کلَ‌گپ

۰۹/۱۰/۱۳۸۳

۵

پراکنده ها!

داستان غریبی است. این روزها بازار سیاسی گری و این دم و دستگاه بدجوری ملعبه دست این و آن شده و هراز گاهی از فرط پرت بودن از قضایائی حقیقی خودش رو درگیر قضایای عجیب و غریب می کند. موضوع از این قراره که شنیده ام به بازار مکاره ای که چندی پیش تر تحت عنوان " رفراندوم برای فراخوان " راه افتاده بود، حال رفراندوم دیگری راه افتاده تحت عنوان انتخاب مهمترین شخصیت سیاسی ایران...

اینکه این یکی چقدر مغایر با آن یکی است و آن دیگری چه قدر پادرهواست و نشان از ذهنیت های خیال پرداز، بی مسئولیت و حتی ماجراجوی یک یا چند نفر هست، موضوعی نیست که اساساً کار نگارش و نوشتار و از این قبیل باشه. بقولی گرفتاری قضیه نبود امری همچون " تشخیص "!!! هست. اینکه: من در کجای جغرافیای زمین ایستاده ام، ثقل زمین کجاست؟...

طرح اخیر انتخاب شخصیت... انگار به مذاق برخی ها خوش نشسته و بنحوی از انحاء خواستند تا دوستان و آشنایان دور و بر در چنین برنامه ای شرکت کنند. اشاره ام به ای میلی است که از دوستی گرفته ام و البته بدون اینکه خواسته باشم نامی از ایشان بیاورم، باید جاخوردنم را یاد آور شوم. در یک روال عادی تر انتظارم این بود که وی به سرعت تقاضا کند که اسمش از لیست برداشته شود و او را در چنین بازی های کودکانه ای قرار ندهند و حتی به فرد تنظیم کننده این برنامه – مسئول گویا – اعتراض کند که چنین کاری نه شایسته هست و نه لازم و آنهم در چنین دوره ای از حیات اجتماعی در آن سرزمین.

اما انگار در کنه وجود این دوست قلقلکی شکل گرفته و ایشان بنحوی از انحاء تقاضا کرده اند که بد نیست خودشان را به محک بکشند.

اینکه حق رای چیست و در چه رابطه ای و چرا باید بکار گرفته شود و آیا چنین عملی نشانه عقل و خرد هست یا ضرورتی است که نمیتوان به مرحله های آگاهی بند کرد و غیره، بحثی دیگر هست. اما نمیتوان از نظر دور داشت که چنین بازی در آوردنی با قضیه رای و آراء و تعداد و از این قبیل قضایا، جز درک عمیقاً سطحی درگیر شدگان به چنین بازی هیچ معنی دیگری را نمی رساند.

یکی در خانه اش نشسته و بنا به برخی ارتباطات و برخی امکانات یکشبه – شاید هم با سازماندهی کسی چه میداند! – به این فکر می افتد که از طریق جمع آوری آراء اینترنتی عده ای را ملعبه دست قرار دهند.

باز میگویم: گرفتاری تنها این نیست که این عمل نشانه درک سطحی از حق رای و اجماع آگاهانه ملتی در منطقه ای است، بلکه در کنار آن به میزان توجه سیاسیون اینچنینی به جاه طلبی ها و خودمحوری هایشان اشاره دارد. مگر امر مدیریت مجموعه ای انسانی نماد هیچ ویژگی معینی است که بخواهیم رای بگیرییم که چه تعداد از جمال فلانی و بهمانی خوششان می آید یا نه؟

البته این گرفتاری فقط شامل حال ما و محیط سیاست بازان ما نیست. در همین هلند خودمان اخیراً همین بازی را در آوردند و در آن در طی دوره ای چندماهه مهمترین فرد بمثابه نماد جامعه هلند را انتخاب کردند و بقولی: عده ای در یک مقطع تاریخی از زندگی یک مجموعه انسانی، به خودش حق داد که در مورد کل تاریخ و انسانهائی که در دوره های مختلف زندگی کرده اند، قضاوت کنند و در این میان از لابلای افرادی مثل: وان گوگ و یا آنا فرانک، پیم فورتین انتخاب شد که چندسال پیشتر از این کشته شده بود. و اینکه در چنین مضحکه غریبی از نامربوط ترین و بی معنی ترین کاری که ممکن است بهترین تداعی نابالغ بودن یک جامعه باشد، رادیو، تلوزیون، روزنامه ها و خلاصه بسیاری از افراد معروف نیز حضور داشتند.

از این زاویه هست که گاهی فکر میکنم مهم نیست چه لقبی در کنار اسمت قرار میدهی و خود را منتسب به کدام محدوده جغرافیائی نامگذاری شده میکنی؛ نابخردی تنها سهمی است که انگار بین تمامی ما انسانها به تساوی تقسیم شده و همه ما از آن نهایت بهره را می بریم!

****

دیشب با دوستی صحبت می کردم. ابراز ناراحتی میکرد که حجمی به این گسترده‌گی از مرگ و میر مردم و مثل همیشه بی چیزترین و بدبخت‌ترین آنها در تلوزیون و اخبار اینجا و آنجا، ماها رو تدریجاً بی حس کرده و هرگونه اثری از احساس همدردی رو در ماها کشته. طوری که جلوی چشمانمان می بینیم که چطور در یک حادثه عده ی زیادی جونشون رو از دست میدن و حتی چه ساده از کنار اجساد می گذرند. شاید نقل قول آن دوستم که از جبهه برگشته بود درست باشه که اونجا آنقدر جنازه می بینی که بعداز اینها مرده دیگر هیچ تاثری در آدمی بوجود نمیاره.

و بعدش اشاره ای داشت به تعداد روزانه مرگ و میر در عراق و اینکه شاید اوایل برامون عجیب بود و تاثر برانگیز اما، حالا دیگه بخشی از اخبار روزانه شده که سی نفر، چهل نفر، کمتر یا بیشتر بطور روزانه در عراق می میرند و حتی اگه بگن الان در بغداد برف باریده، من بیشتر تعجب کنم تا اینکه اینهمه آدمیزاد می میرند.

اشاره دیگرش هم این بود که چطور برای جلوگیری از چنین فاجعه ای فقر جوامع آن محدوده نقش داشته و اینکه آنها میتوانستند با استفاده از تکنولوژی های مناسب جلوی ابعاد فاجعه رو بگیرند. دستگاه ای که دویست هزار دلار قیمتش هست، میتوانست هشدار دهنده مناسبی باشه...

میگم: والله تکنولوژی هم همانطور ناعادلانه تقسیم میشه که بقیه چیزها. کجای مناسبات ما انسانها سرراست و سرجای خودش هست که حالا خواسته باشیم این یکی رو انتظار داشته باشیم.

- آخه تاکی میشه اینهمه قضایا رو دید، پارسال در بم و امسال در اقیانوس هند و فردایی دیگر در فلان جا و کماکان هیچ فکری به حال نوع ارتباطات و پیشگیری ها و اینها نکرد. همین کمک هائی که الان دارن جمع میکنند، خودش سر به میلیونها دلار میزنه. در حالیکه در زمان مناسب میشد با هزینه های کمتری جلوی خیلی از این ضررها رو گرفت...

من به فکر یازده سپتامبر می افتم که به نام جلوگیری از تکرار چنان فاجعه ای چه میزان هزینه به مردم کره زمین تحمیل شده – بماند که به جیب چه کسانی و به کجاها سرریز شده – و چه میزان مرگ و کشتار نیز. جداً نامگذاری انسانهای امروزین بعنوان با شعورترین، دهن کجی مضحکی است به هر چه معیار ارزش گذاری و براحتی میتوان نیشخند همه اشکال دیگر موجودیت روی زمین رو نسبت به اینهمه ساده لوحی ما تشخیص داد.

با این اوضاع و احوال دست و دل آدم به هیچ کاری نمیره. حتی حوصله اش رو ندارم باقیمانده رنگ نشده دیوار آشپزخانه ام رو تموم کنم. با آن همه برنامه هائی که برای خودم ریخته بودم که تمام دیوارهای خونه‌ام رو با اشعار مختلف از سعدی و فردوسی و خیام و اینها بصورت شعار نویسی پر کنم!

