کلَ‌گپ

۱۰/۱۱/۱۳۸۱

تقريباً پانزده دقيقه ديگر به قرارم مانده بود. از پلي روي رودخانه ” ماس “ در شهر ماستريخت عبور كرده و پس از گذشتن از خروجي به خياباني وارد ميشوم كه از كنار رود گذشته و مرا به محل ملاقاتم ميرساند. هنوز به وسطاي اين مسير نرسيده بودم كه تابلوهايي توجه ام رو به خودشون جلب ميكنند. بلوار كنار رود و تمامي مغازه ها و همه امكانات دور و برش، زير دست كارگران و آرشيتكت ها قرار گرفته و عليرغم كندي و سرسختي، اما آرام آرام ميرود تا شكل تازه اي بخودش بگيرد. مجبور ميشوم ماشينم را در ميدان ” زنان عزيز ما “ ـ خودمونيم، عجب اسم جالبي است!!! ـ و در يه پاركينگ زيرزميني ميگذارم. هنوز پنج دقيقه به زمان ملاقاتم باقي مانده. بطور تخميني ميبايد حدود پانزده دقيقه پياده تا محل ملاقاتم راه باشد. اگر بلوار كنار رودخانه در دست بازسازي نبود، نه تنها ميتوانستم با ماشينم، بلكه پياده نيز نه تنها نزديك تر بود، بلكه تفريحي نيز محسوب ميشد. در حاليكه داشتم از خياباني فرعي به سوي مركز ميگذشتم، زن و شوهري توجه ام را بخود جلب كردند. زن بهمراه كودكش كه در كالسكه خوابيده بود، به راهش ادامه داده و مرد چند متري برگشته و وارد يك ” كافي شاپ “ شد. تفاوت اصلي بين كافي شاپ و كافي هاوس، در اين است كه در كافي هاوس، ميتوان قهوه نوشيد يا چاي و كيكي و سيگاري دود كرد و تخته بازي كرد و از اين قبيل. اما در كافي شاپ، همينكه در را باز ميكني، انگار سرت را در حوضي از بخور گراس قرار داده باشي. در يك دم بخور!!! شده و بقيه راه را و كارهايت را در نشئه گي انجام ميدهي. سن مرد حدود بيست و هفت هشت ساله بنظر ميرسيد و زن حتي خيلي جوان تر از اون. حدود بيست و يكساله و در اين حدود. راهم را ادامه ميدهم. در مسير يكبار ديگر محل ملاقات را از روي نقشه هاي اطلاعاتي كنار خيابان چك ميكنم. وقتي به ميز اطلاعات نزديك شده و قرارم را اطلاع ميدهم، مي بينم كه خانم مسئول اطلاعات با تعجب به من نگاه مي كند. جمله اي كه بكار برده بودم، در حالت زمان گذشته بود. مثل: من حدود بيست دقيقه پيش با خانم فلاني قرار داشتم... يادآور شدم كه خياباني كه انتخاب كرده بودم، بخاطر بازسازي بسته هست و من مجبور شده ام كه مسيري را پياده بيايم.. خوشبختانه خانمي بسيار مودب و مهربان منتظرم بود. كارش مشاوره در مورد انتخاب دوره آموزشي مناسب و هماهنگ با آخرين تحولات بازار كار مي باشد. اگر چه كاري سخت هست و لازمه اش آن است كه نه تنها از توانائي شناخت خاصي برخوردار باشي، بلكه در عين زمان از هرگونه پيش داوري و بي صبري بدور. و او بنظر ميرسيد كه در كارش كاملاً وارد هست. در محدوده زماني بسيار ناچيزي در حدود نيم ساعت، ميبايد در مورد دوره هائي را كه تو انتخاب ميكني و يا رويش نظر مساعد داري، دقت كرده و متناسب و نامتناسب بودن آن را تفكيك كند. بهرحال صحبت ما زياد بدرازا نكشيد. دوره هائي كه در حال حاضر براي كارهاي كامپيوتري و كارهاي دفتري داشتند، نه تنها بسيار محدود بودند، بلكه عموماً يك جلسه در هفته و از اين قبيل بود كه با محاسبات من براي دوره تطبيق نداشت. او پيشنهاد كرد كه براي كسب