کلَ‌گپ

۲۴/۰۱/۱۳۸۴

مهد عدالت و آزادی!

در " ایران - امروز " خبری منتشر شده بود دال براین‌که حدود سی‌صدتن از کارمندان ساواک سابق در ارتباط با حقوق و مزایا و از این قبیل مسائل‌شان در جلوی وزارت اطلاعات تجمع کرده و بعداز یکی دو ساعت و پس از اینکه مذاکراتی با یکی از مسئولان وزارت اطلاعات انجام دادند، متفرق شدند.

خبر جالبی است! واقعاً هم. اگه کسی ایران رو مثل ما که مثلاً " توگو " یا " ماداگاسکار " یا " کوراساوو " و خلاصه از این قبیل کشورها رو نمی شناسیم و یا فقط نام‌شون رو شنیده‌ایم بشناسه، حتماً به خودش میگه: عجب کشور عادلی! چه کشور آزادی! حتی نسبت به زندگی آنانی احساس مسئولیت می کنه که سالیان سال تنها کارشان تحکیم سیستمی پلیسی، اشاعه فرهنگ ترس، فروش خود یا دیگران و حتی نزدیک‌ترین اعضاء فامیل، و خلاصه هزار و یک رقم از این کارها بوده. شاید خیلی‌ها بگویند: خب دادش سخت نگیر، بوده‌اند برخی از این افراد که مثلاً راننده بودند یا کارمندان دون پایه. باشه من هم حرفی ندارم و اصلاً نفی می کنم این استدلال را که مثلاً از چنین افرادی انتظار داشته باشم و یا باشیم که در برابر استخدام برای ساواک مقاومت کنند. اما در کنار آن میشه به این جنبه نیز اشاره کرد که بوده‌اند افرادی مثل همان راننده و کارمند دون‌پایه که با افتخار تمام خودش را ساواکی معرف می کرد و یا حتی بنحوی غیرمستقیم طوری وانمود می کرد که همه چنین تردیدی داشته باشند و بدین طریق برای خودش اتوریته و یا فضای خاصی ایجاد می کرد.

شاید دو سه دهه‌ای از چنان حال و هوائی گذشته و اوضاع سیاسی و اجتماعی در جامعه ما آنقدر تغییر کرده که خیلی‌ها حتی یادها و خاطرات شخصی‌شان از آن روزگاران را فراموش کرده باشند.

بهرحال حرف فعلی من بیش از اینکه بررسی کار و رفتار چنان افرادی باشه، از تناقض عجیبی است که امروزه در جامعه ما برقرار هست. فکرش را بکنید بعنوان مثال، تعدادی از هواداران سابق جریان‌های سیاسی – که در دوره‌هائی از زندگی خود و در غنفوان جوانی بدون اینکه هیچ جرم اجتماعی خاصی مرتکب شده باشند و جز آرزوی دیدن سعادت‌مندی مردم چیز دیگری در سر نداشتند و بالاجبار در این راه به همان راه‌حل‌های عملاً موجودی روی آوردند که از چپ و راست چندنام بیشتر نبودند، حال فکرش را بکنید چنین افرادی تصمیم بگیرند برای بررسی چنددهه وقفه در گفتگوی متقابل و رودرو، بروند جلوی وزارت کشور و از آنها تقاضا کنند که سالنی و یا جائی در اختیارشان گذاشته بشه یا حتی تنها اجازه‌نامه‌ای مبنی بر قانونی و مجاز بودن آن، که خواسته باشند صرفاً در محدوده کاری آکادمیک سیر تحول اندیشه بشری را و افت و خیزهای خودشان را بررسی کنند و اوضاعی که در جهان برقرار هست و انطباق یا عدم انطباق زندگی فردی خودشان با آرمان‌خواهی‌شان را و اینکه چطور میتوانند تاثیرگذار مناسبی باشند بر سیر قضایا و رویدادها! همه میدانیم که چنین تصور و تجسمی چقدر از واقعیت‌های روزمره جامعه‌ما دور هستند! اصلاً تمام ستون فقرات جامعه به لرزه در میاد. وقتی آدمی مثل مسئول فرهنگی مجلس، یه خبرنگار را فردی نامطلوب نام‌گذاری میکنه – معلوم نیست خبرنگار باید برای اون مطلوب باشه یا برای شغلی که داره و یا برای کارفرمائی که براش کار میکنه و خوانندگانی که روزنامه و یا نشریه فوق رو می خونند؟! – دیگه باید فاتحه هرنوع تجمعی رو هم خوند.