زنده باد تنبلی که از هربهانه سیاسی، اجتماعی، طبیعی و غیره استفاده میکنه!!!


۰۸/۱۰/۱۳۸۳

کمک های تسکین دهنده! تلفن زنگ میزنه. هنوز الو نگفته ام که داد و فریادش از آنطرف در میاد: " کجائی بابا، ده بار بیشتر زنگ زدم." میگم: " رفته بودم بیرون هم یه دوری بزنم و هم خریدی کرده باشم. تو که میدونی روزای سه‌شنبه تو شهرک ما بازار هست..." - " رفته ام خودم رو واسه جمع آوری کمک برای زلزله و سیل زدگان معرفی کرده ام. امشب قراره بریم در خونه ها تو آخن و از مردم تقاضای کمک کنیم. البته وقت اصلی جمع آوری وسائل رو گذاشته ایم روز شنبه اولین روز سال." - " خب، حالا چه چیزهائی میخواین از مردم بگیرین؟ پول نقد یا لباس یا مواد غذائی؟" - " راستش پیشنهاد دادم که اگه بشه از مردم بخوایم شراب سال نوی خودشونو بدن بفرستیم برای اونا تو آن منطقه؟!..." - " مرد حسابی، شراب واسه چته؟ تو اون هیر و بیر فکر می کنی کسی بفکر شراب خوردن هم باشه؟" - " والله فکر می کنم از هر داروئی براشون بهتره. شراب، ودکا، ویسکی، حتی آبجو و... اصلاً چطوره تو دست بکار بشی شاید تو هلند بشه یه چند تُنی قرص های اکس دی سی براشون جمع آوری کرد و فرستاد. برو... " - " تو هم که حسابی قاطی کرده ای والله..." - " نه بابا. اتفاقاً جدی میگم. برو جلوی این دیسکوها و یه بلندگو وردار و بگو: ای ملت، این قرصهائی رو که قراره امشب مصرف کنید، بدین بفرستیم واسه آن ملت که سخت احتیاج دارن حتی اگه شده یه چندساعتی از غم و غصه مصیبتی که براشون پیش اومده بیرون بیان..." در ادامه اش هم یه سخنرانی غرائی کرد که باید از طریق رادیو تلوزیون بجای اینکه اینهمه صحبت از مصیبت و اینها میکنند، بهشون بگن: بابا جان هیچ کاری از دستتون ساخته نیست. اونائی که مردن، نه زنده میشن و نه اموالی رو که از دست دادین دوباره بدست میارین و نه قادر هستین کل این حادثه رو به قبل از بروزش برگردونین. حالا میل خودتونه. میخواین عقل تون رو بکار بندازین و قضایا رو از این بدتر نذارین بشه. بجای تو سر خود زدن و جلوی دوربین های یه مشت آدم بیمار و فرصت طلب که از اون سر دنیا اومدن تا بجای همدردی باشما ازتون فیلم بگیرن و بفرستند اونور دنیا و پولش رو هم پیشاپیش میگیرن و صنارش رو هم بهتون نمیدن... بعدش هم، تمام این سازمانهای امدادی به هر خانوار یک بطر عرق بده و خلاصه یا علی مدد: شب اولش دور هم جمع بشن و یه پیکی بزنند و بعدش از فردا هرکی جلوی خونه اش و محل کارش رو مرتب کنه. حالا اگه بودند کسانی که حاضرند کار داوطلبانه بکنند، برن آشغال های جمع شده اونا رو جمع کرده و ببرند بیرون شهرهاشون یا بسوزونند یا دفنش کنند. خلاصه اینکه کلی اصرار میکرد باهاش برم برای جمع آوری کمک های مردم در شهر آخن. دارم فکر می کنم، تو حرفهاش یه حقایقی هست که روراست نمیشه انکارش کرد. مردم بم رو نگاه کنین، یه ساله که تو چادر زندگی می کنند. تمام این دلسوزی ها و تمام این زانوی غم در بغل گرفتن ها، حداقل تا این لحظه برای خیلی از این چادر نشینان بم، خونه و زندگی نشده! مردم سری لانکا و هند و بنگلادش و اندونزی و تایلند و خلاصه همه اونائی که دچار این حادثه شدند، تنها یه راه دارن: پذیرش اینکه چنین حادثه ای رخ داده و باید با بازمانده امکانات سروسامانی به گذران بعدی روزها و ماهها و زندگی شون بدن. آیا آن روزی رو خواهیم دید که مردم نسبت به مسائل شون اینقدر مستقیم و واقعی نگاه کنند؟ من که اینور دنیا هستم در این روزها جگرم کباب شده وای بحال کسانی که خودشون درگیر حادثه بودند.

۰۲/۱۰/۱۳۸۳

2

کوتاه ترین روز سال!

امروز و امشب رو باید شبانه روزی استثنائی نامگذاری کنم. ساعت دور و برای چهار بود و هنوز خورشید تا نُک درختان مرز بین هلند و بلژیک فاصله ای نیمساعتی داشت و میشد از حضورش بهره گرفت. بهمین دلیل کفش و کلاه کرده و راه افتادم. سوز سرما از یه طرف و روشنائی زرین خورشید از طرف دیگه حال خاصی بهم داده بود. نزدیک قبرستان کوچکی در نزدیکی محله مان رسیده بودم که صدای شلوغ کاری های گنجشک ها و پرستوها منو سرجام میخکوب کرد. آنها که در فاصله هائی کاملاً حساب شده کنار یکدیگر نشسته بودند، آنقدر زیاد بودند که در نگاه اول درست مثل برگ درختان بودند. وقتی در قبرستان رو بازکرده و داخلش رفتم تا از درون بهتر متوجه علت اینهمه سروصداشون بشم، سنگ قبری نظرم رو جلب کرد. تاریخ مرگ روی سنگ سال ۴۵ رو داشت و نام طرف هم آلمانی بود. این موضوع ذهنم رو حسابی به خودش مشغول کرده و با حرکت آرام و زنجیره ای هر فکر دنبال فکری دیگر تا یادآوری فیلم ها و خوانده ها و برداشت های مختلف در مورد جنگ جهانی، بطور کامل درش غرق شدم. اینکه چنین فردی شاید یکی از همان افسرانی بوده که یا خودکشی کرده و یا در جبهه ای در نزدیکی شهرکمان کشته شده و یا شاید اصلاً هلندی بوده یا بلژیکی که در جنگ های پارتیزانی کشته شده و خلاصه به این ماجرای عجیب تاریخ بشر فکر می کردم که چه قدرتی لازم هست تا انسانها را در چنین وسعتی به جان هم بیاندازند.

وقتی به خانه ام برگشتم، با فیلمی مستند روبرو شدم که در رابطه با قضایای محاصره لنینگراد – که حالا مجدداً به سن پیترزبورگ تغییر نام داده شده، اسمی که در زمان انقلاب اکتبر تغییر یافته بود – میگفت: شهر لنینگراد بیش از سه میلیون شهروند غیر نظامی داشته که از آنها تنها ششصد هزار نفر باقی ماندند. در دوره بیست و سه ماهه محاصره این شهر، بیش از یک میلیون نفر از گرسنگی و سرما تلف شدند و استفاده از جسد انسان برای بقاء جنبه دیگری از هراس آن روزها را شکل میداد که آیا انسان به چنین سرنوشتی نیز خو خواهد گرفت؟

انگار داستان جنگ جهانی تمامی نداشت. سریالی از کانال های آنتن های بشقابی در کانالی از روسیه، فیلمی را از زندگی دختری روستائی نشان میداد که چگونه بعداز ازدواج با افسر ارتش سرخ با حوادث و قضایای جنگ درگیر شده و روح بسیار لطیف این دختر در هر قدم و هر حرکتی با ضربه ای مچاله میشد و باز مجبور بود روی پا بیایستد و ... وقتی داشت نامه مادرش را میخواند که خبر کشته شدن برادر کوچکترش را میداد که به ارتش ملحق شده و تنها نامه ای سه گوش برایش فرستادند که فرزندش با قهرمانی شهید شده، و چطور دختر دیگرش که کوچکتر بوده متواری شده و زمانی خبردار شد که دخترک نیز در جائی دیگر کشته شده و ... بازی زیبای هنرپیشه زن این فیلم و صدای محزونش و گریه ای که چه ماهرانه بود، همه و همه عمق این درد از بربریت انسانی را در من دامن میزد. تا ساعتی توی مسیر راهرو و اتاق نشیمن قدم میزدم. حتی حالش رو نداشتم یه چائی برای خودم بریزم. از صفحه مونیتور، از تلوزیون، از چراغ های نئونی که در بیرون خانه ام اینجا و آنجا می درخشند، از همه چیز این بالماسکه زندگی انسانی بدحال شده بودم.