اطلاعاتي بيشتر به مركزي ديگر مراجعه كنم. آدرس محل را گرفته و كاغذي را كه او رشته هاي متناسب با وضعيتم را درش قيد كرده بود، در جيب گذاشته و بسوي محل فوق رفتم. مجموعه اي آموزشي در برابرم قرار داشت كه مانند تمامي مراكز آموزشي دنيا، هميشه عده اي هستند كه يا كلاس ندارند و يا مراجعه كنندگان هستند و در جلوي در ورودي در حال صحبت و سيگار كشيدن و از اين قبيل هستند. به دفتر اطلاعات نزديك شده و يادداشت را به مرد جواني كه احتمالاً از جنوب شرقي آسياست، نشان ميدهم. او مرا به اتاقي ديگر راهنمائي ميكند كه از همان فاصله ميتوان زني را در حال صحبت با چند نفر ديد. در زده و وارد ميشوم. متصدي فوق از من ميخواهد كه كمي منتظر باشم. يكي از ويژگي هاي چنين انتظار كشيدن هائي اين است كه ميتوان تمامي اطلاعيه ها را خواند، به در و ديوار و چهره تمامي افرادي نگاه كرد كه از كنار تو ميگذرند. عموماً دختران و پسران جواني كه در تبعيت از لباس هاي مد روز و مدل ام تي وي، بصورت غريبي به هم شباهت دارند. شايد درست در همين راستاست كه چهرهاي شرقي و پوشش هاي شرقي بدليل ناخواني با چنين يكنواختي، كاملاً بچشم مي خورند. بگونه اي كه نگاهم در ميان دهها نفر، تنها و تنها روي چنين چهره هائي مكث ميكند و صدالبته با لبخندي از نمود زيبائي كه در برابرم قرار ميگيرد. دوستم ميگويد: نگاه تو به زنان بسيار غريب هست. از جنبه اي حق با اوست. نميدانم به سايرين و بطور كلي نگاهم در ديگر اوقات چگونه است. اما در لحظه ديدن چنين حالتي كه مثلاً چهره و پوست تيره اي را با موههاي فرخورده و بافته و يا با حالتي غير از روال عادي مي بينم، طبعاً مكث چشمانم و توجه ام روي آن فرد، مرا از همه بازي هاي انديشه دور ميدارد. بقول يكي ديگه از دوستان: سوييتچ آو مي شوم. انگار مرده اي كه ميتواند گاهي بخندد... و همين البته كار دستم ميدهد. نگاه متقابل تركيبي ميشود از تعجب و سوال. از اينكه آيا ما جائي يكديگر را ديده ايم؟ و حتي كنجكاوي و لذت از اينكه اينگونه نگاهي را صيد كرده اند... بالاخره كساني كه در اتاق بودند، از آنجا بيرون آمده و من وارد شدم. خانمي كه در برابرم قرار داشت، درست همان نقشي را به عهده داشت كه خانم ديگر و در بنياد آموزشي ديگري. اما از نظر رفتاري شايد بتوان گفت كه تفاوت فاحشي با هم داشتند. هنوز شروع به صحبت نكرده بوديم كه تلفن زنگ زد. در همين فاصله او نگاهي به يادداشتي انداخت كه من از مركز قبلي گرفته بودم. در صحبت تلفني متوجه شدم كه شخصي از او اطلاعاتي در مورد دوره ها پرسيده و او نيز تنها دوره متناسب را يادآور ميشد كه فقط محدود بود به كاري در حد نظافت چي و خدمتكاري و از اين قبيل. هنوز اين صحبت تلفني تمام نشده بود كه تلفن مجدداً زنگ زد. من گفتم كه به اندازه كافي وقت دارم و خودم را به نگاه به دور و بر مشغول كردم. كماكان صحبت در مورد دوره، هزينه آن و چگونگي پذيرش بود. پس از پايان صحبت روبرويم قرار گرفت. ازم درباره سوابقم پرسيد. من در مورد دوره هاي زبان و از اين قبيل صحبت كردم. او گفت: متاسفم. غير از اين دوره اي كه صحبت آن بوده، متناسب با شما دوره اي نداريم. و