کلَ‌گپ

۱۹/۰۳/۱۳۸۳

قناري هاي دوستم

قناري هاي دوستم همينطور كه با دوستم در حال صحبت هستم، ابرهاي شكل گرفته از بخار نيروگاهي برق شهر وايس وايلر آلمان كه نزديك آخن هست، منظره زيبائي رو بر زمينه ي آبي آسمان شكل داده اند. خورشيد تمام حاشيه شكل پيش رويم رو همچون خطي منظم و با ضخامتي مناسب نوراني كرده و خود در ميان دو شكل مختلف همچون تنظيم كننده بالانس آنها قرار گرفته. دوستم درباره پرنده هايش صحبت ميكرد، تعدادي قناري كه حالا با جوجه هاي بهاره امسال، تعداد زيادي شده اند. داشت برام از آن جوجه اي صحبت مي كرد كه انگار مادر اصلي اش، بهش غذا نميداد و دوستي ديگر در تمام مدت با تكه چوبي نازك عين كار منقار مادر رو انجام ميداد و به بچه غذا ميداد و حال، اين جوجه در لانه مادر ديگري گذاشته شده تا بصورت دايه، همراه با جوجه هاي خودش، از اون هم نگه داري كنه. -" گرفتاري ميدوني چيه؟" با اين جمله حرفش رو شروع كرد، "نميدونم چرا بعضي ها براي احساسات و عواطف انساني محدوده معيني قائل ميشن و از همه بدتر اينه كه حتي نزديك ترين افراد به من هم بدون دادن كمترين ترديدي به خود، بهم ميگن كه يكي از علل علاقه ام به قناري ها واسه اينه كه مجرد هستم و حتي بعضي ها بطور مشخص ميگن، اگه مثلاً با دختري دوست بشم، از اين كار دست ميكشم. حتي مثال اينكه بعضي از دوستام در عين متاهل بودن قناري دارن، باز اونا رو قانع نمي كنه. خودت كه ميدوني، من جنس اين رابطه رو اساساً متفاوت مي بينم. وقتي صبح بلند ميشم تمام سي چهل تا قناري طوري بهم خيره شده و صداي آوازشونو بلند ميكنند كه قلبم به شدت به تپش مي افته. وقتي به جوجه هاشون دست ميزنم و يا مثلاً وقتي كف پاهاشونو مي شورم يا خلاصه دستي بهشون مي كشم، با من به آنچنان پيوندي رسيده اند كه شوري عجيب تمام وجودم رو ميگيره." -" مي فهمم چي ميگي. اين ماهيهاي برادرم هم درست همينطور هستند. وقتي آب تُنگ رو ميخوام عوض كنم و اونا رو تو ظرف كوچكتري ميذارم، و در اين فاصله يه دستي هم به پهلوهاشون مي كشم، كوچكتره البته بدقلقي ميكنه. اما بزرگتره، براحتي از تو دوتا انگشتام خودشو مي كشه بيرون بدون اينكه اثري از التهاب درش باشه. وقت غذا كه ديگه حرف ندارن. انگار فهميدن كه بايد براي دريافت غذا با صدا در آوردن منو به صرافت بندازن. البته خودم بطور اتوماتيك چشمم بهشون مي افته وقتي از اتاق خواب ميام بيرون. اما هردوتاشون حالا ديگه ميان درست در محل تماس لبه آب و كناره تنگ طوري آب رو تو دهانشون مي برن كه حباب هائي شكل ميدن و از خودشون صدا در ميارن. درست مثل: بلوپ، بلوپ... -" حالا فكرش رو بكن كه پرنده ها براي غذا چه كار مي كنند. مهمترين قسمت قضيه اينه كه در مناسبات خودشون با ما ترس و دلهره ندارن. بدون اينكه فكر كني ميخوام قضيه رو بپيچونم، ميگم كه تماس با پرنده درست همان جنسي رو داره كه من پيشتر در مورد قضيه آن پيرمردي برات صحبت كرده بودم كه خود با عقاب پرواز ميكرد و خود عقاب ميشد. در واقع لحظاتي پيش مياد كه تو با پرنده به يگانه گي ميرسي. اگه حوصله كني، برات توضيح ميدم." _ من سراپا گوش بودم. ميدانم كه تمام اين كلمات از ته قلبش شكل ميگيره. اگر چه با دقت و هوشياري بي نظيري داره رانندگي ميكنه، حتي در اشاره اي به من زيبائي ابرها و تركيب آسمان و ملخك هاي نيروگاه بادي و خلاصه سبزه زارها و اينها رو نشون ميداد. با اينهمه خيلي سريع و با اشتياق كامل حرفش را دنبال مي كرد – -" معمولاً با حيوانات، بالاخص اونائي كه خيلي هم كوچك هستند و با تحرك زيادي هم كه دارن مثل پرنده ها، براحتي نميشه تماس حسي اوليه رو برقرار كرد. ترس از خطر، آنچنان حياتشان را احاطه كرده كه ميبايد تجربه اي عميق بدست بيارن تا در حضور تو آواز بخوانند. آنها، تا مدتها پيام هاي خطر براي هم رد و بدل مي كردند، اونم وقتي كه من به قفس هاشون نزديك مي شدم. اما تماس حسي ديگه تمام شده. آنها ديگه نه تنها فاقد كمترين ترسي نسبت به من هستند، بلكه به نوعي منو در امنيت خودشان دخيل ميدونن. واسه همين، حالا ديگه مرحله جديدتري