کلَ‌گپ

۰۱/۰۶/۱۳۸۳

او، پشتکار و دیگر هیچ!
آدم با پشتکاری بود. از همان اولین لحظه ای که دستان قابله را درون رحم مادر دید، آنها را کناری زده و با دستانش دهانه رحم را گرفته و خودش را بیرون کشید. همه اطرافیان هاج و واج مانده و خبر از تولد موجودی غریب می دادند. هنوز یک ثانیه از نمایش علائم گرسنگی در مغزش نمی گذشت که با نگاهش مادر و پستانش را بسوی خود می کشید. حتی زمانی که مادر مشغول به کار دیگری بود، نمیتوانست خودش را از دست او رها سازد. او نه مثل کنه، بلکه مثل بخشی جداناپذیر به مادر چسبیده بود و مادر تحت تاثیر نیروئی ماورائی قدرت حرکت نداشت و حتی نمیتوانست تقابل تمایل به جدا شدن از نوزاد و باقی ماندن در آن حالت را برای خود توجیه کند. تا سالهای سال حرف نمی زد. قیافه اش متفکرانه تر از آن بود که او را کودکی کودن و یا کر و لال بنامند. بالاخره روزی از روزها و در پنج سالگی تصمیم به صحبت گرفت و حرف زدن را با سخنرانی غرائی شروع کرد و چنان کلمات نغز و دلنشینی بکار برد که مادر غرق در اشک شوق شده بود. دبستان و دبیرستان را تنها با نگاهی گذرا به کتابها براحتی گذراند. او پیشاپیش نه تنها جوابهای سوالات، بلکه چگونه گی شکل گیری سوال در ذهن معلم هایش را حدس می زد. وقتی به یکی از معلم هایش پیش از طرح سوال گفت: من فکر نمی کنم این سوالی که میخواهید بکنید درست باشد... " معلم با عصبانیت از وی خواست تا سوال نپرسیده اش را بگوید و او حتی دقیقاً با همان کلماتی سوال را طرح کرد که حباب های اولیه آن در مغز معلم شکل گرفته بود. معلم که هاج و واج مانده بود، از ترس اینکه مبادا تردیدش نیز مورد شناسائی قرار گیرد، پیش بینی اش را تائید کرد. قصد و اراده نیز در وی در مکانیسمی خودبخودی عمل می کرد. از میان دهها انسان که از کنارش می گذشتند، ناگهان تصمیم میگرفت که یکی از آنها را بطرف خود بکشاند و از لحظه تصمیم تا لحظه اجرا شاید چند ثانیه هم نمی گذشت. تمامی اثرات عادی نیازهای موجود زنده در او آنچنان مهارشده و برطرف کردنشان ساده بود که زمینه ساز هیچ دغدغه ای نبودند. او براحتی میتوانست جفت جنسی مناسب را بیابد. حتی پیش می آمد که دیدارهای احتمالی فردایش را نیز در خواب می دید و جفت جنسی اش را در خواب ملاقات می کرد و همزمان با بخاطر سپردن محل ملاقات، فردایش به همان جا می رفت و حتی بدون لحظه ای درنگ، جفت جنسی اش را آماده تماس می کرد. تنها چیزی که در تمام این مدت از آن رنج می برد و نمیتوانست حلش کند، تنهائی بود. او در داشتن چنین اراده و پشتکاری، آنقدر تنها بود که حتی یک نفر را با خصوصیاتی مثل خودش نمیتوانست بیابد. انسانهای دیگر همه و همه در گیر برطرف کردن نیازهایشان بودند، چیزهائی که او نیازی بدانها نداشت. همه به توانائی و پشتکار و قدرت او رشک می بردند و متاثر از آن برخی ها کینه اش را بدل می گرفتند و برای تسلی خودشان او را متهم به نداشتن انگیزه برای زندگی می کردند. آنها خودشان را در افسون این باور تسلی میدادند که بدون تلاش روزمره شان، زندگی فاقد معنی و مفهوم هست. و زندگی او را که در بی نیازی است و یا دارای چنان پشتکاری که هر چیزی را می تواند به چنگ آرد، فاقد روح و شور میدانستند. برای او اما زندگی دیگران ساده تر از آن بود که بتواند حسرتش را در دل بپروراند. با اینهمه تنهائی تنها نکته ای بود که وجودش از حل آن عاجز مانده بود. بناچار تصمیم گرفت از پشتکارش بهره گرفته و سعی کند تا دیگران را تغییر داده و به چنان قابلیت هائی برساند که خود در فورمولی خودبخودی بدست آورده بود. پیدا کردن راه حل زحمت