کلَگپ | ||
۲۵/۰۹/۱۳۸۳توهمات مه آلود!
توهمات مه آلود!
طبق معمول هرساله، اگه هیچ موضوعی پیش نیاد که با یانا – همسر سابقم – حرف و صحبتی داشته باشم، دور و بر روزی که مثلاً بعنوان نشانه تولدم هست، یا آنچه که روز تولد اون محسوب میشه، تماسی با هم میگیریم و صحبتی با هم خواهیم داشت. البته به این تماس ها یکی دوتائی ایمیل رو هم باید اضافه کرد که بعنوان سال نوی میلادی و یا نوروز برای هم رد و بدل می کنیم.
امسال قضیه یه خورده ای پیچ و تاب خورد. طبق معمول همیشه برام زنگ زد. حدودای یازده صبح بود. معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده. بالاخص روزایی که سرکار نمیره، سعی می کنه خوب بخوابه. من هم حدس میزدم که بالاخره بهم زنگ خواهد زد. شب پیش خوابش رو دیده بودم. راستش احساس خوبی نداشتم. نمیدانستم لحن صدام رو متوجه خواهد شد یا نه. طبق معمول یادها و خاطرات توی پستوهای ذهنم، معجونی راه انداخته بود که در دکان هیچ عطاری نمیتونستم نمونه اش رو پیدا کنم!
ماجرا اینطور شروع شد که انگار در خانه ای نیمه خالی شبیه یکی از دفاتر بزرگ سازمان اکثریت که یه زمانی بازمانده امکاناتش در تاشکند تحت مسئولیت من قرار گرفته بود و میباید به وضعش سروسامانی میدادم – قضایای سروسامان دادن که چه عرض کنم، تمیزکردنشان و تحویل به مقامات اداری – حزبی – حکومتی و از همه بدتر یه مشت تازه به دوران رسیده که میخواستند هرچه سریعتر جیب هاشون رو پر کنند، از آن قضایائی بود که بماند برای زمانی دیگر و حال و حوصله ای دیگر برای نوشتن - تو یکی از این خونه ها بودم که یهو دیدم از یکی از اتاق هایش دکتر نجیب الله رئیس جمهور سابق افغانستان که توسط طالبان اعدام شده، همراه با عده ای از رفقایش و چندتائی بادیگارد افغان و روس در اومدند. انگار همزمان دور و بر من هم یکی دوتائی بودند که هلندی بودند و وضعیتشان بهرحال از نظر میزان اعتماد و امنیت در حدی نبود که نجیب بتونه با من مثلاً خیلی خودمانی صحبت کنه. من البته در دوران زندگی در افغانستان هرگز نجیب رو از نزدیک ندیده ام. اما دنیای خواب که این حرفها سرش نمیشه! نجیب برای اینکه بتونه رابطه ای برقرار کنه بین حضور خودش در دفتر سازمان ما و حضور من در چنین جائی، ازم پرسید: رفیق " صادق " چطور هست؟ ازش چه خبر داری؟ گفتم: " صادق " – اسم سازمانی فرخ نگهدار بود - خوبه. یعنی بد نیست. یه چند روز پیشتر پدرش فوت کرده و خلاصه یه خورده از این قضیه و اینکه نمیتونسته در مراسمش در ایران حضور داشته باشه، ناراحت بود. ضمناً من برای رفیق " شاهین " – یکی از رفقای افغانی که رابطه حسنه ای باهاش داشتیم و دوستی شخصی نزدیکی هم با من داشت - هم ای میل زدم که خبرش رو به شما بگه و شاید خواسته باشین به صادق تسلیت بگین!
