کلَ‌گپ

۱۰/۱۱/۱۳۸۱

تقريباً پانزده دقيقه ديگر به قرارم مانده بود. از پلي روي رودخانه ” ماس “ در شهر ماستريخت عبور كرده و پس از گذشتن از خروجي به خياباني وارد ميشوم كه از كنار رود گذشته و مرا به محل ملاقاتم ميرساند. هنوز به وسطاي اين مسير نرسيده بودم كه تابلوهايي توجه ام رو به خودشون جلب ميكنند. بلوار كنار رود و تمامي مغازه ها و همه امكانات دور و برش، زير دست كارگران و آرشيتكت ها قرار گرفته و عليرغم كندي و سرسختي، اما آرام آرام ميرود تا شكل تازه اي بخودش بگيرد. مجبور ميشوم ماشينم را در ميدان ” زنان عزيز ما “ ـ خودمونيم، عجب اسم جالبي است!!! ـ و در يه پاركينگ زيرزميني ميگذارم. هنوز پنج دقيقه به زمان ملاقاتم باقي مانده. بطور تخميني ميبايد حدود پانزده دقيقه پياده تا محل ملاقاتم راه باشد. اگر بلوار كنار رودخانه در دست بازسازي نبود، نه تنها ميتوانستم با ماشينم، بلكه پياده نيز نه تنها نزديك تر بود، بلكه تفريحي نيز محسوب ميشد. در حاليكه داشتم از خياباني فرعي به سوي مركز ميگذشتم، زن و شوهري توجه ام را بخود جلب كردند. زن بهمراه كودكش كه در كالسكه خوابيده بود، به راهش ادامه داده و مرد چند متري برگشته و وارد يك ” كافي شاپ “ شد. تفاوت اصلي بين كافي شاپ و كافي هاوس، در اين است كه در كافي هاوس، ميتوان قهوه نوشيد يا چاي و كيكي و سيگاري دود كرد و تخته بازي كرد و از اين قبيل. اما در كافي شاپ، همينكه در را باز ميكني، انگار سرت را در حوضي از بخور گراس قرار داده باشي. در يك دم بخور!!! شده و بقيه راه را و كارهايت را در نشئه گي انجام ميدهي. سن مرد حدود بيست و هفت هشت ساله بنظر ميرسيد و زن حتي خيلي جوان تر از اون. حدود بيست و يكساله و در اين حدود. راهم را ادامه ميدهم. در مسير يكبار ديگر محل ملاقات را از روي نقشه هاي اطلاعاتي كنار خيابان چك ميكنم. وقتي به ميز اطلاعات نزديك شده و قرارم را اطلاع ميدهم، مي بينم كه خانم مسئول اطلاعات با تعجب به من نگاه مي كند. جمله اي كه بكار برده بودم، در حالت زمان گذشته بود. مثل: من حدود بيست دقيقه پيش با خانم فلاني قرار داشتم... يادآور شدم كه خياباني كه انتخاب كرده بودم، بخاطر بازسازي بسته هست و من مجبور شده ام كه مسيري را پياده بيايم.. خوشبختانه خانمي بسيار مودب و مهربان منتظرم بود. كارش مشاوره در مورد انتخاب دوره آموزشي مناسب و هماهنگ با آخرين تحولات بازار كار مي باشد. اگر چه كاري سخت هست و لازمه اش آن است كه نه تنها از توانائي شناخت خاصي برخوردار باشي، بلكه در عين زمان از هرگونه پيش داوري و بي صبري بدور. و او بنظر ميرسيد كه در كارش كاملاً وارد هست. در محدوده زماني بسيار ناچيزي در حدود نيم ساعت، ميبايد در مورد دوره هائي را كه تو انتخاب ميكني و يا رويش نظر مساعد داري، دقت كرده و متناسب و نامتناسب بودن آن را تفكيك كند. بهرحال صحبت ما زياد بدرازا نكشيد. دوره هائي كه در حال حاضر براي كارهاي كامپيوتري و كارهاي دفتري داشتند، نه تنها بسيار محدود بودند، بلكه عموماً يك جلسه در هفته و از اين قبيل بود كه با محاسبات من براي دوره تطبيق نداشت. او پيشنهاد كرد كه براي كسب اطلاعاتي بيشتر به مركزي ديگر مراجعه كنم. آدرس محل را گرفته و كاغذي را كه او رشته هاي متناسب با وضعيتم را درش قيد كرده بود، در جيب گذاشته و بسوي محل فوق رفتم. مجموعه اي آموزشي در برابرم قرار داشت كه مانند تمامي مراكز آموزشي دنيا، هميشه عده اي هستند كه يا كلاس ندارند و يا مراجعه كنندگان هستند و در جلوي در ورودي در حال صحبت و سيگار كشيدن و از اين قبيل هستند. به دفتر اطلاعات نزديك شده و يادداشت را به مرد جواني كه احتمالاً از جنوب شرقي آسياست، نشان ميدهم. او مرا به اتاقي ديگر راهنمائي ميكند كه از همان فاصله ميتوان زني را در حال صحبت با چند نفر ديد. در زده و وارد ميشوم. متصدي فوق از من ميخواهد كه كمي منتظر باشم. يكي از ويژگي هاي چنين انتظار كشيدن هائي اين است كه ميتوان تمامي اطلاعيه ها را خواند، به در و ديوار و چهره تمامي افرادي نگاه كرد كه از كنار تو ميگذرند. عموماً دختران و پسران جواني كه در تبعيت از لباس هاي مد روز و مدل ام تي وي، بصورت غريبي به هم شباهت دارند. شايد درست در همين راستاست كه چهرهاي شرقي و پوشش هاي شرقي بدليل ناخواني با چنين يكنواختي، كاملاً بچشم مي خورند. بگونه اي كه نگاهم در ميان دهها نفر، تنها و تنها روي چنين چهره هائي مكث ميكند و صدالبته با لبخندي از نمود زيبائي كه در برابرم قرار ميگيرد. دوستم ميگويد: نگاه تو به زنان بسيار غريب هست. از جنبه اي حق با اوست. نميدانم به سايرين و بطور كلي نگاهم در ديگر اوقات چگونه است. اما در لحظه ديدن چنين حالتي كه مثلاً چهره و پوست تيره اي را با موههاي فرخورده و بافته و يا با حالتي غير از روال عادي مي بينم، طبعاً مكث چشمانم و توجه ام روي آن فرد، مرا از همه بازي هاي انديشه دور ميدارد. بقول يكي ديگه از دوستان: سوييتچ آو مي شوم. انگار مرده اي كه ميتواند گاهي بخندد... و همين البته كار دستم ميدهد. نگاه متقابل تركيبي ميشود از تعجب و سوال. از اينكه آيا ما جائي يكديگر را ديده ايم؟ و حتي كنجكاوي و لذت از اينكه اينگونه نگاهي را صيد كرده اند... بالاخره كساني كه در اتاق بودند، از آنجا بيرون آمده و من وارد شدم. خانمي كه در برابرم قرار داشت، درست همان نقشي را به عهده داشت كه خانم ديگر و در بنياد آموزشي ديگري. اما از نظر رفتاري شايد بتوان گفت كه تفاوت فاحشي با هم داشتند. هنوز شروع به صحبت نكرده بوديم كه تلفن زنگ زد. در همين فاصله او نگاهي به يادداشتي انداخت كه من از مركز قبلي گرفته بودم. در صحبت تلفني متوجه شدم كه شخصي از او اطلاعاتي در مورد دوره ها پرسيده و او نيز تنها دوره متناسب را يادآور ميشد كه فقط محدود بود به كاري در حد نظافت چي و خدمتكاري و از اين قبيل. هنوز اين صحبت تلفني تمام نشده بود كه تلفن مجدداً زنگ زد. من گفتم كه به اندازه كافي وقت دارم و خودم را به نگاه به دور و بر مشغول كردم. كماكان صحبت در مورد دوره، هزينه آن و چگونگي پذيرش بود. پس از پايان صحبت روبرويم قرار گرفت. ازم درباره سوابقم پرسيد. من در مورد دوره هاي زبان و از اين قبيل صحبت كردم. او گفت: متاسفم. غير از اين دوره اي كه صحبت آن بوده، متناسب با شما دوره اي نداريم. و اين دوره هايي كه شما درباره اش سوال مي كنيد، خيلي براي شما مشكل هست و شما قادر نخواهيد بود كه از آنها سردر آورده و آنها را به پايان برسانيد. وقتي با سكوتم روبرو شد، احساس كرد كه خيلي سريع نتيجه گيري كرده. بهمين دليل گفت: البته براي پذيرش از شما مصاحبه اي گرفته شده و در آنجا مشخص خواهد شد كه توانائي شما در چه محدوده اي است. آنچه من گفته ام بعنوان پيش داوري نيست و فقط فكر كردم كه شايد بهتر باشد تا شما محدوده مناسبتري را دنبال نمائيد. ازم پرسيد: راستي ميتونم سوال كنم كه شغل شما چي بوده و چه كاره بوديد و يا هستيد؟ اين سوال بسيار مشكلي است. درك متعارف در غرب از پاسخ ما چيز عجيبي از آب در مياد. مثلاً گفتن اينكه من فعال سياسي بودم. اين امر موضوعي است كه آنها آنرا بصورت يك علاقه مندي مي فهمند. اما وقتي كه تو بطور حرفه اي و بخشي از زندگي و كارت را در راستاي فعاليت سياسي گذاشته اي و يا گذاشته بودي، آنها نمي فهمند اين به چه معني است. شغل براي آنها عبارت است از ميزان درآمدي كه مابه ازاي آن دريافت ميكني. و در فعاليت سياسي امثال ما، اگه از ما كمك مالي نخواهند، شانس آورده ايم! از كارهائي كه در سالهايي نه چندان دور به آنها مشغول بودم، صحبت كردم. وقتي گفتم كه من چند سالي در سازمان ملل كار كردم، حسابي خودشو كنار كشيد. ـ حتي زماني كه خودم همين را مي گفتم، خنده ام گرفته بود. به ياد برادر بزرگم افتادم كه واكنش خاصي در اين زمينه داشت. بهش گفته بودند كه فاميلي يكي از بستگان دور، تنها و تنها پس از دو يا سه سال در آلمان در يه بانك كار ميكنه. برادرم هم نه گذاشت و نه برداشت، گفت: نگفته كه در بانك چه كار ميكنه؟ شايد نظافت چي بانك باشه؟ ـ حالا حكايت ما بود. طرف هم از ما نپرسيد كه تو در سازمان ملل چكار ميكردي. خوب من حقوقم را از سازمان ملل بعنوان كارفرما مي گرفتم و كارم در يكي از شعبه هاي آموزشي آن بود و در آنجا نيز مشغول امور اداري بودم. اما وقتي ميگويي در سازمان ملل كار ميكردي، با يك ضربه ترا در كنار ” كوفي عنان ” قرار داده و در امور سياست بين المللي دخيل ميدانند!!! بيچاره ازم معذرت خواست كه خيلي شتاب زده قضاوت كرده. و من اما به اين فكر ميكردم كه چگونه چنين فردي و با چنين مسئوليتي، تنها و تنها با نگاه به قيافه و اطلاعاتي عام در مورد خارجيان، ميخواهد آنها را بسوي مراكز تحصيلي و دوره ها راهنمائي كند؟ اين احساس تمام روز با من همراه بود. روزگاري بودند افرادي كه وضعيت عضلات كارگران و حتي وضعيت دندان هايشان را محك قرار ميدادند و آنها را براي كارهاي مورد نظرشان مي پذيرفتند. چه براي خريد بردگان و چه كار روي مزارع و از اين قبيل. امروزه همه اين كارها در ادارات و اتاق هاي تميز انجام ميشود. اما كماكان اصلوب ها شبيه هم هستند. نميدانم چه زماني ميتوان مناسبات كاري را از همه اين بيماري ها رهانيد و كار را تنها و تنها در آن حالتي پذيرفت كه با حس و علاقه مندي و درك و اشتياق زندگي ات هم خواني داشته باشد. حتماً ميگوييد: صنار بخور آش، به همين خيالات واهي باش.