وقتی افسار تخیلاتم رو ول می کنم، می بینم چه عرصه‌های وسیعی از تجمعات، هم‌فکری‌ها، هم‌کاری‌ها میتونه بطور واقعی در هرجامعه‌ای شکل بگیره و اما، موانع عظیمی هم‌چون ستون فقرات نظام اسلامی و نمیدانم ارکان دین و آبرو و شرف و هزار حرف مفت دیگر که جلوی راه قرار میگیرند تا به تو بگویند: حق تجمع ممنوع مگر آنچه که من طلب می کنم.

خلاصه کلام اینکه، این کشور بیشتر به درد نمایشات می خوره تا زندگی واقعی! از یک طرف کارمندان ساواک سابق آن، چنان امکانی دارند که جلوی وزارت اطلاعات! – چه جرعتی هم دارند والله، حتی نه جلوی اداره رفاه اجتماعی و بازنشسته‌گی و از این قبیل نام ها – جمع شوند و از سوی دیگر قهرمان گفتگوی تمدن‌ها، حتی آنقدر برای خودش شخصیت قائل نیست که با رئیس‌جمهور یک کشور عملاً موجود در جهان دست بده و حتی اگه این کار رو نکرده، اساس این چنین کاری رو مربوط به پذیرش و یا عدم پذیرش فلان و بهمان سیاست این یا آن کشور ندونه.

بهرحال امیدوارم به زودی شاهد تجمع شکنجه‌گران دو دهه اولیه بعداز انقلاب باشیم که خواهان حقوق و مزایا و تمام اضافه کاری‌هائی باشند که در طی این دو دهه بی وقفه انجام داده‌اند و یا: شاهد تجمع تروریست‌های صادراتی جمهوری‌اسلامی به اقصا نقاط دنیا باشیم که برای گرفتن حقوق و مزایای عقب‌مانده خود در طی سالهای گذشته بوده اند و یا تجمع همه نفوذی‌هائی باشیم که کارشان نه فروش اطلاعات از این و آن که بخشاً خودفروشی روح و جانشان بوده...


۱۷/۰۱/۱۳۸۴

امروز از شنیدن خبر پذیرش جلال طالبانی بعنوان رئیس جمهور عراق نه تنها خوشحال شدم، بلکه از حسن اتفاق این خبر و خوابی که یکی دو روز پیشتر دیده بودم، حسابی خنده ام گرفت!

جمعه پیش بود که در صحبتی با یکی از کارگران کرد کارگاه دوستم، همین صحبت پیش آمد و گفته من که جلال طالبانی قطعاً انتخاب می شود، برای بعضی از دوستانم مورد سوال بود. حتی به شوخی به دوستم گفتم که از این ببعد باید حقوق کارگرای کردش رو هم زیاد کنه و هم بپذیره که کردها تشکل کارگری خودشونو در اینجا برپا کنند!

دو شب پیش بود که خواب دیدم با مسعود بارزانی و جلال طالبانی هستم و یه پیرمردی هم کنارمان بود که انگار یکی از سران بسیار با نفوذ کردها بود. مسعود میگفت: تو تاریخ عراق و بطور کلی کشورهای منطقه تاثیر زیادی داره که یه فرد از کردستان رئیس جمهور کشوری بشه که کردها نه تنها اقلیتی را تشکیل میدن، بلکه سالیان سال حتی بعنوان اقلیت ملی به رسمیت شناخته نمی شدند.