همه این حرفها کافی بود تا لبخندی بر لبهای نجیب بنشینه از اینکه امنیت من با این خبرها کاملاً تضمین شده است. آنوقت برای اینکه همین نکته رو اطلاع بده، به روسی رو به دوستاش کرده و گفت: از رفقاست و مشکلی نداریم! بعدش هم صحبت کوتاهی بین ما رد و بدل شد که انگار اونها مدتی دفتر رو برای برخی جلسات مخفی و سازماندهی چگونه گی برخورد با حکومت کرزائی نیاز دارن. من هم با صمیمیت تمام گفتم: رفیق نجیب، در دوره ای که ما در افغانستان بودیم، آن امکاناتی که شما در اختیار ما گذاشته بودید و آنهمه محبتی که ما از شما دیده ایم، آنقدر برامون ارزش داره که ما حتی آپارتمان های شخصی مون رو هم در اختیار شما میذاریم. این هم آدرسم در هلند هستش. هروقت مایل بودین، یه پیغامی بهم بدین، من اونو آماده میکنم و در اختیار شما میذارم... - چنین صمیمیتی رو من تو خواب و تو قلبم احساس میکردم. احساسی عمیق از قدرشناسی نسبت به مهمان نوازی های بی دریغ افغانها! -
یکی از رفقای امنیتی " خاد " که داشت خارج میشد، دستی به پشتم بعنوان تشکر زده و از در خارج شدند. قیافه اش برام آشنا بود. البته یادمه که تو خواب هم به خودم گفتم: ولش کن، بعداً ازش میپرسم که کجا دیده بودمش.
اونا رفته بودند و من از این فرصت استفاده کرده و رفتم طرف آشپزخانه تا برای خودم یه چائی بریزم. دیدم یکی دو تائی از بچه های جوان دارن دوتا چمدان گنده رو از طریق بالکن میارن توی آشپزخانه. میگم: اینا مال کیه و چرا از اینطرف میاین؟ گفتند: اینا مال یانیتاست. چون کلید نداشت، گفته که از اینطرف بیاریم تو و بعدش خودش بهت توضیح خواهد داد موضوع از چه قراره.
پرسیدم: حالا خودش کجاست و چرا اینهمه وسائل داره میاره؟ گفتند: خودش بیرونه و گفته که اگه احیاناً کسی بخواد چک کنه که آیا اون با من زندگی می کنه یا نه، وسائلش اینجا باشه و...
نمی تونستم بفهمم که چطور شده یانا تصمیم گرفته بیاد خونه من و با من زندگی کنه. بعداز اینهم سال که از هم جدا شدیم و با توجه به همه اخبار و اطلاعاتی که ازش داشتم و حسی که در آن لحظه در ذهنم و در خواب وجود داشت، کار کاملاً غیرمنتظره ای بود. با عجله رفتم بیرون تا ببینم اصل قضیه چی هست. وقتی بیرون رفتم، با کمال تعجب و ناباورانه دیدم که یانا روی صندلی چرخدار نشسته. بدون اغراق باید بگویم که قلبم ریخت. رفتم جلو و گفتم: یانا، چی شده؟ چرا رو صندلی چرخدار نشسته ای؟ با نگاهی غمگین رو بهم کرده و گفت: راستش به تو نگفته بودم که مدتی است تحت معالجه پزشک بودم و حالا دیگه یقین شده که من تا آخر عمر فلج خواهم شد... دیگه به حرف زدن ادامه نداد و با حالتی بغض آلود، رویش رو برگرداند به سوی دیگر.
خیابانی که درش قرار گرفته بودیم، در واقع بیرون در خانه ما، نمائی بود از کناره رودی بزرگ از شهر " هارلم " که ما حدود یه سالی در آنجا با هم زندگی کرده بودیم. سرش را در بغل گرفته و سعی کردم با نوازش موههایش دلداریش دهم. اما خودم نمیتوانستم آرام بگیرم. دلم بشدت برایش می سوخت و فکر کردم این ظلم بزرگی است در حق دختری مثل یانا که نه تنها دنیائی از سرزندگی است، بلکه با تمام وجودش به رقص های مختلف شرقی، از عربی اش گرفته تا هندی و فارسی علاقه مند هست و حتی اینها رو در شهر محل زندگی خودش درس میده و ... اما چاره ای نبود. آزمایش سختی بود که بجای یادآوری چنان آرزوهائی میباید به اون کمک میکردم تا با این واقعیت جدید خودش رو تطبیق بده. گفتم: " یانیچکا " تو خودت میدونی که هرچقدر دلت بخواد میتونی تو این خونه بمونی. من که از همان اولین روز جدائی مون کلیدی در اختیارت گذاشته بودم – نمیدونم چطور شد در خواب چنین جمله ای رو گفتم! چون در واقعیت اولین چیزی که در زمان جدائی ازش خواسته بودم این بود که کلید رو بذاره و بره! شاید بخاطر سرزنشی بود که همیشه با خودم حمل می کردم که نباید اینقدرها بیرحم می بودم! روزگار غریبی است. خواب، انگار در فکر تصحیح همه آن رفتارهائی بود که میبایست در اصل از خودم بروز میدادم! –
صندلی اش رو برگردانده و با هم وارد آسانسور شدیم – قابل توجه اینکه تا همین لحظه خونه در طبقه اول قرار داشت و یهو رفتیم تا طبقه ای دیگر! – در اونجا یک دسته کلید بهمراه تمام کلیدهای خونه رو در اختیارش قرار دادم و گفتم: اصلاً لازم نبود که تو خودت یا این بچه ها وسائلت رو بیارن. من میتونستم با ماشین بیام اونا رو بیارم. خب، حالا رابطه ات با " ویلی " چطور میشه؟ - ویلی شخصی است که با یانا چندسالی هست که با هم زندگی می کنند - یانا گفت: من هنوز بهش نگفتم. میدونم که خیلی ناراحت میشه، اما خودم تصمیم گرفتم که اونجا نمونم. چون فکر کردم که شاید بعداً مایل نباشه زندگی مشترکی با منی داشته باشه که فلجه...