۰۹/۱۱/۱۳۸۱

وقتي تنها راه حل براي مشكل مناسبات و روابط في ما بين انسانها را دموكراسي ناميده و آن را در شكل معيني از ساختار دولتي محدود كرده و اعضاء تشكيل دهنده دولت را با راي گيري مستقيم و آزاد و از اين قبيل پيش مي برند، همان مي شود كه حتي عربده كشان و هفت تير بدستان نيز به راس دولت ها مي رسند. آنگاه كه دموكراسي تنها و تنها محدود ميشود به حضور هراز چندگاهي شهروندان يك جامعه تا مسئوليت خود در قبال مناسبات با سايرين را به دوش عده اي ديگر بياندازند، مي بينيم كه چه فاجعه اي است كه در برابر چشمان حيرت زده ما شكل ميگيرد. ترديدي نيست كه مناسبات انسانها چه در محدوده هاي جغرافيائي و چه در مضامين ديگري از نامگذاري هاي مختلف ـ چه تركيبات قومي و خوني و غيره ـ دچار بحران است. انگشت گذاشتن روي يك منطقه جغرافيائي و مطرح كردن شكلي از مناسبات بجاي روال و رفتارهاي موجود در آن جامعه ـ بطور مثال در ايران كه الحمدالله هيچ منطقي بر كردار و رفتار و گفتار نه تنها سردمداران، بلكه مردم عادي نيز حاكم نيست ـ مثلاً گفتن اينكه دموكراسي تنها نياز آن جامعه هست و بعداز آن حتماً درهاي بهشت نه تنها در ورودي هاي اصلي اش، بلكه حتي درهاي عقبي اش هم گشوده خواهد شد، نه تنها نشان از عقل سليم ندارد، بلكه بنظر ميرسد كمترين جديتي در گفتار فوق نباشد. چندي پيش در همين محدوده جغرافيائي كه من زندگي ميكنم، انتخابات جاري بود. هلند را ميگويم. بودند افرادي كه حتي تا آخرين روزهاي انتخابات نميدانستند كه به چه كسي ميخواهند راي بدهند. بگذريم از اينكه راي دادن به فردي ديگر، نشانه اي عميق از سلب مسئوليت هست. بهرحال اين رفتار آنقدر جا افتاده كه من حتي در كنار دوستانم نيز جرئت نمي كنم از آن صحبت كنم. اما انگار اين مردم كه براي دادن راي آزاد خود زير هيچ فشاري نيستند، دچار تنگي نفس شده اند! انگار مي بايد به شكل و شمايل رهبر فلان حزب كه مثلاً در مناظره هاي تلوزيوني خيلي خوب صحبت ميكند و يا ميتواند براحتي مچ طرف مقابل را بگيرد و يا اونو در مخمصه قرار دهد، بهتر يا بدتر است. در بهترين حالت هم، كماكان تداوم وضع موجود مطرح بوده و قصد عمومي نيز اين بوده كه مثلاً از اينجا يه خورده كم كرده و به آن قسمت يه خورده اضافه نماييم. در چنين شرائطي و با چنين حدي از تثبيت اوضاع اقتصادي و حد معيني از رفاه، هنوز مردم نمي دانند كه به كي بايد راي دهند. آخرالامر درست مثل انتخابات اسرائيل مي شود كه احساس آرامش مردم را وسيله قرار داده و عده اي جنگ طلب به قدرت مي رسند. تصور اينكه جهاني اينگونه شكل گرفته كه در هرگوشه اي از آن غده اي چركين شكل ميگيرد و انگار بر كليت هستي بشر هيچ نشاني از احساس مسئوليت عميق نيست. جنگ، جنگ، جنگ و كشتار براي دستيابي به مناطقي بيشتر براي سودهاي آينده و مصرف، مصرف، مصرف... جهان ميبايد در ده كوره هايش نيز امكاني باشد براي دامن زدن به مصرف. بدينگونه، ساده دلي است اگر كه گفته شود: فلان و بهمان حزب اگر كه با هم كنار بيايند، همه چيز به خوبي و خوشي پيش خواهد رفت و يا اينكه اگه اين دمل چركيني بنام جمهوري اسلامي با دست جراحي چاقو بدست همچون آمريكا از بين برود، اين تن قادر خواهد بود خود را بازسازي نموده و سلامت خود را باز يابد. حال كه بنياد اين غده چركين در بطن اين موجود نهفته است و هيچ چاقويي نميتواند ريشه اين بيماري را بيرون بكشد و دستاني كه خود چاقو در دست دارد، مملو از غده هاي چركيني است كه هنوز در علاج آنها خود نيز مانده است. با همه اينها روي كار آمدن آريل شارون را با كسب آراء بسيار بالا، به تمامي طرفداران ساده نگر دموكراسي ـ در مضموني همچون راي دادن و نه دركي عميق از حس مسئوليت و آگاهي ـ تبريك مي گويم. اميدوارم همه مردم دنيا قادر باشند تا خرفتي خود را با انداختن تكه اي كاغذ درون صندوقي به معرض نمايش بگذارند. در چنين حالتي، چه احساس تنهائي غريبي كه آدمي دچارش مي شود؟؟؟ انگار جاي جهاني با شهرونداني كه با نام ” بشردوستان بي مرز “ محك خورده باشند، خالي است!