زیادی نداشت. او میدانست که انسانهای درگیر در معضلات زندگی روزمره، در ساختارهائی قرار دارند و هرکدام نقشی را در آن ایفا می کنند. پس تصمیم گرفت تمامی مدارج رهبری را طی کرده و بتواند با استفاده ابزاری از قدرت انسانها را تغییر دهد. هنوز دقایقی از این تصمیم نگذشته بود که اولین اثرش نمایان شد. عده ای در کنار خیابان جمع شده بودند و داشتند درباره موضوعی صحبت می کردند. وقتی به جمعیت نزدیک شد، کافی بود نگاهی به جمع و چند و چون مباحثاتشان بیاندازد. ناگهان یکی از افرادی که در میان جمع بود و انگار حرفش را بیشتر می پذیرفتند، از او خواست تا رهبری جمع را به عهده گیرد. او، بعداز گفتن چند جمله و طرح راههائی برای پیش برد خواسته جمع، همان فرد را به نمایندگی از خود در آنجا گمارده و از جمع جدا شده و به راهش ادامه داد. سیر دستیابی به قدرت و رهبری آنقدر سریع بود که در هر ساعت و حتی دقیقه پیشنهادی از اقصا نقاط جهان برایش میرسید که او را برای رهبری عملی و یا حتی تشریفاتی جمع خود انتخاب می کردند. از هیئت های علمی و ورزشی گرفته تا مناصب مختلف اداری و اجرائی و سیاسی. سخنانش و استدلالش را شاید خیلی ها متوجه نمی شدند اما وی دارای چنان ابهتی و تاثیری ماورائی بود که همه او را چشم بسته به رهبری خود انتخاب می کردند. نوشته هایش در تیراژهای میلیونی و میلیاردی و حتی بخشاً بصورت پیامهایی با فرکانس هائی بسیار کوتاه و یا بسیار بالا تنظیم و به فضا مخابره میشد تا همه موجودات ذی شعور و یا هوشمند هستی بتوانند سخنان و نوشتارها و اندیشه های گهربارش را دریافت کنند. میلیاردها نفر روی زمین اعلام آمادگی کردند تا رای خود را به نام او در صندوق های رای بیاندازند و او را برای هر نقشی که خود میخواهد، بپذیرند. بالاخره وقتی اعلام شد میخواهند او را بعنوان کاندید رهبری سازمان ملل انتخاب کنند، از کاندیداتوری صرفنظر کرد. پیشاپیش کاندیدهای دیگر بخاطر حضور او و ناتوانی شان در رقابت با وی، از کاندیداتوری شان صرف نظر کرده بودند. وقتی احساس کرد که دستیابی به قدرت حتی در عالیترین سطح نیز اینقدر ساده است، ناگهان از پذیرش آن دست برداشت و کناره گرفت. این فکر او را آزار میداد که چرا باید انسانی انسان دیگر را رهبری کند؟ برای پذیرش چنین جایگاهی، ابتدا باید بپذیرد که انسانها قابلیت وجودی مساوی ندارند و برخی ها برترند و برخی دیگر فرودست. بدینسان جوامع بشری و تمامی معضلات و مناسبات و دلمشغولی هایشان را رها کرد. سعی کرد برای پر کردن تنهائی خود راه دیگری بجوید. پس تصمیم گرفت که همه چیز را بداند. زبانهایی را که انسانها بکار میبردند، از همان اوان کودکی فرا گرفته بود. از آنجائی که میتوانست افکار آدمها را پیش از بیان بخواند، لذا زبان و بیان آن کلمات اهمیتشان را از دست داده بودند. با چند روز دقت و تلاش توانست همه زبانها را در حد معینی فراگیرد و فراگیری عمیق تر را موکول کرد به همان دوره ای که در حال فراگیری تمامی دانش های موجود و در دسترس بشر میگذراند. کتابها را هزارتا هزارتا می بلعید. از زبانهای متداول گرفته تا زبانهای منسوخ. از خط میخی گرفته تا زبان سانسکریت، تا تمامی اشکال و نشانه هائی که در مقبره های فراعنه قرار دارد. هنر را بصورت فله ای فرا میگرفت و همه اثرات و نمایشات متفاوتش را نه تنها درک بلکه حس می کرد. کافی بود تنها چند ضرب از آهنگی را بشنود؛ آنگاه براحتی میتوانست تمامی اجزاء آنرا نه تنها در ذهن خود، بلکه با سازهای متفاوت بنوازد. شعر و ادبیات جهان را بدون کمترین تعجیلی و تنها در همان ریتم متعارفش در