کلَ‌گپ

۲۴/۰۵/۱۳۸۳

مصاحبه با خودم - یک

مصاحبه با خودم - یک
س _ میخواستم سوالم رو از نگاه تو به زندگی شروع کنم. اما وقتی دیدم امشب در حال دیدن رژه ورزشکاران در آتن تو چشمات اشک جمع شده، با خودم فکر کردم بد نیست سوالم رو از همینجا شروع کنم. خب، چطور شد که احساساتی شدی و این قطرات اشک از چی بود؟ ج _ همانطور که خودت هم شاهد بودی، من معمولاً تحت تاثیر یه سری چیزها قرار میگیرم. قبل از هرچیز باید بگم که یه واکنش خودبخودی در من بوجود میاد نسبت بعضی از شرکت کنندگان در چنین مراسمی. وقتی دیدم که بطور مثال ورزشکاران دو بخش کره دست در دست هم در این رژه شرکت کردند بی اختیار اشک تو چشام جمع شد. تمام موههای تنم سیخ شده بود. بعدش که آن دخترک فلسطینی در حال حمل پرچم فلسطین رو نشون دادن با انگشتانی که علامت پیروزی رو نشون میداد، خود بخود بیاد آن گزارشی افتادم که چند شب پیش از زندگی همین دخترک دیده بودم که چطور با امکاناتی بسیار ناچیز خودشو برای المپیک آماده می کرد و زندگی خانواده گی اش و والدینش وقتی صحبت از ناتوانی در برگشت به سرزمین های آباء و اجدادی شان در میان بود. اشک های آن شب مادرش، همین دخترک و اعتراضی که خبرنگار در ذهنش میخواست بذاره که واکنش وی در قبال سخنرانی عرفات چی هست و ... س _ تا آنجائی که من با کنه نظرات تو آشنا هستم میدونم که تو نسبت به تمام این قضایای وطن و سرزمین مادری و از این قبیل واکنشی منفی داری. حالا چطور شده در این مورد چنین حالتی داشتی؟ ج _ مسئله پذیرش تمام این ادا و اطوار های ملی گرایانه نیست. آنچه منو تحت تاثیر قرار میده رنجی است که از چهره یه انسان در لحظه ای بخصوص بروز می کنه. ضمناً چه میشه گفت در مورد آن بخش ناخودآگاه ذهن من که خواه ناخواه در دسته بندی های اجتماعی و در تقابل های عملاً موجود کماکان خودش رو در کنار مظلومین حس می کنه؟ برای من اشتیاق این دخترک، صمیمیت آن خانواده و اشک های بدون توقع آن زن مهم بوده. بهرحال در مراسم امشب بارها و بارها من تحت تاثیر قرار گرفتم. وقتی هم که بیورک داشت آن آوازش رو می خوند، منو بیاد آوازهای دیگری از بیورک انداخت که در یادهای ذهن من جای خاصی دارن. س – خب، اگه موافقی این بخش رو ول کنیم. میتونم بپرسم این روزها مشغول به چه کاری هستی؟ ج _ قرار ما این بود نظرم رو در مورد زندگی بپرسی. انگار یادت رفته؟ س _ خب، اگه حرفی داری بگو. ج _ همانطور هم که خودت شاهد و گاهاً در مباحثه های فوق با من شرکت می کنی، میدونی که مدت طولانی است که من با ایده ای یا بهتر بگم تصویری درگیر هستم که از زندگی انسان بر روی زمین در ذهنم شکل گرفته. چندسالی پیشتر بود که من برای حل برخی مشکلات ذهنی ام در مورد تصویری برای نوشتن در این فکر بودم که زندگی و حیات در شکل موجود رو چطور میشه هضم کرد و از کجا چنین حادثه ای شکل گرفته. جرقه ای در ذهنم زده شد که بعداز آن دیگه نتونستم ازش دل بکنم. اینکه، زندگی روی زمین بدون حضور شعور تمرکز یافته در ذهن انسان و قابلیت های گسترده اش به انکشاف و اینها، همیشه وجود داشته و شاید در سیر تحولات تدریجی در انواع مختلف حیات، نمود هائی نیز رخ می نمود که در حد معینی شعور ناخودآگاه و گاهاً در حد معینی از شعور آگاه رو در ذهن شکل میدن و امورات زندگی شونو می گذرانند. اما حیات در شکل و شمایل انسانی بایستی به احتمال بسیار زیاد از کهکشان به این کره منتقل شده باشه. س _ خب، انگار از این لحظه به بعد باید وارد جنبه هائی از صحبت بشیم که دیگه هیچ اثری از توضیح و استدلال و اینها در میان نباشه! ج _ اگر نظر صریح منو بخوای، متاسفانه باید بگم حق باتوست. این رویا و یا تصور اینگونه برایم مطرح بوده که انگار زندگی در همین گونه انسانی در کره ای دیگه بوقوع پیوسته و بعداز نابودی آن کره و یا با قصد معینی فاکتورهائی از چنین گونه هایی در کهکشان پخش شده اند... س _ منظورت اینه که در واقع انسان از جای دیگه ای به زمین منتقل شده؟ ج _ نه. من فکر میکنم که عناصری برای تحت تاثیر قرار دادن مغز موجودات زنده روی زمین توسط انتقال سنگ ها و شهاب های آسمانی به زمنی منتقل شده. این مواد و یا چنین قابلیتی در طی شاید میلیونها سال بتدریج توانسته به مکانیسم حیات انواع مختلف وارد شده و در بهترین حالت در نوع خاصی از موجودات زنده جا خوش کرده و توانسته خودش رو در چنین نمودی گسترش بده و آخرالامر موجوداتی در برابرمان قرار گرفتند که انگار زندگی رو دارند از روی نمونه دیگری دنبال می کنند، با حد معینی از اختیار و در وجهی گسترده تر با تبعیتی از اجبار. س _ یعنی که زندگی حالا برای سهولت کار بگویم، انسان در واقع ادامه زندگی اش در کرات دیگه بوده؟ ج _ سناریوهای مختلفی رو میشه براش در نظر گرفت. یا اینکه زندگی چنین موجودی در کره ای دیگر به بن بستی رسیده که برای فرار از آن و فراهم کردن زمینه یا شانسی جدید تر آنرا به اقصا نقاط کهکشان پخش کرده اند تا در شرائط و امکاناتی نوین زندگی را از نطفه ای ترین شکل مجدداً شروع کنند. یا اینکه با نابود شدن کره فوق و انفجار معینی، تمامی آن کره در کهکشان پخش شده و عناصری از حیات در شکل مثلاً هوشمند آن در طی تبعیت حیات بر روی زمین، باز هم همان گونه معین از حیات رو دنبال می کنند. س _ خب، حالا چطور شده که یهو به این فانتزی رسیده ای؟ ج _ بعضی وقت ها حس میکنم انگار مغز انسان فقط در محدوده یادها و تجارب فردی در جا نمیزنه. جدا از اینکه هرکدام از ما تمامی اثرات تجربی تحول طبیعی حیاتمان رو با خودمون داریم – مثلاً از کار افتادگی سلول های معینی از مغزمان که میتوانست عامل پشمالو شدن مان باشه – یا در مورد ساختمان سلولی مان و بطور کلی تمامی قضایائی که به فعالیت های مادی زندگی ما بر میگرده؛ در عین حال فکر می کنم که ما اثرات و نشانه هائی از یه زندگی دیگه رو هم در ذهن خودمان بصورت یادها و خاطره های طبقه بندی شده بسیار پیچیده حمل می کنیم. انسان هر آن زمانی که تونسته از مجموعه کارکرد عادی حیاتش فاصله بگیره، به ناگاه به ناخودآگاهی درون خود دسترسی پیدا کرده که گاهاً نمود و نشانه هائی هستند از حیاتی که بنیاداً از جنس و ضرب آهنگ دیگری حکایت داره. س _ باز هم باید بریم تو تخیل؟! ج _ ببین، من حتی درمورد استفاده از چنین جمله ای هم شک پیدا می کنم که ما در پی دستیابی به راه حلی میگیم: " یه فکری به ذهنم رسید! " انگار فکر چیزی است که از بیرون همچون پیامی ویژه به ذهنمان می رسه. در واقع امر میدونیم که هر چه هست درون مکانیسم ذهن خودمان نمودار میشه. از طرف دیگه فکر می کنم گفته آقای مدرسی چاردهی نیز در شکل دادن این ذهنیت و فانتزی در ذهنم بی تاثیر نبوده که میگفت: سلول هائی در مغز انسان هستند که بخواب رفته اند و اگه انسان بتونه شرائطی فراهم کنه که آن سلول ها اکتیو گردند، به چنان احاطه ای از کارکرد مغز و قلب و بطور کلی جانش میرسه که کل هستی و حیات رو بنیاداً بگونه ای دیگر خواهد دید. – البته بگم که من حرفش رو نقل به معنی کردم. جملات خودش حالا یادم نیست – س _ من فکر می کنم تو دلایل دیگه ای هم برای رسیدن به چنین فانتزی هایی باید داشته باشی. ج _ نمیدونم، شاید. وقتی به تحولات روزمره نگاه می کنم وقتی مرزهای بهم ریخته شادمانی و نفرت و رفتارهای یکسان و یکنواخت از این قبیل قضایا رو می بینم، به خودم میگم: به زندگی انسان و بطور کلی به حیات این تیره هیچ امیدی نیست. شاید اگه روزی روزگاری انسان از نظر توانائی تکنیکی به آن برسه که بتونه به اعماق کهکشان سفر کنه، چه بسا که بتونه نمودهائی از حیات انسانی و یا تاثیر گذاری روی انواع بخصوصی از حیات روی کرات دیگر، بطور آزمایشی بکار بگیره. شاید، بشه زندگی رو اینبار روی کره ای دیگه امتحان کرد. س _ غیر از اینها، دیگه هیچ دلیل دیگری نبوده؟ ج _ چرا. راستش در داستانی که بصورت یه توده مه آلود کماکان تو مغزم جا خوش کرده، قصه گو پیرمردی است که دارد داستان حیات انسان رو توضیح میده و اینکه چگونه زمین از بین رفت و ... و وقتی بچه هایی که داستانش رو دارن گوش میدن میخوابند، از خودش می پرسه، چطور شده چنین داستانی و با چنین جزئیاتی تونسته در ذهنش شکل بگیره؟ آیا همین هم بخشی از خاطره هستی در شکل و شمایلی انسانی بوده که انگار در کره ای دیگر اتفاق افتاده؟ من حتی بعضاً به فضای تخیلاتی که در داستانها و طرح های مختلف هنری نمودار میشه نگاه میکنم، این شک در من بیشتر میشه که انگار درون خالقین چنان آثاری، در لحظه بروز آن اثر معین نوع خاصی از دسترسی به ناشناخته های درونی اتفاق می افته. س _ پس با این حساب تو فکر می کنی که حیات انسانی خواه ناخواه برای چاره جوئی به شروع دیگه ای نیاز داره؟ چیزی که مثل کاشتن دانه ای در کویری می ماند که با یه میلیونیوم درصد شانس بهش باید چشم دوخت تا بتونه نشانه ای از رشد زندگی در شکل نوینی باشه؟ ج _ شاید. نمیدونم. بهرحال هرچه هست آنچه که امروزه اتفاق می افته نشانه بارز و مشخصی است از بهم ریخته گی ذهن و جان آدمی. و از همه آنها تاسف بار تر اینکه نمیشه اونو با شرکت مثلاً در مبارزه و دسته بندیها و فعالیت ارادی و از این قبیل حل کرد. همه این کارها در محدوده شعوری رخ میده که مربوط هست به بخش خودآگاه و تجمع پیچیده دانش و تجربه در شکل فردی. شاید گاهاً نیز ناخودآگاه انسانی در آن دخیل هست. س _ آخه این که بیرحمی تمام هست! تو نه دست دراز کردن به هپروت رو می پذیری و نه چاره اندیشی برای انسان رو. در عین حال هم فکر نکنم برای دست یابی به لایه های اولترا عمیق ذهن، بشه با استفاده از اراده کاری کرد. ج _ دقیقاً. من واقعاً نه میدونم و نه میخوام خودم رو گول بزنم که میتونم. اما میشه به یه سری نشانه ها اشاره کرد. ما چاره ای نداریم جز اینکه جایگاه رفتارهای خودمان رو بدون رودروایستی و حساسیت برای خودمان دقیق کنیم و هر قدمی رو که برمیداریم با دقت بهش نگاه کنیم. تنها در حالات خاصی از رفتارهایمان هست که انگار مرکز ویژه ای اونو رهبری میکنه که هیچ سنخیتی با همان " من " ی نداره که خودمان از خود متصور میشیم. مثلاً من تصمیم گرفته ام که همین مصاحبه رو پیش ببرم. این، کاری است که شعورخودآگاهم برای سروسامان دادن به ذهن پراکنده ام جلوم گذاشته. ولی فهمیدن جنس این کار که تنها سرگرمی است و بهتره که نه خودم و نه کسی دیگه رو سرکار بذارم، این قسمت عملکردی است فراتر از ملزوماتی که " من " ازم طلب می کنه. یه مثال دیگه می زنم. وقتی اشک شوق در چشم مان جمع میشه و یا تحت تاثیر موسیقی قرار میگیریم و یا صدای خنده شوخ کودکان رو می شنویم، در قلبمان انگار جرقه ای میزنه. حس این جرقه، تاثیر آن روی ما فرق داره به اینکه من به تو بگویم: " من از صدای خنده کودکان لذت می برم." این گفته، در راستای ارضاء خودنمائی ام هست. چرا که من دارم " من " را به تو معرفی میکنم. این " من " به این چیزها بند هست و ازش ارضاء میشه. اما آن اتفاق معین و بدون انتقال به دیگری، حالتی است که در من رخ داده. حالا چقدر میشه به آن بخش خاص از خرد یا بصیرت درونی رسید، چقدر میشه آن گوهر رو به شفافیت تمام در برابر خود قرار داد، من نه میدونم و نه هیچ تصوری ازش دارم. آنچه رو که می فهمم اثری است که رفتارهای روزمره ام در خدمت و برای " من " از خودش نشان میده. همین. س _ خب، فکر کنم برای امشب بس باشه. تا وقت و مباحثه ای دیگه، بهتره این صحبت رو تمام کنیم. البته یادت نره که قرار بود در مورد آن دوست افغانی ات هم یه چیزهائی اینجا بنویسی. ج _ آره یادم هست. نوشته ام و فقط باید یه نگاهی بهش بندازم. چون احساس میکنم بعضی جاها انگار به دام داوری و قضاوت گرفتار آمده ام.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?