قدم زدن در اتاق که یکی از یادگارهای ارزشمند زندگی در زندان هست، انگار همچون ابزاری برای هیپنوتیزم و همراه کردنت با سیر روزمره زندگی نقش خودش را ایفا کرده و وقتی به یاد وجود آب پرتقال افتادم، فهمیدم که جادوی قدم زدن در اتاق موثر واقع شد.

در اخبار ساعت ده شب در هلند اشاره ای داشتند به اینکه در روسیه مردم مجدداً به استالین گرایش پیدا کرده اند. همین چند روز پیش بود که از کانال اول مسکو فیلم مستندی دیدم در مورد رابطه فرزندان و بالاخص دختر استالین با وی. با تمام صحنه هایی که مربوط به گمانه زنی های مختلف در مورد مرگ استالین هست و اینکه حال چطور رهبر کنونی حزب کمونیست روسیه: ژگانف دسته گلی پای مجسمه استالین گذاشته و حرف های مزخرفی هم به آن اضافه کرده که از حسن مدیریت استالین بعداز جنگ حکایت داشت و نمیدانم در مورد برخورداری جامعه شوروی از سلاح اتمی و اینکه همین امر توانست موازنه قدرت را بگونه ای حفظ کند که بیش از پنجاه سال روسیه یک امپراتوری در جهان محسوب میشده. نمیدانم چطور یه زمانی احساس می کردم که بعنوان یک کمونیست میتوانم به مرگ هم مثل همه ادیان نگاه کنم و فرقم با بقیه بجای خواندن اوراد اجق وجق از کتابهائی به زبانهای هپلی هاپوئی، یه سری حرف مفت بعنوان شعار و اینها سرهم کنم و آخرالامر من هم به این امر تاکید کنم که بالاخره مرده و کفن و دفن و اینها و مراسمی از این دست لازم است. قرار دادن گل پای مجسمه ای – حتی اگه در مورد شخصیت استالین و بطور کلی تمامی حماقت های غیر انسانی که دستگاه باصطلاح مدیریتی در جامعه آن زمان شوروی مرتکب شده اند، چنین قضایائی در میان نمی بود – خود احمقانه ترین کارهاست. این بی ارزشی آن اندیشه ای است که قضایا را اینگونه می بیند.

بهرحال بجای خارج شدن از مسیر قضیه، دوباره برمیگردم به اوقاتی که تا لحظه فعلی تایپ همین نوشته پشت سر گذاشتم. در پی گردش در کانال های مختلف با فیلمی مستند برخورد کردم که درباره فیلم آخرین روزهای زندگی هیتلر در آلمان درست شده. صحبت های هنرپیشه ها به زبان آلمانی و دنبال کردن زیر نویس ها و سرهم کردنشان و درک بموقع و خلاصه سرگرمی غریبی بود که منو همراه خودش به اعماق آن فاجعه ای برگرداند که در تمام ساعات پیش از این نیز با آن دست به گریبان بودم.

و پایان بخش همه اینها گزارشی بود که از وبلاگ مهشید راستی خواندم در مورد فیلم طلای سرخ از جعفر پناهی. این فیلم هم گریزی داشت به جنگ ایران و عراق و بازماندگان جنگ و ...

پایان بخش و یا بهتره بگم پس زمینه همه اینها نیز خبری بود در مورد اصابت تعدادی موشک خمسه خمسه به چادر سربازان آمریکائی در موصل و کشته شدن تعدادی از آنها.

با خودم فکر می کنم، چاره ای نیست. شاید امروز را باید بگونه ای خاص در یاد خود نگه دارم که کوتاه ترین روز امسال در پیوند با دراز ترین غروبی که پشت سرش بوده، برایم تنها و تنها یادهائی بجا گذاشته از جنگ و کشتار و مرگ و نابودی انسانها بدست یکدیگر.

شاید مجبور باشم سال دیگر چنین روزی رو به خودم مرخصی بدم و با خوردن یه چند تائی قرص خواب آور، همه اش رو بخوابم. جز این فکر نکنم چاره دیگری داشته باشم. چون، فکر نکنم به تحولات جهان تا سال آینده هیچ امید گشایشی وجود داشته باشه!


۲۹/۰۹/۱۳۸۳

" نیمه پنهان " یا " گوشه ای ناچیز از ناگفته ها " ؟

دیشب، بعداز مدتها باردیگر فیلم " نیمه پنهان " از تهمیه میلانی را دیدم. برادر زاده ام همراه شوهر و پسرک یکسال و نیمه‌اش پیش من آمده بودند. سی دی این فیلم رو از یکی از همسایه هام گرفتم. یکی دو سال پیش بود که این فیلم رو دیده بودم. حال، از آنجائی که دیدن فیلم هائی به زبان انگلیسی برای میهمانانم خسته کننده بودند و مشکل برای فهمیدن، و دیدن فیلم هائی که دوبله آلمانی دارن، برایم غیرواقعی و تا حدودی نامفهوم، بهمین دلیل تنها راه پر کردن وقت میهمانی همانا دیدن فیلمی بود به زبان فارسی! یکی دوتائی فیلم از دوستم گرفته بودم. هرکدامشونو که میذاشتم، میدیدم چنگی به دل نمیزنه و خلاصه آخرالامر دیگه تنها مانده بود همین فیلم " نیمه پنهان " .

شوهر برادرزاده ام هنوز اولین صحنه ها رو ندیده بود که گفت: من فکر می کنم بهتره برم بخوابم، چون بنظر میرسه این فیلم نه تنها آدم رو میخ خودش می کنه، بلکه نمیذاره تا صبح هم بخوابم! و با گفتن این جملات رفت طرف اتاق خواب و گرفت خوابید.

تا حدود دو سال و نیم پیش که مریشا به آلمان اومد، تنها نشانه های مانده در ذهنم از اون مربوط میشد به دوران دو سه ساله گی اش. فاصله بین سه چهارساله گی تا بیست و دو سه ساله گی اش رو تنها از روی بعضی عکس های خانوادگی و اینها و یا صحبت هائی که برادر بزرگترم در موردش مطرح می کرد میتونستم در ذهنم شکل بدم. این یکی دو سال اخبر فرصتی پیش آورد که باهاش بیشتر آشنا بشم و هرازگاهی من میرم پیش اونا یا اونا میان پیشم.

طرحی کلی از فیلم رو براش شرح دادم. وقتی در مورد قضایائی که این فیلم قراره در موردش صحبت کنه باهاش صحبت می کردم، با تعجب می دیدم علیرغم اینکه یه چیزایی از گذشته سیاسی من میدونه، اما انگار هیچوقت با کنجکاوی و سوالی از این دست روبرو نبوده که بالاخره آن روزها چه خبر بود!

برایم البته مشکل بود که بتونم تهمیه میلانی رو بعنوان راوی مناسبی معرفی کنم. اساساً صحبت کردن در مورد قضایائی که مربوط به دوره ای از تاریخ یه جامعه هست در حین حضور یکی از طرفین درگیری و بالاخص طرف زورمدار آن دوره، همیشه با موانع و گاهی با خلاء های اساسی روبرو خواهد شد. با اینهمه سعی کردم برای برادر زاده ام روشن کنم که بسیاری از دختران و پسران جوان و بطور کلی جامعه ما به خیابانها ریخته بودند و همه جا یکپارچه شور و انرژی بود برای پیشبرد امری که میبایست نماد رعایت عدالت اجتماعی در جامعه ما باشد.