چند روز بپایان رساند. همه تحقیقات روزانه و تحقیقات به ثبت رسیده برایش ارسال و او همه را براحتی می بلعید. بخش بزرگی از این دانش ها را که تکرار در نتیجه گیریها و ادامه رشته های دیگر بودند، در چشم بهم زدنی شناسائی کرده و کنار می گذاشت. در فاصله کوتاهی متوجه شد که دیگر هیچ چیزی در جهان نمانده که او نداند. از تمامی فعل و افعالاتی که در چنته زندگی بود، از تمامی حالاتی که قرار بود در آینده ای نزدیک بروز کند، خبر داشت. او براحتی میتوانست عملکرد هر حادثه ای را توضیح داده و تمامی روندهایش را شناسائی کند. او با دانش زندگی همراه شده بود و بدینسان، دانائی و دانش دیگر چیزی نبود که مفهومی بیرون از او را تداعی کند. او خود تمامیت دانش شده بود. تنهائی اما کماکان سرجایش بود و تکان نمی خورد. او در تمامی حالاتی که در آنها زندگی اش را پیش میبرد، فردیت معینی را در خود حس می کرد. فردیتی که انگار در هیچ فردیت دیگری حل نمی شود. برای غلبه بر تنهائی، همه راههای موجود و قابل پیش بینی را بکار برد. همه حالات یگانه گی با هر آنچه که غیر معنی میدهد را با دقت زیر نظر گرفته و به انجام رساند، اما کماکان فردیتی در او جان داشت و به بقایش ادامه میداد. برای اولین بار احساس کرد که نمی تواند راه حلی بیابد. بناچار در صبحی بسیار زیبا و دل پذیر تصمیم گرفت حال که نمی تواند تنهائی اش را حل کند، پس بهتر است که با خوردن او را پروار ساخته و بگذارد اینگونه خود را ارضاء کند و همچنین با خود عهد کرد تا همه چیز را نخورد، از خوردن دست نکشد. خوردن را ابتدا با مواد غذائی و مربوط به هر منطقه جغرافیائی شروع کرد. اشتهایش هرروز بازتر و باز تر میشد و او هرروز قادر میشد بیشتر و بیشتر بخورد طوری که در فاصله ای کوتاه متوجه شد یک ساختمان با تمامی وسائل درونش را میتواند تنها برای یک وعده غذائی بخورد. زمان زیادی نگذشت که دیگر غذای عادی اش کوهستانها و جنگل ها و اقیانوس ها با تمامی محتویاتش شده بود. روی زمین صاف و یکدست و بی رنگ ایستاده بود و حال در هر وعده چندین ستاره و کرات آسمانی صرف می کرد. قدرت هضمش هرروز بیشتر و بیشتر میشد و دیگر ستارگان اشتهایش را ارضاء نمی کرد و میبایست برای هروعده کهکشانی را ببلعد. چندین سیاه چال فضائی را تنها در یکی از ناهارهای معمولی خود خورده و در چشم بهم زدنی هضم کرده بود. در آسمان دیگر اثری از هیچ ستاره و کهکشان و هیچ شکل قابل رویت وجود باقی نمانده بود. ناچار تصمیم گرفت زمین را بخورد و اینگونه بود که در چشم بهم زدنی در فضا معلق ماند. هنوز اشتهای خوردن برقرار بود و اما چیزی برای خوردن باقی نمانده بود. چاره ای نداشت جز اینکه خودش را نیز بعنوان آخرین بازمانده وجود بخورد. دندانهایش اینبار از دورن و به محتویات داخلی نشانه رفتند و او خود با آرامش خیال پاهایش را می دید که هر لحظه کوچکتر و کوچکتر می شوند و آنگاه محو می گردند. بدینسان به اجزاء دیگری بجز معده سمت گرفته و پس از پایان کار و تمیز کردن اطراف معده، بطرف مغز و جمجمه رفت. حال همراه با آخرین ذرات اکسیژنی که برای سوخت بکار می رفت، تکه های بیرونی معده نیز به درون بلعیده میشدند و این روند آنقدر ادامه یافت تا او محو شده و هیچ برجهان غلبه کرد. او دیگر هیچ و همه چیز شده بود. همه چیز در او نمود یافته بود و خود نیز در او هضم شده بود. دیگر نشانی از تنهائی باقی نمانده بود و هیچ نمودی که نمایانگر تنهائی اش باشد. پس از او جهان یکبار دیگر زاده شد و اینبار در مفهومی از هیچ و همه چیز.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?