۰۷/۱۱/۱۳۸۱

از قديم ميگفتن: از بهلول حكيم پرسيدند: ادب از كي آموختي؟ گفت: از بي ادبان. من فكر ميكنم كه درست همان لحظه اي كه بهلول ميتوانست تشخيص بده كه عملي، غيراخلاقي است، از همان لحظه او از خود مي آموخت و نه از طرف مقابل. تشخيص اينكه كاري و يا عملي ناهمگون و نشان دهنده رواني ناآرام هست، خود عين خردمندي است. زندگي مجموعه اي از اعمال قراردادي نيست كه آنها را به اخلاقي و غيراخلاقي تقسيم كرده و سعي كنيم اعمال اخلاقي را مبناي خودمان قرار دهيم. براستي سرچشمه اين شناخت در كجا قرارداره؟ من فكر ميكنم درست درون خودمان هست كه ميتوان به جوانب خود نگريسته و رفتار و يا حالتي را كه درونمان را آرام و مملو از نشاط ميسازد، از اعمالي كه باعث ترش شدن رويمان ميشود، از هم تميز داد. مسئله اين نيست كه بخواهيم ديگران را قضاوت كنيم. درست همان لحظه اي كه ميخواهيم با زبان خود ـ كه عمدتاً از آن براي حمله و يا دفاع از خود بهره ميگيريم ـ كسي را بيآزاريم و يا سعي كنيم نمود هويتي باشيم، بايد هوشيارانه به خود نگريست. آيا كسي ميتواند به اين سوال پاسخ دهد: چرا ما احساس آزردگي ميكنيم و چرا در صدد بر مي آييم كه كسي را با زبان خود آزار دهيم؟ شكي نيست كه در دنياي مناسبات انسانها با هم موارد بسياري پيش مي آيد كه شديداً آزار دهنده هستند. مناسبات انسانها با هم درست از فاصله چند ميلي متري بدنمان شروع ميشود. و جالب اينجاست كه درونمان نيز مملو از تصاويري است كه از ديگران درونمان بايگاني كرده و از آنها بنحوي از انحاء هويتي ساخته ايم. و آنگاه وقتي در مصاف با آن شخص قرار ميگيريم، آن تصاوير پا در مياني كرده و برخوردهاي جديد را به آن مجموعه اضافه و يا از آن كم مي كند. اما هر چه كه هست بگونه اي عمل ميشود كه ما بر مبناي آن تصاوير در تماس با سايرين قرار ميگيريم. در اين رابطه ما مناسبات را به دسته بنديهاي گوناگوني تقسيم مي كنيم. عده اي را بعنوان پيوندهاي خوني مي پذيريم. ديگران را در مجموعه اي از مناسبات همسايگي و همشهري گري و غيره وارد ميكنيم. برخي را دوست و برخي را آشنايان مي ناميم و آنگاه گامهائي بلندتر برداشته و ديگران را بصورت ساكنين يك منطقه و متكلم با زبان بخصوص در پيوند با خود قرار ميدهيم. برخي را در محدوده اي جغرافيائي مي گنجانيم و برخي ديگر را به دسته بندي هاي قومي و مليتي تقسيم ميكنيم. مسخره تر از همه اين است كه همه اينها را بمثابه دانش براي خودمان توجيه مي كنيم. آيا براستي، قضايا همين قدر ساده هستند؟ احساس آزردگي درست از آن لحظه اي آغاز ميشود كه درونمان تصاويري از موجود خوب و هارموني ايجاد كرده و پس از نگاه و توجه به رفتار ديگران، آنرا با مجموعه معيارهاي مربوطه مقايسه كرده و سپس حكم صادر مي كنيم. البته همه اينها درون خودمان و در فعل و انفعالي كه در شكل ظاهري اش در مغزمان صورت ميگيرد، مورد قضاوت قرار داده و سپس تاثيرات بعدي را درون مجموعه جانمان احساس مي كنيم. بطور مثال يكي به ما توهين مي كند. يكي برايمان ارزشي قائل نيست. ديگري از ما تعريف ميكند.... خلاصه همه اينها و گويندگان و يا مجريان آن در مصاف با تصاوير شكل داده شده در ذهنمان از خود و سايرين، مورد مقايسه قرار گرفته و برخي احكام در ذهنمان شكل ميگيرد. در واقع امر، مناسبات اساساً وجود خارجي ندارد و صرفاً تابعي است از فعل و انفعالاتي كه درون خودمان پيش ميرود. چه نامش را مناسبات عاشقانه بگذاريم، مناسبات خوني و يا دوستي و غيره. هر انساني در شكل و موجوديت ظاهري خود، از يكپارچه گي معيني برخوردار است. حس اين يكپارچه گي بگونه اي است كه مثلاً ما متوجه نمي شويم كه دستمان را حركت ميدهيم و يا احساسي از بي وزني در ما هست. حتي مادري كه كودكش را در آغوش ميگيرد، احساسي از يه وزن خارج از خود را به ذهنش مي سپارد. اما در يكپارچه گي جانمان، سبكي معيني وجود دارد. بدين گونه ميتوان ديد كه هيچ انساني در هيچ رابطه اي با هيچ موجود ديگري قرار ندارد، جز رابطه اي كه از منطق ديگري برخوردار است و آن، وحدتي است كه از وجدت وجود ناشي ميشود. در همين راستا هر شكلي از حيات در مجموعه بسيار بغرنجي از پيوندها با كليت هستي قرار دارد. و آن كليت نيز در اجزاء خود از قانونمدي هاي خاصي پيروي ميكنند. اگر مجدداً خواسته باشم به همان مثال اول مراجعه كنم، بايد بگويم كه هيچ بي ادبي در جهان وجود ندارد و هيچ اديبي. بهلول تاثيرات رفتاري ديگران را در ذهنش به مقايسه مي نشست و از آنچه كه روانش را ناآرام ميكرد، دوري مي گزيد. در واقع شناخت پيش از اينكه با تكيه به داده ها و تجربه هاي ديروزين پيش برود، به نگاه مستقيم و بدون پيش داوري و كاملاً هوشيارانه لحظه بستگي دارد. جنس احساس آزردگي، بگونه اي است كه به مجموعه اي از تصاوير گذشته بر ميگردد و درونمان را تلخ ميكند. بسياري از انسانهائي كه كم و بيش با هم در تماس قرار ميگيريم، در چارچوب نامي مثل دوست، عموماً از چگونگي رفتارهاي افراد ديگر در مناطق جغرافيائي ديگر آزرده هستند و يا ترجيح ميدهند كه درونشان را آزرده كنند. و بدينسان ترجيح ميدهند كه دنبال راه حلي باشند تا افرادي را كه باني رفتارهاي ناپسند هستند را تغيير دهند. بدون اينكه توجه كنند، تمامي اين فعل و انفعالات درون خودشان هست كه اتفاق مي افتد و نه در بيرون از آنها.