فیلم شروع شد، چشمان برادر زاده ام هر لحظه گشاده تر و گشاده تر میشد و آنقدر که گاهی از اینهمه تنهائی قهرمان داستان در کوچه پس کوچه های شهری آنهم مثل تهران، ترس برش میداشت. میگه: یعنی هواداران نیروهای سیاسی اینقدر تنها و بی کس بودند؟

چه میتونم بگم؟ خانم تهمینه میلانی تنهائی و بی کس زنانه و دخترانه را بجای بی کسی سیاسی قرار داده بود! نمیدونم. حتی در صحبت هائی که یکی دوسال پیشتر با بعضی از مدافعین این فیلم هم داشتم، همیشه گفته ام: شاید قضایا در رشت یه طور دیگه بود! تا آنجائی که من یادم هست، روزها و حتی ماهها و سالهای بعداز انقلاب تا مدتها برایمان آفتابی و روشن بود و مملو از انرژی و یا محلی برای بیرون دادن انرژی. حتی در دوره زندان هم یادم نمیاد که دچار چنین ترس و التهابی بوده باشم. البته چنین وضعی شامل حال خیلی از دوستانمان بود و ربطی هم به جنسیت شان و زن یا مرد بودنشان نداشت. حالا اینهمه ترس و التهاب و نگرانی و قائم موشک بازی رو که تهمیه مطرح کرده از کجا در آورده، نمیدونم.

در هرصورت برای مریشا این فیلم یه چیز دیگه بود. وقتی گفت: من در طی سالهای اخیر فیلمی ایرانی ندیده بودم که اینقدر منو به فکر انداخته باشه و از این زاویه باید بگم: فیلم خیلی خوبی هست! ازش پرسیدم: تو که گفتی بهتر از فیلم " میهمان مامان " در سالهای اخیر فیلمی ندیده بودی، با این حساب نظرت یعنی عوض شده؟ گفت: ای وای داشت یادم میرفت! خوب معلومه که میهمان مامان در اساس یه فیلم بود با تمام مختصاتی که یه فیلم میتونه داشته باشه. چیزی که تو توش بودی و خودت شده بودی بخشی از آن خانه و آن مردم. حتی دلت میخواست اگه شده یه ظرفی یا چیزی رو هم بشوری و خلاصه یه کاری بکنی. بدون اینکه اصلاً فکر کنی که این حرف و یا آن حرفی رو که مثلاً فلان هنرپیشه زده درست بوده یا غلط. اما، این یکی بیشتر شبیه یه کتابی بود که داشت یه قضیه رو و شاید بگم زندگی و حادثه‌ی زندگی یه نفر رو شرح میداد. گفتم: فکر نمی کنی این فیلم بیشتر شبیه کتابی بود که توسط چندتائی هنرپیشه روخوانی شده و حال آنکه میهمان مامان رو اگه آدم بخواد به کتاب تبدیل کنه، باید صدها صفحه توضیحی در مورد حالات و فیگورها و خلاصه آن چیزهائی بنویسه که بیشتر با یه میمیک ساده قابل توضیح اند؟... مریشا که بهرحال بخاطر آشنائی دیرینه سال پدرش با دنیای کارگردانی تئاتر و سینما و ساختن و بازی در فیلم ها و اینها در استان گیلان و گاهاً در سطح کشور، به این قضایا آشنائی داشته میگه: همینطوره و حتی میشه در مورد دیالوگ ها هم بطور اساسی با نویسنده بحث کرد. ولی همانطور که خودت هم اشاره کرده ای، کسی که نمیتونه آنهمه بی حرمتی حزب الهی ها رو نشون بده و یا مجاز به این کار نیست، بهتره فقط نوشته رو چاپ کنه. از همه اینها بدتر اجبار به استفاده از یه هنرپیشه برای نشون دادن یه نقش در فاصله بیش از هفده سال، همان وضعی رو به وجود میاره که انگار آن آقاهه در تمام مدت حتی موههاش هم کاملاً سفید نشده چه برسه به دفرمه شدن معمولی که برای هرکس میتونه اتفاق بیافته و از همه بدتر آن دیالوگ مسخره ای هم که براش گذاشته بودند با آن زبان بی ادبانه و مسخره اش... آدم یکی رو دوست داشته باشه و بعدش در زمان دیدنش آنقدر بی ادبانه باهاش حرف بزنه! اونم دربرابر قیافه دوستانه نیکی کریمی! من فکر نکنم مردی در جایگاه چنان نقشی بتونه اینقدر بی ادب باشه. بهرحال دیالو گش زیاد تعریفی نداشت...

شاید مریشا هم کم و بیش از مکنونات قلبی‌ام اطلاع داشته چون درست همان چیزهائی رو میگفت که حالم رو در هر دوبار دیدن این فیلم بهم زده بودند. روشنفکران رو بگونه ای نشان داده که بسیار نفهم و بی ادب هستند و تمام کارشون به دسیسه کاری و تحقیر و کبر فروشی به یکدیگر دنبال میشه. ... بگذریم. محصولی که در آن دیار و با آن اما و اگر ها میخواد درست بشه و اینا فکر نمی کنم حالا حالاها بتونه حرفاش رو به راحتی بزنه. بدون اغراق باید بگم که میهمان مامان شاید تنها فیلم یکدستی بوده که من در طی سالهای اخیر دیده ام. فیلمی که امکان همراهی انسانها با هم رو منوط به هیچ چیز نکرده بود جز چرخش متناسب و خودبخودی بسیاری قضایا که با اعمال و رفتار عادی انسانها در یک ساختمان شکل میگرفت. رقص بعداز غذای آن مهمانی و آرامش و خلوت کردن تک تک خانوارهای آنجا منطقی ترین ماحصل چنین همگرائی بوده.

نیمه پنهان شاید دهها سوراخ سنبه پنهان داره که بهتره در زمان و مکان و شرائط مناسبش مطرح میشد و نه در چنین دوره ای از حیات اجتماعی مردم جامعه ما که هیچ چیزی جای معقول خودش نیست چه رسد به رسیدگی به قضایای دوره ای که عربده کشانش هنوز از توی مجلسش هم صحبت از خورد کردن دهان خبرنگاری میکنند که نه بخاطر شغلش که بخاطر حجابش!؟ مورد اعتراض قرار میگیرد.


۲۵/۰۹/۱۳۸۳

توهمات مه آلود!

