان بیاورند و آنرا به روزنامه های شهر و یا حتی کشور و یا رادیو و تلوزیون بکشانند که: باید احساس مسئولیت کنیم نسبت به این انسانهائی که برای گذرانشان به ما پناه آورده اند. آنها از ما چیز زیادی نمی خواهند تنها حقی برای ادامه حیات و امکانی برای کار و زندگی محدود خود. ما آنها را مثل گله گوسفندان و خوک ها درون یک اصطبل انداخته ایم و جلوی آنها مقداری علوفه می ریزیم و فکر می کنیم ما انسان هستیم و آنها موجوداتی دیگر و برایشان هیچ حق وحقوقی قائل نیستیم...

   نامه ای از طرف اداره مهاجرت به من میرسد. نگهبان جلوی در، وقتی نامم را ثبت می کرد اشاره نمود که چند روزی است نامه ای برایت آمده. آنرا به من داد. با زحمت توانستم بخشهائی از آن را که به انگلیسی نوشته شده بود بخوانم. به من اطلاع داده بودند که یک هفته ای از آخرین مهلت برای اعتراض به جواب منفی من گذشته است. به زودی پلیس برای برگرداندن من به کشور خودم به کمپ مراجعه خواهد کرد.

   ناگهان احساس کردم که این خبر، دیگر برای من تکان دهنده نیست! تصمیم ام را گرفته بودم. طنابی هم تهیه کرده بودم که درون کوله ام قرار داشت و زمانش را هم تعیین کرده بودم که صبحدم فردا به پشت کمپ رفته و با حلق آویز کردن خودم از درخت پشت کمپ، کار را تمام خواهم کرد.

   ... خب، حالا من اینجا هستم و شما آنجا. تصور اینکه بین این دو دنیا فاصله خیلی زیاد هست، بی معنی ترین تصوری است که انسان در تمام سالهای زندگی اش روی زمین با آن روبروست. من در اینجا با ابدیتی روبرو هستم؛ بی هیچ ترس و واهمه ای از نابودی و شما در آنجا درگیر مداوم ترس از مرگ. اگر نتوانید برای زندگی تان معنی مناسبی پیدا کنید، بدانید که مرگ موضوع فردا نیست، شما همین امروز مرده اید و تمام این سالها تلاش خواهید کرد تا آن را برای خودتان قابل هضم کنید!

   تقی گیلانی : مارس 1994 – هارلم - هلند


This page is powered by Blogger. Isn't yours?