۲۲/۱۰/۱۳۸۱

چندروز پيش ساعت هفت و نيم صبح بود كه براي خريد نان و حلوا ارده ـ نميدونم درست نوشته ام يا نه!؟ـ به مغازه اي در شهر آخن رفتم. عجله داشتم كه هرچه زودتر خودم رو به محل كارم برسونم. پرسيدم: چي شد، نون لواش كردي نداري؟ فروشنده تنها بسته نان باقيمانده كه در يه جعبه بوده رو به من نشان داد. وقتي خواستم پولش رو بپردازم، گفتم: با يه حساب سرانگشتي قيمت اين نون نشان ميده كه نسبت به سال گذشته بيش از چهل درصد به قيمت نان اضافه شده. البته شايد اين هم يكي از تبعات تغيير پول به ايرو باشه... ناگهان يكي ديگه از مشتريان كه آقائي ميانه سال بود، رو به من كرده و گفت: شما بهتره كه آن ماشين حساب توي مغزتون رو تعطيل كنيد. چون با اين كار خودتونو بيشتر عذاب ميدين. گفتم: آخه به قيمت مارك آلمان نوني رو كه خريده ام ميشه بيش از دو مارك و ده فنيك. و اين با قيمتي كه نان در آن موقع داشته ـ حدود متوسط تا يك و نيم مارك ـ تفاوتي جدي داره... گفت: شما بايد اين واقعيت رو در نظر بگيريد كه مارك به گذشته پيوسته و ديگه برگشت ناپذير هست و بهتره كه چنين كاري نكنيد. درست مثل خيلي از اين ايرانيها كه ميان اينجا و همه چيز رو با قيمت ايران و با پول ايراني مقايسه كرده و ... گفتم: يعني ميگيد كه حتي به گران تر شدن نان هم نبايد معترض بود؟ ميگه: از سه حالت خارج نيست، يا بايد باهاش مقابله كنيد، يا گردن بذاريد و يا برگرديد به كشور خودتون... گفتم: چرا شما دنيا رو اينگونه بسته كرده ايد و فقط در چارچوب چنين راه حل هائي نگاه ميكنيد. گفت: من اينو از روي تجربه كاري ام ميگم. من روانشناس هستم و آنچه كه ميگم، منتجه تحقيقاتي علمي هست. گفتم: راستش من هم فيلسوف هستم. ... از نگاهش متوجه شدم كه در دودلي قرار گرفته كه آيا من دارم اونو مسخره ميكنم يا اينكه واقعاً جوابي مستقيم بوده. در واكنش گفت: خوب مي فهمم اينكه همه چيز رو ميخواهيد در كاتگوري فلسفه نگاه كنيد و از اين قبيل. اين خودش نوعي واقع گريزي است. گفتم: اولاً با نظر شما مخالفم از اين زاويه كه، واكنش مستقيم در قبال برخي موضوعات كه ميتونه در دراز مدت تاثيرات سوء بذاره، ميتونه از اثر منفي موضوع كم كنه. همين چند كلمه در رابطه با گراني، شايد تنها و تنها واكنشي باشه كه بدنم در قبالش نشون ميده. ضمناً آنچه كه شما ميگوييد درست نيست. شما پيش از اينكه به مسئله نگاه كنيد، به راه حل فكر ميكنيد. و راه حل رو هم از حالت ديناميكش خارج كرده و آنرا در محدوده سه راه ميگذاريد. آيا هيچ ايده اي در ذهن داريد كه مثلاً برايم امكان برگشت به مجموعه درهم و برهمي همچون كشور مفروضم وجود نداره؟ آيا بعنوان روانشناس، فكر نمي كنيد كه ابتدا ميبايست واكنش فرد مورد نظرتان را گوش بدهيد و بهش دقت كرده و آنگاه و آنهم كاملاً حساب شده و در چارچوب نظري عام، آن فرد را مورد ارزيابي قرار بديد؟ فكر نمي كنيد... حرفم رو قطع كرده و گفت: راستش من مي فهمم كه شما چي ميگيد. چنين واكنش هائي رو بالاخص در بين ما ايراني ها زياد مي بينم. آنها در دنياي فرضي خودشان با قوانين و واقعيات موجود مي جنگند. و بعد هم در عمل بهش گردن مي ذارن و سعي ميكنند كه اين گردن گذاشتن را با دلايلي از اينكه جامعه اي مثل ايران بدتر هست، توجيه كنند. گفتم: دوست من، اگر چه من خوشم نمياد كه بمثابه آخرين سخنگو حرفم و بزنم و از بحثي دور بشم، اما چون ديرم شده بايد برم. فقط يه اشاره اي ميكنم به اينكه، متاسفانه دنيا در مجموعه قواعد و قوانين روانشانسي محدود نيست. هرانساني مملو از فراز و فرودهاي منحصر بفرد هست كه اگر چه همه اين گريزهايش رو از جامعه دريافت ميكنه، اما تركيب انتخابي براي عمل رو منفرداً پيدا ميكنه... گفت: شما مهمترين اصل رو در علم نفي ميكنيد و آنهم مقايسه است. چون مقايسه به آدم كمك ميكنه كه از بسياري خورده كاريها فاصله بگيره. ديگه حسابي ديرم شده بود. گفتم: با عرض معذرت من بايد برم. درست ميگين من مقايسه رو نفي ميكنم. چون مقايسه هميشه در مورد واحدهاي تقزيباً متساوي بروز ميكنه. اما ويژه گي منحصر بفرد در انسان اينه كه اولاً موجود زنده است و ثانياَ عليرغم تمامي تشابهات عام در تعليم و تربيت، در ساختاري كاملاً منحصر بفرد شعورش رو شكل ميده. با اينهم از شما ممنونم كه خواستيد براي تعديل ناراحتي ناشي از گراني، منو راهنمائي كنيد. در حاليكه نارضايتي از چهره اش مي باريد، گفت: همانطور كه گفتيد، منظورم صرفاً تقليل تاثير منفي قضيه بوده. با اينهمه احساس ميكنم كه بنيادهاي بغايت غلطي رو در ذهنتان شكل داده ايد. ايكاش ميشد كه ساعات بيشتري با هم مي بوديم. من خيلي خوشحال ميشدم كه اين بنيان ها رو به شما نشان بدم.... ديگه به جلوي در رسيده بودم. دستي برايش تكان داده و از صحنه خارج شدم. تصوير عمومي اين مباحثه رو در مسير حركتم بسوي محل كارم، با آرامش يكبار ديگه نگاه كردم. فكرش رو بكنيد، سرصبحي دو تا آدم توي فضاي محدود يه مغازه خواربارفروشي ـ سوپر ايراني!!! ـ درحال جر و منجر هستند كه مثلاً دانش روانشناختي و انسان شناسانه شان رو با استفاده از يه مشت كلمات و پرتاب اصوات ـ و گاهاً با مجموعه اي از تكبر و تنفر ـ خودشون رو به رخ يكديگر بكشند. براستي چه موجودات عجيب الخلقه اي شده ايم ما!!!!