تو خواب برای من این صحبت‌های بارزانی بسیار جالب بنظر میرسید. حتی این سوال هم در ذهن خواب‌‌آلودم شکل گرفت که: آیا مسعود حسودی‌اش گُل نمی کند؟ و انگار که مسعود هم این سوالم رو حس کرده بود گفت: نه اتفاقاً من و جلال با هم سر این موضوع صحبت هم داشتیم. من تو همین کردستان کارهای زیادی دارم که باید انجام بدم و جلال هم با توجه به نفوذی که تو کشورهای منطقه داره، بالاخره انتخاب خوبی هست.

پیرمردی که در کنار مسعود بود، در یک آن احساس زنده بودن ملامصطفی بارزانی رو در من زنده کرد! تا اینکه خودش گفت: من و ملامصطفی همیشه سر این آرزو با هم صحبت می کردیم که آیا میشه روزی بیاد که کردها نه تنها منطقه‌ای آزاد برای خودشان داشته باشند، بلکه آنقدر مورد تأیید و احترام باشن که حتی پست ریاست جمهوری و سلطنت و این حرفها هم بهشان پیشنهاد بشه.

جلال طالبانی که تا این مدت ساکت بود گفت: راستی، پایگاه شما در دره " خره گوزن " رو همانطور براتون نگه داشتیم. میتونی به رفقای خودتان بگی که اگه میخوان میتونن بیان اونجا. حالا دیگه حتی تو بغداد هم اگه بخواین میتونین دفتر و دستک داشته باشین. بالاخره هرچه باشه از دفترتون تو کابل بهتر که میشه! ...

و بدون اینکه به حرفهام گوش بده، از جمع ما دور شد و من حتی فرصت نکردم بهش بگم: بابا جان از آن سالها و آن نوع دفتر و دستک داشتن سالها گذشته و حتی من خودم هم دیگه اعتقادی به اینجور قضایا ندارم که انگار میشه با افراد دیگه در یه حزب بود و بعدش از خورد و خوراک و خواب و آرام و همه قضایای کوچک و بزرگ زندگی گرفته تا تمایلات شخصی و اجتماعی و غیره رو باید در چارچوب ایدئولوژی و تفکر و حتی برداشت های عده ای دیگر هماهنگ کرد که مثلاً بالای سرمان انتخاب میشن تا به ما " ناقص‌العقل‌ها " بگویند که چه چیز خوب است و چه چیز بد.

خب، فرصت نشد اینو به جلال بگم. اما حالا و بعداز دیدن خبر قطعیت ریاست جمهوری‌اش میگم که از صمیم قلب خوشحالم و آرزو میکنم که این انتخاب شروع و نشانه خوبی برای دوستی انسانها بدور از هرگونه تعلقات ملی گرایانه و منطقه زدگی باشه.

و در خواسته‌ای خصوصی‌تر ازش میخوام اگه ممکنه از باجناقش " استاد خالقی " بخواد تا یکی از آوازهای معروف کردی‌اش با نام " آمنه " رو بذاره در سایت آهنگ های کردی!

پی نوشت: استاد خالقی که باجناق جلال طالبانی هست، زمانی سرپرست رادیو و تلوزیون استان کرمانشاهان بود و حال در انگلستان زندگی می کند.


۱۵/۰۱/۱۳۸۴

پراکنده هائی در مورد عشق نودسالگی مارکز

مدتی بود که به فکر خواندن کتاب جدید گارسیا مارکز بودم. چندروزی مانده به عید به کتابخانه شهرکمان رفته و با خوشحالی تمام متوجه شدم که یه نسخه از ترجمه هلندی این کتاب در لیست کتابخانه ما هست. بعداز سفارش و قرار گرفتن در لیست انتظار و بعداز سه روز این کتاب به دستم رسید و در روزهای بعدی و در سفری که پیش هم شهری هایم در شهر رورموند برای گذران روزای عید داشتم، در وقت‌های آزاد مشغول خواندن این کتاب بودم.