من نظر مساعدی نسبت به این نظر یانا نداشتم. اما، نخواستم در همین اولین قدم سر بحث و جدل باهاش داشته باشم. ناگهان در نهایت ناباوری من، یانا از روی صندلی بلند شد و رفت از تو یخچال چیزی واسه خودش برداره. گفتم: بابا تو که منو زهره ترک کردی! پس قضیه به آن وخیمی نیست که من فکر می کردم. گفت: البته هنوز اونطوری نیست. اما بنا به توصیه دکترها بهتره که من بیشتر وقت ها روی صندلی باشم تا خودم راه برم. در حالیکه داشت سیبش رو گاز میزد گفت: من دیگه میرم. ممکنه بعداز یه چند روز یا حتی چند هفته سروکله ام اینجا پیدا بشه. اگر فکر می کنی برات مشکله که من تو همان خونه ای باشم که تو هم زندگی می کنی، میتونی یکی دیگه از ساختمان هائی که در اختیارت هست رو بهم بدی. من اصلاً دلخور نمیشم.
آخرین جمله ای که بهش گفتم و با همان از خواب بیدار شدم این بود که: عزیزم، من که هیچوقت بیرونت نکرده بودم تا حالا برای برگشتت ازم اجازه میخوای. اینجا همیشه خونه ات بوده و هست! – اگر چه در واقعیتی که اتفاق افتاده بود، گفته بودم: بهتره بری و فراموش کنی که اصلاً همچین آدمی رو هم در زندگی میشناسی. چون فکر میکنم با هربار دیدن تو، به فکر ساده لوحی خودم خواهم افتاد و...
خب، انگار کل قضیه به درازا کشیده شد! باری، یانا وقتی زنگ زد چنین مکالماتی بین ما رد و بدل شد:
- سلام، تقیچکا!
- سلام، یانیچکا! چطوری؟ خوبی؟ همه چیز مرتبه؟
- آره. چه بود؟ انگار منتظر تلفنم بودی؟
- معلومه. میدونستم هرچه باشه امروز زنگ میزنی و اگه تا ساعت دوازده زنگ نزنی، معلومه که یا محل کار خودت رو عوض کرده ای و یا اینکه مشکلی پیش اومده.
- نه بابا. همه چیز به سختی قبل هستش. خب، چطوری؟ راستی تولدت مبارک! برنامه ات چی هست واسه تولدت؟
- ممنون ازت. هیچ برنامه خاصی ندارم. یعنی راستش اصلاً تو مود نیستم.
- بابا تو هم با این بی حالی هایت! برو با یکی از این دوست دخترات ؟؟!! یا دوست پسرات چی میدونم، خلاصه یه حالی بکن.
- راستش، از صبح تا حالا که از خواب بیدار شده ام، نتونسته ام خودم رو جمع و جور کنم. خواب خوبی ندیده بودم.
- چه شده؟ چه خوابی دیده ای؟ مگه نمی دونی که میگن خواب آدمهای مجرد، بیشتر به حسرت هاش برمیگرده تا به آرزوهاش!؟
- قضیه اینطور نیست. نمیدونم. اما یه چیزهای خیلی غیرمنتظره تو خواب دیدم. بگذریم. حالا باشه یه وقت دیگه که در موردش صحبت کنیم.
- خب، حالا بگو خواب کی رو دیده بودی؟ زن بود، مرد بود؟...