اين دوره هايي كه شما درباره اش سوال مي كنيد، خيلي براي شما مشكل هست و شما قادر نخواهيد بود كه از آنها سردر آورده و آنها را به پايان برسانيد. وقتي با سكوتم روبرو شد، احساس كرد كه خيلي سريع نتيجه گيري كرده. بهمين دليل گفت: البته براي پذيرش از شما مصاحبه اي گرفته شده و در آنجا مشخص خواهد شد كه توانائي شما در چه محدوده اي است. آنچه من گفته ام بعنوان پيش داوري نيست و فقط فكر كردم كه شايد بهتر باشد تا شما محدوده مناسبتري را دنبال نمائيد. ازم پرسيد: راستي ميتونم سوال كنم كه شغل شما چي بوده و چه كاره بوديد و يا هستيد؟ اين سوال بسيار مشكلي است. درك متعارف در غرب از پاسخ ما چيز عجيبي از آب در مياد. مثلاً گفتن اينكه من فعال سياسي بودم. اين امر موضوعي است كه آنها آنرا بصورت يك علاقه مندي مي فهمند. اما وقتي كه تو بطور حرفه اي و بخشي از زندگي و كارت را در راستاي فعاليت سياسي گذاشته اي و يا گذاشته بودي، آنها نمي فهمند اين به چه معني است. شغل براي آنها عبارت است از ميزان درآمدي كه مابه ازاي آن دريافت ميكني. و در فعاليت سياسي امثال ما، اگه از ما كمك مالي نخواهند، شانس آورده ايم! از كارهائي كه در سالهايي نه چندان دور به آنها مشغول بودم، صحبت كردم. وقتي گفتم كه من چند سالي در سازمان ملل كار كردم، حسابي خودشو كنار كشيد. ـ حتي زماني كه خودم همين را مي گفتم، خنده ام گرفته بود. به ياد برادر بزرگم افتادم كه واكنش خاصي در اين زمينه داشت. بهش گفته بودند كه فاميلي يكي از بستگان دور، تنها و تنها پس از دو يا سه سال در آلمان در يه بانك كار ميكنه. برادرم هم نه گذاشت و نه برداشت، گفت: نگفته كه در بانك چه كار ميكنه؟ شايد نظافت چي بانك باشه؟ ـ حالا حكايت ما بود. طرف هم از ما نپرسيد كه تو در سازمان ملل چكار ميكردي. خوب من حقوقم را از سازمان ملل بعنوان كارفرما مي گرفتم و كارم در يكي از شعبه هاي آموزشي آن بود و در آنجا نيز مشغول امور اداري بودم. اما وقتي ميگويي در سازمان ملل كار ميكردي، با يك ضربه ترا در كنار ” كوفي عنان ” قرار داده و در امور سياست بين المللي دخيل ميدانند!!! بيچاره ازم معذرت خواست كه خيلي شتاب زده قضاوت كرده. و من اما به اين فكر ميكردم كه چگونه چنين فردي و با چنين مسئوليتي، تنها و تنها با نگاه به قيافه و اطلاعاتي عام در مورد خارجيان، ميخواهد آنها را بسوي مراكز تحصيلي و دوره ها راهنمائي كند؟ اين احساس تمام روز با من همراه بود. روزگاري بودند افرادي كه وضعيت عضلات كارگران و حتي وضعيت دندان هايشان را محك قرار ميدادند و آنها را براي كارهاي مورد نظرشان مي پذيرفتند. چه براي خريد بردگان و چه كار روي مزارع و از اين قبيل. امروزه همه اين كارها در ادارات و اتاق هاي تميز انجام ميشود. اما كماكان اصلوب ها شبيه هم هستند. نميدانم چه زماني ميتوان مناسبات كاري را از همه اين بيماري ها رهانيد و كار را تنها و تنها در آن حالتي پذيرفت كه با حس و علاقه مندي و درك و اشتياق زندگي ات هم خواني داشته باشد. حتماً ميگوييد: صنار بخور آش، به همين خيالات واهي باش.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?