البته پیشتر از این درباره این کتاب نوشته‌های مختلفی رو دیده بودم و بعضی از آنها رو هم خونده بودم. این سوال در ذهنم شکل گرفته بود که: آیا مارکز قادر خواهد بود از عشق دفاع کنه؟ آیا اون میتونه عشق رو بمثابه یکی از ارکان اصلی حیات موجود زنده و از جمله انسان نشون بده؟ آیا میتونه تمامی موانع عجیب و غریب معیارهای ارزشی و اخلاقی و داوری‌ها و پیش‌داوری‌ها رو دور بریزه و شکل گیری عشق در دو موجود رو نشون بده؟ آیا قادر خواهد بود از عشق بین یک مرد مسن و یک کودک به خوبی دفاع کنه؟

تلاش مارکز بهرحال قابل درک و قدردانی است. اما نوشته وی چیزی فراتر از یک اصرار روشنفکرانه نیست. او که به حق به وجود عشق بین انسانها و احتمال بروز حالت مشخصی از کشش متقابل باور داره، وقتی میخواد چنین معضلی رو حل کرده و یا نظرش رو در قالب داستان نشون بده، دچار تک گویی میشه. داستان وی – حتی اگر بپذیریم که متاثر از ظرافت‌ بی نظیری که وی در طراحی آن بکار برده، امکان بروز و روی دادن هم باشه – با اینهمه نتونست – لااقل در ذهن من – آنچنان عشقی رو به یک حس تبدیل کنه.

مارکز از حق عاشق شدن انسان حتی تا سنین پیری دفاع کرد؛ از حق عاشق شدن حتی به دخترکی نوجوان، و در این راه شاهدی هم قرار داد تا اگر همه این قضایا بعنوان بازی تخیلاتش معنی بشه، کس یا کسانی هم باشند که اونو تأیید کنند. و برای اینکار از زنی بهره گرفت که اداره کننده آن خانه و زمینه‌ساز آشنائی چنان مردانی برای چنان مناسباتی بود. مارکز حتی سعی کرد از همکارانش و بالاخص همکاران زن خود نیز استفاده کند تا آنها نیز تغییرات عمیق او را تائید کنند.

اما همه اینها برای چه بود؟ برای اینکه روال داستان و چگونه‌گی بافت آن خود قادر نبودند ثابت کنند که آنچه بین این مرد و آن دخترک رُخ میدهد، عیناً عشق هست! بهمین دلیل باید افرادی به میدان می آمدند تا با کلمات و توضیحات و برداشت‌های خود این تمایل مارکز – اینبار نویسنده داستان – را تائید و تکرار کنند. و یا پای پزشکی باید در میان باشد تا ثابت کند که عملکرد ارگانیسم پیرمرد – در زمان حضور در چنان فضای عشقی – نه تنها نرمال بلکه کاملاً مرتب و منظم هست.

واقعه یا حالتی که بین دو انسان رُخ میده که ما اونو فعلاً با کد متعارف عشق شناسائی می کنیم، شکل‌گیری آنچنان فضائی متفاوتی از کشش، تمایل و از خود بیرون آمدن هست که فرد یا افراد قرار گرفته در چنان امواجی حرکات و گفته‌ها و واکنش‌هایشان را از منبع و منشاء دیگری رهبری می کنند. گاهی این چنین حالتی آنقدر ناشناخته هست که فرد تنها در پی بروز فاصله و به اجبار عملکرد عواملی دیگر از آن حالت بیرون آمده و آنگاه آن دوره را چیزی عجیب و ناشناخته معرفی میکنه.

در حین خواندن کتاب این فکر مزاحم مدام در من موج میزد که: در چه جهان غم زده‌ای زندگی می کنیم که مردی بیش از نود سال بدون عشق زندگی میکند و هیچ‌کس از چنین گذران " مرده‌گی " بجای زندگی متعجب نیست و وقتی اثراتی از شیدائی حضور در فضای عشقی از مرد بروز میکند، همه آن را با تعجب و تحیر دنبال میکنند. هیچ کس بر تلاش منفی و مغایر با روح و روان انسان در مقابله با حضور عشق و زندگی در فضای عشقی و غرق شدن در امواج حیات‌بخش آن دل نمی سوزاند و حتی میشود گفت که اصلاً متوجه‌اش نیستند. به همین دلیل هم به انواع و اقسام دستآویزها بند میشوند تا کرختی و یکنواختی بی حاصل زندگی را با آنها کمی قابل تحمل کنند. از تلاش برای کسب مفهوم ناروشن و عجیب و غریب موفقیت در عرصه های مختلف جامعه گرفته تا تکرار چندش آور همه مراسم و مناسکی که دیگه حال‌برهم‌زن شده‌اند.