توهمات مه آلود! طبق معمول هرساله، اگه هیچ موضوعی پیش نیاد که با یانا – همسر سابقم – حرف و صحبتی داشته باشم، دور و بر روزی که مثلاً بعنوان نشانه تولدم هست، یا آنچه که روز تولد اون محسوب میشه، تماسی با هم میگیریم و صحبتی با هم خواهیم داشت. البته به این تماس ها یکی دوتائی ایمیل رو هم باید اضافه کرد که بعنوان سال نوی میلادی و یا نوروز برای هم رد و بدل می کنیم. امسال قضیه یه خورده ای پیچ و تاب خورد. طبق معمول همیشه برام زنگ زد. حدودای یازده صبح بود. معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده. بالاخص روزایی که سرکار نمیره، سعی می کنه خوب بخوابه. من هم حدس میزدم که بالاخره بهم زنگ خواهد زد. شب پیش خوابش رو دیده بودم. راستش احساس خوبی نداشتم. نمیدانستم لحن صدام رو متوجه خواهد شد یا نه. طبق معمول یادها و خاطرات توی پستوهای ذهنم، معجونی راه انداخته بود که در دکان هیچ عطاری نمیتونستم نمونه اش رو پیدا کنم! ماجرا اینطور شروع شد که انگار در خانه ای نیمه خالی شبیه یکی از دفاتر بزرگ سازمان اکثریت که یه زمانی بازمانده امکاناتش در تاشکند تحت مسئولیت من قرار گرفته بود و میباید به وضعش سروسامانی میدادم – قضایای سروسامان دادن که چه عرض کنم، تمیزکردنشان و تحویل به مقامات اداری – حزبی – حکومتی و از همه بدتر یه مشت تازه به دوران رسیده که میخواستند هرچه سریعتر جیب هاشون رو پر کنند، از آن قضایائی بود که بماند برای زمانی دیگر و حال و حوصله ای دیگر برای نوشتن - تو یکی از این خونه ها بودم که یهو دیدم از یکی از اتاق هایش دکتر نجیب الله رئیس جمهور سابق افغانستان که توسط طالبان اعدام شده، همراه با عده ای از رفقایش و چندتائی بادیگارد افغان و روس در اومدند. انگار همزمان دور و بر من هم یکی دوتائی بودند که هلندی بودند و وضعیتشان بهرحال از نظر میزان اعتماد و امنیت در حدی نبود که نجیب بتونه با من مثلاً خیلی خودمانی صحبت کنه. من البته در دوران زندگی در افغانستان هرگز نجیب رو از نزدیک ندیده ام. اما دنیای خواب که این حرفها سرش نمیشه! نجیب برای اینکه بتونه رابطه ای برقرار کنه بین حضور خودش در دفتر سازمان ما و حضور من در چنین جائی، ازم پرسید: رفیق " صادق " چطور هست؟ ازش چه خبر داری؟ گفتم: " صادق " – اسم سازمانی فرخ نگهدار بود - خوبه. یعنی بد نیست. یه چند روز پیشتر پدرش فوت کرده و خلاصه یه خورده از این قضیه و اینکه نمیتونسته در مراسمش در ایران حضور داشته باشه، ناراحت بود. ضمناً من برای رفیق " شاهین " – یکی از رفقای افغانی که رابطه حسنه ای باهاش داشتیم و دوستی شخصی نزدیکی هم با من داشت - هم ای میل زدم که خبرش رو به شما بگه و شاید خواسته باشین به صادق تسلیت بگین! همه این حرفها کافی بود تا لبخندی بر لبهای نجیب بنشینه از اینکه امنیت من با این خبرها کاملاً تضمین شده است. آنوقت برای اینکه همین نکته رو اطلاع بده، به روسی رو به دوستاش کرده و گفت: از رفقاست و مشکلی نداریم! بعدش هم صحبت کوتاهی بین ما رد و بدل شد که انگار اونها مدتی دفتر رو برای برخی جلسات مخفی و سازماندهی چگونه گی برخورد با حکومت کرزائی نیاز دارن. من هم با صمیمیت تمام گفتم: رفیق نجیب، در دوره ای که ما در افغانستان بودیم، آن امکاناتی که شما در اختیار ما گذاشته بودید و آنهمه محبتی که ما از شما دیده ایم، آنقدر برامون ارزش داره که ما حتی آپارتمان های شخصی مون رو هم در اختیار شما میذاریم. این هم آدرسم در هلند هستش. هروقت مایل بودین، یه پیغامی بهم بدین، من اونو آماده میکنم و در اختیار شما میذارم... - چنین صمیمیتی رو من تو خواب و تو قلبم احساس میکردم. احساسی عمیق از قدرشناسی نسبت به مهمان نوازی های بی دریغ افغانها! - یکی از رفقای امنیتی " خاد " که داشت خارج میشد، دستی به پشتم بعنوان تشکر زده و از در خارج شدند. قیافه اش برام آشنا بود. البته یادمه که تو خواب هم به خودم گفتم: ولش کن، بعداً ازش میپرسم که کجا دیده بودمش. اونا رفته بودند و من از این فرصت استفاده کرده و رفتم طرف آشپزخانه تا برای خودم یه چائی بریزم. دیدم یکی دو تائی از بچه های جوان دارن دوتا چمدان گنده رو از طریق بالکن میارن توی آشپزخانه. میگم: اینا مال کیه و چرا از اینطرف میاین؟ گفتند: اینا مال یانیتاست. چون کلید نداشت، گفته که از اینطرف بیاریم تو و بعدش خودش بهت توضیح خواهد داد موضوع از چه قراره. پرسیدم: حالا خودش کجاست و چرا اینهمه وسائل داره میاره؟ گفتند: خودش بیرونه و گفته که اگه احیاناً کسی بخواد چک کنه که آیا اون با من زندگی می کنه یا نه، وسائلش اینجا باشه و... نمی تونستم بفهمم که چطور شده یانا تصمیم گرفته بیاد خونه من و با من زندگی کنه. بعداز اینهم سال که از هم جدا شدیم و با توجه به همه اخبار و اطلاعاتی که ازش داشتم و حسی که در آن لحظه در ذهنم و در خواب وجود داشت، کار کاملاً غیرمنتظره ای بود. با عجله رفتم بیرون تا ببینم اصل قضیه چی هست. وقتی بیرون رفتم، با کمال تعجب و ناباورانه دیدم که یانا روی صندلی چرخدار نشسته. بدون اغراق باید بگویم که قلبم ریخت. رفتم جلو و گفتم: یانا، چی شده؟ چرا رو صندلی چرخدار نشسته ای؟ با نگاهی غمگین رو بهم کرده و گفت: راستش به تو نگفته بودم که مدتی است تحت معالجه پزشک بودم و حالا دیگه یقین شده که من تا آخر عمر فلج خواهم شد... دیگه به حرف زدن ادامه نداد و با حالتی بغض آلود، رویش رو برگرداند به سوی دیگر. خیابانی که درش قرار گرفته بودیم، در واقع بیرون در خانه ما، نمائی بود از کناره رودی بزرگ از شهر " هارلم " که ما حدود یه سالی در آنجا با هم زندگی کرده بودیم. سرش را در بغل گرفته و سعی کردم با نوازش موههایش دلداریش دهم. اما خودم نمیتوانستم آرام بگیرم. دلم بشدت برایش می سوخت و فکر کردم این ظلم بزرگی است در حق دختری مثل یانا که نه تنها دنیائی از سرزندگی است، بلکه با تمام وجودش به رقص های مختلف شرقی، از عربی اش گرفته تا هندی و فارسی علاقه مند هست و حتی اینها رو در شهر محل زندگی خودش درس میده و ... اما چاره ای نبود. آزمایش سختی بود که بجای یادآوری چنان آرزوهائی میباید به اون کمک میکردم تا با این واقعیت جدید خودش رو تطبیق بده. گفتم: " یانیچکا " تو خودت میدونی که هرچقدر دلت بخواد میتونی تو این خونه بمونی. من که از همان اولین روز جدائی مون کلیدی در اختیارت گذاشته بودم – نمیدونم چطور شد در خواب چنین جمله ای رو گفتم! چون در واقعیت اولین چیزی که در زمان جدائی ازش خواسته بودم این بود که کلید رو بذاره و بره! شاید بخاطر سرزنشی بود که همیشه با خودم حمل می کردم که نباید اینقدرها بیرحم می بودم! روزگار غریبی است. خواب، انگار در فکر تصحیح همه آن رفتارهائی بود که میبایست در اصل از خودم بروز میدادم! – صندلی اش رو برگردانده و با هم وارد آسانسور شدیم – قابل توجه اینکه تا همین لحظه خونه در طبقه اول قرار داشت و یهو رفتیم تا طبقه ای دیگر! – در اونجا یک دسته کلید بهمراه تمام کلیدهای خونه رو در اختیارش قرار دادم و گفتم: اصلاً لازم نبود که تو خودت یا این بچه ها وسائلت رو بیارن. من میتونستم با ماشین بیام اونا رو بیارم. خب، حالا رابطه ات با " ویلی " چطور میشه؟ - ویلی شخصی است که با یانا چندسالی هست که با هم زندگی می کنند - یانا گفت: من هنوز بهش نگفتم. میدونم که خیلی ناراحت میشه، اما خودم تصمیم گرفتم که اونجا نمونم. چون فکر کردم که شاید بعداً مایل نباشه زندگی مشترکی با منی داشته باشه که فلجه... من نظر مساعدی نسبت به این نظر یانا نداشتم. اما، نخواستم در همین اولین قدم سر بحث و جدل باهاش داشته باشم. ناگهان در نهایت ناباوری من، یانا از روی صندلی بلند شد و رفت از تو یخچال چیزی واسه خودش برداره. گفتم: بابا تو که منو زهره ترک کردی! پس قضیه به آن وخیمی نیست که من فکر می کردم. گفت: البته هنوز اونطوری نیست. اما بنا به توصیه دکترها بهتره که من بیشتر وقت ها روی صندلی باشم تا خودم راه برم. در حالیکه داشت سیبش رو گاز میزد گفت: من دیگه میرم. ممکنه بعداز یه چند روز یا حتی چند هفته سروکله ام اینجا پیدا بشه. اگر فکر می کنی برات مشکله که من تو همان خونه ای باشم که تو هم زندگی می کنی، میتونی یکی دیگه از ساختمان هائی که در اختیارت هست رو بهم بدی. من اصلاً دلخور نمیشم. آخرین جمله ای که بهش گفتم و با همان از خواب بیدار شدم این بود که: عزیزم، من که هیچوقت بیرونت نکرده بودم تا حالا برای برگشتت ازم اجازه میخوای. اینجا همیشه خونه ات بوده و هست! – اگر چه در واقعیتی که اتفاق افتاده بود، گفته بودم: بهتره بری و فراموش کنی که اصلاً همچین آدمی رو هم در زندگی میشناسی. چون فکر میکنم با هربار دیدن تو، به فکر ساده لوحی خودم خواهم افتاد و... خب، انگار کل قضیه به درازا کشیده شد! باری، یانا وقتی زنگ زد چنین مکالماتی بین ما رد و بدل شد: - سلام، تقیچکا! - سلام، یانیچکا! چطوری؟ خوبی؟ همه چیز مرتبه؟ - آره. چه بود؟ انگار منتظر تلفنم بودی؟ - معلومه. میدونستم هرچه باشه امروز زنگ میزنی و اگه تا ساعت دوازده زنگ نزنی، معلومه که یا محل کار خودت رو عوض کرده ای و یا اینکه مشکلی پیش اومده. - نه بابا. همه چیز به سختی قبل هستش. خب، چطوری؟ راستی تولدت مبارک! برنامه ات چی هست واسه تولدت؟ - ممنون ازت. هیچ برنامه خاصی ندارم. یعنی راستش اصلاً تو مود نیستم. - بابا تو هم با این بی حالی هایت! برو با یکی از این دوست دخترات ؟؟!! یا دوست پسرات چی میدونم، خلاصه یه حالی بکن. - راستش، از صبح تا حالا که از خواب بیدار شده ام، نتونسته ام خودم رو جمع و جور کنم. خواب خوبی ندیده بودم. - چه شده؟ چه خوابی دیده ای؟ مگه نمی دونی که میگن خواب آدمهای مجرد، بیشتر به حسرت هاش برمیگرده تا به آرزوهاش!؟ - قضیه اینطور نیست. نمیدونم. اما یه چیزهای خیلی غیرمنتظره تو خواب دیدم. بگذریم. حالا باشه یه وقت دیگه که در موردش صحبت کنیم. - خب، حالا بگو خواب کی رو دیده بودی؟ زن بود، مرد بود؟... - راستش، نه اینکه فکر کنی خبری هم هستش، اما خواب تو رو دیده بودم و خوابش هم زیاد جالب نبود. - خب، چشم ما روشن. پس حالا ما رو هم در خوابت می بینی. والله آن موقع که باهم زندگی می کردیم، ما روبرویت بودیم هم ما رو آنطور که لازم بود نمی دیدی، حالا... خب دیگه، زیاد فکر نکن. بقیه روز رو لااقل بذار واسه خوش بودن تولدت. من امشب سرشام حتماً با ویلی یه پیکی شراب به سلامتی تو میزنیم! - تو که شراب نمیخوری،... - نه خب، یه لب میزنم و میدم بقیه اش رو ویلی بزنه بالا! خب، روز خوبی داشته باشی. کاش این طرفها بودی و با هم میرفتیم بیرون و ... - ممنون ازت. خب دیگه تا فرصتی دیگه. بوس بوس! - از طرف من هم... تا دیدار... فعلاً. گوشی رو گذاشت. یانا رو میشناسم. بعداز یه چند دقیقه ای دستگاه حدسیاتش راه می افته و از همه مهمتر تمایلش به حل معماهای خواب، نمیذاره راحت بمونه. یانا در اولین برخوردهایش مثل خیلی از دخترهای اتحاد شوروی سابق ازت تاریخ تولد و سال و روز و اینها رو می پرسه تا بتونه از طریق پیوند ستارگان، جایگاه تو رو تشخیص بده. با چنان ایقان و هیجانی هم این کار رو انجام میداد که من هرگز جرئت نکرده بودم باهاش از در مخالفت در بیام. عموماً قضایا رو با حالتی مثبت تعبیر می کنه. اما وای به آن روزی که از خوابی خبردار بشه و تا اجزائش رو بخوبی باز نکنی، ول کن نیست. از همه مهمتر اینکه اون وقت ها همه اینها رو با مادر بزرگش هم در میان میذاشت و دوتائی ساعت های تمام کم و کیف قضایا رو تجزیه و تحلیل می کردند. مادر بزرگ معمولاً با ورق هم به تائید یا تکذیب قضیه می نشست و خلاصه دنیائی داشتند. حالا هم میدونستم که بعداز چند دقیقه و اگر یانا در حال نگاه به تلوزیون باشه و یا در آشپزخانه مشغول به کاری، قطعاً به این موضوع و به مکالمه ما فکر خواهد کرد. آنوقت هست که حتماً از خودش خواهد پرسید: راستی چرا ازش ماجرا رو نپرسیدم.... همینطور که داشتم فکر می کردم، تلفن زنگ زد! - ببین، منم یانا، حالا بگو موضوع خواب تو چی بود؟ من یادم رفته بود ازت بپرسم! - بابا بی خیالش. شاید دیشب غذای ناجور خورده بودم که یه چیزهای قاطی پاطی دیدم... - لطفاً به من نگو بی خیالش! یا اصلاً نباید طرحش می کردی و یا حالا که اینطور شده، بگو ببینم موضوع چی بود... صحبت ما بالاخره به نتیجه نرسید و من مجبور شدم، بخشی از خواب رو حذف و تنها احتمال بیماری رو بهش بگم. در حالی که صدایش بطور مشخص تغییر کرده و غمگین شده بود، ازم تشکر کرد و آخرش گفتم: میدونی! تو خواب بهم گفتی: تقی، اگر من با تو توی یه خونه باشم و اما کس دیگه ای رو دوست داشته باشم، آیا تو ازم دلخور نمیشی؟ من گفتم: احساس من نسبت به تو هرچه باشه، ربطی به این نخواهد داشت که احساس تو نسبت به من چطوره. من و تو به زمانی احتیاج داشتیم که رابطه ای انسانی با هم داشته باشیم نه رابطه صرف اجتماعی مثل زن و مرد... آنوقت تو گفتی: حتی اگه ویلی هم بخواد با من بیاد تو این خونه!؟ که من از خواب بیدار شدم... اینها البته بخشی از خواب نبودند، اما فکر کردم لازمه که بهش بگم. دلم نمیاد دختر خوبی مثل یانا، از یه خواب احمقانه من کمترین احساس بدی در خودش حس کنه!

