کلَ‌گپ

۱۲/۰۹/۱۳۹۰

Karajan - Beethoven Symphony No. 5 in C minor Part 1


صدای درزدن سرنوشت!

بتهوون سمفونی پنجمش رو سرنوشت نام گذاشته! سمفونی با ضرباتی که انگار به در کوبیده میشود، آغاز شده و آنگاه به آرامی در بستر حرکتی آرام، تمام وجود را در بر میگیرد. دیروز با مصداق مشخصی از این سمفونی روبرو شدم، با حسی از اینکه گفته بتهوون رو تکرار کنم: این صدای در زدن سرنوشت است

 

در خونه‌ام به صدا دراومد. درو که باز کردم، یکی از همسایه‌ها بود. گفتش: تقی، میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟ گفتم: معلومه. چی شده؟ گفت: میخوام لطف کنی و لاستیک‌های زمستانی‌ام رو از انبار برداشته و بذاری توی ماشین‌ام تا ببرم برای تعویض‌شون. گفتم: باشه، چنددقیقه دیگه میام دنبالت...

خونه‌اش یه طبقه پائین‌تر از طبقه‌ای هست که من توش زندگی می کنم؛ طبقه پنجم. یه سگ بدعنق و بدترکیبی هم داره! سالها پیشتر از این، بهش کمک کرده‌بودم تا یه تخت‌خواب کهنه‌اش رو باز کرده و بعدش ببرم بذارم تو انباری خونه‌اش که در طبقه هم‌کف قرار داره. از آن زمان بین ما سلام و علیکی برقرار بود و گاه صحبتی کوتاه در محدوده همراهی توی آسانسور.

در خونه‌اش رو زدم و اومد بیرون. همینطور که تو آسانسور ازم تشکر میکرد، گفتش که: میدونی، من خیلی مریض هستم و اصلاً زورم نمی‌رسه که این لاستیک‌ها رو بلند کنم. تمام موههایم ریخته و ... همینطور که اینا رو میگفت، به یاد حرفهای همسایه دیگه افتادم که در واقع نقش روزنامه دیواری مجتمع ما رو داره! هر نوع اطلاعاتی که بخوای، میتونی از توش پیدا کنی! " می‌یا " به من گفته بود که دکترها به همسایه طبقه پنجم گفته‌اند که سرطان داره. الآن مدتی است اما، دیگه قطعی شده و بنظر میرسه که هیچ امیدی هم نیست. حالا خودش داره برام همین رو تعریف می کنه. خودمو به ندانستن موضوع سرطان میزنم و طوری رفتار می کنم که متوجه نشه. میگم: والله اگه تو از مریضی گله کنی، بقیه دیگه چی باید بگن!؟ تو روزی پانصدبار این سگ رو می بری بیرون و تند و چست و چالاک راه میری و ... میگه: الان یه مدتی هست که شدیداً تنگی نفس می گیرم و ...

میریم سراغ لاستیک‌ها و من اونا رو میذارم تو ماشین‌اش. یه کیسه وسائل و خرت و پرت داشته که اونا رو هم تو انبار میذارم. بهش میگم غروب که برگشته، بیاد دنبالم تا لاستیک‌های تابستانی‌اش رو برگردونم تو انبار.

 

غروب میاد دنبالم و من هم لاستیک‌ها رو براش میذارم تو انبار و خرت و پرت‌هاشو برمیگردونم تو ماشین. در تمام این مدت، با کلمات مختلفی ازم تشکر می کرد. برای من جابجائی چندتا لاستیک چیزی نبود حتی تعویض لاستیک‌ها هم. اما وقتی فهمیدم که اون بخاطر تخفیف ویژه‌ای که از گاراژ گرفته، میتونه اونو در ازای ده یورو تعویض کنه با بالانس چرخها و غیره، فکر کردم بهتره بره گاراژ.

 

ساعت حدود نه شب بود که در خونه‌ام بصدا در اومد. با کنجکاوی رفتم جلوی در. خودش بود، همسایه طبقه پنجم. در حالی که نفس‌نفس میزد گفت: خیلی سخت بود تا این پالتو پوست رو از پائین و از انباری تا اینجا بیارم. خواستم اینو بهت بدم که اگه میتونی به کسی بدی برای استفاده. پوستش اصل هستش و ... لحظه‌ای روی صندلی نشست. نفسی گرفت و گفت: نمیدونم نفسم خیلی سریع میگیره. امروز رفته‌ام پیش متخصص قلب و اونا قراره یه سری آزمایشات بکنن. به چشمانش نگاه میکنم. این چشمان، پیشتر از این حس و حالت دیگه‌ای داشت. حالا، حسی بی‌جان و بی‌رمق توش جاخوش کرده. نگرانی از تمام وجناتش معلوم هست. مرگ، حتی پیشتر از حضور مشخص‌اش، جای پای خاص خودش رو در چشمانش گشوده است!

پالتو رو میگیرم و برای تشکر، می بوسمش. شب بخیر گفته و میرود. در حالیکه مرا با نگاه مبهوت و ناباور خود از حضور بی‌برنامه مرگ در زندگی خود، تنها میگذارد.


 

ساعت حدود نه شب بود که در خونه‌ام بصدا در اومد. با کنجکاوی رفتم جلوی در. خودش بود، همسایه طبقه پنجم. در حالی که نفس‌نفس میزد گفت: خیلی سخت بود تا این پالتو پوست رو از پائین و از انباری تا اینجا بیارم. خواستم اینو بهت بدم که اگه میتونی به کسی بدی برای استفاده. پوستش اصل هستش و ... لحظه‌ای روی صندلی نشست. نفسی گرفت و گفت: نمیدونم نفسم خیلی سریع میگیره. امروز رفته‌ام پیش متخصص قلب و اونا قراره یه سری آزمایشات بکنن. به چشمانش نگاه میکنم. این چشمان، پیشتر از این حس و حالت دیگه‌ای داشت. حالا، حسی بی‌جان و بی‌رمق توش جاخوش کرده. نگرانی از تمام وجناتش معلوم هست. مرگ، حتی پیشتر از حضور مشخص‌اش، جای پای خاص خودش رو در چشمانش گشوده است!

پالتو رو میگیرم و برای تشکر، می بوسمش. شب بخیر گفته و میرود. 

مرگ نیز همچون سایه‌ای در امتداد او و همراهش، به آرامی می لغزد و دور میشود.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?