نکته تاثربرانگیز دیگر در این میانه، تلاشی است که نویسنده‌ای همچون مارکز رو هم باید به خود مشغول کنه که: عشق به یک دخترک نوجوان و بطور کلی بروز عشق نه به اراده و برنامه ریزی و نقش آفرینی اندیشه و بازی‌های شعور اجتماعی، بلکه رویدادی است اساساً متاثر از مکانیسمی دیگر. مکانیسمی که ریشه در حیات کلیت هستی دارد. در شرائط کنونی زندگی انسانها که حیاتمان اینگونه در هم تنیده شده و میزان تماس های متقابل بین انسانها در ابعادی گسترده و میلیونی فراهم آمده، از بروز جذبه‌های مختلف جنسی تا قرارگرفتن در میدان عمل امواج عشقی در محیط کاری یا تحصیلی و یا محل زندگی و با انواع مختلف نام و نشانه، برپاکردن انواع و اقسام تابلوهای ورود ممنوع و حریم‌سازی برای کشش‌های متقابل، با هر نیتی هم که باشد، یک نکته بسیار با اهمیت انسانی را نادیده میگیرد و آن، آزادی روح و روان و جان انسان بمثابه موجودی را که میتواند تحت تاثیر امواج و فضای عاشقانه قرار گیرد.

با اینهمه مارکز که سخت از این قضایا برآشفته می نماید، برآن است از حق انسان برای عاشق شدن و بودن دفاع کند و آن را در بی‌مرزترین شکل مورد مدافعه قرار میدهد: عشق در نود ساله گی، عشق یک پیرمرد نودساله به دخترکی نوجوان و از زاویه‌ای دیگر نفی تمامی نقش و نگارهای اجتماعی که برای خود قائل هستیم: عشق یک مرد با موقعیت و هویتی شناخته‌شده و مورد تأیید برای جامعه با دخترکی که در تقسیم کار کنونی جهان شبها نقش یک فاحشه را به عهده دارد. و تلاش وی اما، بیش از نگارش مقاله ای در این زمینه آنهم به زور داستانی که به ناچار میباید پیرمرد خود راوی آن باشد و برخی تاکیدات سایرین بر وجود عشق و تغییری بنیادین در روح و روان آن، چیز بیشتری از کار در نمی آید. عشق در شیدائی و از خودگذشتن شیرین و بی نظیر، آنگونه که تنها از عشق میشود انتظار داشت، بهیچ وجه در این کتاب وجود ندارد. – البته نه اینکه در کتاب دنبالش باشم، منظور فضای شکل گرفته فاقد آن هست – و مارکز نیز با تمام وسواسش کماکان ناچار هست جاذبه جنسی‌اش نسبت به بوی تحول دوران بلوغ دخترک را نیز به این مجموعه بیافزاید. وضعیتی که حتی افراد غیرعاشق به دختر را نیز میتواند تحریک به تماس جنسی کند.

نمیدانم چه میزان معروفیت مارکز در سروصدای مطروحه نسبت به این کتاب دخیل بوده. اما، اگر این کتاب رو بدون عنوان نویسنده‌اش به چاپ میرساندند، شاید جدای از محکومیتش به نقض معیارهای مورد دفاع بسیاری، و یا مورد تمسخر قراردادن نویسنده‌اش در تمایلات هیستریک و یا قرار گرفتن در خودفریبی، چیز دیگری نصیب وی نمیشد. بهرحال علیرغم صحت و درستی تمامی ایده های مورد دفاع در این کتاب، عشقی در این میانه درکار نبود و یا لااقل میتوانم بگویم: من چنین عشقی را نتوانستم حس کرده و آنرا زندگی کنم.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?