۲۴/۰۹/۱۳۸۳

کفترهای وحشی

کفترهای وحشی

در حال ریختن تکه های نان برای مرغابی ها بودم که از دور دو تا از همسایه هایم رو دیدم که وارد پارک نزدیک خونه مان شده اند. پارک جلوی خونه ما طوری قرار داره که بشکل تپه ماهور هست. درست مثل زمین گلف. درختان زیادی نداره و بغیر از چندتائی درخت گردو – راستش تعداد دقیقش یازده تاست! آخه امسال برای اولین بار محصولش رو امتحان کرده ام و هنوز بخشی خرد شده در فریزر منتظر تبدیل شدن به زیتون پرورده و یا ایحاناً فسنجون هست! – و چندتائی درخت فندق و اینها، بقیه محوطه چمن هست و در وسط پارک هم حوضچه ای قرار داره که محل تجمع مرغابی های مثلاً وحشی هستش و گاهی هم غازهای مهاجر که هراز گاهی اینجا جا خوش می کنند. یه طرف این حوضچه و یا استخر یا برکه و هر اسمی که میشه براش گذاشت، محوطه ممنوعه هست. در اونجا بیشتر این مرغابی ها تخم گذاری می کنند و خلاصه نان خورهای برکه روز به روز اضافه تر میشن. در یه گوشه دیگه از این استخر چندتائی درخت چنار هست که روی شاخه هاش و زیر سایبانش معمولاً کفترها و قمری های وحشی جمع میشن.