- راستش، نه اینکه فکر کنی خبری هم هستش، اما خواب تو رو دیده بودم و خوابش هم زیاد جالب نبود.
- خب، چشم ما روشن. پس حالا ما رو هم در خوابت می بینی. والله آن موقع که باهم زندگی می کردیم، ما روبرویت بودیم هم ما رو آنطور که لازم بود نمی دیدی، حالا... خب دیگه، زیاد فکر نکن. بقیه روز رو لااقل بذار واسه خوش بودن تولدت. من امشب سرشام حتماً با ویلی یه پیکی شراب به سلامتی تو میزنیم!
- تو که شراب نمیخوری،...
- نه خب، یه لب میزنم و میدم بقیه اش رو ویلی بزنه بالا! خب، روز خوبی داشته باشی. کاش این طرفها بودی و با هم میرفتیم بیرون و ...
- ممنون ازت. خب دیگه تا فرصتی دیگه. بوس بوس!
- از طرف من هم... تا دیدار... فعلاً.
گوشی رو گذاشت. یانا رو میشناسم. بعداز یه چند دقیقه ای دستگاه حدسیاتش راه می افته و از همه مهمتر تمایلش به حل معماهای خواب، نمیذاره راحت بمونه. یانا در اولین برخوردهایش مثل خیلی از دخترهای اتحاد شوروی سابق ازت تاریخ تولد و سال و روز و اینها رو می پرسه تا بتونه از طریق پیوند ستارگان، جایگاه تو رو تشخیص بده. با چنان ایقان و هیجانی هم این کار رو انجام میداد که من هرگز جرئت نکرده بودم باهاش از در مخالفت در بیام. عموماً قضایا رو با حالتی مثبت تعبیر می کنه. اما وای به آن روزی که از خوابی خبردار بشه و تا اجزائش رو بخوبی باز نکنی، ول کن نیست. از همه مهمتر اینکه اون وقت ها همه اینها رو با مادر بزرگش هم در میان میذاشت و دوتائی ساعت های تمام کم و کیف قضایا رو تجزیه و تحلیل می کردند. مادر بزرگ معمولاً با ورق هم به تائید یا تکذیب قضیه می نشست و خلاصه دنیائی داشتند.
حالا هم میدونستم که بعداز چند دقیقه و اگر یانا در حال نگاه به تلوزیون باشه و یا در آشپزخانه مشغول به کاری، قطعاً به این موضوع و به مکالمه ما فکر خواهد کرد. آنوقت هست که حتماً از خودش خواهد پرسید: راستی چرا ازش ماجرا رو نپرسیدم.... همینطور که داشتم فکر می کردم، تلفن زنگ زد!
- ببین، منم یانا، حالا بگو موضوع خواب تو چی بود؟ من یادم رفته بود ازت بپرسم!
- بابا بی خیالش. شاید دیشب غذای ناجور خورده بودم که یه چیزهای قاطی پاطی دیدم...
- لطفاً به من نگو بی خیالش! یا اصلاً نباید طرحش می کردی و یا حالا که اینطور شده، بگو ببینم موضوع چی بود...
صحبت ما بالاخره به نتیجه نرسید و من مجبور شدم، بخشی از خواب رو حذف و تنها احتمال بیماری رو بهش بگم. در حالی که صدایش بطور مشخص تغییر کرده و غمگین شده بود، ازم تشکر کرد و آخرش گفتم: میدونی! تو خواب بهم گفتی: تقی، اگر من با تو توی یه خونه باشم و اما کس دیگه ای رو دوست داشته باشم، آیا تو ازم دلخور نمیشی؟ من گفتم: احساس من نسبت به تو هرچه باشه، ربطی به این نخواهد داشت که احساس تو نسبت به من چطوره. من و تو به زمانی احتیاج داشتیم که رابطه ای انسانی با هم داشته باشیم نه رابطه صرف اجتماعی مثل زن و مرد... آنوقت تو گفتی: حتی اگه ویلی هم بخواد با من بیاد تو این خونه!؟ که من از خواب بیدار شدم...
اینها البته بخشی از خواب نبودند، اما فکر کردم لازمه که بهش بگم. دلم نمیاد دختر خوبی مثل یانا، از یه خواب احمقانه من کمترین احساس بدی در خودش حس کنه!
نوشته شده در ساعت ۱:۵۷ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|