کلَ‌گپ

۰۲/۱۰/۱۳۸۳

2

کوتاه ترین روز سال!

امروز و امشب رو باید شبانه روزی استثنائی نامگذاری کنم. ساعت دور و برای چهار بود و هنوز خورشید تا نُک درختان مرز بین هلند و بلژیک فاصله ای نیمساعتی داشت و میشد از حضورش بهره گرفت. بهمین دلیل کفش و کلاه کرده و راه افتادم. سوز سرما از یه طرف و روشنائی زرین خورشید از طرف دیگه حال خاصی بهم داده بود. نزدیک قبرستان کوچکی در نزدیکی محله مان رسیده بودم که صدای شلوغ کاری های گنجشک ها و پرستوها منو سرجام میخکوب کرد. آنها که در فاصله هائی کاملاً حساب شده کنار یکدیگر نشسته بودند، آنقدر زیاد بودند که در نگاه اول درست مثل برگ درختان بودند. وقتی در قبرستان رو بازکرده و داخلش رفتم تا از درون بهتر متوجه علت اینهمه سروصداشون بشم، سنگ قبری نظرم رو جلب کرد. تاریخ مرگ روی سنگ سال ۴۵ رو داشت و نام طرف هم آلمانی بود. این موضوع ذهنم رو حسابی به خودش مشغول کرده و با حرکت آرام و زنجیره ای هر فکر دنبال فکری دیگر تا یادآوری فیلم ها و خوانده ها و برداشت های مختلف در مورد جنگ جهانی، بطور کامل درش غرق شدم. اینکه چنین فردی شاید یکی از همان افسرانی بوده که یا خودکشی کرده و یا در جبهه ای در نزدیکی شهرکمان کشته شده و یا شاید اصلاً هلندی بوده یا بلژیکی که در جنگ های پارتیزانی کشته شده و خلاصه به این ماجرای عجیب تاریخ بشر فکر می کردم که چه قدرتی لازم هست تا انسانها را در چنین وسعتی به جان هم بیاندازند.

وقتی به خانه ام برگشتم، با فیلمی مستند روبرو شدم که در رابطه با قضایای محاصره لنینگراد – که حالا مجدداً به سن پیترزبورگ تغییر نام داده شده، اسمی که در زمان انقلاب اکتبر تغییر یافته بود – میگفت: شهر لنینگراد بیش از سه میلیون شهروند غیر نظامی داشته که از آنها تنها ششصد هزار نفر باقی ماندند. در دوره بیست و سه ماهه محاصره این شهر، بیش از یک میلیون نفر از گرسنگی و سرما تلف شدند و استفاده از جسد انسان برای بقاء جنبه دیگری از هراس آن روزها را شکل میداد که آیا انسان به چنین سرنوشتی نیز خو خواهد گرفت؟

انگار داستان جنگ جهانی تمامی نداشت. سریالی از کانال های آنتن های بشقابی در کانالی از روسیه، فیلمی را از زندگی دختری روستائی نشان میداد که چگونه بعداز ازدواج با افسر ارتش سرخ با حوادث و قضایای جنگ درگیر شده و روح بسیار لطیف این دختر در هر قدم و هر حرکتی با ضربه ای مچاله میشد و باز مجبور بود روی پا بیایستد و ... وقتی داشت نامه مادرش را میخواند که خبر کشته شدن برادر کوچکترش را میداد که به ارتش ملحق شده و تنها نامه ای سه گوش برایش فرستادند که فرزندش با قهرمانی شهید شده، و چطور دختر دیگرش که کوچکتر بوده متواری شده و زمانی خبردار شد که دخترک نیز در جائی دیگر کشته شده و ... بازی زیبای هنرپیشه زن این فیلم و صدای محزونش و گریه ای که چه ماهرانه بود، همه و همه عمق این درد از بربریت انسانی را در من دامن میزد. تا ساعتی توی مسیر راهرو و اتاق نشیمن قدم میزدم. حتی حالش رو نداشتم یه چائی برای خودم بریزم. از صفحه مونیتور، از تلوزیون، از چراغ های نئونی که در بیرون خانه ام اینجا و آنجا می درخشند، از همه چیز این بالماسکه زندگی انسانی بدحال شده بودم.