همسایه هایی که از دور دیده بودم، پاکتی بدست مسیری رو طی میکنند که انگار دارن میرن بازار. اما میدونم که الان همان ساعتی هست که اونا باید به کفترها غذا بدن. کارم با مرغابی ها تمام شده بود. کفترها در دسته بزرگی در آسمان در حال پرواز بودند. انگار این دوتا رو می شناختند. زن و مردی پیر که آدمهای بسیار خوشروئی هستند. بیشتر وقت ها با ماشین کوچیکی که دارن، میرن بالای تپه ای که من هم واسه پیاده روی میرم اونجا. بعداز یه ساعتی پیاده روی، یه سری هم به پارک میزنند و خلاصه زندگی روزانه شونو با موجودات داخل پارک هم تقسیم می کنند.

من مسحور زیبائی پرواز پرنده ها شده بودم و از اعجابش به وجد آمده بودم. این سوال داشت منو کلافه می کرد که آخه این همه ظرافت در فاصله بین پرندگان، مسیری که دنبال می کنند، اوج و فرودی که میگیرند، همه اینها از کجا ناشی میشه؟ پرواز نمیتونه محدود به ابزارها و تمایلات باشه. حتماً در بطن وجود این پرندگان چیزی مثل یه گیرنده عمل می کنه که اونا رو روی نت موسیقیائی امواج موجود در فضا به رقص وا میداره.

در حالیکه غرق تماشای پرندگان بودم، همسایه هایم به من نزدیک شدند. مرد که با قوز شانه هایش از چند فرسخ فاصله هم قابل شناسائی است، با لبخند مهربان همیشه گی اش به من نزدیک میشه. سالهای آشنائی ما با هم طوری هست که اون منو می شناسه و از شیفته گی ام نسبت به پرندگان خبر داره. همسرش خیلی لاغر هست. وقتی داره صحبت می کنه اگه مجبور باشه چندتا جمله پشت سرهم بگه، حتماً آب دهانش از گوشه های لبش سرازیر میشه. انگار سکته ای رو پشت سر گذاشته. حالت ظاهری اش و شکل راه رفتنش هم این حدس رو قوی تر می کنه. بعداز سلام و علیک باهاشون، زن با کیسه ای پر از خرده های نان بطرف غازها و مرغابی ها میره و مرد پلاستیک دانه برای کفترها رو باز می کنه. پرنده ها که یکی دو دقیقه ای هست که با سروصداهاشون در حالتی کمانی روبرویمان قرار گرفته اند، مشتاقانه به سوی مرد نگاه می کنند. ریختن اولین مشت دانه، شور و شوق عجیبی رو دامن میزنه. همه از سروکول هم بالا میرن. مرد زیرلب و انگار داره باهاشون صحبت می کنه، اونا رو به آرامش دعوت می کنه و همزمان بهم میگه: هوا سرد شده و بیچاره ها روز تا روز چیز زیادی نمیتونند گیر بیارن.

من هم مشتی ازش میگیرم و در حال نشسته دستم رو طوری قرار میدم که شاید بیان از روی دستم دونه بردارن. کفترهای میدان مرکزی آمستردام که از سر و کول آدم هم بالا میرن. شاید اونا دیگه آنقدر شهری شدن که از آدمها و اونم از آدمهائی که دارن بهشون غذا میدن، نترسن. اما این کفترهای همشهری ما، انگار هنوز باید خیلی چیزها رو یاد بگیرن. از اون بدتر اگه یه فردی هم مثل من بعنوان یه خارجی خواسته باشه بهشون دونه بده!

همانطور نشسته نگاهشون می کنم. مرد هنوز و با فاصله هائی حساب شده مشت های دانه رو برای کفترها می پاشه. با اینهمه هراز گاهی میبینم که انگار در یک آماده باش ماورائی همه پرنده ها با هم بلند میشن و بعداز یه دور زدن دوباره برمیگردن سرجاشون. انگار اعلام خطری از حضور پرنده ای مشکوک، یا سگی از فاصله دور و یا حتی بوی ناآشنای من براشون، نشانه ناامنی است و میباید در اوج هوشیاری دونه هائی رو بردارن که همسایه ام و یه خورده ای هم خودم براشون ریخته ام. نمیدونم. گیج این رفتارشون هستم. اونا نمیتونند این کارها رو از روی نشانه های بیاد مانده در ذهن، یا چیزی مثل تجربه که ما بهش عادت کرده ایم، دست به چنین رفتاری بزنند. هرچه هست در ضمیر ناخودآگاه و محصول سالیان طولانی تحول تدریجی باید باشه که آنها برخی علائم رو میتونن حس کنند که نشان از ناامنی داره.

با همسایه ام در مورد دونه ها صحبت کردیم و محلی که اونا رو می خره. کیلوئی حدود پنجاه یورو سنت. باهم قول و قرار گذاشتیم که من هر هفته ای یکی دوبار خودم بهشون غذا بدم. امروز هم میخوام برم یه چند کیلوئی دونه بخرم. یا باید رابطه ای حسنه بین من و کفترها برقرار بشه، یا بالاخره سردربیارم که اینها چطور از وجود خطر احتمالی آگاه میشن... خلاصه این تحقیقات ممکنه که ماهها و سالها منو میخ خودش بکنه. تا ببینیم ماحصلش چه خواهد شد!

با تکان دستی برای پیرزن همسایه و دست دادنی با مرد، مسیر حرکتم بسوی شهرک فالس رو ادامه میدم.


۲۰/۰۹/۱۳۸۳

گپی در " کونوس کله "!

گپی در " کونوس کله "!

- بیشتر می نویسی، یا بیشتر میخونی؟

سوال عجیبی بود! داشتیم قدم می زدیم و تازه به مجموعه " کنوس کله " – توده درختان ازگیل – رسیده بودیم و همانطور که به آرامی و از لابلای شاخه ها ازگیل های رسیده را کنده و با حرکتی کاملاً ماهرانه آنرا می خوردیم، این سوال غیرمنتظره را ازم پرسید.

وقتی با سکوت کشدارم روبرو شد، با لبخندی که درونش کرم ریختنی نیز همراه بود، گفت: اگه نشنیدی یا نفهمیدی، میخوای سوال رو بیشتر باز کنم!

- نه، فهمیدم چی می گی. اما نمیدونم جواب چه میتونه باشه و دارم بهش فکر می کنم.

- آها، من خیال کردم داری رو مزه " کونوس " ها کار می کنی!

دیر به دیر همدیگر رو می بینیم. اما همین ساعاتی رو هم که با هم هستیم کافی است تا درباره موضوعات متنوعی صحبت کنیم. مهمترین عرصه های صحبت مشترکمان از عرفان و فلسفه و اینها گرفته تا سیاست روزمره و رفتارهای شخصی و توضیح سلیقه های فردی و حتی حوادث ریز و درشت رو در بر میگیره. همه این عرصه ها رو هم با تمام وجودمان اما تنها در محدوده اطلاعات و دانش خودمان پیش میبریم. اگر هیچ کس در این دنیای پهناور زندگی نمیکرد، شاید ما فیلسوفانی بی نظیر بودیم! اما، در چنین جهانی که ما زندگی می کنیم، حتی ما را در مسابقات هم شرکت نمیدهند!