۱۵/۱۰/۱۳۸۱

تابستان گذشته با يكي از دوستان صحبتي داشتم در مورد وبلاگ نويسي و دنيائي مجازي كه اين عرصه از فعاليت نويسندگي بوجود آورده و چگونه بسياري انسانهاي حقيقي درگير نقش آفريني و باز بيني آن در وبلاگها مي شوند. و درست همانند تمامي عرصه هاي ديگر زندگي روزمره انسانها، چگونه اين عرصه نيز دچار دسته بنديها و دسيسه ها و حسادت ها و رقابت ها و خلاصه همه آن چيزهائي مي شود كه در عرصه هاي ديگر بچشم مي خورند. با اين همه آن دوست من كه خود ساليان سال در عرصه اي ديگر ـ مثلاً نوشتن كتاب و از اين قبيل ـ دستي بر آتش داشته، نگاه خوشبينانه اي به اين عرصه نداشت. اگر چه كم و بيش سعي ميكرد برخي از وبلاگ ها رو بخواند، اما خود هنوز آماده حضوري فعال در اين سامان نبود. نكته خاصي كه مرا واداشت تا در اين جا به اين دوستم اشاره كنم، نظرش در مورد نوشته هاي ” گيله مرد “ بود. او نوشته هاي حسن رجب زاده را به سخره ميگرفت و ميگفت: اينها چيه اين بابا مي نويسه؟ درست مثل يه مشت نوشتارهاي ساده لوحانه براي آدمهائي ساده لوح و از اين قبيل. با آن همه مثال هاي عاميانه و جك و از اين قبيل. راستش، هيچگاه نظرم در مورد نوشته هاي گيله مرد اينطور نبوده. حتي در يك لحظه شك برم داشته بود كه احتمالاً اين دوست ما ـ در آن لحظه بيشتر در محدوده آشنايان مي گنجيديم تا دوست! ـ يكي از نوشته هاي من در بخش نظرخواهي گيله مرد را خوانده. و حال داره غيرمستقيم با نظر من هم مخالفت مي كنه. بهرحال من گفتم: براي من آنچه كه مهمه اينه كه در لحظه نوشتن، هيچ تصوري از بالاي منبر در تو وجود نداشته باشه. نوشته هاي گيله مرد براي من هميشه مثل گپ هائي است كه در حين پياده روي و مشخصاً در دور و بر استخر لاهيجان جلوه ميكرده و ميكنه. قرار نيست با اين كلمات فلان و بهمان معضل جامعه بشري حل بشه، در عين حال درست مانند معجوني است كه كمترين تاثيرش روي مجموعه اي بنام انديشه و مغز و فعل و انفعالات آن، آرامش و استراحت است. مغزهاي ملتهب، همواره مانند كوه آتشفشان تنوره مي كشند. احساس برآشفتگي در هرلحظه از اعمالشان و درون هركلمه موج ميزنه. به دوستم ميگويم، راستش چنين نگارشي صميمانه و دوستانه است. نويسنده بايد بپذيرد كه هيچ كس اونو براي سخنراني دعوت نكرده. اين اوست كه به خواننده احتياج داره و واي بحالش كه همين چندرغاز توجه نسبت به خواندن رو هم به ” گا ... “ بده. دوستم ـ كه در آن لحظه حتي از تصوري همچون آشنا نيز خيلي دورتر شده و تقريباً قيافه بيگانه اي پيدا كرده بود ـ لبخندي زده و ميگويد: اين نوع نگارش عامي گري را دامن ميزنه. من سكوت كردم. از آن نوع سكوت هايي كه مرا براي بزدلي ام در آن لحظه هرگز نمي بخشم. اما تمام حرف و حديث من مي توانست اين باشد كه: بابا جان ما والله بالله عطاي اين انديشه گري را به لقايش بخشيده و همان عامي گري ما را بس. ما در ادامه دادن به راهي كه انديشه هاي مغشوش و بحراني انديشه گران امروزين جهان هركدام در كلاف سردرگمي به ما ارائه ميدهند، هيچگاه نخواهيم توانست به فضائي دست يابيم كه آرامش گشوده گي معضلات اجتماعي و از اين قبيل است. همان بخشي از ذهن بشر كه انديشه درست را از انديشه غلط تميز ميدهد، مبنايش اساساً مغاير است با ساختاري كه توسط بازي انديشه ساخته ميشود. و اما آشناي دوست نماي ما، كه البته بعدها ميشد نمادي از دوستي را در رابطه مان ديد، خود به اين دنياي مجازي وارد شد. خود نيز با خوانندگان مجازي و نيمه مجازي درگير شد و بنحوي از انحاء شروع كرد به انعكاس همه آن چيزهائي كه از تجربه اش در عرصه قلم و قلم زني ناشي ميشد.... بعدها فاصله نگارش ها كوتاه و كوتاه تر شد تا بدانجا كه هفته ها ميگذرد و او هيچ چيزي به اين دنياي مجازي ارائه نميدهد. امروز به صفحه ” گيله مرد “ مراجعه كردم. خاطره اي از دوران معلمي اش را نوشته بود با طرح طنزي در مورد اخلاق ما ايراني ها... يكي از جنبه هاي خيلي خوب نوشته هاي حسن برايم اين است كه او خود در كنار خوانندگانش قرار داره. حتي سوالي كه ميكنه، از خودشه نه مثلاً از من. اين احساس يگانگي كه ما همه به يك وجود بنديم و اجزاء يك پيكره هستيم، در اين جنبه نيست كه مثلاً از بخت بد يا خوب، ما بخش سلول هاي مغزي اين پيكره باشيم!!! چيزي كه متاسفانه خيلي از بشردوستان سياسي جوامعي مثل جامعه ما، بطور اتوماتيك خودشان را به آن قسمت