قدم زدن در اتاق که یکی از یادگارهای ارزشمند زندگی در زندان هست، انگار همچون ابزاری برای هیپنوتیزم و همراه کردنت با سیر روزمره زندگی نقش خودش را ایفا کرده و وقتی به یاد وجود آب پرتقال افتادم، فهمیدم که جادوی قدم زدن در اتاق موثر واقع شد.

در اخبار ساعت ده شب در هلند اشاره ای داشتند به اینکه در روسیه مردم مجدداً به استالین گرایش پیدا کرده اند. همین چند روز پیش بود که از کانال اول مسکو فیلم مستندی دیدم در مورد رابطه فرزندان و بالاخص دختر استالین با وی. با تمام صحنه هایی که مربوط به گمانه زنی های مختلف در مورد مرگ استالین هست و اینکه حال چطور رهبر کنونی حزب کمونیست روسیه: ژگانف دسته گلی پای مجسمه استالین گذاشته و حرف های مزخرفی هم به آن اضافه کرده که از حسن مدیریت استالین بعداز جنگ حکایت داشت و نمیدانم در مورد برخورداری جامعه شوروی از سلاح اتمی و اینکه همین امر توانست موازنه قدرت را بگونه ای حفظ کند که بیش از پنجاه سال روسیه یک امپراتوری در جهان محسوب میشده. نمیدانم چطور یه زمانی احساس می کردم که بعنوان یک کمونیست میتوانم به مرگ هم مثل همه ادیان نگاه کنم و فرقم با بقیه بجای خواندن اوراد اجق وجق از کتابهائی به زبانهای هپلی هاپوئی، یه سری حرف مفت بعنوان شعار و اینها سرهم کنم و آخرالامر من هم به این امر تاکید کنم که بالاخره مرده و کفن و دفن و اینها و مراسمی از این دست لازم است. قرار دادن گل پای مجسمه ای – حتی اگه در مورد شخصیت استالین و بطور کلی تمامی حماقت های غیر انسانی که دستگاه باصطلاح مدیریتی در جامعه آن زمان شوروی مرتکب شده اند، چنین قضایائی در میان نمی بود – خود احمقانه ترین کارهاست. این بی ارزشی آن اندیشه ای است که قضایا را اینگونه می بیند.

بهرحال بجای خارج شدن از مسیر قضیه، دوباره برمیگردم به اوقاتی که تا لحظه فعلی تایپ همین نوشته پشت سر گذاشتم. در پی گردش در کانال های مختلف با فیلمی مستند برخورد کردم که درباره فیلم آخرین روزهای زندگی هیتلر در آلمان درست شده. صحبت های هنرپیشه ها به زبان آلمانی و دنبال کردن زیر نویس ها و سرهم کردنشان و درک بموقع و خلاصه سرگرمی غریبی بود که منو همراه خودش به اعماق آن فاجعه ای برگرداند که در تمام ساعات پیش از این نیز با آن دست به گریبان بودم.

و پایان بخش همه اینها گزارشی بود که از وبلاگ مهشید راستی خواندم در مورد فیلم طلای سرخ از جعفر پناهی. این فیلم هم گریزی داشت به جنگ ایران و عراق و بازماندگان جنگ و ...

پایان بخش و یا بهتره بگم پس زمینه همه اینها نیز خبری بود در مورد اصابت تعدادی موشک خمسه خمسه به چادر سربازان آمریکائی در موصل و کشته شدن تعدادی از آنها.

با خودم فکر می کنم، چاره ای نیست. شاید امروز را باید بگونه ای خاص در یاد خود نگه دارم که کوتاه ترین روز امسال در پیوند با دراز ترین غروبی که پشت سرش بوده، برایم تنها و تنها یادهائی بجا گذاشته از جنگ و کشتار و مرگ و نابودی انسانها بدست یکدیگر.

شاید مجبور باشم سال دیگر چنین روزی رو به خودم مرخصی بدم و با خوردن یه چند تائی قرص خواب آور، همه اش رو بخوابم. جز این فکر نکنم چاره دیگری داشته باشم. چون، فکر نکنم به تحولات جهان تا سال آینده هیچ امید گشایشی وجود داشته باشه!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?