- وقتی دارم نوشته ای رو می خونم، تردید دارم که بگویم تماماً کلمات آن نوشته هست که به ذهنم وارد میشه. اگر فکر موجود در نوشته رو بخوام تشبیه به قلمی کنم، نُک اون رو تنها میتونم به صورت افشان در نظر بگیرم که مرز خاصی نداره و در پهنه ذهنم پخش میشه و فراهم کننده اثرات خاصی از اندیشه و احساس میشه. در چنین شرائطی حتی تردید می کنم که آیا من دارم چیزی می خونم یا فکری آنهم از فردی دیگر را در ذهنم وارد می کنم، یا اینکه خود دارم فکری میسازم با استفاده از برخی نشانه ها که روی صفحه کامپیوتر و یا کتاب و غیره هست؟

در چنین شرائطی است که اصلاً نمیتونم تشخیص بدم که آیا من دارم می خونم یا یکی از پایه های اصلی برای نگارش رو دارم میسازم؟ همان اندیشیدن و حس کردن منظورم هست. واسه همین، خوندن و فکر کردن و متعاقباً نوشتن مجموعه ای میشن از یک عمل و من نمیتونم بدلیل اینکه یکی به ظاهر، اینطرف این کار هست و دیگری در آنطرف، به این نتیجه برسم که کمتر می خونم یا بیشتر و ...

- منظور من البته از سوال در عرصه هائی دیگری دور میزد. من بیشتر دنبال این قضیه بودم که آیا آنانی که بیشتر می نویسند، معتاد هستند، یا آنانی که بیشتر می خوانند؟ و هرکدام از این افراد دنبال چه چیزی هستند؟

- من هم میخواستم اولش به همین جنبه بپردازم. اما بعدش دیدم که حتی نمیتونم این دو فرد رو از هم جدا کنم. یا بهتر بگم این دو عمل رو من یکی می دونم. و هردوی اینها رو هم بخشی از کارکرد اندیشه و فکر انسان. بدون استثناء همه موجودات در محدوده معینی فکر می کنند. انسانها البته بیش از سایر نمودها – حداقل آنقدر که سواد من قد میده – از داده ها و بازمانده های توی ذهنشون استفاده می کنند و فکر کردن بیش از اینکه پاسخ عملی به تطبیق امور لحظه لحظه زندگی باشه، در حالتی پاندولی بین گذشته و حال و آینده در حرکت هست. خب، حالا منظور خودت از این بحث چه چیزی بود؟

- من فکر می کنم اونائی که زیاد می خونند گمشده ای دارن که بالاخره نمیدونن چطور پیداش کنند. و طی همین گشت و گذارشون به معتادهائی تبدیل میشن که اگه یه روز نشخوار ذهنی دیگران بهشون نرسه، احساس خلاء و تهی شدن می کنن. اما، از آنطرف هم اونائی که در حال نوشتن هستند و هنوز یکی دو کلمه از نوشته ای رو نخونده، جرقه ای تو ذهنشون میافته که مثلاً فلان و یا بهمان چیز رو بنویسن به ورطه دیگری می افتند که خودشون رو بالای برج عاج قرار میدن. در واقع امر هردوی اینها عاداتی هستند که هیچ ربط مستقیمی به اندیشیدن خلاق و هوشمندانه نداره.

- پس منظورت اینه که هر دوی اینها بیشتر معتادند تا مثلاً اندیشمند و امثالهم؟

- دقیقاً. ببین، من و تو همین الان داریم روی موضوعی تجریدی صحبت می کنیم که هیچ ربطی به ضروریات لحظه ما نداره. پیدا کردن ازگیل های پخته تر، مواظب حشراتی بودن که روی پوسته اش جا خوش کردند، تنفس در هوائی تمیز و خنک و ترکیبش با گرمای دلپذیری که تو تن مون حس می کنیم... خلاصه همه اینها در ارتباط با بحث ما نیستند. در عین حال هردوتامون چنان سفره ای تو کله هامون باز کرده ایم که همه صحنه رو به روشنی می بینیم. همه اینها عاداتی است که نشئه گی خاص خودش رو داره و اگه ما این کار رو می کنیم، نشانه هیچ ارزشی نیست. درست مثل آبجو نوشیدن و یا سیگار کشیدن و هر نوع دیگری از اعتیاد هست. اگر چه اعتیاد به خواندن نشخوارهای ذهنی دیگران، اگر تبدیل نشه به نمایش اینکه من آدم کتاب خوان و یا اهل مطالعه هستم، زمینه ساز هیچ آزاری در مناسبات با دیگران نیست. ولی نویسندگی بطور مستقیم رساندن آزار به دیگران هست. کسی که برای خودش بنویسد و بعداز نوشتن حالا یا پاره اش کند و یا از کامپیوتر پاکش بکنه، در واقع باید به فکر بیماری اش باشه! اما اگه بنویسه و اصرار داشته باشه که در دسترس دیگران قرار بده، به جاه طلبی دچار خواهد شد. و عادت به جاه طلبی، بطور مستقیم دیگران را مورد حمله قرار میدهد.

- خب، با این حساب تو که ترتیب کار همه اونائی رو دادی که چیزی می نویسند! البته قبل از اینکه بخوای بیشتر توضیح بدی، من میخوام برگردم به بحث اول خودم. من حرف تو رو در این زمینه هائی که مطرح کردی و در واقع مسیر نگاهت رو قبول دارم. اما هنوز پای حرف خودم هستم که: من همه این حالات رو مجموعه ای از یک حرکت می دونم. خواندن، فکر کردن و نوشتن. آنچه که در لحظه خواندن از جنبه فیزیکی اتفاق می افته، هیچ ربطی نداره به همه فعل و انفعالاتی که در ذهنمان جریان داره. اصلاً انتخاب یک نوشته و یا یک موضوع، از ضروریاتی است که فکر پیش پای ما میذاره. ما نوشته ها رو از روی اتفاق نمی خونیم. ما اونا رو انتخاب می کنیم و با این کار، فکر و تمایل و نیازهای ذهن جلوتر هست از عمل خواندن. در زمان خواندن هم، چشم کلمات رو میفرسته به مغز و آنگاه در آنجا ترکیبی از شکل دهی مفهوم و همچنین اندیشیدن روی آن و حتی جرقه های اولیه برای انعکاس آن فراهم میشه. در زمان نوشتن نیز مراجعات مکرر ما به مفاهیم، خواه ناخواه و بطور غیرمستقیم از لحظات خواندن هایمان و احساسات مربوطه نشان داره. خلاصه کلام بدون اینکه خواسته باشم افراد و اعمال و کارها رو با نگاه ارزش گذاری های اجتماعی نگاه کنم، باید بگم که خواندن، فکر کردن و نوشتن هر سه آنها شرکت در فضائی غیرواقعی و مجازی است که متاسفانه از تبعات دفرمه شده گی انسان در زندگی اجتماعی اش هست. بهم ریخته گی های روز افزون و بحران های هر روزه و هرلحظه ای ماحصل دفرمه گی انسان و شرطی شدن هایش باعث شده تا اندیشه پیدا کردن راه حل برون رفت از چنین زندگی و حتی چنین سرنوشتی، هرکس رو به کنکاشی مشغول کنه. شاید اگر در شرائطی بغایت متفاوت از آنچه که من و تو رو به این بحث کشانده، زندگی می کردیم آنگاه نه در چنین مکالماتی، بلکه در ارتباط همه جانبه تری از تجسم زندگی و حیاتمان بسر می بردیم. حیاتی که ضروریات اندیشه اش محدود به حل سوالاتی نیست که بیرون از ضروریات زندگی لحظه به لحظه شکل میگیره. در چنان حیاتی شاید میتونستیم حتی حرف نزنیم و در عین حال همدیگه رو بفهمیم... اینطور نیست؟

سوالم همراه شد با آمدن زوج پیری که با چهره ای باز بطرفمان آمده و از ما در مورد " ازگیل " سوال کردند! وقتی برایشان از مزه ازگیل صحبت کردم و یکی دوتائی هم بهشان تعارف کردم، پیرمرد با تردید آنرا گرفته و بعداز کندن پوست ازگیل گوشه ای از آنرا به دهان برده و امتحانش کرد. شاید مزه ای رو که ما از ازگیل می فهمیم، با سلیقه آنها همخوانی نداره. مرد با کلماتی بسیار مودبانه گفت: مزه عجیبی داره. معلومه شما خوب بهش عادت دارین! خب، موفق باشین. از ازگیلی که به ما تعارف کردین خیلی ممنون... و در حال بحث در مورد مزه ازگیل از ما دور شدن و ما هم، بعداز جمع و جور کردن پلاستیک های ازگیل هائی که کنده بودیم، بطرف خونه برگشتیم.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?