بند مي كنند و قصد رهبري تمامي اين پيكره را دارند. بهرحال نوشته هاي حسن ادامه داره. با همان خصوصيتي كه شايد هيچگاه انعكاسي از انتقال اطلاعات در آن نيست. اين حالت، رفتاري و كاراكتريك هست. اينطور نيست كه ـ البته به نظر من ـ مثلاً او يه مقدار معيني اطلاعات دارد و قرار هست كه همانها رو برايمان به وبلاگ و سايت و امثالهم منتقل كنه. اين زندگي اش است و نوشتار انعكاس همان چيزي است كه او در آن لحظه مي انديشد و در همان لحظه به ذهنش مي رسد و يا همين لحظه او چيزي را ديده. حتي تخيلاتش نيز، حتي يادآوري خاطراتش نيز از اين جا سرچشمه ميگيرد. حتي اگر خود را به اين جريان و آن جريان هم منتصب كند، بازهم يك جنبه منحصر به خود در او و نوشتارش وجود دارد. بدون اينكه قصد داشته باشم تنها و تنها با مقايسه كردن و محك زدن، قابليت كالائي براي نوشته هايش قائل باشم، بايد بگويم كه براي من هميشه مثل حرف هاي خودماني و دوستانه اي است كه بين دو دوست اتفاق مي افتد و تنها و تنها اثر خوبي از مصاحبتي خوب بجاي مي گذارد. و آن دوستم اما، از آنجائيكه تصورش نسبت به اين عرصه، تصوري كاملاً غيرواقعي بوده، بزودي عرياني مجازي بودن اين عرصه دربرابرش قرار گرفته و حال، بيش از پيش درگير همان شكل از زندگي شده كه اگر نامش را ” روزمره گي ” نگذاريم، آنگاه ميبايد اشاره كنيم كه او را غم ” نواله ناگزير“ در چنبره خود اسير كرده.... البته همه اينها حدس و تصور است...

۱۱/۱۰/۱۳۸۱

اين اولين نوشته اي خواهد بود كه شماره اي جديد بعنوان نمايش دهنده سال بر بالاي آن حك خواهد شد. شايد خود نمادي باشد براي جمله معروف: روز از نو روزي از نو! هراز گاهي به سراغ وبلاگها ميروم و يا برخي از نشريات اينترنتي را ورق ميزنم. ديشب با يكي از دوستان قديمي صحبت ميكردم. چندي پيش ترجمه از وي را در يكي از سايت هاي خبري اينترنتي ديده بودم. امروز اين نوشته را خواندم. چه متاثر از اين نوشته و تصويري كه ارائه ميدهد و چه در نگاه به ساير نوشته ها، انگار عده اي جهان را همچون نقشه اي پهن دربرابرشان قرار داده و هربار نك سوزن نشانه را روي يك نقطه فرو ميكنند. در واقع در تصويري كه از اين مقاله ارائه داده ميشد، بصراحت ميتوانستي ببيني كه چگونه جهان همچون منابع مواد خام و مواد معدني و امثالهم ديده ميشود و افراد معيني آنرا مثل قطعات كيك تقسيم كرده و خود را به ميهماني هاي خود خواسته دعوت ميكنند. از سوي ديگر، انگار بسياري از همين سياسي نويسان نيز به همين درد وليكن در ابعاد كوچكتري و شايد بعضاً بصورت كميكش درگير هستند. آنها نيز ابتدا جهان را دربرابر خود و روي ميز كارشان پهن ميكنند و سپس براي سهولت خود، نقطه معيني را در نظر گرفته و سعي ميكنند مناسبات متقابل در بين انسانها و گروههاي انساني در آن ديار را به شكل دلخواه و مورد علاقه خود تعبير و تفسير كنند. و وقتي نقشه هاي متفاوت ارائه شده را مي نگري، مي بيني كه انگار يكي آن جامعه را كاملاً مسطح مي بيند و متاثر از آن طرح ميدهد و ديگري آنرا با پستي و بلندي هاي بسيار... تفاوت ماهوي در چگونگي پرداختن اين افراد به چنان نقشه هائي در اين است كه گروه اول، بدور از همه جنجال ها و بازيهائي كه خود آفريننده آنند، بطور مستقيم و به همان نقشه اي نگاه مي كنند كه وجود دارد و حتي الامكان سعي ميكنند نقشه ها را از هرگونه فيلتر و رنگ آميزي خارج كرده و جنسيت خام آنرا بنگرند. اما گروه دوم، يعني آناني كه مثلاً در جهان سياست و امور سياسي قلم ميزنند، جهان ترسيم شده توسط ديگران را با دريافت هاي گوناگون ذهن خود آلوده و نقشه اي عجيب مي سازند كه در بسياري مواقع سرسوزن با آنچه كه هست، سنخيت ندارد. و اما اگر ما نيز به اين درد مبتلا باشيم، ناچاريم نقشه اي كه هم اكنون در جهان وجود دارد، در برابرمان پهن كنيم. چه مي بينيم؟ بدون استثناء در هر گوشه اي از جهان يا آتشي برپاست و يا عده اي در حال دميدن بر آتشي نهفته در خاكند و يا عده اي ديگر در حال جابجائي وسائل مانده در آتش سوزي پشت سر گذاشته. در اينجا و آنجا اشاره هائي كوتاه به سرسبزي هائي مي شود و وقتي نقشه را عميق تر مي نگري و يا مثلاً تلسكوپ خود را دقيق تر به بطن قضايا فرو ميبري، مي بيني كه چه حيوانات وحشي عجيب و غريبي در پس اين ظاهر فريبنده سرسبز در حال دريدن يكديگر هستند. ديروز يكي از دوستانم از سفر به ايران برگشت. وقتي مسير فرودگاه تا خانه را طي ميكرديم، ميگفت: بهم ريختگي اوضاع در ايران بگونه اي چشمگير شده كه حتي فاصله يكي دوساله اخير مسافرتم به ايران نيز گواه آشكاري است كه اوضاع بمراتب بدتر شده. همه در حال چاپيدن يكديگر هستند. انگار نظمي در لابلاي بي نظمي در ايران جا افتاده كه همه از هم رشوه بگيرند. تفاوت قضيه در اين است كه تو نميداني در برابر فلان خدمات معين، چه مقدار بايد پرداخت كني. چيزي كه شايد در اروپا و يا آمريكا بمثابه يه امر عادي قانوني پرداخت مي كني. در ايران البته يه مسئله خيلي وحشتناك ورود به عرصه هائي است كه تنها و تنها بايد اخلاقيات را زير پا گذاشت و يا آخرين تتمه احساسات درون خود را از بين برد تا دست به چنان كار هائي زد. ماديت خشن زندگي در ايران بگونه اي است كه جاي هيچ حالتي از رمانتيسيسم باقي نمانده. حتي براي دريافت نامه پستي ات، ميتوان اين انتظار را داشته باشي كه پستچي آنرا زماني بتو برساند كه تو احياناً چيزي بعنوان تشكر در دستانش قرار دهي. واي بر تو اگه كه بطور مرتب براي بستگانت نامه بفرستي. بدان كه آنها را درگير پرداختهائي دائمي به پستچي نموده اي... همين ايران اما، در لابلاي نقشه پهن شده در برابر برخي از سياسي نويسان، چهره اي ديگرگونه پيدا ميكند. آنها مواد طراحي نقشه خود را از روي نوشته ها و تصاوير ديگري مي سازند كه ديگراني ديگر بجاي آنها آن جامعه را مي نگرند و به سليقه خود آن را ترسيم مي كنند. چند سالي است كه بخش بزرگي از نيروهاي سياسي در خارج خودشان را درگير حرف و حديثي كرده اند كه نام اصلاح طلبان را به آنها نهاده اند. عده اي از افراد در حكومت و اطراف و اكنافش كه بنحوي از انحاء در اوضاع كنوني دخيل بوده و حال سهم خود از قضايا را متناسب با تلاش خود نميدانند. نام پرطمطراق اين خواسته خودشان را نياز هاي جامعه و مردم قلمداد ميكنند. در اين امر ترديدي نيست كه جامعه در بحران عميق هويت دست و پا مي زند. اما بدين معني هم نيست كه بطور مثال شركت در انتخاباتي معين و مجبور بودن به دادن راي به افرادي معين، تمامي حرف و حديثي است كه در قلب آنهاست. من نميگويم مردم مي دانند چه ميخواهند. اما ايجاد جو و دائماً ترجمه كردن خواسته هاي احتمالي مردم به آنچه كه خود برايشان خوب مي دانيم، عين خطاست. بلاياي اقتصادي، فشارهاي بين المللي، بيكاري و نداشتن چشم انداز اقتصادي، رشوه خواري و هزاران بلاياي ديگر، نائي نمي گذارد كه بتوان به امورات درست انديشه شود. و در لابلاي چنين اوضاعي بطور مداوم گفته ميشود كه اين فرد و يا آن فرد براي جامعه نقش مفيدتري ميتواند بازي كند. اسلام نيز بمثابه ديني كه بتواند روان انسانهاي درگير در چنين بحران هائي را برهاند، نه تنها فاقد كمترين توانائي است، بلكه بطور مشخص از سوي ديگر، سردمداران اين دين خود در منجلاب فروريختگي روح و روان خود مي لولند. اگر بطور مثال ميتوان گفت كه فلان و بهمان كشيش و فلان و بهمان بوديست و غيره، بهرحال ممكن است حرف و حديثي براي انسان قرن كنوني داشته باشد، اما در رابطه با ايران، بخش بزرگي از اوضاعي كه مردم امروزه درگير آنند، از بي خردي و بجاي خود از فساد عميق همانهائي ناشي شده كه مثلاً خود ميبايد ناجي انسان و يا حتي تخفيف دهنده دردها و آلام انسانها در اوضاع كنوني مي بودند. بهرحال در كنار همه اين بازيها كه بعنوان سياست و سياست زدگي، بسياري را درگير خود نموده، بنظرم بهتر است همان ميزان نقشه اي را روي ميزمان پهن كنيم كه امكانات ميزمان بما اجازه ميدهد و همان تصاويري را روي آن حك كنيم كه خود با چشم خرد خود بدان نگريسته ايم و نه اينكه ترجماني باشد از ديده ها و در بسياري موارد ارزيابي هاي ديگران از ديده هاي ديگراني ديگر... روي سخنم بداناني است كه مبناي تحقيق خودشان را خواندن تحقيق ديگران قرار ميدهند و يا شنيدن حرف و حديث ديگران و وقتي عميق تر نگريسته شود آن ديگران ديگر نيز خود از ديگراني ديگر و تصاوير آنها بهره مي گيرند... درست مثل آن است كه براي نگريستن به خورشيد، به آن چيزي دل خوش كنيم كه پس از پنجاه بار انعكاس خورشيد در آينه و شيشه و نقاشي و غيره منتج شده باشد و آنگاه ديده و تصوير شده خود را عين خورشيد بناميم. فكر نمي كنيد كه براي چنين رفتاري بي خردانه ديگر بسيار دير هست؟؟؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?