از رابطه بين ما شروع شده. آنها در همان اندازه محدود خودشان، تلاش مي كنند تا با صوت جادويي شان منو از روي زمين بكنند. آنها منو در تجسم آوازي كه خود انجام نميدن، سهيم مي كنند. من ميدانم كه آنها با هوشياري بي واسطه اي به زندگي شان چشم دوخته اند. هرلحظه غفلت، مساوي است با پايان زندگي برايشان و در ضمير ناخودآگاه وجودشان قدرت عظيمي نهفته هست تا حتي در كوچكترين واحد زمان نيز غفلت و عدم هوشياري رو به خودشان راه ندن. حال، وقتي واكنش هاي منو مي بينن، خودشان ده ها برابرش رو بطرفم رها مي كنند. اگه مجاز باشم چنين كلمه اي بكار ببرم، در واقع ما در ادراك متقابل عيناً معاشقه مي كنيم. ما در واقع فازي رو شروع كرده ايم كه تنها بدليل بسته بودن ذهن من به روزمره گي و كش و قوس " نواله ناگزير" اين تماس خرد بي واسطه رخ نميده. وگرنه آنها همانند همه موجودات ديگر دنيا، پس از حل معضل امنيت، با تمام وجود در پيوند با محيط پيرامونشان قرار ميگيرند. حتي اگه موجودي در برابرشان قرار بگيره كه دهها و شايد صدها برابر خودشان وزن و جثه داشته باشه." _" فكر كنم اتهام بي توجهي به زنان و يا جايگزين كردن اين احساس بجاي آن احساس از ريشه اي ترين انحراف ذهن اين دور و بريهاي ما نشان داره. من ميتونم با تمام وجودم بفهمم كه وقتي تو با انساني ديگه روبرو ميشي كه آن احتمالات اوليه احساس خطر رو دور و يا منتفي مي بينه، آنجاست كه رابطه شما به پيوندي از جنس ديگه ميرسه، رابطه اي بي شيله پيله و بقول گفتني خاكي. اگه مجاز به چنين نتيجه گيري بشم، بايد بگم كسي كه احساسات سركوب شده انساني رو بتونه در پيوند با نمودهاي مختلف طبيعي از جمله حيوانات بيدار و اكتيو كنه، چنين فردي رابطه متقابل انساني رو اساساً طور ديگه اي خواهد ديد." -" اتفاقاً من هم به همين نكته مي رسم. آنچه كه در رابطه هايم با سايرين و از جمله با زنان و دختران بروز ميكنه، دقيقاً در همين راستاست. وقتي يه پرنده ميتونه منو از تمامي وز وز هاي ذهنم فاصله بندازه، طبيعي است كه ملاحت معاشرت با جنس مخالف ميتونه منو به بي زماني برسونه. اونم نه براي شكل دادن يه چيزي كه نامشو گذاشته اند پيوند خانوادگي و زناشوئي و اينها. نميدونم چرا هيشكي دلش از نبود عشق در رابطه هايي از اين دست، نميگيره؟ وقتي ازم مي پرسن: خب چرا ازدواج نمي كني؟ ميگم: آخه عزيز من، من عاشق نيستم. كسي كه منو در خودش محو كنه، چنان احساسي در من شكل بگيره كه طرف بشه برام منبع تنفس و حيات لحظه به لحظه ام، آنوقت من تمام هستي ام رو ميذارم پاي داو تا طرف فقط قبول كنه كه من در كنارش باشم... ميدوني در اينجور موقع ها چي ميگن: والله اينجور چيزها واسه كتابهاست. تو زندگي روزمره بايد كلاه مون رو هم بندازيم هوا كه بتونيم نيازهاي مختلف خودمون از جمله نياز به محبت رو در خانواده جبران كنيم. ميدوني كه در اينجور موقع ها من جوش ميارم. آخه تا كي بايد به اين زندگي غيراخلاقي مون، بدون عشق، بدون تمايل عميق قلبي به انساني ديگه پيش ببريم. يعني وظيفه ديگه اي براي انسان بجز ازدواج و اينها نيست..." ديگه رسيده ايم به پاركينگ كنار ساختمان ما. با هم ميريم خونه من تا شامي بخوريم و باز بريم سراغ مباحثي از اين دست كه چطور تمام هستي ما را به هوشياري فرا مي خوانند و ما كماكان در تلاشيم تا همان چيزهائي را بمثابه ارزش هاي مقدس و غيرقابل انكار دنبال كنيم، از جمله شكل دادن خانواده، تلاش براي ورود به جدل روزانه در بطن مناسبات اقتصادي و اجتماعي، مبارزه و مقابله و رقابت براي كسب موفقيت هاي شخصي و فردي و گروهي و از اين قبيل تا پذيرش سهمي از فعل و انفعالات جامعه بعنوان وظيفه. يكي نيست به ما بگه، غير از بشر چه موجودي تا حال چنين وظايفي براي انسان شكل داده؟ كي بايد اين وظيفه مندي انساني و اين حس اشرف مخلوقات بودن را كه ديگه دبدبه و كبكه اش به مضحكه اي تبديل شده، از خودمان دور كنيم تا با بهوش آمدن خود، زمينه پيوند با حيات زنده و سيال پيرامون خودمان را باز يابيم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?